3.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دشمن اسراییلی ما با علوم غریبه و سحر و جادو سر و کار دارد!!
در تمام پستهای ارسالی تان
در حرفهایتان
در کارهایتان
نام خدا را به زبان داشته باشید
این موضوع را چندین نفر از بزرگان ما تذکر داده اند.
#وعده_صادق
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
دشمن اسراییلی ما با علوم غریبه و سحر و جادو سر و کار دارد!! در تمام پستهای ارسالی تان در حرفهایتان
لطفا لطفا همه دعاها را از روی مفاتیح بخونید
داروخانه معنوی
حکمت۴ ارزشهای اخلاقی و ضد ارزشها (اخلاقی تربیتی) 🎇🎇🎇#حکمت۴ 🎇🎇🎇🎇 ✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : الْع
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
حکمت۴ ارزشهای اخلاقی و ضد ارزشها (اخلاقی تربیتی) 🎇🎇🎇#حکمت۴ 🎇🎇🎇🎇 ✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : الْع
حکمت ۵
💥شناخت ارزشهای اخلاقی(اخلاقی سیاسی اجتماعی)
🎇🎇🎇#حکمت۵ 🎇🎇🎇🎇
✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : الْعِلْمُ وِرَاثَةٌ كَرِيمَةٌ وَ الْآدَابُ حُلَلٌ مُجَدَّدَةٌ وَ الْفِكْرُ مِرْآةٌ صَافِيَةٌ .
✅و درود خدا بر او فرمود: دانش، ميراثي گرانبها، و آداب، زيورهاي هميشه تازه، و انديشه، آيينه اي شفاف است.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
□خُـــــدایــــٰـا!
⇇هـــدٰایتـــم کـُــن!
زیـــرٰا مےدٰانـــم کہ⇩⇩⇩
⇦گـــمرٰاهے...
↶چـــہ بـــلٰا؎ خطـــرنـــٰاکـــے أســـت.↷
﴿شَهیـــدچمـــرٰان𑁍﴾
#وعده_صادق
#شهیدانه
#شهید_چمران
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
وَقـــتے أزخُـــدٰا درخـــوٰاستـے دٰار؎ ،
⇇و فَقـــط بـٰــا زبـــون ،
۔۔۔۔خُـــدٰا رو صـــدٰا میـــزنـــے !!
↲↲أمـّــا دلـــت بہ ⇩⇩⇩
⇦غیـــرِ خــُـدا هَـــم اُمیـــد دٰاره،
تــٰـا جـــٰایے کہ ؛
↶ دِل و زبـــونـــت یـــکے¹ نبـــٰاشـــہ ..↷
⇠بِهـــتچیـــز؎نـــمیـــدَن ➩
«آیـــّتاللهمـُــرتـــضےٰتـــهرٰانے𔘓»
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿عـــلّامہ طبــٰـاطبـٰــایے𔘓⇉﴾:
رفتـٰــار و گفتـٰــارتـــٰان را ؛
↲↲حســـٰاب بـــرسیـــد،
⇠ أز نـــٰادرستےهـــآ استغفـٰــار کُـــنیـــد،
⤸⤸و ســـعّےکُـــنید تکـــرٰار نَشـــود،
تـــٰا بہ تــَـدریـــج ⇩⇩⇩
⇦بـــرٰا؎ شُمــٰـا تخلـّــق بہ أخـــلٰاق ربـــوبے،
↶ مَـــلکہ بشَـــود.↷
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#استغفار
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۳۲ علی تا صدای فاطمه رو شنید، در رو باز کرد و وارد شد.وقتی فاط
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۳۲ علی تا صدای فاطمه رو شنید، در رو باز کرد و وارد شد.وقتی فاط
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۱۳۳
فاطمه با مکث چشم هاشو باز کرد،
ولی اشک هاش بیشتر شد.ناراحت به علی نگاه میکرد.علی اشک های فاطمه شو پاک میکرد.
متوجه معنی نگاهش شد.
دیگه نتونست تحمل کنه،از اتاق بیرون رفت.
فاطمه رو بردن خونه.
نماز صبح شو نشسته خوند و خوابید. علی سرکار نرفت.
تمام مدت کنار تخت فاطمه نشسته بود و نگاهش میکرد.فاطمه چشم هاشو باز کرد.علی لبخند زد ولی باز هم فاطمه ناراحت نگاهش میکرد.
-علی #راضی باش...من حالم خوب نمیشه..آخرش میمیرم.. تو چه راضی باشی چه نباشی،این سختی ها هست ولی اگه راضی باشی هم تحملش برات راحت تره هم ثوابش برات بیشتره...آدم وقتی به سختی های بزرگتر فکر میکنه، تحمل سختی ای که توش هست،راحت تر میشه..به سختی های امام علی(ع) فکر کن.برای غصه های امام علی(ع) گریه کن..از خدا و امام علی(ع) بخواه تو سختی هات کمکت کنن...علی جانم، راضی باش..به مردن من راضی باش.
علی دیگه نتونست تحمل کنه.
از اتاق بیرون رفت.در رو بست و پشت در نشست.
زینب جلوش ایستاد.
بخاطر بغض باباش،بغض کرد،بعد گریه کرد.زهره خانوم از اتاق بیرون اومد. وقتی علی و زینب رو دید،اونم گریه کرد.زینب رو بغل کرد،به آشپزخونه برد و آرومش کرد.
علی بلند شد و از خونه بیرون رفت.
بی هدف راه میرفت.به اطراف و آدم ها توجهی نداشت.خیلی راه رفت.
صدای اذان شنید.
به اطراف دقت کرد.روبهروی امامزاده ایستاده بود.همون امامزاده ای که افشین،علی شد.
بعد نماز سجده رفت.
خیلی طول کشید.سر از سجده برداشت. همونجایی که برای اولین بار با فاطمه نشسته بود،نشست و به ضریح رو به روش خیره شد.فکر میکرد.به همه زندگیش،به فاطمه،به خدا،به امام علی(ع).
با خدا حرف میزد.
*خدایا،تا حالا هرچی ازت خواستم بهم دادی.پس چرا سلامتی فاطمه رو نمیدی؟!...خدایا،منو با فاطمه امتحان نکن.من بدون فاطمه تنها میشم ... تنهاتر از امام علی(ع)؟ ... خدایا،من امام علی (ع) نیستم.از من #امتحانهایسخت نگیر...
اونقدر اونجا نشست،و فکر کرد که اذان مغرب شد.نماز مغرب هم همونجا خوند.
آخرشب،زهره خانوم مشغول خواباندن زینب بود.حاج محمود به اتاق فاطمه رفت.فاطمه چشمش به در بود.وقتی حاج محمود رو دید لبخند زد.
حاج محمود رفت داخل.
-باباجونم،لطفا درو ببندین.
به سختی یه کم نشست.حاج محمود درو بست و کنار فاطمه نشست.فاطمه گفت:
_علی نیومده؟
-نه.
-بهش زنگ زدین؟
-گوشی شو نبرده.میخوای برم تو خیابان ها دنبالش؟
-نه..بابا،بعد از من علی رو تنها نذارین. خانواده ش باشین،بیشتر از الان.کمکش کنید ازدواج کنه.بهش بگید من ازتون خواستم.
به سه تا دفتر تو قفسه کتاب هاش اشاره کرد و به حاج محمود گفت:
_لطفا اونارو بدید.
حاج محمود دفترها رو به فاطمه داد....
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2