ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
﴿آیـّــتﷲ سیـــدعـــلّےقـــاضے𑁍⇉﴾
□در مجـــلس روضـــہ بسیـــار مـــؤدب و
بـــا احتـــرام مےنشســـت !
⇠و در پـــایـــان مـــراســـم،
↶ کـــفش حـــاضـــران را ردیـــف کـــرده،↷
۔۔۔آمـــاده پـــوشیـــدن مےنمـــود !↳❍
⤸⤸ و چہ بســـا آنهـــا را
⇦⇦ گـــرد گـــیـــر؎ مےکـــرد.
مےفـــرمـــودنـــد: ⇩⇩⇩
⇦من کـــفش حـــاضـــران
در مجـــلس روضـــہ ابـــاعبـــدﷲﷺ را
تـــمیـــزمےکـــنـــم تـــا
مـــلائـــک حـــاضـــر در این مجـــلس،
❍↲گـــواھے دهنـــد بہ آنـــچہ ؛
در بـــاطـــن مـــن مےگـــذرد کہ
جـــز «خـــدا؎ متعـــال𔘓»↑↑
کـــسے از آن اطـــلاع نـــدارد. ➩
#امام_حسین ❤️
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
@Maddahionlinمداحی آنلاین - حبیبِ حسین - حسین طاهری.mp3
زمان:
حجم:
7.9M
کربلا پر از بوی سیبه
بوی سیبی که مست حبیبه
اینو پیرغلاما میدونن که
همهی کارا دست حبیبه
حسین_طاهری🎙
مداحی
#امام_حسین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
﴿حـــضـــرت امـــامبـــاقـــرﷺ✿﴾:
◇خـــداونـــد در عـــوض شهـــادت
⇇«امـــام حــسیـــــنﷺ𔘓»:↡↡
¹_ امـــامـــت را در نـــســـل و ذریـــہ
....حـــضـــرت قـــرار داد.
²_ شفـــا را در تـــربـــت حـــضـــرت
...قـــرار داد.
³_ اجـــابـــت دعـــا را زیـــر گـــنبـــد
...و بـــارگاه حـــضـــرت قـــرار داد.
⁴_ زائـــر؎کہ بہ زیـــارت،
« امـــامحسیـــنﷺ𑁍⇉»
⤸⤸ مشـــرف مےشـــود ..
از وقـــتے کہ حـــرکـــت مےکـــند
تـــا زمـــانے کہ⇩⇩⇩
⇦⇦بـــرمےگـــردد...
« از عمـــرش حـــســـاب نـــمےشـــود».➩
↶•الأمـــالےشیـــخطـــوســـےص³¹⁷•↷
#محرم
#حدیث
#امام_حسین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۲۰ با صدای گوشی از خواب پریدم.طبق معمول نجمه خانم ساعت 9 صبح زنگ زدن
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۲۰ با صدای گوشی از خواب پریدم.طبق معمول نجمه خانم ساعت 9 صبح زنگ زدن
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۲۱
یه حس خاصی بهم دست داد نمیدونم دلیلش چی بود.
امیرعلی_ اینجا مزار شهداس.
_ اون خوشگله هم اینجاست.
امیرعلی خندید و گفت:
_اون خوشگله لبنانه.
_من میشینم تو ماشین حوصله ندارم.
امیرعلی_ حوصلت سر میره ها.
_ اومممم. خیلی خب بریم.
وارد اون قطعه شدیم.برام جالب بود.یه خانم محجبه که داشت ریسه گل درست میکرد برای قبر یکی از شهیدا. یکی دیگه داشت حلوا پخش میکرد. یه پیرزن هم نشسته بود سر قبر یه شهید و داشت گریه میکرد...نمیدونم چرا ولی بدجور دلم براش سوخت.
و کمی اونور تر....نمیتونستم چیزی رو که میبینم باور کنم.یه دختر بچه 4.5 ساله سرشو گذاشته بود رو یه قبر و گریه میکرد و میگفت:
_بابایی. بابا پاشو دیگه. بابا دلم برات تنگ شده.
یعنی باباش شهید شده بود؟نه مگه میشه؟الهی بمیرم.با حس خیسی گونم متوجه شدم حسی که به اون دختر کوچولو داشتم فراتر از یه دل سوزیه ساده بود و پاشو گذاشته بود تو مرحله بعد ؛ اشک ریختن برای کسی که اصلا نمیشناختمش...
برگشتم ببینم امیرعلی چه عکس العملی نشون میده که همزمان با برگشتن من یه قطره اشک از چشمش ریخت...
میدونستم که امیرعلی ارادت خاصی به شهدا داره ولی فکر نمیکردم ارادتش در حدی باشه که اشک یه مرد رو در بیاره.
دل از نگاه کردن به امیرعلی و اون دختر کوچولو کندم و رفتم یه گوشه وایسادم؛ واقعا نمیتونستم اشکهای اون بچه معصوم رو تحمل کنم.
امیرعلی هم چند دقیقه بعد اومد..
_خواهری من میخوام برم سمت مدافعان حرم ،مامان ایناهم فکر کنم رفتن اونجا. میای؟
اول اومدم بگم نه. ولی یاد اون پسر خوشگله افتادم امیر میگفت اونم مدافع حرم بوده. تو یه تصمیم آنی گفتم خیلی خب بریم.
وای چقدر شلوغ بود.همه چشماشون خیس بود حتی مردا. و اکثرا هم از اون تیپ آدمایی که من اصلا خوشم نمیومد ازشون آدمایی مثله مهدی. البته نمیدونم چرا انگار چهره های اینا خیلی معصوم تر از اون گودزیلا بود.
یادآوری امیرعلی و برخورداش برام یادآور شد که همه آدما مثله هم نیستن. همچنین برخوردی که از فاطمه و زهراسادات و ملیکا سادات دیده بودم خیلی با برخوردای اون دختر محجبه های دانشگاه و حتی مدرسه فرق داشت.
با صدای امیرعلی برگشتم سمتش
_ سلام حاج آقا.حال شما؟
روحانیه_سلام امیرعلی جان. خوبی؟ کم پیدایی از شلمچه که برگشتیم دیگه.......
گفتم شاید امیرعلی دوست نداشته باشه اون حاج آقاعه منو با این تیپ ببینه به خاطر همین رفتم اونور و دیگه حرفاشونو نشنیدم
ادامه دارد....
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۲۱ یه حس خاصی بهم دست داد نمیدونم دلیلش چی بود. امیرعلی_ اینجا مزار
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۲۲
رو به مامان گفتم
_ مامان، من دارم میرم
امیرعلی_ ببخشید بانو.میتونم بپرسم کجا تشریف میبرید؟ البته اگه فضولی نیستاااااا
_اختیار دارید حاج آقا. دارم تشریف میبرم مسجد راز و نیاز کنم دعا کنم یه عقلی به تو بده.
وای کاش مسجدو نمیگفتم...الان میفهمه مسخرش کردم ناراحت میشه یه وقت.
امیرعلی_ مچکرم خواهر. مارو هم از دعای خیرتون محروم نفرمایید.
بله طبق معمول خان داداش ما از مسخره شدن توسط دیگران ناراحت نشد. اوووووف البته خوبه ها.
_ باشه.افتخار میدم که بدونی کجا تشریف میبرم. داریم با بر و بچ میریم دربند.
امیرعلی_خواهری دربند محیطش خوب نیست به خصوص برای چندتا دختر تنها. کاش هماهنگ میکردی باهم میرفتیم یه سری.
_ امیر داداش اولا که ضد حال نزن. بعدشم دوستای من همه آشنان، یاسی و شقایق و نجمه.الان بیا بریم.
امیرعلی_ الان که نمیتونم قرار دارم.
_ پس بابای
امیرعلی_ حانیه
_ تانیا هستم.
امیرعلی_ خواهری مواظب خودت باش.
این دل نگرانی های برادرانشو دوست داشتم؛ اما ارزو به دلم موند یه بار تانیا صدام کنه. کلا تو فامیل همه حانیه صدام میکردن، اسمی که ازش متنفر بودم....
ادامه دارد....
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
💠پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
💢نمازشب برای مؤمن حجتی است نزد خدا و وسیله سنگین شدن میزان اعمال و حکم عبور بر صراط و کلید بهشت می باشد.
📚 بحارالأنوار ج۸۷، ص۱۶۱
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2