eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
@themeeitaa1455.attheme
حجم: 63.4K
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۳۵ 🍃به روایت حانیه🍃 مانتو رو گرفت و رفت حساب کنه و منم مشغول وارسی
🌺 🌺قسمت ۳۶ 🍃به روایت امیرحسین🍃 محمد_وعلیکم السلام برادر _تو دوباره صبح زود زنگ زدی به من؟ محمد _اولا که بچه بسیجی جواب سلام واجبه، دوما که پدر مادر من به من یاد ندادن که 12 ظهر صبح زوووده. _ چییییییییییییی؟ 12 ظهر ؟؟؟؟؟ وای خاک بر سرم دانشگاه با این حرف من محمد زد زیر خنده... _ وای بدبخت شدم تو میخندی؟ ساعت 8 کلاس داشتم. محمد_حقته. تا تو باشی انقدر نخوابی. _راستی مگه تو کلاس نداشتی؟ محمد_ بله. تموم شد. استاد ضیایی هم عرض کردن سلام برسونم خدمتتون شاگرد خرخون کلاس. _ تا چشات دراد. محمد_خب حالا.... زنگ زدم بگم امشب هیئــ💚ــت دیر نکنی دوباره گوشات رو بکشن. یه وقت دیدی دوروز دیگه به عنوان رفتگر گوش دراز ثبت نامت کنن راه بری با گوشات زمینو تمیز کنی. _ خوشمزه. مزه نریز محمد_ باش.چون تو گفتی _ دیگه مصدع اوقات نشو میخوام بخوابم محمد_ کم نیاری از خواب؟ _ تو نگران نباش. یاعلی محمد_ان شاالله خواب داعش ببینی. علی یارت. _خدایا این دوست منم شفا بده. . . ساعت 6 با آلارم گوشی بیدار شدم، سریع حاضرشدم و رفتم دم اتاق پرنیان ، در زدم و منتظر جواب شدم. پرنیان_ بله؟ _ ابجی حاضری؟ پرنیان _امیر داداش توبرو من با ریحانه سادات میام. _باشه. مواظب خودت باش. . . _ سلااام علیکم حاج آقا _ سلام.آفتاب از کدوم طرف در اومده اقا زود تشریف اوردید؟ هفته پیش که ماشالا گذاشتی لحظه آخر. _ خوب هستیدحاج آقا؟میگما .... چیزه ..... چه خبرا؟ با این حرف من محمد و سجاد و علی و محمد جواد که تو حسینیه بودن با حاج آقا زدن زیر خنده. حاج آقا_الحمدالله. نپیچون منو بچه.. بعد خطاب به بچه ها گفت _ من برم تا جایی کار دارم میام تا ساعت 8. محمدجواد_بفرمایید شما حاج آقا خیالتون راحت. . تقریبا همه کارا تموم شده بود و هنوز نیم ساعت مونده بود به شروع هئیت. چایی و قند و قرآنا و مفاتیح ها هم همه آماده بود. یه دفعه محمد جواد گفت _راستی سید( بنده)اون روز، دربند ؛ قضیه چی بود؟ _ اوووووووه محمد جواد چه حافظه ای؟چهارشنبه هفته پیشو میگی؟ محمدجواد_اره _داداش موفق باشی. محمد_ تو زنده بمون راوی ایندگان شو. _ پیشنهاد خوبیه. محمدجواد_عه بگو حالا. اخه رفتی اونجا مثلا آب بگیری.آب نگرفتی.اعصابتم داغون تر شد. با پرسش محمد جواد یاد اون روز افتادم. واقعا وقتی اون صحنه رو دیدم اعصابم بهم ریخت..شاید درست نبود که اون حرف رو به اون دختره بزنم.شاید اینجوری از حجاب بیشتر زده بشه ولی چی بهش میگفتم ؟ اصلا شاید همون حرف براش یه تلنگر بوده باشه. ای کاش میتونستم دوباره ببینمش که بدونم نتیجه کارم چی بوده..... ,,,,چشم من و شوق وصال قلب تو و عشق محالـ....,,,, ادامه دارد.... نویسنده؛ ح سادات کاظمی «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۳۶ 🍃به روایت امیرحسین🍃 محمد_وعلیکم السلام برادر _تو دوباره صبح ز
🌺 🌺قسمت ۳۷ 🍃به روایت حانیه🍃 مامان _حاااانیه اومدم دوباره باهاش دعوا کنم که بیخیال شدم. _ بله؟؟؟ مامان_ میای بریم امامزاده داوود؟ _ کجاااا؟ مامان _ صبح که با امیرعلی رفته بودید بیرون خاله مرضیه زنگ زد گفت با بسیج میخوان برن امامزاده داوود، ما هم بریم باهاشون گفت فاطمه گفته بگم حتما توهم بیای. _ اوممم. مامان من چادر سرم نمیکنما. مامان_اجباری نیست. _ حالا بزار ببینم چی میشه؟ راستی چه روزیه؟از دوشنبه کلاس زبان هم شروع میشه . مامان _شنبه. _ من تا شب بهت میگم. ولی کاش خودمون میرفتیم پارک یا شهربازی. چیه بسیج؟ بدم میاد.اه.... مامان_مجبورت نکردم که بیای. فاطمه پیغام داد رسوندم. _ باش. میگم حالا تا شب، هنوز دوروز مونده. مامان_خیلی خب. پس زود بگو که ثبت نام کنم. _ خب حالا 2 روز مونده. تازه پنجشنبه‌س رو تخت دراز کشیدم و دوباره مغزم پر شد از سوالای بی جواب. دیگه داشتم دیوونه میشدم. گوشیمو برداشتم نتمو روشن کردم. طبق معمول گوشیم پر شد از پیامای تلگرام.. بیخیال رفتم تو پی وی امیرعلی. ایوووول چه عجب این برادر ما آنلاینه. بهش پیام دادم. _ داداش گلم. عشقم. نفسم. عسلم. بیا اتاق من حالا اگه خوند. یه 10 دقیقه گذشت سین خورد . _ توکار داری من بیام؟ _ عه بیا دیگه. تق تق تق _ الهیییی فداااات. بفرمایید امیرعلی _ علیک سلام.بفرمایید. امرتون؟ _ بیا بشین حرف بزنیم. اونم فکر کنم بیکار بود که سریع نشست. _ چه از خداخواسته امیرعلی _میخوای برم اگه ناراحتی؟ نیم خیز شد که سریع گفتم _ نه نه بشین. امیرعلی _خب؟ _ خب به جمالت.امیر، چرا مامان بزرگ اینا این کارارو میکنن؟ امیرعلی_ دقیقا چه کاری میکنن؟ _ چمدونم. تو مهمونیاشون پرده میکشن زنونه مردونه رو جدا میکنن؟ امیرعلی _خواهر من میدونی چند بار این سوالو پرسیدی؟ _اه پاشو برو نخواستم امیرعلی _عه عه. کلا گفتم.خب ببین اینا و یه سری عقاید قدیمی و . عقایدی که شاید باعث بشه خیلیا از اسلام زده بشن. چون فکر میکنن دین انقدر سختیگیرانس. نمونه بارزش تو فامیل هست دیگه. حرف زدن معمولی و ارتباط کم در حدی که کسی به گناه نیفته و ناز و عشوه ای هم توش نباشه که ایرادی نداره. _ خب پس چادر هم افراط حساب میشه دیگه.وقتی واجب نیست دیگه امیرعلی_اولا که چادر قضیش خیلی غرق میکنه. بعدش هم چادر یادگار حضرت زهـــراس علاوه بر این باعث حجاب برتره. تا حالا دیدی رو ماشینای مدل پایین چادر بکشن؟ یا دیدی سنگ معمولی رو بزارن تو صندق و ازش محافظت کنن؟ ولی رو ماشینای مدل بالا چادر میکشن که در برابر نور خورشید محافظت بشه.یا سنگای قیمتی و الماس تو صندوق نگه داری میشن یا مروارید تو صدف. چادر هم به زن ارزش و والایی میده. چون یه خانم باارزشه، خودش رو زیر محافظت چادر حفظ میکنه. _ یعنی چی یادگار حضرت زهراس؟ امیرعلی_فکر نمیکنم داستانش رو بدونی، نه؟ _ نه.من کلا هرچی اطلاعات دارم برای چند سال پیشه که هیچی هم یادم نیست. امیرعلی_ببین این چادر رو سرحضرت زهرا بود، وقتی که خانم پشت در پهلوشون شکست، این چادر رو سر حضرت زینب و دختر سه ساله امام حسین بود وقتی که خیمه ها رو آتیش زدن؛ شهدا (شهدای کربلا) رفتن تا دشمنا نتونن چادر و حجاب رو از سر خانما بکشن..... امیر علی بغض کرده بود و حرفاشو میزد. و من گنگ تر و متعجب تر از همیشه با هزاران سوال دیگه فقط نگاش میکردم... _ پهلوشون شکست؟دختر سه ساله و چادر؟ خیمه و آتیش؟ من نمیفهمم چی میگی امیر.‌من هیچی از این چیزایی که تعریف میکنی نمیدونم. یعنی چی؟ امیرعلی_ تو هیچ اطلاعاتی در این باره نداری؟ حانیه تو که مدرسه میرفتی. _ خب اره. ولی مدرسه ما اصلا اهمیتی نمیداد به این چیزا در حد همین حفظ کردن و امتحان دادن.الان خیلی یادم نیست. امیرعلی_ خب الان از کجا شروع کنیم؟ _ این قضیه پهلو شکسته چیه؟ همون که میگفتن حضرت زهرا پشت در بوده و درو هل میدن؟ و بعد آتیش میزنن؟ امیرعلی_ خب تو که میدونی دیگه. اره همونه. حضرت زهرا حتی اون موقع هم چیزی رو که تو اسمشو گذاشتی افراط کنار نذاشتن. مامان_حانیه. بیا تلفن رو به امیرعلی گفتم _ بزار برا بعد. مرسی. و بعد از اتاق رفتم بیرون. _ کیه؟ مامان_ فاطمه نمیدونم چرا ولی خوشحال شدم. _ جون دلم؟ فاطمه_ سلام عزیزم.جونت بی بلا.خوبی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟ _ مرسی تو خوبی؟ گوشیه من کلا هیچوقت نیست. فاطمه_ مرسی با خوبیت.راستش مزاحمت شدم ببینم فردا میای؟ _ اره. میام. فاطمه_ اخ جون. پس میبینمت خانم گل ادامه دارد... نویسنده؛ ح سادات کاظمی «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰احڪــ🔎ــام نمــ📿ــاز ❇️ اوقات 🌙🌔 ⁉️زمان خواندن نماز شب چه موقع است و چگونه باید خوانده شود؟🧐 🔻آیا می‌توان قضای نماز شب را خواند؟🤔 ✅ پیشنهاد دانلود👌 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤲خواندن دعا و زیارت از قشنگ‌ترین بده بستان‌های دنیاست تو نگرانی‌هایت را به خدا میدی و او به تو آرامش🤲 خدایا🙏 به حق ماه محرم و خون شهیدان دشت کربلا🖤 مهر تایید به دعاهایمان بزن الهی آمین🙏 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا ✨♥️ شب را در سکوت و تاریکی✨ آفریدی تا همه از هیاهو و شلوغی روز به آرامش برسند.🌺 پس آرامش حقیقی، خیالی آسوده وخوابی آرام نصیب دوستانم کن🙏 آمیــن یا رَبَّ 🙏 شبتون بخیر✨ آرامش شب نصیبتون 🌺 و فردا تون پراز موفقیت🌙 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~• وَلےبَچہ ھآ اَز‌قَضا‌ٓشُدڻ نَمآز‌صُبحتون‌ْبِتَرسیدْ! میڱن‌ْخُدآ؛ أڱہ بِخوٰاد‌خِیر؎رو‌؛ أزیِہ بَنده‌ا؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآز‌صُبحِش‌ْرو‌قضٰا‌مےڪُنِه! 💥 @Manavi_2