eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۳۷ 🍃به روایت حانیه🍃 مامان _حاااانیه اومدم دوباره باهاش دعوا کنم که
🌺 🌺قسمت ۳۸ 🍃به روایت حانیه🍃 چند شاخه از موهای لخت و مشکیم رو هم ریختم رو صورتم. _کسی لیاقت نداره از زیبایی های من استفاده کنه. دوباره موهام رو هل دادم زیر شال، کیفمو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه.تازه الان مامانو دیدم. _ سلام. صبح به خیر مامان_ علیک سلام.بیا این لقمه رو بگیر بخور. به صبحانه نمی‌رسیم.دیر شد. بابا _من تو ماشین منتظرم بیاید. . . از اتوبوس پیاده شدیم.اوه اوه یه سر بالایی با شیب تند رو باید پیاده میرفتیم. فاطمه_اوه اوه.یاعلی بگو بریم. _ یاعلی بگم؟ فاطمه_ اره دیگه. یعنی از حضرت علی مدد بگیر. _ چه جالب.اتفاقا برام سوال شده بود چرا موقع خداحافظی میگی یاعلی. فاطمه معنی یاعلی رو گفت.ولی هنوز هم نمیتونستم درک کنم . اما ناخداگاه زیر لب گفتم یاعلی و دست فاطمه رو گرفتم و رفتیم بالا. مامانامون پشت سرمون بودن و منو فاطمه هم جلو.دیگه تقریبا رسیده بودیم . فاطمه_اول بریم زیارت یا استراحت؟ _ نمیدونم. هرجور دوست داری فاطمه_ خب بیا بریم فعلا یه ذره استراحت کنیم بعد میریم. _ باشه بریم ...... . . سفر یک روزه امامزاده داوود هم تموم شد و میشه گفت یکی از بهترین تجربه های زندگیم بود؛ تجربه ای که دید من رو نسبت به دین و ادمای اطرافم دیگه کاملا تغییر داد و شد جرقه ای دوباره....... یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد..... ادامه دارد.... نویسنده؛ ح سادات کاظمی «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۳۸ 🍃به روایت حانیه🍃 چند شاخه از موهای لخت و مشکیم رو هم ریختم رو صو
🌺 🌺قسمت ۳۹ 🍃به روایت حانیه🍃 ساعت 9 با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.دوباره به زمین و زمان فحش دادم و اومدم بخوابم که جمله فاطمه یادم اومد: «خب تو که این همه سوال داری چرا کلاسارو نمیای؟ میدونم داداشتو مامان بابات هم هستن برای جواب دادن ولی شاید صحبت کردن با فاطمه سادات (معلم کلاس) هم کمکت کنه.» با یاداوری سوال هایی که یکی بعد از اون یکی به جونم میوفتاد و امیرعلی هم که به خاطر دانشگاه و مغازه بابا سرش این روزا حسابی شلوغ بود و دلم نمیومد که اذیتش کنم سریع از جام بلند شدم. . . _ الو سلام فاطمه، من سر خیابونتونم با امیرعلی اومدم دم در وایمیستیم بیا میرسونتمون. فاطمه_ سلام. اممم نه نمیخواد میریم دیگه همین یه کوچه فاصله داره. _ پاشو بیا بینم دهع خدافظ از لفظ خدافظ ناخداگاهم خودمم تعجب کردم چه برسه به امیرعلی و فاطمه.منو چه به خدافظ گفتن؟ منی که بای از دهنم نمیوفتاد. برگشتم سمت امیرعلی که ببینم عکس العملش چیه که دیدم با لبخند داره نگاهم میکنه یه لبخند به روش زدم وگفتم _برو دم خونشون. همزمان با رسیدن ما؛ در خونشون باز شد و فاطمه اومد بیرون. در عقب رو باز کرد و نشست. بعد اروم و با لحنی که خجالت توش موج میزد گفت _سلام. امیرعلی هم محجوبانه لبخند زد و جوابش رو داد اما کوچیک ترین نگاهی به فاطمه نکرد. . . دم موسسه پیاده شدیم.از امیرعلی خداحافظی کردیم و رفتیم داخل.موسسه تشنه دیدار که برای کلاسای معارف بود و وابسته به مسجد کنارش.همون مسجدی که باهاش رفتیم امامزاده داوود. فاطمه سادات ( معلم فاطمه اینا) و بقیه دوستاش فوق العاده برای من جذاب بود و باعث شد منی که از بسیج متنفر بودم پا بزارم تو موسسه ای که وابسته به مسجد و بسیج بود و فقط هم برای اموزش های مذهبی.همه میگفتن خیلی تغییر کردی ولی خودم نمیخواستم قبول کنم.من فقط حس میکردم دارم روز به روز تکمیل میشم فقط همین. کلاسای معارف طبقه دوم بود.بیخیال آسانسور از پله ها رفتیم بالا. سمت راست یه در چوبی بود فاطمه کفشاسو دراورد و در زد و داخل شدم منم به تبعیت از فاطمه دنبالش راه افتادم.. با اینکه صندلی بود ولی بچه ها و فاطمه سادات خیلی صمیمانه دور هم نشسته بودن رو زمین. با دیدن ما برای سلام و احوال پرسی و ادای احترام بلند شد و موقع نشستن هم جوری نشستن که من و فاطمه هم جا داشته باشیم و من عاشق این صمیمیتشون بودم. فاطمه سادات شروع کرد به حرف زدن در مورد امام زمان، خیلی چیزی در موردش نمیدونستم و حرفاشون برام گنگ بود ولی از همون اول با اوردن اسمش حالم عوض شد...... ,,من را نمی شناخت کسی اینجا، گم نامم و به نام تو می نازم!,, ادامه دارد.... نویسنده؛ ح سادات کاظمی «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙🌔 کسی که دغدغه یاری و ظهور صلوات الله علیه را داره، بهتره نماز شب بخونه که در قنوتش ۴۰ بار برای فرج اون عزیز دل بگه: 🤲اللهم عجل لولیک الفرج🤲 🎤 مؤثر در فرج باشیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ □﴿علّامہ‌مَجلسے(ره)𑁍﴾: شَـــب جُمعہ مَشغـــول مطّالعہ بـــودَم، ⟲بہ ایـــن دُعٰـــا رسیـــدَم: «بِسم الله ألرّحمٰن ألرّحیم» ﴿ اَلْحَمْدُ لِلِّه مِنْ اَوَّلِ الدُّنْیا إِلےٰ فَنائِها وَ مِنَ الآخِرَةِ إِلی بَقائِها اَلْحَمْدُلِلهِ عَلّےٰکُلِّ نِعْمَة اَسْتَغْفِرُ الله مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتُوبُ إِلَیْہ وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ ﴾ بَعـــد أز یک¹ هَـــفتہ مُجـــدد خوٰاستـــم ⇦⇦آن‌رٰا بخوٰانـــم کہ دَر حٰـــالت مُـــکٰاشفہ أز ، ↶ مـــلٰائکہ نـــدٰایے شِنیـــدم کہ مٰا هَنـــوز أز نِـــوشتن ثـــوٰاب قرٰائت قَبلے فٰـــارغ نَشُـــده‌ایم..! ↷ 【•قصص‌العلماء•】 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴دوباره من دلم تنگہ برا؎ کربلا برا حال و هوا؎ سحرا؎ کربلا برا؎ شنبه ها؎سفره‌‌؎ ام البنین برا؎ اون همہ برو بیا؎ کربلا🥀 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~• وَلےبَچہ ھآ اَز‌قَضا‌ٓشُدڻ نَمآز‌صُبحتون‌ْبِتَرسیدْ! میڱن‌ْخُدآ؛ أڱہ بِخوٰاد‌خِیر؎رو‌؛ أزیِہ بَنده‌ا؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآز‌صُبحِش‌ْرو‌قضٰا‌مےڪُنِه! 💥 @Manavi_2