eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
با چند وسیله خواسته‌ای را برمی‌آورد سید جلیل سید محمد موسوی، خادم حرم حضرت رضا علیه‌السلام - که بیشتر اوقات به زیارت ایمه‌ی عراق مشرف می‌شده - گفت: سید صالح، در کاظمین به من گفت: خوشا به حال تو! که از خدمتگزاران عتبه‌ی مقدسه سلطان خراسانی؛ زیرا کار دنیا و آخرت من به برکت وجود مبارک آن حضرت اصلاح گردید؛ و من از آن بزرگوار حکایتی دارم؛ شروع به نقل حکایت کرده، گفت: من در بحرین در مدرسه‌ای مشغول تحصیل بودم و در نهایت فقر و سختی می‌گذراندم تا اینکه روزی برای کاری از مدرسه بیرون رفتم؛ ناگاه چشمم به دختری آفتاب طلعت افتاد که تازه از حمامی که در مقابل مدرسه بود، بیرون می‌آمد. به محض اینکه او را دیدم محو جمال او شدم و عشقش در دلم جای گرفت. غافل از اینکه او دختر شیخ ناصر لولویی است که در بحرین از او متمولتر نیست بالاخره صورت آن پری رخسار، از نظرم محو نمی‌شد و کار به جایی رسید که از مطالعه و مباحثه باز ماندم. تا اینکه خبر دار شدم گروهی تصمیم قطعی گرفته‌اند که برای زیارت حضرت رضا علیه‌السلام به مشهد مقدس بروند من با خود گفتم: دوای در جانکاه تو از دربار حضرت رضا علیه‌السلام به دست می‌آید؛ مگر اینکه به وسیله‌ی آن حضرت به مقصود برسی بدین منظور، با آن گروه، همسفر شدم تا اینکه در اول ماه رمضان به آستان مقدس آن بزرگوار مشرف شدم. چون شب شد، در عالم رویا به خدمت آن حجت الهی رسیدم؛ به من فرمود: تو در این ماه مهمان مایی و تو را بعد از آن به بحرین می‌فرستم و حاجت تو را روا می‌کنیم. بعد از بیدار شدن یک نفر سه تومان به عنوان هدیه به من داد؛ تمام ماه مبارک رمضان را به وظایف و طاعات و عبادات کمر بستم. تا اینکه ماه رمضان به پایان رسید؛ به خدمت حضرت رضا علیه‌السلام برای زیارت وداع مشرف شدم و بعد از زیارت از روضه‌ی مطهره بیرون آمدم که بروم، به پایین خیابان که رسیدم؛ ناگاه از طرف راستم شخصی مرا صدا زد و به من گفت: الآن خواب دیدم، در عالم خواب خدمت حضرت رضا علیه‌السلام مشرف شدم آن حضرت به من فرمود: طلبی که از آن شخص داری و از وصول آن مایوس شده‌ای من آن وجه را به تو می‌رسانم به شرط آنکه الآن که بیدار می‌شوی و از خانه بیرون می‌روی یک اسب و ده تومان به کسی دهی که به در خانه، با تو مصادف می‌شود: آن مرد، به فرموده‌ی امام علیه‌السلام عمل کرد و یک اسب و ده تومان به من داد و من سوار بر آن شده، از شهر خارج گردیم. وقتی به منزل اول - که طرق نام دارد - رسیدم؛ تاجری به من رسید که به واسطه‌ی سد راه در آنجا متحیر بود؛ و امام هشتم علیه‌السلام را در خواب دید که آن حضرت به او فرموده بود: اگر منافع فلان پانصد تومان خود را به فلان سید بحرینی که فردا با فلان شکل و لباس می‌آید بدهی، من تو را به سلامت به مقصد می‌رسانم. آن مرد تاجر مرا ملاقات کرده، با من همراه شد و با هم حرکت کردیم تا به اصفهان رسیدیم در آنجا صد تومان به من داد، از آن وجه، اسباب دامادی خود را فراهم کردم و رو به راه نهادم و بسلامت به بحرین وارد شدم. و به همان مدرسه‌ی سابق خود رفتم. روز بعد دیدم؛ ناگهان شیخ ناصر لولویی که پدر آن دختر بود با حشم و خدم خود به مدرسه وارد شد و یکسره نزد من آمد و خودش را روی دست و پای من انداخت که ببوسد، ولی من در مقام امتناع برآمدم.گفت: چگونه دست و پایت را نبوسم؟ حال آنکه من به برکت تو سزاوار آن شدم که حضرت رضا علیه‌السلام از من شفاعت کند. زیرا دیشب در خواب خدمت آن بزرگوار مشرف شدم و به من فرمود: اگر شفاعت مرا می‌خواهی، فردا باید به فلان مدرسه و فلان حجره - که سیدی از اهل این شهر به زیارت من آمده بود و حالا برگشته و دختر تو را خواهان است بر وی - و دخترت را به او بدهی، من در روزی که لا ینفع مال و لا بنون. (روزی که مال و فرزند سودی ندارد) از تو شفاعت خواهم کرد این بود که شیخ ناصر، دختر خود را به ازدواج من درآورد. بعد از آن باز امام هشتم علیه‌السلام را در خواب دیدم که به من فرمود: به سوی نجف برو من نیز رفتم؛ یک سال در آنجا توقف کردم؛ باز آن بزرگوار را در عالم رویا زیارت کردم؛ فرمود: یک سال در کربلا باش و یک سال در کاظمین تا باز امر من به تو رسد. اکنون در کاظمین هستم تا اینکه یک سال تمام شود تا ببینم بعدا چه امر فرماید. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۷۰ 🔻روانشناسی جاهل (اخلاقی، علمی) 🎇🎇🎇#حکمت۷۰ 🎇🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : لَا تَرَ
حکمت ۷۱ 💥نشانه کمال عقل(اخلاقی) 🎇🎇🎇 🎇🎇🎇🎇 ✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : إِذَا تَمَّ الْعَقْلُ نَقَصَ الْكَلَامُ . ✅و درود خدا بر او فرمود: چون عقل كامل گردد سخن اندك باشد. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا ا؎ مهـــربـــٰانِ مـــن؛ ❍↲⃝ تـــو کـُــجـٰــایے کہ ایـــن دلـــم... مَجـــنـــون رو؎ تـُــوســـت کہ ⇠ پـــیـــدا کـُــنـــد تــــــو را... «ا؎ یـــوســـف عَـــزیـــز»، ⇇چُـــو یـــعقـــوب صبـــح و شــٰـام... چـــشمم بہ کـــو؎ تـُــوســـت کہ ◈◈ پـــیـــدا کــُـنـــد تــــو را...➩ أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا آنـــکہ خـــودش سیـــر خـــورده بـــاشـــد۔۔۔ ⇇بـــو؎ سیـــر را نہ أز خـــود ، و نہ أز دیـــگـــران نمےشنـــود.⇉ _ گـــنـــاه،بـــو؎ بـــد؎دارد کہ ❍↲⃝ خـــود گـــنـــاهـــکار، ⇠⇠آن بـــو را در نـــمےیـــابـــد؛ أمـّــا آنـــهـــا کہ أهـــل گـــنـــاه نیـــستـــند، کامـــلاً بـــو؎ نـــامطبـــوع آن را ↶ استـــشـــمام مےکـــنـــنـــد!↷ ﴿آیــــتﷲحــٰـائـــر؎شیـــراز؎𑁍﴾ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا ﴿آیـّــت الله بهجّـــت(ره)𔘓﴾: ⇠أگـــرمــٰـا بـــَرٰا؎ تعجـــّیل، دَر فـَــرج« امٰام زمٰانﷺ» دُعــٰـا نکـــُنیم، ⤸⤸بہ ضَـــرّر دنیـــٰا؎ مــٰـا هَـــم ⇦⇦خـــوٰاهد بـــود، ❍↲چہ رسَـــد بہ آخِـــرت.➩ أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
1612069240-107571-760 (1).mp3
زمان: حجم: 3.6M
🌺 🔈 صوت: علی فانی 🙏 التماس‌دعای فرج «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚 #رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۳۹ و ۴۰ _برادرم ت
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚 عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۴۱ و ۴۲ چقدر سخت است که رفیق از دست بدهی و ندانی! ندانی همرکاب که بودی و وقتی رفت، بدانی چه کسی را از دست داده‌ای؛ حتی فکرش را هم نمیکردند ؛ سر از تشییع همکاری درآورند که روز قبل بحث آن بود... صدای لا‌اله‌الاالله که بلند شد، بوی اسپند دوباره پیچید، بوی گلاب و حلوا، صدای عبدالباسط که «اذاالشمسُ کُوِّرت» را تکرار میکرد. " این بوی الرحمن است؟ " آمبولانس را تا قم موتورسواران اسکورت میکردند. آیه در کنار مردش نشست. حاج علی توان رانندگی نداشت. ارمیا را کنارش دید: _میتونی تا قم منو ببری؟ نمیتونم رانندگی کنم! ارمیا دلش سوخت، انگار همین چند ساعت سالها پیرش کرده است: _من در خدمتم! تا هر وقت بخواید هستم! +شرمنده، مزاحمت شدم! _دشمنتون شرمنده، منم میخواستم بیام؛ فقط موتورمو بذارم تو پارکینگتون؟ کمی آنسوتر رها مقابل صدرا ایستاد: _میشه منم باهاشون برم قم؟ صدرا: _آره، منم دارم میام. نگاه رها رنگ تعجب گرفت. نگاه به چهره‌ی مردی دوخت که تا امروز دانسته نگاه به چهره‌اش ندوخته بود. لحظه‌ای از گوشه‌ی ذهنش گذشت َ "یعنی میشه تو هم مثل سیدمهدی مرد باشی؟‌تو هم مرد هستی صدرا زند؟" صدرا وسط افکار رها آمد: _چرا تعجب کردی؟ حاج علی مرد خوبیه! آیه خانم هم تنهاست و بهت نیاز داره. من میدونم چقدر از دست دادن تکیه‌گاه سخته؛ اول پدرم، حالا هم سینا! خوبه کسی باشه که مواظبت باشه، من برای مراسم میام اما تو تا هفتم بمون پیشش! رها لبخند زد به صدرایی که سعی میکرد مرد باشد برای همسرش... کنار آیه جای گرفت. ارمیا پشت ماشین حاج علی میراند. فردا جمعه بود، یوسف و مسیح هم راهی قم شدند... ساعت سه بعدازظهر بود که به قم رسیدند. صدا گلزار شهدا را پر کرده بود: از شام بلا، شهید آوردند / با شور و نوا، شهید آوردند... جمعیت زیادی آمدند... ارتش شهید آورده بود. مارش که نواخته میشد قلبها میلرزید. شهید روی دوش همرزمانش به سمت جایگاه شهدا میرفت. صدای ضجه‌های زنی می‌آمد... فخرالسادات طاقت از کف داده بود، فقط چند سنگ قبر آن‌طرف مردش را به خاک سپرده بودند. حالا پسرش را، پاره‌ی تنش را کنار پدر میگذاشت! چه کسی توان دارد با فاصله‌ی چندسال، همسر و مادر شهید شود؟ َآیه سخت راه میرفت. تمام طول راه با مردش بود. دلش سبک شده بود، اما پاهایش سنگین بود. تمام بار زندگی را روی دوشش احساس میکرد؛ " میشد همینطور سرد هم شده، کنارم بمانی! توان در خاک گذاشتنت را ندارم!" رها سمت راستش بود و دست در بازوی آیه داشت. دستی نزدیک شد و زیر بازوی دیگرش را گرفت. آیه نگاه گرداند. سایه بود: _توئم اومدی؟ +تسلیت میگم! به محض اینکه فهمیدیم اومدیم، با دکتر صدر و دکتر مشفق اومدیم. آیه لبخند غمگینی روی لبانش نشست. "نگاه کن مرد من! هنوز مردم خوبی کردن را بلدند! ببین هنوز مردم دل به دل هم میدهند و دل میسوزانند!" به قبر که رسیدند، پایین قبر بر زمین افتاد. به درون قبر سیاه و تاریک نگاه کرد. قبری که سرد بود... قبری که تنگ بود... قبری که همه از سرازیری‌اش میگفتند و وحشت مُرده.. آیه به وحشت افتاد! "خدایا... مَردم را کجای این زمین بگذارم؟! خدایا... امان! خدایا... امانم بده! امانم بده! خدایا درد دارد این دانسته‌ها از قبر..." نماز میت خواندند. جمعیت زیادی آمدند. و زیادتر میشدند. هرکس میشنید شهید آورده‌اند، سراسیمه خود را می‌رساند.می‌آمد تا ادای_دین کند! می‌آمد که بگوید قدر میدانم این از جان گذشتنت را! وقتی سیدمهدی را درون قبر میگذاشتند، فخرالسادات از حال رفت، آیه رنگ باخت و نزدیک بود که درون قبر بیفتد. رها و سایه او را گرفتند. زمزمه میکرد : "یا حسین... یا حسین! به فریادش برس... تنهاش نذار! یا حسین!" سرازیری قبر بود و رنگ پریده‌ی آیه، سرازیری قبر بود و نگاه وحشتزده‌ی ارمیا، سرازیری قبر بود و صدرایی که معصومه را میدید که از حال رفت بود و آیه‌ای که زیر لب تلقین می‌خواند برای مردش... عشقش فرق داشت یا مرگش؟! حاج علی خودش نماز خواند بر جنازه‌ی دامادش. خودش درون قبر رفت و هم‌نفس دخترش را در قبر خواباند... خودش تلقین خواند، لحَد گذاشت و خاک ریخت... ترمه را که کشیدند، عکس روی قبر گذاشتند. آیه نگاه به عکس خیره ماند و به یاد آورد: 🕊_این عکسو امروز گرفتم، قشنگه؟ آیه نگاهی به عکس انداخت: _این عکس وقتی شهید شدی به درد میخوره! خوب افتادی توش، اصلا تو لباس نظامی میپوشی خیلی خوشتیپ‌تر میشی! سید مهدی خندید: 🕊_یعنی اجازه دادی شهید بشم؟ آیه اخم کرد: _نخیرم! بعد از صد و بیست سال من خواستی شهید شو و پشت چشمی نازک کرد. آیه: "کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم! کاش.... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2