eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای ۱۹ صحیفه سجادیه لطفا روی عبارت آبی رنگ کلیک کنید دعای طلب باران
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
🔴 میخوای شوهرت مثل پروانه دورت بچرخه 😌🦋 هر روز بیشتر از دیروز عاشقت بشه و محبتش چند برابر بشه؟ 😍💞 بیا وسیاست های زنونه رو یاد بگیر همانطور که پرورش گل وگیاه نیاز به مهارت داره آرامش هم نیاز به مهارتهای داره ....... اینجا یاد میگیری 🌿🌸🌿 eitaa.com/TalieeZendegi
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا اُوليـــاء خـــدا ، ⇇در أواخـــر عمرشـــان كہ ↲↲روح‌شـــان بہ كمـــال رسيـــده بـــود، بہ غيـــر ايـــن ذكـــر متـــذكـّــر ⇠⇠نـــبـــودنـــد، مـــن يـــادم هســـت کہ↡↡ گاهے روزی ده‌ هـــزار،دوازده‌ هـــزار، چهـــارده‌ هـــزار ذكـــر صلّـــوات را ↳❍↲ مےفـــرســـتـــادنـــد!➩ «آیــــتﷲآقـــامـــرتـــضےتهـــرانے𔘓» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
حدیث حبابه رُشَيْد هجرى گفت : من و ابوعبدالله سليمان و ابوعبدالرحمان قيس بن ورقا و ابوالقاسممالك بن سهل بن حنيف در محضر اميرالمؤمنينﷺ در مدينه بوديم كه ام النداء حبابه والبيه در حالى كه كوزه اى پهن و بزرگ بر سر داشت و لباس رنگى پوشيده وقرآنى را حمايل خويش ساخته و در دستش ‍ تسبيحى از سنگ ريزه و هسته (خرما) بود، برعلىﷺ وارد شد و سلام كرد و گريست و گفت : يا اميرالمؤمنينﷺ، آه و افسوس ازفقدان شما و حسرت و اندوه بر غايب شدن شما به خاطر حظ و بهره اى كه (با نبودشما) از دست مى رود. اى اميرالمؤمنين ﷺ، از شما روى بر نمى گرداند وغافل نمى شود، هر كس كه خدا برايش مشيت و اراده (خير) دارد. همانا امر من ، بدين گونهاست كه بر يقين و روشنى و حقيقت هستم . با شما ملاقات مى كنم در حالى كه شما هر آنچه را قصد مى دارم مى دانيد. على ﷺ دست راستش را به سوى او دراز كرد و از دست او سنگ ريزه سفيدى را كه ميدرخشيد و جلاء و شفافيتش مشهود بود، گرفت و انگشترش را از دستش درآورد و سنگ ريزه را مهر كرد و فرمود: اى حبابه ، اين خواسته تو از من است . حبابه گفت : آرى به خداسوگند يا اميرالمؤمنينﷺ، اين همان چيزى است كه از شما مى خواستم ؛ زيرا شنيده امشيعيان بعد از شما متفرق مى شوند و با يكديگر اختلاف مى كنند. پس دليلى خواستم تااگر بعد از شما زندگى نمايم - كه خدا به من عمر ندهد و اى كاش من واهل و خويشانم فدايت شوم - هر گاه آن مطلبى را كه اشاره نمودم (اختلاف شيعه ) واقع شود يا شيعه شك نمايد در كسى كه قائم مقام شماست ، اين سنگ ريزه را نزد او بياورم .پس اگر مانند كار شما را انجام داد، پقين پيدا مى كنم كه او جانشين شماست . البته اميددارم تا آن زمان ، خدا مرا مهلت ندهد. حضرت فرمود: آرى ، به خدا سوگند اى حبابه . با اين سنگ ريزه دو فرزندم حسن ﷺو حسينﷺ و (بعد از آن ها) على بن الحسينﷺ و محمد بن علىﷺ و جعفر بن محمدﷺ و موسى بن جعفرﷺ و على بن موسىﷺ را ملاقات مى كنى و همگى آن ها، وقتى به نزدشان بروى ،اين سنگ ريزه را از تو طلب مى كنند و با همين انگشتر آن را براى تو مهر مى كنند. اما درزمان على بن موسىﷺ ، در خودت دليل و برهان بزرگى از آن جناب مشاهده مى كنى و مرگ را بر ميگزينى و از دنيا رحلت مى كنى و آن حضرت ، متولى امور تو خواهد شد و بركنار قبر تو مى ايستد و بر تو نماز مى گزارد. من به تو بشارت مى دهم كه از جمله زنان مؤ منى هستى كه با حضرت مهدىﷺ كه از فرزندان من است ، آن گاه كه ظهور فرمايد،به دنيا رجعت مى نمايى . حبابه گريست و گفت : اى اميرالمؤمنين ﷺ، (اگرفضل خدا و رسولش و فضل شما نبود) از كجا به كنيز ضعيف اليقين وقليل العمل شما چنين منزلتى كرامت مى شد؟ منزلتى كه به خدا سوگند به آنچه كه به من فرموديد يقين دارم ؛ زيرا يقين دارم كه شما اميرالمؤمنينﷺ به حق هستيد، نهشخص ‍ ديگرى . يا اميرالمؤمنين ﷺ، برايم دعا كن تا ثابت باشم بر آن چه خداوند مرابه جانب شما هدايت فرموده و اين نعمت را از من سلب نفرمايد و مرا به فتنه نيندازد و مرااز اين طريق گمراه نفرمايد. اميرالمؤمنينﷺ، براى او دعا فرمود و عاقبت به خيرش گرداند. حبابه گفت : وقتى اميرالمؤمنين ﷺبا ضربت عبدالرحمن بن ملجم - لعنة الله عليم - درمسجد كوفه به شهادت رسيد، نزد مولايم امام حسنﷺ آمدم . وقتى مرا ديد، به من خوشآمد گفت و فرمود: آن سنگ ريزه را بياور. پس دستش را دراز كرد، همان گونه كه اميرالمؤمنين ﷺ دستش را دراز نمود و سنگ ريزه را گرفت و آن را همان طور كه اميرالمؤمنين ﷺمهر كرده بود، مهر كرد و همان انگشترى را از دستش بيرون آورد.(حبابه مى گويد:) وقتيكه امام حسنﷺ با سم از دنيا رفت ، خدمت امام حسين ﷺ رسيدم . هنگامى كه مرا ديد، خوش آمدگفت و فرمود: اى حبابه سنگ ريزه را بياور. آن را گرفت و با همان انگشترى مهر كرد. زمانى كه امام حسين ﷺبه شهادت رسيد، نزد على بن الحسين ﷺرفتم و اين در حاليبود كه مردم در مورد آن حضرت در شك بودند و شيعيان حجاز به محمد بن حنيفه متمايل شده بودند و بزرگان آن ها، همگى نزد من آمدند و گفتند: اى حبابه ، درباره ما ازخدا بترس ، از خدا بترس . برو نزد على بن الحسينﷺ با آن سنگ ريزه تا حق را روشن فرمايد. خدمت آن حضرت رفتم ، هنگامى كه مرا ديد، خوش آمد گفت و دستش را دراز كرد و فرمود:سنگ ريزه را بياور. سپس آن را گرفت و با همان انگشترى مهر كرد. بعد با همان سنگريزه ، پيش محمد بن علىﷺ و جعفر بن محمدﷺ و موسى بن جعفرﷺ و على بن موسى ﷺرفتم .همگى همان كارى را كه اميرالمؤمنين ﷺ و امام حسنﷺ و امام حسينﷺ و على بن الحسين ﷺ انجام دادند به عمل آوردند. سن من (در آن زمان ) زياد و استخوانم باريك و پوستم نازك وسياهى مويم دگرگون شده بود؛ ولى در اثر نگاه زياداهل بيتﷺ، چشم و عقل و فهم و گوشم صحيح و سالم بود.
وقتى خدمت حضرت رضاﷺ رفتم و وجود كريمش را مشاهده كردم ، خنديدم . خنده اى كه شدت تبسم را بيان مى كرد؛ به طورى كه بعضى از افرادى كه در محضر آن جناب بودند خنده مرا زشت پنداشتند و گفتند: اى حبابه ، پير و خرفت شده اى و عقلت ناقص گشته ، مولايم به آنها فرمود: به شما مى گويم كه حبابه خرفت نشده و عقلش ناقص نگشته ، بلكه جدم اميرالمؤمنينﷺ به او خبر داده كه هنگام ملاقات من با او، زمان مرگش ‍مى باشد و همانا او از زنان مؤمنه اى است كه با مهدى ﷺاز فرزندان من رجعت مى كند. حبابه به خاطر شوق و به اين موضوع خنديد و شاد شد از اين كه به زمان مرگش نزديك شده . گروه حاضر در مجلس گفتند: اى آقاى ما، از آن چه گفتيم استغفار مى كنيم واين موضوع را نمى دانستيم . حضرت رضاﷺ به حبابه فرمود: جدم اميرالمؤ منينﷺبه تو خبر داد آن گاه كه مراببينى ، چه چيزى از من مشاهده مى كنى . عرضه داشت : اميرالمؤ منين ﷺ به من فرمود: بهخدا سوگند كه شما دليل بزرگى به من خواهى نمود. حضرت فرمود: اى حبابه ، آيا سفيدى مويت را نمى بينى ؟ گفت : به حضرت عرض كردم: آرى اى مولاى من . فرمود: آيا دوست دارى آن را سياه و مشكى مانند زمان جوانيت ببينى ؟عرض كردم : آرى اى مولاى من . به من فرمود: اى حبابه ، اين (كار) تو را ناراحت مى كند با اين كه براى تو اضافه مىكنم ؟ عرضه داشتم : اى مولاى من ، از فضلى كه خدا به شما مرحمت كرده ، به من افزونى دهيد.فرمود: آيا دوست دارى با سياهى مو جوان شوى ؟ گفتم : آرى اى مولاى من ، اين دليلى بزرگ است . حضرت فرمود: بزرگ تر از اين ، آن چيزى است كه در تو به وجود آوردم كه مردم به آن آگاهى ندارند؟ عرض كردم : مولاى من ، مرا به فضل و كرمت اهليت ببخش . حضرت قدرى دعاى آهسته كرد ولب هايش را به آن دعاها حركت داد. پس به خدا سوگند، به جوانى و تر و تازگى برگشتم ؛ در حالى كه موهايم سياه شد، در نهايت سياهى .. نزد حضرت آمدم و در مقابلش بر روى زمين به سجده افتادم و عرضه داشتم . اى مولاى من (مى خواهم ) به پيشگاه خداى عزوجل بروم و به زندگى در دنيا نيازى ندارم . حضرت فرمود: اى حبابه ، نزد امهات الاولاد برو كه وسايل (كفن و...) تو آن جاست . «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۱۴۶ 🌹ارزش دعا صدقه و زکات دادن(اخلاقی،اقتصادی) 🎇🎇🎇#حکمت۱۴۶ 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام
حکمت ۱۴۷ فراز اول 🍃ارزش علم وعلما (عملی،اخلاقی،اعتقادی) 🎇🎇🎇 🎇🎇🎇 و درود خدا بر او فرمود: (كميل بن زياد مي گويد: امام دست مرا گرفت و به سوي قبرستان كوفه برد، آنگاه آه پردردي كشيد و فرمود):اي كميل بن زياد! اين قلبها ظرفهايي هستند، كه بهترين آنها نگاهدارنده ترين آنهاست، پس آنچه را مي گويم نگاهدار. ۱- اقسام مردم (مردم شناسي) مردم سه دسته اند، دانشمند الهي و آموزنده اي بر راه رستگاري و پشه هاي دست خوش باد و طوفان و هميشه سرگردان، كه به دنبال هر سر و صدايي مي روند، و با وزش هر بادي حركت مي كنند، نه از روشنايي دانش نور گرفتند، و نه به پناهگاه استواري شتافتند. ۲- ارزشهاي والاي دانش اي كميل: دانش بهتر از مال است، زيرا علم تو را نگهبان است، و مال را تو بايد نگهبان باشي، مال با بخشش كاستي پذيرد اما علم با بخشش فزوني گيرد، و مقام و شخصيتي كه با مال به دست آمده با نابودي مال، نابود مي گردد. اي كميل بن زياد! شناخت علم راستين (علم الهي) آييني است كه با آن پاداش داده مي شود، و انسان در دوران زندگي با آن خدا را اطاعت مي كند، و پس از مرگ، نام نيكو به يادگار گذارد، دانش فرمانروا، و مال فرمانبر است. ۳- ارزش دانشمندان اي كميل! ثروت اندوزان بي تقوا مرده گرچه به ظاهر زنده اند، اما دانشمندان! تا دنيا برقرار است زنده اند، بدنهايشان گرچه در زمين پنهان اما ياد آنان در دلها هميشه زنده است. ادامه دارد... 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀 #رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رما
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀 عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۹۵ و ۹۶ آیه همانطور که از زیر چادر میخندید گفت: _آخه منم همینکارو میکردم؛ بدتر از همه اینه که الآنم گاهی اینجوری میکنم. فکر کردم فقط من خُلم ارمیا بلند خندید و صدایش در فضا پیچید و نگاه زینب را به دنبالش کشید: _نترس، منم خُلم؛ چون هنوزم گاهی انجامش میدم. آیه: _دلم براش تنگه. ارمیا: _حق داری. منم دلم براش تنگه. آیه: _میشناختیش؟اون دوران دانشجویی رو خدمتتون میگم. ارمیا: _میدیدمش اما سمتش نمیرفتم. آیه: _مرد خوبی بود! ارمیا: _شوهر خوبی هم بود برات. تو هم زن خوبی بودی براش. آیه: _یک سوال بی ربط بپرسم؟ ارمیا: _بپرس آیه: _چرا اسم شما اینجوریه؟ارمیا، مسیح، یوسف؟ ارمیا خندید: _تازه باقی بچه هارو ندیدی!ادریس، دانیال، شعیب! آیه لبخند زد: _چرا خب؟ ارمیا: _مسئول پرورشگاه عشق اسم‌های پیامبرا رو داشت. مارو آوردن پرورشگاه، خیلی کوچیک بودیم، اسم نداشتیم، فامیل نداشتیم. اسم و فامیل بهمون داد. مرد خوبی بود. آیه: _دنبال پدر مادرت نگشتی؟ ارمیا: با حاج علی گشتیم. بابات آشنا زیاد داره انگار! رسیدیم خرمشهر. احتمالا توی بمباران از دستشون دادم. یک جورایی منم مثل زینب ساداتم. آیه: _خدا رحمتشون کنه.....سالگرد مهدی نزدیکه.! ارمیا: _براش مراسم میگیریم، مثل هر سال. آیه سرش را به چپ و راست تکان داد: _نه! مردم بهمون میخندن؛ میگن رفته شوهر کرده و حالا برای شوهر مرحومش مراسم گرفته. ارمیا: _مردم حرف زیاد میزنن؛ اونا هیچ چیز از تو و زندگیت و تنهاییات نمیدونن! اونا دنبال یه اتفاق‌ن که درباره‌ش حرف بزنن. چهار ساله مهدی رفته، این مردم به ظاهر روشنفکر حالا که نمیتونن زن‌ها رو با شوهراشون دفن کنن، اونا رو تو تنهایی خونه‌هاشون میپوسونن. آیه باش! الگو باش! مقاوم باش! بگو زنده‌ای... بگو حق زندگی داری... بگو شوهر شهیدت رو از یاد نبردی، و براش ارزش قائلی، و دوستش داری و بهش افتخار میکنی! آیه باش برای این مردم به_ظاهرمسلمون که تفریحشون نقد مردمه و تو کار هم سرک میکشن و حق خودشون میدونن قضاوت کنن و رای بدن. یادته قصه‌ی مریم خانوم که بی‌گناه کتک خورد و آزار دید؟ صورتش سوخت و آسیب دید؟ ************* مسجد شلوغ بود... دوستان و همکاران و خانواده سیدمهدی و هر کس که او را میشناخت آمده بود. مراسم که تمام شد ، صدای زینب در مسجد پیچید... دخترک چهار ساله‌ی آیه برای پدرش شعر میخواند: 🎙مامانم گفته واسه‌م از بابا آقا گفت برو بابا رفت به جنگ مامان گریه کرد بابا رفت حرم بابا شد شهید زینب گریه کرد بابایی نداشت تا برن سفر بابایی نداشت تا برن حرم حرم شد آزاد بابایی زینب تنها بود بابایی نبود مامان گریه کرد زینب نگاه کرد عکس بابایی با روبان مشکی بالای دیوار داشت میکرد نگاه زینب گریه کرد مامان گریه کرد بابا میخنده بابا خوشحاله آخه عزیزه بابا شهیده بعد گفت: _من با دوستم محمدصادق و زهرا و مهدی اینو برای بابا درست کردیم؛ آخه دلم برای بابا تنگ شده بود، بابا ارمیا هم رفته بود جنگ... من همه‌ش تنها بودم. دلم بابا میخواست. گریه کردم؛ دوستامم گریه کردن...بعد محمدصادق اینو گفت و یادم داد تا برای بابا مهدی بخونم صدای هق‌هق آیه به گریه‌های بلند بلند تبدیل شد. ضجه‌های فخرالسادات دل زن‌ها را به درد آورد. ارمیا دخترک یتیم سیدمهدی را به آغوش کشید و بوسید. مراسم که تمام شد، آیه صدای پچ‌پچ‌هایی از اطراف میشنید. همانطور که فکرش را میکرد، همه او را شماتت میکردند. بغضش سنگینتر شد..... " چه کنم با این نامردمی‌ها سید؟ چه کنم که راحت دل میشکنند. گاهی سر میشکنند، گاهی خنجر از پشت میزنند. " بعضیها بعد از تسلیت، تبریک میگفتند... این تبریکها گاهی بیشتر شبیه تمسخر است... گاهی درد دارد. نگاه و پوزخندهایی که به اشک‌های پر از دلتنگی میزدند.گاهی دل میسوزاند. ارمیا هم سر به زیر کنار حاج علی ، و سید محمد ایستاده بود؛ گفتنش راحت بود. راحت به آیه گفته بود حرف مردم بی‌اهمیت است اما حالا وسط این مراسم که قرار گرفت، دلش برای آیه سوخت. آیه‌ای که میان زنان گیر افتاده و حتما بیشتر از این نگاه‌های سنگین نصیبش میشد. آخر مراسم بود که زنها در حیاط مسجد جمع شدند. آیه کنار فخرالسادات ایستاده بود.... که زن‌عموی سیدمهدی گفت: _رسم خانواده‌ی ما نبود عروسمون رو به غریبه بدیم؛ پشت کردی به رسم و رسوم فخرالسادات. بی‌خبر عروستو عقد کردی؟شرمت نشد؟ فخرالسادات خواست حرفی بزند که صدای سیدمحمد آمد: _چرا شرم زن‌عمو؟ خلاف شرع کردیم؟؟ _نه! خلاف عرف رفتار کردید. سیدمحمد: 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2