eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
اینروزا که هم خیانت زیاد شده هم پرونده طلاق اونم با وجود چند فرزند. . .😔💔 این ما خانمهاییم که با مهارت های همسرداری خارق‌العاده خودمون میتونیم جلو این اتفاقات رو بگیریم😌 و اما من اعظم توسلی قدم به قدم برای نگهداری رابطه ات و آرامش زندگیت کنارتم 😉👇🏻 http://eitaa.com/TalieeZendegi با کانال من تمام مشکلاتت تبدیلِه به رویاست🤩
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا ◇«امـــام خـــامـــنہ ا؎ 𔘓» ↓↓↓↓↓↓ مـــا بـــا ملـــت آمـــریـــکا کاری نـــداریـــم. ⇠تـــا وقـــتے کہ آمـــریـــکا ⤸⤸⤸خـــبـــاثـــت و رذالـــت دارد، ایـــن مـــرگ بـــر آمـــریـــکا ⇦از دهـــان ملـــت ایـــران ↶↶نخـــواهـــد افـــتـــاد↷↷ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﷺ خبر از آینده در یکی از سالها، امام حسن مجتبی علیه السلام پیاده از مدینه به مکه رهسپار شد، به طوری که پاهایش ورم کرد، در مسیر راه، یکی از خدمتکاران عرض کرد: اگر سوار شوی، این ورم رفع می‌گردد. امام حسن علیه السلام فرمود: نه، وقتی که به منزلگاه بعدی رسیدیم، سیاه پوستی نزد تو آید و روغنی همراه دارد، تو آن روغن را از‌ او بخر و چانه نزن. خدمتکار گفت: پدر و مادرم به قربانت، ما به هیچ منزلگاه وارد نشده ایم که به دوا فروشی برخورد کنیم. امام حسن علیه السلام فرمود: آن مرد در نزدیک منزلگاه بعد است. خدمتکار می‌گوید: حدود یک میل (دو کیلومتر) از آنجا گذشتیم، ناگاه آن سیاه پوست پیدا شد، امام علیه السلام به من فرمود: نزد این مرد برو و روغن از او بگیر و قیمت آن را به او بده. خدمتکار نزد سیاه پوست رفت و تقاضای روغن کرد. سیاه پوست گفت: این روغن را برای چه کسی می‌خواهی؟ خدمتکار گفت: برای حسن بن علی علیهما السلام. سیاه پوست گفت: خواهش می‌کنم مرا نزد آن حضرت ببر. خدمتکار موافقت کرد و با سیاه پوست به حضور امام حسن علیه السلام آمدند، سیاه پوست عرض کرد: پدر و مادرم به فدایت، من نمی دانستم که روغن را برای شما می‌خواهد، اجازه بده قیمتش را نگیرم؛ زیرا من غلام شمایم، از خدا بخواهید به من پسری سالم عنایت کند که دوست شما اهلبیت علیهم السلام باشد، زیرا وقتی که از نزد همسرم جدا شدم، او باردار بود. امام حسن علیه السلام فرمود: به خانه ات برو که خدا پسری سالم به تو عطا فرموده است و او از شیعیان ما است. (این پسر همان شاعر معروف و مبارز و دوست مخلص اهلبیت علیهم السلام یعنی سید حمیری شد، که به نقل از بعضی، ۲۳۰۰ قصیده در شأن خاندان رسالت سروده است) 📔 الکافي: ج۱، ص۴۶۳ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
حکمت ۱۴۷ فراز دوم 🍃ارزش علم وعلما (عملی،اخلاقی،اعتقادی) 🎇🎇 🎇🎇🎇 - اقسام دانش پژوهان بدان، كه در اينجا (اشاره به سينه مبارك كرد) دانش فراواني انباشته است، اي كاش كساني را مي يافتم كه مي توانستند آن را بياموزند، آري تيزهوشاني مي يابم اما مورد اعتماد نمي باشند، دين را وسيله دنيا قرار داده، و با نعمتهاي خدا بر بندگان، و با برهانهاي الهي بر دوستان خدا فخر مي فروشند. يا گروهي كه تسليم حاملان حق مي باشند اما ژرف انديشي لازم را در شناخت حقيقت ندارند، كه با اول شبهه اي، شك و ترديد در دلشان ريشه مي زند، پس نه آنها، و نه اينها، سزاوار آموختن دانشهاي فراوان من نيستند. يا ديگري كه سخت در پي لذت بوده، و اختيار خود را به شهوت داده است، يا آن كه در ثروت اندوزي حرص مي ورزد، هيچكدام از آنان نمي توانند از دين پاسداري كنند، و بيشتر به چهارپايان چرنده شباهت دارند، و چنين است كه دانش با مرگ دارندگان دانش مي ميرد. ۵- ويژگيهاي رهبران الهي آري! خداوندا! زمين هيچگاه از حجت الهي تهي نيست، كه براي خدا با برهان روشن قيام كند، يا آشكار و شناخته شده، يا بيمناك و پنهان، تا حجت خدا باطل نشود، و نشانه هايش از ميان نرود، تعدادشان چقدر؟ و در كجا هستند؟ به خدا سوگند! كه تعدادشان اندك ولي نزد خدا بزرگ مقدارند، كه خدا به وسيله آنان حجتها و نشانه هاي خود را نگاه مي دارد، تا به كساني كه همانندشان هستنند بسپارند، و در دلهاي آنان بكارند، آنان كه دانش، نور حقيقت بيني را بر قلبشان تاييده، و روح يقين را دريافته اند، كه آن چه را خوشگذران ها دشوار مي شمردند، آسان گرفتند، و با آنچه كه ناآگاهانه از آن هراس داشتند انس گرفتند در دنيا با بدنهايي زندگي مي كنند، كه ارواحشان به جهان بالا پيوند خورده است، آنان جانشينان خدا در زمين، و دعوت كنندگان مردم به دين خدايند. آه، آه، چه سخت اشتياق ديدارشان را دارم؟ كميل! هرگاه خواستي بازگرد. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا در شَهـــرِ مـــدیـــنہ، غـــربتےاســـت بہ وسعـــتِ تمـــامِ تـــاریخ … ⇇و در سکـــوتِ خـــاک، راز؎ نـَــهفـــتہ کـــہ نـــامـــش،⇩⇩⇩ ⇦⇦فـــــٰـاطمـــہ ۜ أســـت.‌⇨‌⇨ س «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀 #رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رما
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀 عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۹۷ و ۹۸ (قسمت آخر) _نه! خلاف عرف رفتار کردید. سیدمحمد: این عرف ازکجا اومده؟ از رفتار امثال شما! عرف شما با شرع در تضاده. کجای شرع گفته که زن بیوه حق زندگی نداره؟ عمویش مداخله کرد: _مگه گفتیم بی‌شوهر باشه! توی بی‌غیرت باید عقدش میکردی!! سیدمحمد: _هر حرفی به ذهنتون میرسه به زبون نیارید عمو جان! بعضی حرفا هستن که حرمت_میشکنن! عمو: _حرمت؟! تو حرف از حرمت‌شکنی میزنی؟ تو که حرمت برادرت رو شکستی؟ سیدمحمد: _وسط مسجد جای این حرفا نیست! عمو: _چرا؟ از خونه‌ی خدا خجالت میکشی؟ حاج علی: _مردم دارن تماشا میکنن! حرمت این شهید رو نگهدارید. عمو: شما دخالت نکن حاجی! شما خودت ته بی‌غیرتی هستی! سیدمحمد: بس کن عمو! آیه خانوم زن‌داداشم بوده و هنوزم زن داداشمه... تا عمر دارم و عمر داره زن داداشم میمونه! با غریبه هم ازدواج نکرده، ارمیا برادر منه، از شما و پسرات به من نزدیکتره! عمو: _اینجوری غیرتتو خواب کردی؟ سیدمحمد: _بعضی چیزا گفتنی نیست! عمو: _همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو تو فامیل و دوست و آشنا بر باد دادی؟! سید محمد: _چون مهدی قبل رفتنش گفت حق نداری چشمت دنبال آیه باشه؛ گفت اگه برنگشتم آیه تا ابد زن برادرته. همه‌ی نگاهها متعجب شد.... صدای هق‌هق آیه بلند شد و رها او را در آغوش گرفت. سایه به دنبال لیوانی آب به سمت گوشه حیاط دوید. سیدمحمد به یاد آورد: شب دیروقت بود که سیدمهدی صدایش کرد. فردا صبح عازم بود. شوق فراوانی داشت. فخرالسادات و سیدمحمد آن شب در خانه‌شان مهمان بودند که فردا بدرقه کنند مردی که شعارهایش همه عمل بود. 🕊مهدی: _اگه از این سفر برنگردم... محمد: _نگو مهدی! تو فقط برادر نیستی؛ تو پدری، تو همه کسی! 🕊مهدی: _گفتم اگه... حالا چرا هندیش میکنی؟ اگه برنگردم، آیه دستت امانت! محمد: _من امانت قبول نمیکنم. مهدی خندید: 🕊_میدونم، یک مدتی دستت امانت تا امینِ من برسه! محمد نکنه عمو اینا بهت فشار بیارن و تو قبول کنی و آیه رو مجبور کنی! آیه تا آخر دنیا برات زن داداشه، باشه؟ محمد: _اینجوری نگو، آیه برام خواهره! 🕊مهدی: _میدونم، برات خواهره که میگم؛ اگه تو فشار گذاشتنت بگو مهدی گفته راضی نیستم؛ بگو وصیت برادرمه! محمد: _چرا میری که مجبور بشی این حرفها رو بزنی... نگاه کن، سرخ شدی برادر من! 🕊مهدی: _برای آیه نگرانم؛ اذیتش نکنید! آیه بعد از من... صدای عمو سیدمحمد را از خاطراتش بیرون آورد: _این حرفا چیه؟ توجیه مسخره‌تر از این؟مگه دست اونه؟ حاج علی: _بی‌منطق نباشید! عمو: _اون روز که این دو تا بچه قد علم کردن و گفتن نمیذاریم مادرمون رو عقد کنی، باید میزدم تو دهنشون تا این روز نرسه. سیدمحمد: _پس از این داری میسوزی؟! جلز و ولزت برای خودته عمو؟ دست عمو که صورت سیدمحمد را نواخت، صدرا جلو آمد و عمو را عقب کشید: _خودتون رو کنترل کنید. عمو: _یه الف بچه برای من زبون درآورده! فخرالسادات سکوت بیشتر از این را جایز ندانست... مردم تماشا میکردند؛باید این قائله ختم میشد: _ اگه آیه شوهر کرد برای این بود که من ازش خواستم؛ چون من رفتم خواستگاریش؛ چون من بهش اجازه دادم. ارمیا پسر منه، بعد از مهدی شد غمخوارم... وقتی این پسر هر روز هر روز بیشتر از من مادر، سر خاک مهدی بود شما کجا بودید؟ بیشتر اشک ریخت! بیشتر دلتنگی کرد؛ اگه حرفی هست، من خونه در خدمتم، وگرنه به سلامت! عمو به حالت قهر رفت.... و دقایقی بعد جمعیت درون مسجد کم شد. آیه گریه میکرد...حرفهایی که زده شد بخشی از همانهایی بود که او را میترساند. ارمیا که نزدیکش شد، رها و سایه دور شدند، شاید ارمیا بهتر میتوانست همسرش را آرام کند. ارمیا: _گریه چرا خانوم؟ آیه: _دیدی گفتم؟ ارمیا: _میگن و تموم میشه. آیه: _ درد داره. ارمیا: _میدونم. آیه: _میخوام برم؛ از این مردم دور شم! ارمیا: _میریم. آیه: _حرفا میمونه. ارمیا: _ خدا ازت راضی باشه؛ به رضایت مردم که بود، ما هنوز بت‌پرست بودیم! آیه: _الان من یکی از هنجارشکنائم؟ ارمیا: _ناهنجارشکنی! آیه: _چرا دردها تموم نمیشن؟ ارمیا: _درد همیشه هست، بهشون عادت کن! آیه: _یتیمی درد داره؟ ارمیا: _یه درد عمیق و همیشگی. آیه: _زینب هم همینقدر درد میکشه که تو کشیدی؟ ارمیا: _نه. اون تو رو داره، خونه داره، حاج علی رو داره، منو داره! آیه: _میخوام برم خونه.