eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.8هزار ویدیو
224 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
ﷺ حکم حضرت مهديﷺ در هنگام ظهور حضرت امام حسن عسکري عليه‌السلام فرمود: آن کس که برادر خود را در خفا اندرز گويد به وي جمال و زيبايي بخشيده است و کسي که به برادرش آشکارا نصيحت کند وي را نامزين ساخته است. حسن بن ظريف روايت مي‌کند که وقتي تب ربع داشتم در خاطرم بود که نامه‌اي به خدمت حضرت امام حسن عسکري عليه‌السلام بنويسم و دعايي از آن حضرت طلب کنم و سؤال ديگري که داشتم اين بود که هنگامي که قائم عليه‌السلام ظهور کند، به چه چيز حکم خواهد فرمود. چون مشغول نوشتن آن مسئله شدم، فراموش کردم که براي درمان تب از حضرت طلب دعا نمايم. حضرت در جواب نامه نوشت: چون آن حضرت ظهور کند به علم خود عمل نموده و موافق حکم داوود عليه‌السلام حکم خواهد کرد و از کسي گواه نخواهد طلبيد و تو مي‌خواستي که براي تب خود طلب دعايي بنمايي و فراموش کردي. بر کاغذي بنويس، «يا نار کوني بردا و سلاما علي ابراهيم» و بر سر خود بياويز. به اين دستور عمل نمودم و تب از وجود من برطرف شد و بسياري از کساني که به اين آزار مبتلا بودند، عمل نمودند و شفا يافتند. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۱۵۰ فراز اول ضد ارزشها و هشدارها(اخلاقی،اجتماعی،سیاسی) 🎇🎇#حکمت۱۵۰ 🎇🎇🎇 و درود خدا بر او فرم
حکمت ۱۵۰ فراز دوم ضد ارزشها و هشدارها(اخلاقی،اجتماعی،سیاسی) 🎇🎇 🎇🎇🎇 نگران است و بيش از آنچه كه عمل كرده اميدوار است، اگر بي نياز گردد مست و مغرور شود، و اگر تهيدست گردد، مايوس و سست شود. چون كار كند در آن كوتاهي ورزد، و چون چيزي خواهد زياده روي نمايد، چون در برابر شهوت قرار گيرد گناه را برگزيده، توبه را به تاخير اندازد، و چون رنجي به او رسد از راه ملت اسلام دوري گزيند. عبرت آموزي را طرح مي كند اما خود عبرت نمي گيرد، در پند دادن مبالغه مي كند اما خود پندپذير نمي باشد، سخن بسيار مي گويد، اما كردار خوب او اندك است. براي دنياي زودگذر تلاش و رقابت دارد اما براي آخرت جاويدان آسان مي گذرد، سود را زيان، و زيان را سود مي پندارد، از مرگ هراسناك است اما فرصت را از دست مي دهد، گناه ديگري را بزرگ مي شمارد، اما گناهان بزرگ خود را كوچك مي پندارد، طاعت ديگران را كوچك و طاعت خود را بزرگ مي داند، مردم را سرزنش مي كند، اما خود را نكوهش نكرده با خود رياكارانه برخورد مي كند، خوشگذراني با سرمايه داران را بيشتر از ياد خدا با مستمندان دوست دارد، به نفع خود بر زيان ديگران حكم مي كند اما هرگز به نفع ديگران، بر زيان خود حكم نخواهد كرد، ديگران را هدايت اما خود را گمراه مي كند، ديگران از او اطاعت مي كنند، و او مخالفت مي ورزد، حق خود را به تمام مي گيرد اما حق ديگران را به كمال نمي دهد، از غير خدا مي ترسد اما از پروردگار خود نمي ترسد. (اگر در نهج البلاغه نبود جز اين حكمت، براي اندرزدادن كافي بود. اين سخن، حكمتي رسا، و عامل بينايي انسان آگاه، و عبرت آموز صاحب انديشه است) 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا در عـــزا؎ مــٰـادرت ، ⇇« یـــأبـــن ألـــحسنﷺ𔘓» یکـــدم بـــیـــآ... تـــا نـــپـُــرسنـــد ایـــن جمــٰـاعـــت ⇩⇩⇩ ↶بـــانے مجـلـــس کـُـجـــاســـت...؟!↷ أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
امین قدیمنماهنگ یه شهر و امامش.mp3
زمان: حجم: 1.4M
امیرالمؤمنینﷺ فرمود: پیر مردها اگه بتونی روضه منو براشون تصویر کنی، استخوناشون خورد میشه.. بچه ها، موهاشون سفید میشه مثل دوتا پسر خودم...💔 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصّ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°• جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۵ و ۶ عمو: _همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو تو فامیل و دوست و آشنا بر باد دادی؟! سیدمحمد: _چون مهدی قبل رفتنش گفت حق نداری چشمت دنبال آیه باشه؛گفت اگه برنگشتم آیه تا ابد زن برادرته.) ارمیا دست آیه را گرفت و افکارش را برید: _به حرفاش فکر نکن. اینقدر خودتو بخاطر حرفای نابخردانه مردم سرزنش نکن. اون روزا تموم شد. هرکس هرچی میخواد بگه.از اون روزا پونزده سال گذشته. حاج علی بوسه ای به صورت زینب سادات و ایلیا زد، پشت ویلچر ارمیاقرار گرفت و گفت: _خوب نیست این همه معطل میکنید اینجا! آیه به همراه زینبش به سمت داخل خانه رفت،و ارمیا و ایلیا را در حیاط با مرد های فامیل و آشنا، تنها گذاشت. دلش پیش همسرش بود. همسرش که همیشه مظلوم بود و از آن روز که مهمان این ویلچر شده بود، مظلوم تر هم شده بود.. بعد از نشستن کنار رها، آن روزها را به یاد آورد... _ آیه خانوم!درست شد. بالاخره این انتقالی گرفتم. دیگه خیالت راحت! آیه لبخندی زد و از آشپزخانه بیرون آمد: _سلام!راست میگی؟درست شد؟ ارمیا به پهنای صورتش لبخند زد: _سلام جانان!خسته نباشی!درست شد عزیزم! آیه: _خداروشکر! ارمیا روی مبل نشست و آیه یک لیوان شربت بهارنارنج برایش آورد، کنارش نشست. ارمیا لیوان را گرفت و یک نفس سر کشید.آیه اعتراض کرد: _یک نفس نخور! ارمیا چشمکی زد: _اینجوری بیشتر میچسبه جانان! آیه به جانان گفتن ارمیا لبخند زد. چقدر خوب که مثل سیدمهدی صدایش نمیکرد.چقدر خوب بود که ارمیا بود...! ارمیا: _چند ماهی طول میکشه تا خونه سازمانی بدن. اینجا میمونی یا خونه اجاره کنم؟ آیه دستی به موهایش کشید و آنها را به پشت گوشش برد: _رفت و آمد برات سخت نمیشه؟ ارمیا پشت گردنش دست کشید: _خب چرا!خیلی سخته! آیه: _پس میریم دنبال خونه؟ ارمیا: _تو مشکلی نداری؟اگه بخوای من رفت و آمد میکنم. چشمم کور، دندم نرم، زن و بچم تو راحتی باشن! آیه: _نگو اینجوری. بریم دنبال خونه؟ ارمیا: _بعدظهر اگه کار نداری بریم! دختر بابا کجاست؟ آیه: _نه کاری ندارم. با مهدی و زهرا پایین دارن بازی میکنن. صداش کن بیاد بالا نهار بخوریم! ارمیا: _عجله نکن.بذار لباسامو عوض کنم، میرم دنبالش. ارمیا هنوز وارد اتاق نشده بود ، که صدای در آمد. دستهای کوچک زینب‌سادات بود و ارمیا پدرانه آن صدا را میشناخت. " آمدم جان پدر!دست‌های کوچکت را این گونه به چوب سخت نکوب! قلب پدر از خیال درد دستانت درد میگیرد! " ارمیا در را باز کرد. زینب سادات خود را به پاهای پدر چسباند. ارمیا خم شد و دخترکش را در آغوش گرفت و بوسید: _ کجا بود؟ نمیگی بابا تنهاست؟ زینب سادات صورتش را روی صورت پدر گذاشت: _مامانی که بود!تنها نبودی باباجونم! آیه یک کمی حسادت کرد. اشکالی که ندارد؟ کمی حسادت چاشنی روابط شود تا رقابت بیافریند؟ از همان رقابت‌هایی که دخترها با مادر، سر عشق پدر دارند. همان غیرتی شدن های پسرانه، که پدر را عقب میراند! فروید چه گفته بود؟ عقده‌ی ادیپ؟ عقده‌ی الکترا؟ هرچه نامش را میخواهند بگذارند...من که میگویم خوب است که دوست داشتن را یادمیگیرند. خوب است که رقابت را یاد میگیرند. آیه هم کمی حسادت کرد.دلش میخواست. حال اینکه چه میخواست را خودش هم نمیدانست. در کش مکش بود با خودش که این کش مکش حسادت پنهانی شد در جمله اش: _پدر و دختر برید دست و صورتتون رو بشورید بیاید کمک کنید سفره بندازید!چقدر شما لوسید! ارمیا حسادت زیر پوستی را در شناخت و بلند خندید. دل خوش همین ها بود. دلش خوش بود که این حسادت شاید از عشق تازه جوانه زده در دل جانانش باشد... دل است دیگر، گاهی زود خوش میشود... صدای رها، آیه را از آن روزها بیرون آورد: _چقدر دیر کردی!نمیدونی این آدما منتظرن برات حرف دربیارن؟ آیه: _چی شده مگه؟ سایه کجاست؟ رها صدایش را پایین آورد: _حالش بد شد، شوهر جانش بردش اتاق استراحت کنه. وضعش خوب نیست.میگفت بچه خیلی پایینه و نگران بودش! آیه: _الان چطوره؟بهش سر زدی؟ رها: _قبل از اومدنت پیشش بودم. تازه خوابش برده. آیه: _وروجکاش کجان؟ رها: _مهدی بردشون پارک سر خیابون. آیه: _مامان زهرا رو ندیدم! رها: _تو آشپزخونه داره حلوا درست میکنه. آیه: _خیلی خسته شد این روزا! رها: _این سال‌ها خیلی با هم رفیق شده بودن. خیلی بهم ریخته. بابام که مُرد، حس کردم راحت شد. اما الان که فخرالسادات رفت، خیلی تو روحیه‌اش تاثیر منفی گذاشت! آیه: _باورم نمیشه که.... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 ●شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم حاج آقاگفت:می خواهیم بریم سفر، توشب بیاخونه مون بخواب. بدزمستانی بود. سردبود. زودخوابیدم. ساعت حدودا 2 بود، در زدند، فکرکردم خیالاتی شده ام. درراکه بازکردم دیدم آقامهدی وچندتا از دوستانش ازجبهه آمده اند. ●آنقدرخسته بودندکه نرسیده خوابشان برد. هواهنوزتاریک بودکه باز صدایی شنیدم، انگار کسی ناله می کرد. ازپنجره که نگاه کردم دیدم آقامهدی توی آن سرمای دم صبح، سجاده انداخته توی ایوان ورفته به سجده... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2