#داستان_کرامت
#حضرت_زهرا سلام الله علیها
کرامات حضرت فاطمه سلام الله علیها
اللّهــم صلّ علــي محمّــد و آل محمّــد و عجّــل فرجــــهم "
حضرت حجه الاسلام و السملين جناب حاج آقاي رازي (كه خدا ان شاءالله ايشان را شفاء عنايت فرمايد) در گنجينه دانشمندان (55) از مرحوم حجه الاسلام آخوند ملاعباس سيبويه يزدي نقل مي كند كه فرمود:
پسر عمويي به نام حاج شيخ علي داشتم كه از علما و روحانيون يزد بود . يك سال آن مرحوم با چند نفر از دوستان يزدي براي تشرف به حج به كربلا مشرف شده و به منزل ما وارد شدند و پس از چند روز به مكه عزيمت نمودند . من بعد از انجام مراسم حج ، انتظار مراجعت پسرعمويم را داشتم ولي مدتها گذشت و خبري نشد . خيال كردم كه از مكه برگشته و به يزد رفته است . تا اينكه روزي در حرم مطهر حضرت سيدالشهداء (ع ) به دوستان و رفقاي او برخوردم و از آنان جوياي احوال او شدم ولي آنها جواب صريح به من ندادند ، اصرار كردم مگر چه شده اگر فوت كرده است بگوييد .
گفتند: واقع قضيه اين است كه روزي حاج شيخ علي به عزم طواف مستحبي و زيارت خانه خدا ، از منزل بيرون رفت و ديگر نيامد؛ ما هر چه و در باره او تجسس و تحقيق كرديم از او خبري به دست نياورديم ، ماءيوس شده حركت نموديم و اينك اثاثيه او را با خود به يزد مي بريم كه به خانوداه اش تحويل دهيم . احتمال مي دهيم كه اهل سنت او را هلاك كرده باشند .
من از شنيدن اين خبر بسيار متاءثر شدم . تا اينكه بعد از چندسال روزي ديدم در منزل را مي زنند . در را باز كردم ، ديدم پسر عمويم است . بسيار تعجب كردم و پس از معانقه و روبوسي گفتم : فلاني كجا بودي و از كجا مي آيي ؟
گفت : همين الا ن از يزد مي آيم .
گفتم : اينطوري كه نقل كردند ، تو در مكه گم شده بودي ، چطور از يزد مي آيي ؟
گفت : پسر عمو ، دستور بده قليان را حاضر كنند تا رفع خستگي كنم ، شرح حال خودم را براي شما خواهم گفت .
بعد از صرف قليان و استراحت ، گفت : آري روزي پس از انجام مراسم حج از منزل بيرون آمدم و به مسجدالحرام مشرف شدم ، طواف كرده و نماز طواف خواندم و به منزل بازگشتم ، در راه ، مردي را با ريش تراشيده و سبيلهاي بلند ديدم كه با لباس افنديها ايستاده بود ، تا مرا ديد قدري به صورت من نگاه كرد و بعد جلو آمد و گفت : تو شيخ علي يزدي نيستي ؟ گفتم : چرا .
گفت : سلام عليكم ، اهلا و مرحبا ، و دست به گردن من انداخت و مرا بوسيد و دعوت كرد كه به منزلش بروم . با آنكه وي را نمي شناختم ، با اصرار مرا به خانه خود برد و هر چه به او گفتم : شما كيستيد ، من شما را به جا نمي آورم ، گفت : خواهي شناخت ، مرا فراموش كرده اي ، من از دوستان و رفقاي شما هستم .
خلاصه ظهر شد . خواستم بيايم ، نگذاشت . گفت : همه جاي مكه حرم است ، همين جا نماز بخوان . و برايم ناهار آورد و من هر چه گفتم رفقايم نگران و ناراحت مي شوند ، گفت : چه نگراني ؟ اينجا حرم امن خدا است .
خلاصه شب شد و نگذاشت من بيابم . بعد از نماز عشا ديدم افراد مختلفي به آن منزل مي آيند تا جماعتي شدند و آن شخص شروع كرد به بد گفتن و مذمت كردن شيعه ها ، گفت : اين شيعه ها با شيخين ميانه خوبي ندارند ، مخصوصا با خليفه دوم ، و اينها شبي را در ماه ربيع الاول به نام عيدالزهرا دارند كه مراسمي را در آن شب انجام مي دهند و از وي برايت و تبري مي جويند ، و اين هم يكي از آنهاست . و اشاره به من كرد . و چند مذمت از شيعه و آنها را بر عليه من تحريك نمود كه همه آنها بر من خشمناك شده و بر قتل من هماهنگ شدند .
من هر چه گفته هاي او را انكار كردم ، او بر اصرار خود افزود و در آخر گفت : شيخ علي ! مدرسه مصلي يزد يادت رفته ؟ !
تا اين جمله را گفت ، به خاطرم آمد كه در زمان طلبگي در مدرسه مصلي همسايه اي به نام شيخ جابر كردستاني داشتم كه او سني بود و از ما تقيه مي كرد و در شب مذكور كه طلبه ها جلسه جشن داشتند او به حجره خود مي رفت و در را به روي خود مي بست ، ولي بعضي از طلبه ها مي رفتند و در حجره او را باز مي كردند و او را مي آوردند و در مقابل او شوخي مي كردند و بعضي از حرفها را مي زدند و او چون تنها بود سكوت و تحمل مي كرد .
گفتم : تو شيخ جابر نيستي ؟ گفت : چرا شيخ جابرم ! گفتم : تو كه مي داني ، من با آنها موافق نبودم .
گفت : بلي ، اما چون شيعه و رافضي هستي ، ما امشب از تو انتقام خواهيم گرفت . هر چه التماس كردم و گفتم : خدا مي فرمايد: و من دخله كان آمنا گفت : جرم شما بزرگ است و تو ماءمون نيستي .
گفتم : خدا مي فرمايد: و ان احد من المشركين استجارك فاجره . . . گفت : شما از مشركين بدتر هستيد ! خلاصه ، ديدم مشغول مذاكره در باره كيفيت قتل و كشتن من هستند .
به شيخ جابر گفتم : حالا كه چنين است ، پس بگذار من دو ركعت نماز بخوانم . گفت : بخوان .
گفتم : در اينجا ، با توطيه چيني شما براي قتل من ، حضور قلب ندارم .
گفت : هر كجا مي خواهي بخوان كه راه فراري نيست .
آمدم توي حياط كوچك منزل ، دو ركعت نماز استغاثه به حضرت زهرا صديقه كبري (سلام الله عليها) خواندم و بعد از نماز و تسبيح به سجده رفتم و چهار صد و ده مرتبه يا مولاتي يا فاطمه اغيثيني گفتم و التماس كردم كه راضي نباشيد من در اين بلد غربت به دست دشمنان شما به وضع فجيع كشته شوم و اهل و عيالم در يزد چشم انتظار بمانند .
در اين حال روزنه اميدي به قلبم باز شد ، به فكرم رسيد بالاي بام منزل رفته خود را به كوچه بيندازم و به دست آنها كشته نشوم و شايد مولايم اميرالمو منين علي بن ابي طالب (ع ) با دست يداللهي خود ، مرا بگيرد كه مصدوم و زخمي نشوم .
پس فورا از پله ها بالا رفتم كه نقشه خود را عملي كنم . به لب بام آمدم . بامهاي مكه اطرافش قريب يك متر حريم و ديواري دارد كه مانع سقوط اطفال و افراد است . ديدم اين بام اطرافش ديوار ندارد . شب مهتابي بود . نگاهي به اطراف انداختم ، ديدم گويا شهر مكه نيست ، زيرا مكه شهري كوهستاني بوده و اطرافش محصور به كوههاي ابوقبيس و حرا و نور است ، ولي اينجا فقط در جنوبش رشته كوهي نمايان است ، كه شبيه به كوه طرز جان يزد است .
لب بام منزل آمدم كه ببينم ناصبي ها چه مي كنند ؟ با كمال تعجب ديدم اينجا منزل خودم در يزد مي باشد ! گفتم : عجب ! خواب مي بينم ؟ ! من مكه بودم و اينجا يزد و خانه خودم است .
پس آهسته بچه ها و عيالم را كه در اتاق بودند صدا زدم .
آنها ترسيدند و به هم گفتند: صداي بابا مي آيد .
عيالم به آنها مي گفت : بابايتان مكه است ، چند ماه ديگر مي آيد . پس آرام آنها را صدا زدم و گفتم : نترسيد ، من خودم هستم ، بياييد در بام را باز كنيد . بچه ها دويدند و در را باز كردند . همه مات و مبهوت بودند .
گفتم : خدا را شكر نماييد كه مرا به بركت توسل به حضرت فاطمه زهرا (عليهاالسلام ) از كشته شدن نجات داد و به يك طرفه العين مرا از مكه به يزد آورد ، سپس مشروح جريان را براي آنها نقل كردم . (56)
فضل زهرا را بشر كي مي توان احصا كند
قطره را قدرت نباشد وصف از دريا كند
گر قلم گردد همه اشجار و درياها مداد
ور خدا ارض و سما را دفتري بيضا كند
در نوشتن جن و انس و حاملين عرش و فرش
عاجزند الا كه حق توصيف از زهرا كند
منبع.کتاب كرامات الفاطمية(معجزات فاطمه زهرا(س) بعدازشهادت بضميمه سوگنامه فاطمه زهرا (س
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۱۵۲ 🍂توجه به فنا پذیری(اخلاقی) 🎇🎇#حکمت۱۵۲ 🎇🎇🎇 ✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : لِكُلِّ مُقْبِلٍ إ
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
حکمت ۱۵۲ 🍂توجه به فنا پذیری(اخلاقی) 🎇🎇#حکمت۱۵۲ 🎇🎇🎇 ✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : لِكُلِّ مُقْبِلٍ إ
حکمت ۱۵۳
🍃صبر و پیروزی(اخلاقی،سیاسی)
🎇🎇#حکمت۱۵۳ 🎇🎇🎇
✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : لَا يَعْدَمُ الصَّبُورُ الظَّفَرَ وَ إِنْ طَالَ بِهِ الزَّمَانُ
و درود خدا بر او فرمود: انسان شكيبا پيروزي را از دست نمي دهد هر چند روزگار آن طولاني شود
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
امیـــرالمـــؤمنینﷺ پـــس از شهـــادت #حضرت_زهرا با عمـــار درد دل کـــرد و فـــرمـــود:
«ا؎عمـــار، جـــانـــم مےســـوزد
از ایـــنکہ فـــاطمہۜ ،
هـــمہ دردهـــا و زخـــمهـــایـــش را
پنهـــان مےکـــرد تـــا مبـــادا
دل مـــن پـــریشـــان شـــود…»
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
أسمـــاء همســـر جنـــابجعفـــرطیـــارﷺ
نقـــل مےکـــنـــد کہ
در لـــحظههـــا؎ پـــایـــانی عمـــر
#حضرت_زهراۜ دیـــدم
↶آن حضـــرت دســـتهـــا را
بہ ســـو؎ آسمـــان بـــرآورده،↷
چنیـــن دعـــا مےکـــنـــد:
﴿ پـــروردگـــارا ۔۔۔! بـــزرگـــوارا ۔۔۔۔! ﴾
⇇بہ حـــق پـــیـــامبـــرانےکہ ،
آنـــهـــا را بـــرگـــزیـــد؎ و بہ گـــریہ هـــا؎
حســـن ﷺو حسیـــنﷺ در فـــراق مـــن،
⇇از تـــو مےخـــواهـــم
گـــنـــاهـــکاران از شیـــعیـــان مـــن و شیـــعیـــان فـــرزنـــدان مـــن را
◇◇ ببـــخشـــایے.➩
📚الموســـوعةالکبـــر؎ج¹⁵ص¹¹⁷
عـــوالـــمالعلـــوم ج¹¹ص⁸⁹¹
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصّ
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصّ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°• #رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۱۱ و ۱۲
پاهایش از بس داخل پوتین و چکمه بود،
ورم کرده و دردناک بود. فشاری که راهرفتن و ایستادن طولانی مدت آن هم در گِلولای، به کمرش آورده بود، آن را دردناک کرده بود. آنقدر خسته بود که به دقیقه نکشیده روی زمین بدون زیرانداز خوابش برد.
آیه که به اتاق آمد،
دلش لرزید از این مظلومیت_خاموش. آیه این مرد را دیگر خوب میشناخت. مظلوم بود و آرام. اهِل خانه و زندگی. همسر و فرزندش همیشه اولویت اولش بودند. تمام زندگی اش در آن دو خلاصه
میشد. آیه این مرد را خوب میفهمید، این مرد، مرد این روزهای آیه بود.
(دوستت دارم با همه سختیها.
دوستت دارم با همه اختلاف نظرها.
دوستت دارم با همه نداشتهها.
دوستت دارم...)
آیه پتوی سبکی روی همسرش انداخت. لبخندی به پدرانههای ارمیا زد،که دخترش را روی رختخواب خوابانده و خودش روی زمین بدون حتی بالشی زیر سر خوابیده.
از اتاق خارج شد و رو به حاج علی گفت: _خوابش برد.
فخرالسادات که برای دیدن او آمده بود بلند شد و گفت:
_خیلی خسته است. من فردا صبح میام دوباره. اگه مزاحم نیستم!
زهرا خانوم بلند شد و دست فخرالسادات را گرفت:
_مزاحم چیه؟شب اینجا بمون. کجا میخوای بری؟
فخرالسادات: _محمد و سایه میخوان بیان. برم خونه بهتره!
حاج علی: _آقا سید هم میاد همین جا. تعارف نکنید سیده خانوم!
آیه: _بمونید دیگه مامان. زینب و ارمیا خوشحال میشن صبح شمارو ببینن!
همین دورهمی ها بود،
که حال و هوای فخرالساداتِ همیشه تنهای آن خانهیِ خاکِ
مرده پاشیده، را عوض میکرد.
***************
سید محمد کنار ارمیا نشست، و اشک چشمانش را پاک کرد:
_خیلی مامان
رو تنها گذاشتم. اگه اون روز خونه بودم،این اتفاق نمیافتاد.
اشک چشمان ارمیا را پر کرده بود:
_مرگ حقه پسر!تو چرا این حرف رو میزنی؟ عمر دست خداست.
ایلیا که سعی میکرد مردانه، اشک هایش را پنهان کند با دیدن اشک چشمان پدر و عمو، اشک از چشمانش راه پیدا کرد و حقحقش را در سینه ی حاج علی خاموش کرد.
مرد هم که باشی، بعضی وقت ها دلت زار زدن میخواهد.
مرد که باشی،مردانه زار زدن را بلدی.
مرد که باشی،مردانه تکیهگاه میشوی .
و اشکهایت بیصدا میشود. و تکان
شانههایت، همان زار زدن دلت میشود.
سید محمد:
_دیگه تنها شدم. دیگه هیچکس برام نمونده. چطور بیکسی رو طاقت بیارم؟چطور طاقت آوردی ارمیا؟
ارمیا: _تو زن داری، بچه داری، زینب رو داری، ما رو داری. بیکسی یعنی هیچکس منتظرت نباشه. یعنی شبا که میترسی،کسی نباشه بغلت کنه و بهت بگه نترس، من هستم! تو بیکس نیستی.
سیدمحمد: _اگه پیشش بودم اینجوری نمیشد. تو تنهایی رفت. حداقل نبودم که دستش رو بگیرم. نبودم که تلاشمو بکنم. نبودم. ارمیا من خیلی وقته نیستم و اون خیلی وقته تنهاست. اگه آیه نمیومد بهش سر بزنه، معلوم نیست چند ساعت و چند روز جنازهی مادرم تو خونه میموند.
ارمیا خواست چیزی بگوید که صدایی مانع از حرف زدنش شد:
+روزی که گفتم زنم بشه، همتون گفتین عمو دنبال هوا و هوسه. اون روز همتون منو با چشم بد دیدین. اگه ازدواج کرده بود، تو تنهایی نمیمرد.
سید محمد ابرو در هم کشید:
_ما با ازدواجش مشکلی نداشتیم.
عمو غرید:
_پس چرا نذاشتین زنم بشه؟
سیدمحمد:
_چون زن داشتین.
عمو متعجب گفت:
_یعنی چی؟
سیدمحمد: _چطور اجازه میدادیم مادرمون زن دوم بشه؟مادرمم راضی نبود بره سر زندگی جاریش خراب بشه. بهش گفتیم ازدواج کنه، گفت با غریبه نمیتونه چون براش حرف درمیارن. با شما هم نمیتونه ازدواج کنه، چون زن داشتین. اینها به کنار، مامان میگفت براش غیرقابل قبوله که بخواد با برادرِ شوهرش زندگی کنه. سالها برادر بودید، نمیتونست با این موضوع کنار بیاد.
عمو: _باورم نمیشه. با این فکرای احمقانه یک عمر تنها زندگی کرد؟
سیدمحمد: _احمقانه نبود عمو! اعتقاد بود. حرف دل و باور عقلش بود. مامان تنها موند چون تنها راهی بود که داشت.
ِ
ارمیا دست سیدمحمد را گرفت:
_خدا رحمتش کنه.مادر خیلی خوبی بود.
عمو پوزخندی زد:
_چه عجب شما تشریف آوردید. اینقدر فخرالسادات سنگ تو رو به سینه زد، حتی تو خاک سپاریشم نبودی؟
سیدمحمد: _عمو...
ارمیا: _شرمنده مامان فخری شدم. اما دست من نبود. بیمارستان بستری بودم. میدونم که منو میبخشه.
عمو: _از اول هم ازدواجت با آیه اشتباه بود. بدبخت کردیش. این همه سال داره لگن میذاره
سید محمد حرفش را برید:
_بسه عمو. دوباره شروع نکنید.
عمو پوزخندی زد:
_خودت رفتی پی زندگیت و امانت برادرت داره....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2