eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام الله علیها ✨ توسل به مادر حجت الاسلام حاج سيّد جواد موسوی زنجانی می‌گوید: یکی از فرزندانم، ناگهان به شدّت سرگیجه گرفت و مدام حالت تهوع داشت. او را نزد پزشک بردم. پزشک داروهایی تجویز کرد، ولی هیچ گونه اثر مثبتی نداشت تا این که رفته رفته وضع بیمار وخیم تر می شد. پس از نیمه شب با دکتر تماس گرفتم و وضعیت را گفتم. وی گفت فورا او را به بیمارستان منتقل کنید. پس از معاینه، دکتر متخصص گفت: بیماری فرزندتان مننژیت حادّ است و تمام مغزش را چرک گرفته و زمان معالجه نیز گذشته است. با تلاش بسیار، شورای پزشکی تشکیل شد و پزشکانی از خارج از بیمارستان نیز برای معالجه بیمار حاضر شدند. حتی وزیر بهداری وقت، در زمینه معالجه بیمار توصیه هایی کرد، ولی معالجه هیچ گونه تأثیری نداشت. فرزندم یک هفته در حال کُما و بیهوشی بود تا این که شب تاسوعا فرا رسید. وقتی از یک سو، ناتوانی پزشکان در درمان بیمار و از سوی دیگر، نگرانی و شیون مادر و خواهران و بستگان را دیدم، دو رکعت نماز خواندم؛ سپس صد مرتبه صلوات فرستادم و ثوابش را به حضرت ام البنین علیهاالسلام ـ مادر قمر بنی هاشم ـ هدیه نمودم و خطاب به آن بانوی بزرگوار عرض کردم: هر فرزند صالحی مطیع دستورهای مادر خود است، از شما می‌خواهم از فرزندت ـ باب الحوائج؛ حضرت اباالفضل العباس علیه السلام ـ بخواهی که شفای فرزندم را از خدا بگیرد. نزدیک سپیده صبح بود که از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند: بیمار از حالت کُما بیرون آمده و شفا یافته است، چنان که گویا مریض نبوده است. با عجله به بیمارستان رفتم و فرزندم را در حالت عادی دیدم. این در حالی بود که پزشکان گفته بودند: اگر به احتمال بسیار ضعیف، خوب هم بشود، حتما بینایی و شنوایی اش را از دست خواهد داد یا فلج خواهد شد. همان شب، یکی از بانوان مؤمن محل، حضرت عباس علیه السلام را در خواب دیده بود که حضرت فرموده بود: موسوی شفای فرزندش را از مادرم خواسته بود و من شفای او را از خداوند گرفتم. 📔 ستاره درخشان مدينه؛ حضرت ام‌البنین عليها السلام «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۱۵۷ 🔻فراهم بودن راهای هدایت (اخلاقی، اقتصادی) 🎇🎇#حکمت۱۵۷ 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : قَ
حکمت ۱۵۸ روش برخورد با دوستان بد(اخلاق اجتماعی) 🎇🎇 🎇🎇🎇 ✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : عَاتِبْ أَخَاكَ بِالْإِحْسَانِ إِلَيْهِ ، وَ ارْدُدْ شَرَّهُ بِالْإِنْعَامِ عَلَيْهِ ✅و درود خدا بر او فرمود: برادرت را با نيكي سرزنش كن، و شر او را با بخشش باز گردان. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا أگـــر آدم بـــا زن و بـــچہ أش ، ⇇بـــد أخـــلاق بـــاشـــد ⇩⇩⇩ ⇦فشـــار قبـــردارد؛ □هـــرچنـــد کہ شَهیـــد بـــاشـــد!!!⇉ «آیـّــت الله جـــٰاودان» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
🎨 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصّ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°• جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۱۹ و ‌‌۲۰ فخرالسادات که دیگر کارد به استخوانش رسیده بود در خانه را باز کرد و گفت: _تا حالا به حرمت شوهر شهیدم، احترامتون کردم. دیگه پا تو این خونه نمیذارید! تا من زنده ام، پا تو این خونه نمیذارید. خوش اومدید.... و تا زنده بود دیگر سید عطا و خانواده اش، پا در خانه اش نگذاشتند... ************* آیه مقابل سید عطا قرار گرفت: _مامان فخری رفت شما دوباره اومدین مظلوم‌کشی؟ سید عطا که به عصای دستش تکیه داده بود اخم کرد: _من با تو حرف ندارم. آیه: _مگه باز شما نیومدید به محمد بگید بی‌غیرت و به من بگید ننگم و به همسرم توهین کنید؟خدا همسرتونو بیامرزه. این بار تنها هم اومدید! سیدعطا: _قبلا این قدر زبون نداشتی؟عوارض این شوهرته؟ علیل شده و تو زبونت دراز شده؟ آیه قدمی به سمت سیدعطا جلو رفت: _قبلا هم بلد بودم جوابتون رو بدم اما بزرگتریتون رو داشتم. حرمت مامان فخری و مهدی رو داشتم. اما شما لیاقتش رو نداشتید. روزی که مامان فخری از این خونه بیرونتون انداخت، همه حرمت ها هم انداخته شد. شوهرم علیله؟ باشه!به شما چه؟ من باید راضی باشم که هستم. همین که اسمش هست، نفسش هست، برای من و بچه‌هام بسه! شما مواظب خودتون باشید که توی این سن و سال اگه علیل بشید، کسی رو دارید؟ ارمیا آیه را صدا زد تا بیشتر از این ادامه ندهد: _آیه جان! آیه نفس گرفت: _چشم.اما تنهات نمیذارم تا بازم اذیتت کنن! ارمیا دست آیه را گرفت ، و کمی به سمت خود کشید. آیه هم سرش را سمت ارمیا برد و صدای پچ پچ وارش را شنید: _برو داخل. از پس خودم برمیام. آیه هم پچ پچ کرد: _میدونم. ایلیا ترسیده، میترسه باز بخوای بری! ارمیا: _بریم خونه؟ آیه لبخندی به صورت خسته ی همسرش زد. ************* ساعت یازده شب بود ، که صدرا و رها به همراه پسرانشان زنگ در خانه ی حاج علی را زدند. ایلیا که در را باز کرد و از همان دم در مشغول خوش و بش با پسرها شد و فورا به اتاقش رفتند. زینب سادات با اخم و تخم نگاهشان کرد. میدانست این پسرهای فضول دست به وسایل‌اش میزنند و این اصلا باب میلش نبود. آیه که کارهای ارمیا را انجام داده بود ، و روی تخت کنارش نشسته و پاهای ناتوانش را ماساژ میداد با صدای احوالپرسی حاج علی و صدرا، بلند شد و لباس مناسبی پوشید، چادرش را سر کرد، ملافه را روی پاهای ارمیا مرتب کرد و با لبخند به ارمیا گفت: _رفیقت طاقت دوریتو نداشت و اومد! چقدر تو طرفدار داری آخه. ارمیا محجوبانه خندید. دل آیه به درد آمد. ارمیا همیشه مظلوم بود و این روزها بیشتر از همیشه مظلوم شده بود. قهرمان زندگی‌ات که آرام گیرد، دلت میمیرد اما باز هم قهرمان زندگی‌ات میماند. دقایقی بعد که احوال پرسی گذشت ، و صدرا کنار ارمیا نشست و رها آیه را در آشپزخانه همراهی کرد که شربت بهارنارنج درست میکرد و حاج علی زهرا خانوم رختخواب‌ها را آماده میکردند. زینب سادات هم مشغول صحبت با مهدی درباره کنکورشان شد. صدرا: _تو که رفتی، مسیح اومد. ارمیا لبخند زد: _واقعا؟خیلی دلم براش تنگ شده. صدرا: _اونم دلش برات تنگ شده. ارمیا: _ بعداز_یوسف، همه چیز بهم ریخت. گاهی فکر میکنم خدا هم از دست ما سه تا خسته شده بود که اون روز، اون اتفاق افتاد. 💭ارمیا به یاد آورد... ظهر عاشورا بود. شلوغی جمعیتی که برای نمازظهر عاشورا در حرم مطهر حضرت معصومه (س) جمع شده بودند، هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. ارمیا و یوسف که دیرتر از صدرا و سیدمحمد و مسیح و حاج علی رسیده بودند، در صف‌های انتهایی حیاط حرم ایستاده بودند. رکعت سوم بود که ارمیا متوجه شد ، که نفر جلویی‌اش نماز نمیخواند و نامحسوس اطراف را زیرنظر دارد. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. یوسف که سمت راست ارمیا ایستاده بود ارمیا را هل داد و به سمت عامل انتحاری که مقابلش بود خیز برداشت اما قبل از آن که بتواند دست های او را مهار کند، صدای تکبیرش بلند شد و یوسف روی او خوابید و صدای انفجار. بلافاصله در میان صدای انفجار تکبیر دیگر و انفجار. انفجاری که شهدای بسیاری داد. زیر لب زمزمه کرد: _به قول حاج علی....ما مدعیان صف اول بودیم... 💭صدرا به یاد آورد.... تشییع جنازه ی بدن تکه تکه شده ی یوسف بود که حاج علی با بغض گفت: _این بار گرگ ها واقعا یوسف رو دریدند. بنده‌ی مخلص خدا بود. ما سینه زدیم، بی صدا باریدند/ از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند/ ما مدعیان صف اول بودیم/ از آخر مجلس شهدا را چیدند... چشمان ارمیا که بارید، صدرا..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 🔻نَفس مثل اسب چَموشی است که به صاحبش لگدپَرانی می‌کند و اگر رام نشود کار درست نمی‌شود! 🔻نفس حاضر نیست شب بیدار شود و دوست دارد بخوابد امّا آیا این خواب برای او خوب است؟! عمری خوابیدیم چه شدیم آقا جان؟ این همه خلائق خوابیدند چند نفرشان به خدا رسیدند؟ با خواب که انسان به خدا نمی‌رسد! با خواب که نمی‌توان سیر الی‌الله کرد! بیداری لازم است، باید بیدار شد و چند رکعت نماز خواند، و از این گنجینه شب استفاده نمود! آیت‌الله حاج سیدمحمدصادق حسینی طهرانی اللهم عجل لولیک الفرج «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2