داروخانه معنوی
#داستان_کرامت #حضرت_امیرالمومنین_علی ﷺ 💠 جوان و پذیرش حق (قسمت_اول) امام حسن مجتبی علیه السلام ف
#داستان_کرامت
#حضرت_امیرالمومنین_علی ﷺ
💠جوان و پذیرش حق (قسمت_دوم)
رسول خدا صلی الله علیه و آله لبخند زد و فرمود: ای یهودی! به فرض، همان گونه که ادعا میکنی، سلامتی فرزندت به دعای علی نبوده و دعای او با بازگشت سلامتی او هم زمان شده است،
حال اگر علی از خدا بخواهد به این بلایی که خودت پیشنهاد کردهای، دچار شوی و آن بلا به تو برسد، آیا نمی گویی که به دعای او نبوده، بلکه دعای او با بلای من هم زمان شده است؟
یهودی گفت: این را نمی گویم؛ زیرا این کار من احتجاج (و خواستن برهان) است بر ضد دشمن خدا در دین خدا و (در مقابل) احتجاج است از دشمن به زیان من،
خداوند دادرستر از آن است که این دعا را در حق من اجابت فرماید؛ چون در این صورت، بندگان خدا را به فتنه انداخته و ایشان را به تصدیق دروغ گویان واداشته است.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: دعای علی برای فایده رساندن به فرزندت عین دعای او به زیان توست؛ (یعنی هر دو دعای او مستجاب است). خداوند کاری نمی کند که به خاطر آن کار، دین او بر بندگانش مشتبه شود و دروغ گو تصدیق گردد.
در این هنگام، یهودی به دلیل باطل شدن شبهه اش، سرگردان شد و گفت: ای محمد! اگر راست میگویی باید علی این کار را با من انجام دهد.
رسول خدا صلی الله علیه و آله به علی علیه السلام فرمود: ای اباالحسن! همانا کافر از پذیرش حق خودداری کرد و این کار جز به گستاخی، سرکشی و خودبینی او نیافزود.
پس علیه او به آن چیزی که خود پیشنهاد کرده است، خدا را بخوان و بگو: خدایا! او را به بلای پسرش دچار کن.
علی علیه السلام آن دعا را به جای آورد و یهودی به بیماری پسرش دچار شد. پس فریاد کشید و کمک خواست و گفت: ای محمد! همانا فهمیدم که تو راست گویی. مرا از این گرفتاری نجات بده.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: اگر راست گو بودی، خداوند تو را نجات میداد، ولی او میداند که اگر تو از این حال رهایی یابی، بر ناسپاسیات افزوده میشود. اگر میدانست که با نجات دادنت، به او ایمان میآوری، تو را نجات میداد؛ زیرا او بخشنده و بزرگوار است.
سپس امام حسن علیه السلام فرمود: بیماری و برص یهودی چهل سال طول کشید تا نشانهای باشد برای بینندگان و عبرتی باشد برای عبرت گیرندگان و دلیل روشنی باشد برای محمد صلی الله علیه و آله.
پسر نیز به مدت هشتاد سال هم چنان تندرست بود تا مایه پند عبرت گیرندگان و تشویق کافران به ایمان آوردن و دست کشیدن از کفر و نافرمانی باشد.
رسول خدا صلی الله علیه و آله پس از گرفتاری یهودی به بلا فرمود: ای بندگان خدا! از کفر و ناسپاسی به نعمتهای خدا بپرهیزید؛ زیرا مایه نامبارکی شخص ناسپاس میشود.
آگاه باشید و با پیروی کردن از دستورهای خداوند، به او نزدیک شوید تا خداوند جزای کردارتان را بپردازد. به وسیله جهاد با دشمنان خدا و کوتاه کردن عمر خود در دنیا، به عمر طولانی در بهشت همیشگی و ابدی نایل آیید.
اموالتان را در حقوق لازم (مثل خمس و زکات) صرف کنید تا بی نیازی شما در بهشت طولانی شود.
📔 بحار الأنوار، ج٩، ص٣٢٣
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۱۶۶ 🔻پرهیز از تجاوز به حقوق دیگران (اخلاقی،اجتماعی) 🎇🎇#حکمت۱۶۶ 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
حکمت ۱۶۶ 🔻پرهیز از تجاوز به حقوق دیگران (اخلاقی،اجتماعی) 🎇🎇#حکمت۱۶۶ 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام
حکمت ۱۶۷
🔻خودپسندی و محرومیتها
(اخلاقی)
🎇🎇#حکمت۱۶۷ 🎇🎇🎇
✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : الْإِعْجَابُ يَمْنَعُ الِازْدِيَادَ
✅ و درود خدا بر او فرمود: خودپسندي مانع فزوني است.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
تـــا کہ آیـــد بہ جهـــآن
⇠ عشـــق و اُمیـــد آورد او...
❍↲⃝ بُگـــذرد دوره غـــم
⇦⇦دور جـــدیـــد آورد او..➺
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصّ
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصّ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°• #رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۳۹ و ۴۰
زینب به اتاقش رفت. مانتو و شالش را سرش کرد. دستش به سمت چادرش رفت. مردد شد. دستش را پس کشید. شالش را عقب داد. به چادرش پشت کرد و رفت.
مقابل ارمیا که ایستاد، ایلیا غیرتی شد:
_چادرت کو؟ موهاتو بکن تو!
زینب سادات گفت:
_نمیخوام. به تو چه؟
داشت بحث پیش میآمد که ارمیا دست زینب را گرفت و از خانه خارج شدند.
ارمیا او را شماتت نکرد. ارمیا با لبخند نگاهش میکرد.
سه ساعت در راه بودند.
زینب ده دقیقه بیشتر بیدار نماند و خوابش برد. وقتی ارمیا ماشین را خاموش کرده و او را صدا زد، زینب هوشیار شد. نگاهش که به گلزار شهدا افتاد پوفی کرد:
_الان اومدیم اینجا چکار؟
ارمیا دستش را گرفت و دنبال خود کشید:
_غر نزن. بیا بریم کارت دارم.
زینب سر خاک پدری نشست، که از او دلگیر بود.
فاتحه نخواند. آب
و گلاب و گل نریخت.
ارمیا قبر را شست و بوسید. خطاب به سیدمهدی گفت:
_سلام رفیق! خوش میگذره؟ دخترت رو دیدی؟ میدونم سلام نکرده بهت و ناراحتی، دخترت رو لوس کردم! ناز داره! اومدم دوتایی نازشو بکشیم. اونقدر لوسش کردم که تنهایی از پسش برنمیام! امروز، زینبت از دستت ناراحته! یک چیزایی به من گفتا، اما من میگم از سر دلتنگیه!
آخه میدونی، دل که تنگ میشه، بهونه میگیره.
ارمیا رو به زینب سادات کرد:
_روزی که مادرت رو دیدم، تازه خبر شهادت پدرت رو شنیده بود....
زینب به میان حرفش پرید:
_شما هم حتما یک دل نه صد دل عاشق شدید؟
ارمیا لبخند شد:
_عجله داریا! اومدیم پیش بابات حرف بزنیم!
زینب سادات با اخم گفت:
_خجالت نمیکشی جلوی بابام میگی عاشق زنش شدی؟
ارمیا لبخندش پر درد شد:
_به جای نمک پاشی به زخمای من، آروم بگیر و
گوش کن. مگه نمیخوای بدونی بابات چرا رفت؟
زینب سادات حق به جانب گفت:
_درباره بابام! نه عشق و عاشقی مامانم بعد بابام!
ارمیا: _پس گوش کن.
ارمیا از آن روزهایی که رفتی گفت و زینب نگاهش کرد.ارمیا از زینب کوچکش میگفت که با بابا گفتنهایش دل میبرد و زینب سادات نگاهش ميکرد. ارمیا از آیههای شکسته گفت و زینب سادات نگاهش میکرد.
ارمیا لبخند زد و ادامه داد:
_یک روزی منم مثل تو فکر میکردم چرا رفت؟ چی کم داشت که رفت؟چرا زن و بچهاش را رها کرد و رفت؟
زینب سادات: _به جوابی هم رسیدید؟
ارمیا سرش را به تایید تکان داد:
_آره. فهمیدم شما رو رها نکرد! سپردتون دست خدا. فهمیدم دلش دریایی بود، فکرش الهی و روحش خدایی بود. زینبم! بابات برای من اسطوره بود. منِ امروز حاصل رفتن باباته. عمو
صدرای امروز حاصل رفتن باباته. خندهی تو و بچههامون بخاطر باباته. بابای_تو و خیلیای_دیگه رفتن تا تو بخندی عزیز بابا!
زینب سرش را روی سنگ مزار پدر گذاشت:
_من بابامو میخوام...
صدای گریه و هقهق زینب بلند شد.
از ته دل زار میزد و خدا را صدا میزد، پدر را صدا میزد. دلش پدر میخواست. دلش بابا مهدی خودش را
میخواست.دلش تنگ بود برای پدری که هیچگاه آغوشش را تجربه نکرده بود. ارمیا کنارش آرام آرام اشک میریخت. این دختر، پدر میخواست، حقش را میخواست و ارمیا حق را به او میداد.
ارمیا پاکت را روی قبر گذاشت:
_از بابات چند تا نامه موند. یکی برای مادرش، یکی برای مادرت، یکی برای من و آخری برای تو. گفته بود روزی اینو به تو بدن که گفتی چرا رفت. امروز همون روزه. الوعده وفا!
زینب پاکت را گرفت و به سینه فشرد و بلند تر هقهق کرد...
" دلم خون میشود با اشکهایت جان بابا..."
🕊✍بسم رب الشهدا و الصدیقین
برای دخترکم...
عزیز بابا سلام...
جانکم سلام... این پدری نیست که حتی نامت را نمیدانم، اما من تو را زینب صدا میزنم و امید دارم مادرت به حرمت نام عمه جانم، نامت را زینب گذاشته باشد. اما چیزی به او نگفتم. این حق مادرت است که بعد از نه ماه سخت، نامی برایت بگذارد.
دخترکم! امروز که این نامه در دستان توست تنها به این معناست که نبودن من برایت درد شده جان بابا!
دلبندم! تو عزیزترین_هدیهی_خدا
به من و مادرت بودی. زیباترین لحظههای زندگیمان با بودن تو شکل گرفت. تصور در آغوش کشیدن و بوسیدن و بوییدنت دل پدر را بیتاب و
پاهایم را #برای_رفتن سست میکند.
جانکم! زینبم! امروز که من رفتن را به ماندن کنار تو و مادرت ترجیح دادم، نه به این معناست که عزیزتان نمیداشتم و نه به این معناست که بیمسئولیت بودهام و نه به این معنا که دیوانهام... امروز رفتن من، بهای ماندن توست.....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2