9.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#خدا
به سه شنبه؛
اول اسفند۱۴۰۲خوش آمدید🌹
❤مثل خدا باش …
خوبی دیگران راچندین برابر جبران کن !
🌹مثل خدا باش ،
با مظلومان و درمانده گان دوستی کن …
🌹مثل خدا باش ،
عیب و زشتی دیگران را فاش نکن …
🌹مثل خدا باش ،
در رفتار با همه ی مردم عدالت را رعایت کن …
🌹مثل خدا باش ،
بدون توقع و چشمداشت نیکی کن …
🌹مثل خدا باش ،
بدی دیگران را با خوبی و محبت تلافی کن …
🌹مثل خدا باش ،
با بزرگواری و بی نیازی از مردم زندگی کن …
🌹مثل خدا باش ،
اشتباهات و بدی دیگران را نادیده بگیر و ببخش …
🌹مثل خدا باش ،
برای اطرافیانت دلسوزی کن …
مثل خدا باش ،مهربان تر از همه
@Manavi_2
@Manavi_3
4.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
3.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مےگـُــــفت...
⇠وَقـــــتےبہ کَسےخـــــوبے میکـُــــنے↡↡
⇇بـَــــرٰا؎ خـُــــدٰا ۔۔۔
بـِــــهش خـــــوبےکــّـــن...➺
❍↲بــَـــرٰا؎ خُـᰔــــدا ،
دِلشـــــو شـــٰــاد کــُـــن...
تـــــٰا أگہ یہ روز؎ دَر،
◇◇ حقــّـــت بـــــَد؎ کــَـــرد،⇉
⇇یہ روز؎ یــــٰـادش رَفـــــت۔۔۔
⇇یہ روز؎جُبـــــرٰانش نـَــــکرد۔۔۔
دیگہ فِکـــــرت نــــٰـاراحـــــت نـــَــشہ !!!
_دیـــــگہ غُـــــصّہ نـــَــخور؎...✿⇉
#خدا
#تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب🌙🌓
💠آنانی که اهل #تهجد و #نماز_شب هستند، خداوند آنان را خوش سیما می.کند «مَنْ صَلَّى بِاللَّيْلِ حَسُنَ وَجْهُهُ بِالنَّهارِ»؛ کسی که در دل شب نماز بخواند، صورت او در روز زیبا میشود چون شب با خدای خودشان بودند #خدا هم از نورش به اینها داده و نیکو منظر شدند. فهذا هو العيش الهنيء فهذا مقام الراضین این بندگان دیگر هیچ شکوه و چون و چرایی ندارند چقدر خوب است آدم به این آرامش برسد الا بذكر الله تَطمَيْنُ القُلُوبُ وقتی به این آرامش رسید دیگر مثل دیگران چون و چرا ندارد.
📚مطلع معرفت نفس
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅-
□پــــُـرسیده شـُــــد :⇩⇩⇩
⇦رجـــــب رٰا کہ
⇦⇦"شهـــــرَ اللهِ الاَصَـــــب"گـُــــفتہ أنـــــد،
یــَـــعنے چہ۔۔؟
⤦⤦فـَــــرمودَنـــــد:
یعنے آنقَـــــدر در مـــٰــاه رَجـــــب↡↡
⇇ بہ شُمــٰـــاثـــــوٰاب اعـــــطٰا مےکــُـــند ،
◇کہ چِشـــــم و گـــــوشِ کـَــسے،
نـــَــدیـــــده و نَشنیـــــده۔۔۔
□و بہ قَـــــلبِ کـَــــسے هـَــــم ؛
_خُطـــــور نکـــَــرده أســـــت..۞⇉
#خدا
#ماه_رجب
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
◇◇﴿مـــٰــاهرجـَــــب𑁍﴾ را↡↡
⇠⇠ریسمــٰـــانےمیـــٰــانِ ،
خــُـــود و بَنـــــدگٰانـــــم قـــــرٰار دادهأم،
⤦⤦هَـــــرکـــــسبہ آنچَنـــــگ بـــــزَنـــــد۔۔
□□بہ وصــٰـــالِ مـَــــن رسَـــــد𔘓⤹⤹
#ماه_رجب
#خدا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۷ تو دانشگاه نمیشد، هیچ آدرس و شماره ای هم ازش نداشت. مجبور شد ت
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۸
-خانم مروت هم متوجه شدن؟
-نه.
-خانم نادری،ایشون هم حسی نسبت به من...
وسطش حرفش پرید و گفت:
_نه.
پویان نفس راحتی کشید و گفت: _خداروشکر.
-پس میخواید فراموشش کنید؟میتونید؟
-سخته ولی باید بتونم..ایشون دیر یا زود ازدواج میکنن.
بازهم سکوت طولانی.فاطمه گفت:
-آقای سلطانی،حرفهایی که درمورد دوست تون گفتید،حقیقته؟!
-متاسفم..ولی حقیقته.
-بالاخره که چی؟ من تا کی باید همش مراقب باشم؟ نگران باشم؟
-واقعا نمیدونم.
پویان خیلی ناراحت بود.
سوار ماشینش شد.از آینه ماشین نگاهی به فاطمه کرد.هنوز همونجا ایستاده بود،معلوم بود خیلی گیج شده.
ماشین شو روشن کرد و رفت.
بی مقصد رانندگی میکرد.چشمش به گنبد و گلدسته ای افتاد.ماشین رو پارک کرد و برای اولین بار وارد امامزاده شد.
نمیدونست تو امامزاده باید چکار کنه. اعمال خاصی داره یا دعایی.
ترجیح داد کنار ضریح بایسته و دعا کنه. برای فاطمه دعا میکرد.برای خوشبختی مریم هم دعا کرد.برای افشین هم دعا کرد.
فاطمه هنوز گیج بود.
نمیتونست حرفهایی که شنیده بود رو باور کنه.بارها با خودش گفت شاید خواب بوده.اصلا پویانی درکار نبوده. شاید پویان،فاطمه رو با کس دیگه ای اشتباه گرفته.شاید پویان خواسته اذیتش کنه،سرکارش بذاره.
چند ساعتی کنار خیابان،تو ماشین نشسته بود.دلش نمیخواست حرفهای پویان رو باور کنه،ولی اگه واقعیت داشته باشه چی؟!
صدای اذان شنید.
به نزدیک ترین مسجد رفت.بعد نماز دعا کرد و از #خدا کمک خواست.
اونقدر ذهنش مشغول بود که متوجه گذر زمان نشد.
گوشی همراهش زنگ میزد.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد مثل همیشه صحبت کنه.صدای نگران مادرش رو شنید.
-الو..فاطمه؟!
-سلام مامان جونم.
-سلام،خوبی؟
-خوبم.
-کجایی؟ دیر کردی؟
-تا یه ساعت دیگه میام.نگران نباش قربونت برم،میام.
-زودتر بیا،دیر وقته.
-چشم،خدانگهدار.
در حیاط رو با ریموت باز کرد،
تا ماشینشو تو حیاط پارک کنه.پدرش هم رسیده بود.مدتی تو ماشین نشست تا حالش بهتر بشه.
فاطمه فرزند دوم یه خانواده چهار نفره بود.امیررضا،برادرش،دو سال از فاطمه بزرگتر بود.
لبخندی زد و وارد خونه شد.
پدرش،حاج محمود،روی مبل نشسته بود و اخبار تماشا میکرد.
-سلام بابای مهربونم.
حاج محمود نگاهش کرد.نگرانی توی صورتش معلوم بود....
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۲۷ امیرعلی ایستاد و سلام کرد. نگاه فاطمه به گچ دستش بود.آرام و ش
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۲۸
یا باید از بی آبرویی سر به کوه و بیابون بذاری.
صبح بود.
زهره خانوم به آشپزخونه رفت تا صبحانه آماده کنه.چشمش به کاغذی روی میز افتاد.دست خط فاطمه بود.
_سلام.من میخوام مثل سابق زندگی کنم. نگران من نباشین.خدانگهدار.
یادداشت رو به حاج محمود نشان داد.
بعد سریع سمت تلفن رفت.حاج محمود گفت:
_زنگ نزن خانوم.بذار کاری که فکر میکنه درسته انجام بده.
ولی هر دو نگران بودن.
گوشی افشین زنگ خورد.آریا بود.جواب داد.
-زودتر خودتو برسون.
-کجا؟
-آدرس رو برات میفرستم.
نمیدونست چرا ولی خوشحال نشد.
با صدای پیامک گوشی از فکر بیرون اومد.
خارج شهر بود.
با اینکه انتظارشو داشت اما ناراحت شد.خودش هم نمیدونست چی میخواد ولی نمیخواست اینطوری تلافی کنه.اگه میخواست بدون کمک آریا هم میتونست.
سوار ماشینش شد و حرکت کرد.
از شهر بیرون رفت.یک ساعت دیگه هم رانندگی کرد تا به یه جاده فرعی رسید.
چهل دقیقه دیگه هم گذشت تا به جایی که آریا گفته بود،رسید.
وارد سالن یه کارخانه قدیمی شد.
فاطمه رو دید،با دست های بسته روی صندلی نشسته بود.آریا و سه مرد دیگه اطرافش ایستاده بودن.فاطمه کم کم به هوش میومد.افشین رو به روش ایستاد و خیره نگاهش میکرد.از اینکه تو این وضعیت میدیدش خوشحال نبود.
فاطمه کاملا به هوش اومده بود.
افشین و چهار مرد دیگه رو دید.به اطرافش نگاهی انداخت. متوجه شد اگه فریاد بزنه و کمک بخواد کسی صداشو نمیشنوه.
ترسید..سرشو پایین انداخت و از عمق وجودش از #خدا و #ائمه کمک خواست. چند بار ذکری زیر لب زمزمه کرد.قلبش کمی آرام شد.نفس عمیقی کشید و سرشو بلند کرد.با اخم و نفرت به افشین نگاه کرد.
آریا به سه مرد دیگه گفت:
_بیرون باشید،لازم شد صداتون میکنم.
کنار افشین ایستاد و با پوزخند به فاطمه نگاه کرد.
-منو شناختی؟.. البته خیلی تغییر کردم.. زندان آدمو عوض میکنه.
فاطمه فقط نگاهش میکرد.
-هنوز نشناختی؟!!..نازی رو هم فراموش کردی؟!
فاطمه مکث کوتاهی کرد بعد گفت:
_نازنین از اینکه بهش میگفتی نازی بدش میومد.
-پس شناختی.
فاطمه به افشین نگاه کرد و گفت:
_تو هم آدم اون هستی؟
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2