3.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
#شعبان
#دوست
بی شمارند آنهایی که....
نامشان "آدم" است
ادعایشان"آدمیت"
کلامشان"انسانیت"
من دنبال کسی میگردم که...
نه "انسان" باشد
نه "دوست"
نه" رفیق صمیمی"
تنها
"صاف"باشد و"صادق"
پشت سایه اش
" خنجری "نباشد
برای"دریدن"هیچ نگوید
همان باشد که"سایه اش"می گوید
"صاف و یکرنگ"
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
4.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
11.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
#دوست
#ویدیو
❤️❤️دارو و دوست!
هر دو دردها را تسکین میدهند...
با این تفاوت كه «دوست»...
نه قیمت دارد؛
نه نياز به بيمهٔ حمايتی ؛
چون خودش حمايت است!
نه مقدار دارد ؛
نه تاريخ انقضا،،
بلكه هر چه قديمی تر باشد ، اثرش عميق تر و شفابخش تر است!
هر دارو برای دردی مؤثر است ،
و برای يک درد ديگر مُضِر...؛
اما دوست، بر هر دردی دواست!
سلامتی همه رفقا❤️
@Manavi_2
4.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
4.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۵ بعد از اینکه درد و دلم با کسی که نمیدونم کی بود تموم شد از اونجا
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۶
این سه روز مثله برق و باد گذشت. و من و امیرعلی بیشتر اوقات حرم بودیم. نمیدونم چرا ولی یه #حس_خاصی داشتم.انگار الان یه #دوست صمیمی پیدا کرده بودم. یه احساس آرامشی داشتم که وقتی باحرفای عمو مقایسه میکردم در تناقص کامل بود.
راستش به حرفاش شک کرده بودم چون احساسم یه چیز دیگه میگفت و حرفای عمو چیز دیگه ای......
حالا لحظه خداحافظی بود.یه غم خاصی تو دلم بود مثله وقتی که از یه دوست جدا میشی نمیدونم چه حسی بود؟ برای چی بود؟ ولی یه حس غریبی نمیذاشت برم. هه منی که تو این چند ساله اصلا امام رضا رو فراموش کردم و هر شناختی داشتم برای 10 ،11 سال پیش بود حالا برام شده بود یه دوست که درد و دل باهاش برام سراسر آرامش بود. اما حالا داشتم از این دوست صمیمی که دوستیش از جنس عشق بود جدا میشدم.
رو به روی ضریح وایسادم و گفتم:
«امام رضا ممنون بابت همه چی،بابت اینکه بهترین دوستم شدی، بابت گوش دادن به درد و دلام ، و و و و.....»
کاش خیلی زود بازم بیام.یه بار دیگه چشم و دوختم به اون ضریح نورانی که تا قبل از اینکه بیام اینجا برام یه جای بی اهمیت و معمولی بود ولی حالا شده بود مرحم دردام.
زیر لب خداحافظ گفتم و رفتم بیرون. با مامان اینا دم سقاخونه قرار گذاشته بودیم .
رفتم همه اومده بودن و منتظر من بودن. امیرعلی چشماش قرمز شده بود و معلوم بود حسابی گریه کرده. اما هنوز هم لبخند رو لبش بود.با دیدن من لبخندش پررنگ ترشد و گفت:
_قبول باشه آبجی خانم.
یه لبخند محو تحویلش دادم.خب حوصله نداشتم اصلا.دلم نمیخواست برگردم. امیرعلی یه پارچه سبز گرفت طرفم.
امیرعلی_ اینو یادگاری از اینجا نگه دار تبرک شدس.
_ امیر میدونی که من به تبرک و این چیزا اعتقاد ندارم.
امیرعلی_ خواهری خوب منم گفتم یادگاری نگفتم برای تبرک که.
یه لبخند زدم و گفتم:
_ممنون.
بابا_ خوب دیگه بریم.
دوباره برگشتم و با غم به گنبد طلا نگاه کردم . دیگه باید بریم.... هی
.
.
با صدای امیرعلی چشامو باز کردم.
امیرعلی_خواهری پاشو گوشیت داره زنگ میزنه.
_ کیه؟
امیرعلی_ نمیدونم.
با دیدن اسم عمو ناخوداگاه لبخند زدم اما با یاد آوری اینکه اگه الان از حس خوبم براش بگم مسخره میکنه لبخندم محو شد.
_ جونم؟
عمو_ سلام تانیا خانم.چه خبر؟ نرفتی اونجا چادری بشی برگردی که؟ هههههه
_ عمو نفس بکش.نخیر چادری نشدم. شما چه خبر؟ زن عمو خوبه ؟
عمو_ طلاق گرفتیم.
با صدای بلند که بیشتر به داد شبیه بود گفتم
_ چییییییییی؟
یه دفعه مامان و امیرعلی و بابا با ترس برگشتن سمتم و اگه بابا زود به خودش نیمده بود صددرصد تصادف کرده بودیم.
عمو
_ عههه.کر شدم.خوب طلاق گرفتیم دیگه. کلا تو این 2. 3 سال آخر دلمو زده بود به جور تحملش میکردم
ادامه دارد....
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2