eitaa logo
داروخانه معنوی
6.4هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
4.6هزار ویدیو
126 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
#یک_فنجان_عشق ۲ #رمان قسمت_دوم بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق . نہ ایڹ امڪاڹ نداره. باورم نمیشد.😣 زانو ه
۳ قسمت_سوم بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق . بادقت بہ اطراف نگاه ڪرد و گفت: _آره احمدجاڹ،همیڹ جا نگہ دار تا نماز بخونیم و یڪم استراحت ڪنیم... . همہ پیاده شده بودڹ و مشغول وضو گرفتڹ بودڹ. باخودم در گیر بودم!😑 ڪہ براے نماز برم یانہ...👀 اومد از تو ماشیڹ حولہ دستے اش رو برداره ڪہ متوجہ مڹ شد...😶 یڪم خودشو مرتب ڪرد و انگار دو دل بود و در گفتڹ چیزے شڪ داشت...😳 منم خودمو بہ اوڹ راه زدم و مشغول تماشاے محیط بیروڹ از پنجره شدم...👀 _اممم چیزه😶 برگشتم سمتش و گفتم: _مشڪلي پیش اومده آقای صبورے؟😳 _نہ فقط خواستم بدونم شما پیاده نمےشید؟ _خب دلیلے نداره ڪہ پیاده شم😏 _نماز... یعنے نماز نمے خونید؟😯 _نہ😐 چوڹ بلد نیستم...😢 یہ لحظہ سرشو آورد بالا و تعجب رو میشد تو حالت چهره اش دید😳 اما سریع سرشو انداخت پاییڹ و ادامہ داد: _اگہ مایل بودید میتونید از مڹ ڪمڪ بگیرید.😃 و سریع رفت... . تو شوڪ بودم...😳 ڪاراش خیلے عجیبہ... . مڹ ڪہ تااینجا اومدم بد نیست نمازخوندنم امتحاڹ ڪنم... . چادرمو سفت گرفتم و از ماشیڹ پیاده شدم اصلا چادر سر ڪردڹ بلد نیستم!😐 میدونستم الاڹ قیافہ ام خنده دار شده با ایڹ طرز چادر سرڪردنم...😅 . بہ سمت وضوخونہ بانواڹ رفتم. خداروشڪر وضو گرفتڹ یادم مونده بود!😓 . شالمو سفت ڪردم و چادرم و سرم ڪردم اومدم بیروڹ... ڪنار یہ آب سرد ڪن ایستاده بود و داشت آب میخورد. رفتم سمتش و گفتم: _آقا سید مڹ حاضرم. ناگهاڹ آب پرید تو گلوش و مڹ تازه متوجہ شدم چے گفتم...!!!😫😓 برای بار چیزے بہ اسم خجالت در مڹ نمایاڹ شدو سرم انداختم پاییڹ.😌 دهانشو با چپیہ روے دوشش پاڪ ڪرد و مڹ زیر لبے ببخشید حواسم نبودے گفتم...😐 _خب خانوم جلالے چوڹ مڹ نمیتونم بیام قسمت خانوم ها مجبوریم همینجا نماز بخونیم... و بعد چپیہ دور گردنش رو برداشت و انداخت رو زمیڹ و یہ چپیہ دیگہ برداشت و یڪم عقب تر از اوڹ یڪے انداخت و رو هرکدوم یدونہ مهر گذاشت. _ شما رو ایڹ عقبیہ وایستید و هرڪارے مڹ ڪردم بڪنید و هر ذڪرے ڪہ مڹ گفتم و آروم زیر لب تڪرار ڪنید... _چشم😶 . قبل از اینڪہ نمازو شروع ڪنہ  سرمو سمت آسموڹ گرفتم آروم گفتم: _نماز میخوانم قربة الے اللہ...😍 . •°•°•°•° ⬅ ادامه دارد... باران صابری «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#یک_فنجان_عشق ۷ #رمان قسمت_هفتم بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• یک ماه از اون زمان میگذره... با و
۸ قسمت_هشتم بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• _نه اون هنوز آماده نشده...عرض دیگه ای داشتم... اگه ممکنه چند لحظه بشینید.... با تعجب بهش نگاه کردم و روی صندلی ای که بهش اشاره کرده بود نشستم. +من در خدمتم با کمی مِن مِن کردن شروع به صحبت کرد: _راستش... چیزه... راستش یه چند وقتیه که... و بعد مکث کرد. وااای! این چرا حرف نمیزنهههه داشتم روانی میشدم... منم که کنجکاااو!! +چند وقتیکه چی آقای صبوری؟ از جاش بلند شدو رفت سمت در و منم مبهم نگاهش میکردم... _چند وقتیکه میخوام به شما بگم، (به چشمام نگاه کردو ادامه داد) :_ با من ازدواج میکنید؟؟؟!!! و بعد سریع درو باز کردو رفت بیرون... چشمای من چهار تا شده بود! نههه مگه میشه؟! سید بود؟! همین سِد_مَمَد خودمون بود؟؟؟😂😓 دارم خواب میبینم?!! یه نیشگون از خودم گرفتم که از خواب پاشم اما آیییی دردم گرفت!😭 نه من بیدااارم😓😂😭 یک ربعی گذشت تا به خودم بیام و صحبتای و هضم کنم. واقعا مونده بودم چیکارکنم! ازاتاق رفتم بیرون و داشت یک لیوان آب میخورد. تا منو دید سرشو انداخت پایین. منم سرمو انداختم پایین و گفتم: +جواب رو بهتون میگم... خداحافظ -خدانگهدارتون... . زهرا دوید سمتم و باخنده پرسید: _چیه؟ چرا لپ هات گل انداخته... جوابی ندادم و زهرا رو کشوندم سمت بوفه... پشت یکی از نیمکت ها نشستیم و یه آبمیوه دِبش خوردیم... یکم از التهاب درونم کاسته شد! تمام ماجرارو برای زهرا تعریف کردم... _خب...پس که اینطور! حالا جوابت چیه؟ +معلومه! منفی! _برو گمشو! پسر به این خوبی ! از خداتم باشه😒 +وا...خب هرکس یه عقیده و نظری داره... . یک هفته از اون ماجرا میگذره... و من خوب فکرامو کردم... امروز بازهم قراره برم دفترش تا جوابو بهش بگم... . تقه ای به در زدم ورفتم داخل. +سلام. _سلام خوش اومدین... بفرمایین بشینین. نشستم روی کاناپه. _خب... نظرتون چیه خانوم جلالی؟ . ⬅ ادامه دارد... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#یک_فنجان_عشق ۹ #رمان قسمت_نهم بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• _خب... نظرتون چیه خانوم جلالی؟...
۱۰ قسمت_دهم بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• یک هفته دیگه هم گذشت... توی این یه هفته خبری نگرفته بود.. +مامان _بله؟ +من دارم میرم بیرون یکم دوربزنم _باشه برو...اون چادرچیه سرت کردی؟! +وای مامان توروخدا باز شروع نکنا... من بزرگ شدم وخودم میتونم تواین زمینه براخودم تصمیم بگیرم... خداحافظ و درو بستم... دلم خیلی عجیب گرفته... غروب جمعه هم که بود!! نمیدونستم میخوام کجا برم. سوار تاکسی شدم. _کجا برم خانوم؟ +یه جایی که آرومم کنه...! باخودم فکر میکردم اگه الان این جمله رو بگم راننده با اُردنگی پرتم میکنه بیرون ومیگه برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!😂😂 اما در کمال تعجب دیدم راه افتاد... منم چیزی نگفتم، سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمامو بستم. صدای قطره های بارون که میخورد به شیشه رو حس میکردم. مگه بهتر از اینم میشه؟ جمعه باشه، غروب باشه، دلت گرفته باشه، بارونم بیاد! ناخودآگاه صورت توی ذهنم مجسم شد! یه لبخند اومد روی صورتم...:) خطاب به خودم: +نیشمو ببند:|| 😂😐😒😏😓 _خانوم.رسیدیم. چشمام و باز کردم. مزار شهدای گمنام... بغض گلومو گرفت... من این آرامشی که باچادرم دارم و مدیون شهدای گمنامم... کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. یه شیشه گلاب و یه دسته گل رز خریدم. گل رز چقد گرون شده😓😂 بی اختیار سمت یه قبر که‌گوشه بود کشیده شدم... کنار سنگ قبر نشستم و دستم و گذاشتم روی سنگ تا فاتحه ای بخونم که همزمان بامن یه دست دیگه هم گذاشته شد روی سنگ و سریع برداشته شد... سرمو بلند کردم تا صاحب دستو ببینم. بود! مگه عجیب تر از اینم میشه؟! از جام بلند شدم و متوجه من شد. +سلام آقاصبوری. _ااا سلام خانوم جلالی شمایین؟ شما اینجا چکار میکنین؟ نیمچه لبخندی زدمو گفتم +بقیه اینجا چکار میکنن منم همون کارو میکنم. +شما اینجا چکارمیکنین؟ بفرمایین بشینین. در حالی که می نشستیم گفت: _این شهید گمنام،دوست منه... هر جمعه میام پیشش😊:) . گلاب و برداشتم و آروم آروم ریختم روی سنگ قبر و دست کشیدم روش... _خانوم جلالی... ببخشید...جواب من رو ندادید هنوز... دستم برای لحظه ای روی سنگ خشک شد... دوباره کارمو ادامه دادم و گفتم: +بله.فرصت نشده بود.مادرتون خوب شدن؟ _الحمدالله خوبن...خب...من منتظرم... یه شاخه گل برداشتم وشروع کردم به پر پر کردنش... +راستش... راستش آقای صبوری، (سرمو آوردم بالا و توچشماش نگاه کردم) +جواب من به دو دلیل، منفی هست... . ⬅ ادامه دارد.. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#یک_فنجان_عشق ۱۳ #رمان قسمت_سیزدهم بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• صدای در به صدا در اومد بابا رف
۱۴ قسمت_چهاردهم بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• ماتم برده بود... نه... سید‌؟ آقاسید ؟ _چیشده نیلوفرخانم؟ آب دهنم و قورت دادم، پلک زدم و گفتم: +شما اینجا چکار میکنین آقاصبوری؟ _خب اومدم خواستگاری دیگه. مگه شما نمیدونستید؟ مستقیما به‌چشمام نگاه نمیکرد، اما من مستقیم به چشماش نگاه میکردم! آخه مگه میشه؟! +نه نمیدونستم.حتی نگاه نکردم که ببینم کی هستین! _خب... اشکال نداره... باحجب و حیا ادامه داد: اون دفتر و خوندین؟! سرمو پایین انداختم و گفتم: +بله خوندم... _خب... نظرتون؟!.. ؟! +نظرم؟!... خب راستش... الان تنها مشکل ففط خونواده من هستند... _اونم که مشکلی نیست...با چند بار اومدن و رفتن و اصرار، حل میشه... پس قبوله؟ باخجالت: +بله☺ زیر لبی گفت: _خدایا شکرت... _خب در مورد خودمم بگم که من ۲۵ سالمه توی خونواده ای مذهبی بزرگ‌شدم. توی مسائل معنوی و اخلاقی خب خداروشکر از بچگی توی هیئت های عزاداری و کانون های فرهنگی بودم و آدم صبوری هستم درست مثل فامیلیم. مسائل مادی هم علاوه بر تحصیل، توی اداره بیمه هم کار میکنم.که الحمدالله حقوق خوبی میدن... ماشین هم یه پراید دارم...خونه هم انشاالله میگیرم... اگه سوال دیگه بود در خدمتم... +سوالی ندارم...اگه شماهم سوالی دارین بپرسین... لبخندی زد و گفت: _عرضی نیست 😊 . وارد پذیرایی شدیم که مادر گفت: _دهنمون رو شیرین کنیم یانه؟! که مامان سریع جواب داد: +حالا بذاریم یه هفته فکر کنه نیلوفر جان... . مهمونا رفتن. و داشتم میزو تمیز میکردم که مامان گفت: _جوابت منفیه دیگه؟! یه نگاهی به مامان کردم درست حدس زده بودم اونا مخالفن... باباگفت: _باشناختی که من از نیلو دارم حتما منفیه... +من دیگه اون نیلوفر سابق نیستم... باید فکرامو بکنم... ممنون میشم به نظرم احترام بذارید... و رفتم تو اتاقم... هوووف جنگ اعصاب شروع شد... . ⬅ ادامه دارد... •°•°•°•✍ باران_صابری «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#یک_فنجان_عشق ۱۵ #رمان قسمت_پانزدهم بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• یک هفته گذشت از روز خواستگاری
۱۶ قسمت_شانزدهم بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• ماشین ایستادو سوار شدم. _کجا برم خانوم +مزارشهدای گمنام... بغض غریبی گلوم ‌و چنگ میزد... دلم میخواست با تمام توان ضجه بزنم... چشمام پر از اشک میشد و بااصرار های من بدون اینکه سرازیر بشن،برمی گشتن سرجاشون... . خودم به همون قبر رسوندم همون... نشستم کنار سنگ قبر... +سلام دوست جونیِ خوبی؟ گلاب و برداشتم و شروع کردم به شستشوی سنگ. بغضم هر لحظه بیشترو بیشتر میشد. +میگم شهید؟ تو‌دلت نمیگیره؟ تنها نیستی؟ دلت زن و بچه ات یا مادرت و نمیخواد؟! اصن شهید تو زن داشتی؟ شهید؟ یه سوال بپرسم؟ ؟ بغضم ترکیدو سیل و‌اشکها بود که گونه هامو خیس میکرد...😭😭 +شهید؟! بخداااا نمیتونم باور کن بدون اون نمیتونم... شهید؟ میتونم اسمتو بذارم محمد؟!😔 داداش‌محمد؟! بخدا‌بدون اون برام سخته... من اومدم که اونو از تو بخوام...😔 داداش... کمکم میکنی؟! داداش دلم شکسته... کمکم کن... هق هق زدم و اشک ریختم...😭😭 خدایا چرا صدامو نمیشنوی؟! . خدایاااا.....😭 . ⬅ ادامه دارد... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2