eitaa logo
داروخانه معنوی
8.2هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.5هزار ویدیو
184 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل و تبلیغ👇👇 @Hossein405206
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ــــ جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟ ـــ جان تو ـــ وای خدا باورم نمیشه ـــ باورت بشه ـــ ناری بفهمه مهیا اخمی به او کرد ـــ قرار نیست بفهمه خودت میدونی با این جماعت مشڪل داره دیگہ به خانه رسیده بودند بعد از خداحافطی به سمت در خانه شان رفت در را باز کرد و تند تند از پله هاوبالا رفت  ـــ سلام مادرش که در حال بافتن بود وسایلش را کنار گذاشت ـــ سلام به روی ماهت تا تو بری عوض کنی نهارتو آماده میکنم مهیاوبدون اینڪه چیزی بگویید به سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباسش و شستن دست و صورتش به طرف آشپزخانه رفت و شروع کرد به خوردن تمام که کرد ظرفش را بلند کرد و در سینگ گذاشت ـــ مهیا مهیا به سمت هال رفت ـــ بله ــــ دختر آقای مهدوی رو تو بازار دیدم گفت بهت بگم امروز بری پایگاشون غروبی  ـــ باشه تو اتاقش برگشت خیلی خسته بود  چراغ را خاموش ڪرد و خود را روی تخت پرت ڪرد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 موهایش را مرتب کرد وسایل مخصوص طراحی اش را برداشت و به سمت  پایگاه رفت بعد نماز رفت چون دوست نداشت در شلوغی آنجا دیده شود حوصله ی نگاه های مردم را نداشت به سمت پایگاه رفت بعدواز در زدن وارد شد چند دختر جوان نشسته  در حال بسته بندی بودن با تعجب به مهیا نگاه می کردند ــــ به به مهیا خانم مهیا با دیدن مریم لبخندی زد ــ سلام مریم جان ــ سلام گلم خوش اومدی بیا بشین اینجا مهیا روی صندلی نشست مریم برایش چایی ریخت ـــ بفرما ـــ ممنون .... @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
داروخانه معنوی
داستان‌عاشقانه‌واقعی #رمان #دومدافع #قسمت_بیست_ونهم تو حال و هواے خودم بودم کہ با صداے حاج اقا بہ
داستان‌عاشقانه‌واقعی ❤️ _خوب دیگہ ، با اجازتوݧ ماعروسموݧ رو ببریم... علے هم کنار مـݧ وایساده بود و سرش رو انداختہ بود پاییـݧ ماماݧ هم لبخند زدو گفت خواهش میکنم دختر خودتونہ از بابا خجالت میکشیدم و نگاهش نمیکردم _پدر مادر علے و خواهرش با ماشیـݧ خودشوݧ رفتـݧ ماهم با ماشیـݧ علے در ماشیـݧ رو برام باز کرد و گفت بفرمایید اسماء خانم لبخند زدم و نشستم خودش هم نشست و همینطورے چند دیقہ بهم زل زده بود 〰❤️〰❤️〰❤️ دستم و جلوے صورتش تکوݧ دادم و گفتم:بہ چے نگاه میکنید❓ لبخند زدو گفت:بہ همسرم.ایرادے داره❓ دستم و گرفتم جلوے دهنم و گفتم. چہ ایرادے ولے یجورے نگاه میکنید کہ انگار تا حالا منو ندیدید خوب ندیدم دیگہ چشمهام گردو شد و گفتم:ندید❓ خندید و گفت دروغ چرا ولے ݧ انقدر دقیق خوب حالا میخواید حرکت کنیم❓مامانینا رفتـݧ ها... _خوب برݧ ما کہ خونہ نمیریم. پس کجا میریم❓ امروز پنجشنبست ها فراموش کردے❓ زدم رو دستم و گفتم: وااااے آره فراموش کرده بودم بہ خودش اشاره کردو گفت:معلوم نیست کے باعث شده فراموش کنے حتما خیلے هم برات مهم بوده... خندیدم و گفتم بلہ بلہ خیلے جلوے گل فروشے وایسادو دوتا دستہ گل یاس گرفت. _إ علے آقا چرا دوتا دستہ گل گرفتید❓ دستش و گذاشت رو قلبش و گفت آخ... إ وااا چیشد❓ اسممو اینطورے صدا میکنے نمیگے قلبم وایمیسہ إ خوبہ بگم آقاے سجادے❓ هموݧ علے خوبہ ایـݧ دستہ گلم گرفتم براے عروسم 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 _رسیدیم بهشت زهرا رفتیم بہ سمت قطعہ سرداراݧ بے پلاک مثل همیشہ دوتا قبرو شستیم و گلهاروگذاشتیم روش اسماء❓ بلہ❓ میدونے از شهیدت خواستم کہ تو رو بهم بده❓ خوب چرا از شهید خودتوݧ نخواستید❓ از اونم خواستم ولے میخواستم شهیدت پارتے بازے کنہ برام خندیدم و گفت ایشالا کہ خیره. یہ ماه از مَحرم شدنموݧ میگذشت و هروز بیشتر عاشقش میشدم علے خوابیده بود.کنارش نشستہ بودم و نگاهش میکردم بہ ایـݧ فکر میکردم چطور تونستم بہ همیـݧ سرعت عاشقش بشم. _واے کہ تو چقد خوبے علے دستم گذاشتہ بودم زیر چونمو بهش خیره شده بودم یکم سر جاش تکوݧ خورد و چشماشو باز کرد و با لبخند و صداے خش دار گفت:سلام خانم کے اومدے❓ سلام نیم ساعتہ إ پس چرا بیدارم نکردے❓ آخہ دلم نیومد... _آخ علے بہ فداے دلت حالا دستمو بگیر بلندم کـݧ ببینم دستشو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم سمت خودم علے نمیتونم خیلے سنگینے إ پس مـنم بیدار نمیشم باشہ بیدار نشو منم الاݧ میرم خونمو خدافظ دستم و گرفت و گفت کجا❓دلت میاد برے❓ سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم باشہ باشہ بلند میشم تو فقط حرف از رفتـݧ نزݧ بخدا قلبم میگره دوتاموݧ زدیم زیر خنده _در اتاق علے بہ صدا در اومد فاطمہ بود داداش زنداداش ماماݧ معصومہ میگہ بیاید پاییـݧ شام. 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 _علے دستش و گذاشت رو شکمشو گفت آخ کہ چقد گشنمہ بریم دستشو گرفتمو گفتم بدو پس از پلہ ها اومدیم پاییـݧ باباے علے کہ بهش میگفتم بابا رضا اومده بود خونہ رفتم سمتش سلام بابا رضا خستہ نباشے پیشونیمو بوسید و گفت سلامت باشے دختر گلم با اجازتوݧ مـݧ برم کمک ماماݧ معصومہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:کجااااا❓ مـݧ خودم همہ چیو آماده کردم شما بشیـݧ آقاتوݧ فردا نگہ از خانومم کار کشیدید _دوتاموݧ زدیم زیر خنده علے انگشتش و بہ نشونہ ے تهدید بہ سمت فاطمہ تکوݧ دادو گفت:باشہ عیب نداره نوبت توهم میرسہ فاطمہ از خجالت صورت سفیدش قرمز شدو رفت آشپزخونہ بابا رضا و علی زدݧ زیر خنده آروم زدم بہ پهلوے علی وگفتم خبریه❓ . 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 ݧ خانومم همینطورے گفتم چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم حالا دیگہ ما غریبہ شدیم؟؟باشہ علے آقا باشہ... إ اسماء بخدا شوخے کردم باشہ حالا قسم نخور آخہ آدمو مجبور میکنے خب ببخشید نمیبخشم إ علے إ اسماء فاطمہ اومد پیشموݧ .دستش و گذاشت رو کمرشو وگفت:دارید پشت سر مـݧ غیبت میکنید؟؟.بسہ دیگہ بیاید سفره رو آماده کردم. . آخر هفتہ عقد اردلاݧ بود .نمیدونم بہ زهرا چے گفتہ بود کہ هموݧ جلسہ اول قبول کرده بود با علے دنبال کارهاے خودموݧ و مراسم اردلاݧ بودیم تولد امام رضا نزدیک بود و قرار بود عقدمونو تو حرم بخونـݧ و همونجا هم ثبتش کنیم لحظہ شمارے میکردم براے اوݧ روز حلقہ هامونو یہ شکل سفارش دادیم .علے انگشتر عقیق خیلے دوست داشت اما بخاطر مـݧ چیزے نگفت مراسم اردلاݧ تموم شد و از هموݧ بعد عقد دنبال کارهاے عروسے بودݧ.درس زهرا کہ تموم شده بود اردلاݧ بخاطر تحصیلاتش راحت تو سپاه استخدام شد ومشکلے نداشتند. امامـݧ و علے بخاطر درسموݧ مجبور بودیم عروسیموݧ و عقب بندازیم 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 بلیط قطار واسہ ۸صبح بود مشغول آماده کردݧ ساک لباساموݧ بودم علے یہ گوشہ نشستہ بود بالبخند نگاهم میکرد علے جاݧ چیہ باز اونطورے نگاه میکنے؟؟باز چہ نقشہ اے تو سرتہ. ادامه دارد. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_بیست و نهم ✍ بخش سوم 🌹خندید و گفت آهان فهمیدم خو
" "بر اساس ام ✍ بخش اول 🌹با این حرف اونا رو به تکاپو انداختم تا زودتر همه چیز حاضر بشه. تورج ذغال ها رو درست کرد و ایرج کباب ها رو سیخ کشید. من و مینا هم شام رو آماده کردیم. روی کیک شمع گذاشتیم و قرار بود چراغ ها رو خاموش کنیم ولی چون بچه ها توی حیاط آتش روشن کرده بودن نمیشد زیاد غافلگیرش کنیم… بالاخره رسیدن… حمیرا خیلی خوشحال شد و برای اولین بار دیدم که بلند خندید. اول از همه من بغلش کردم و گفتم: به خاطر تولدت بهت تبریک میگم. مبارک باشه ، و به خاطر اینکه باعث شدی من توی کنکور موفق بشم ازت ممنونم. من می دونم که این قبولی رو از تو دارم اگر تو با من زبان کار نمی کردی امکان نداشت بتونم موفق بشم. تا آخر عمرم مدیون تو می مونم بازم هزار بار تشکر می کنم دختر عمه ی عزیزم… اون خودش دوباره اومد و منو بغل کرد و همدیگر رو بوسیدیم من براش چند جلد کتاب خریده بودم و همون جا بهش دادم بقیه هم مجبور شدن قبل از بریدن کیک کادو هاشون رو بدن… تو محیطی خیلی گرم و شاد شام خوردیم و بعد از شام من شمع های روی کیک رو روشن کردم و اونو آوردم. حمیرا چشمهاش رو بست و گفت: می خوام بلند آرزو کنم شاید خدا بشنوه… دلم می خواد هر چی زودتر نگار رو ببینم… همه احساساتی شدن، ولی تورج زود به دادمون رسید و حرف رو عوض کرد و چاقو رو برداشت و کیک رو برید و برای همه تو زیر دستی گذاشت و گفت می دونی بابا مینا خانم چقدر خوب می خونه؟ حالا مینا خانم زود باش ثابت کن که راست گفتم… عمه هم گفت منم تعریف صداتو خیلی شنیدم برامون بخون که بهترین موقع است. اونم بدون معطلی یک ترانه از حمیرا خوند… 🌹با اینکه همه لذت زیادی بردن ولی با آرزویی که حمیرا کرده بود تحت تاثیر قرار گرفتن و من دیدم حمیرا حالش بده ولی زود خودشو جمع و جور می کنه… علیرضا خان از صدای مینا خوشش اومد و اصرار کرد بازم بخونه و اونم خوند. همه محو صدای بی نظیر مینا شده بودن ولی همین طور که اون می خوند من متوجه ی حمیرا بودم… گاهی بهم می ریخت و احساس می کردم ، شکل موقعی شده که حالش بد بود تخم چشمش می لرزه و دوباره درست میشه… نگران شدم… یواشکی به عمه گفتم به حمیرا نگاه کنید مثل اینکه حالش خوب نیست ولی اون گفت نه چیزی نیست گاهی اینطوری میشه مهم نیست… شب خیلی خوبی بود و علیرضا خان خیلی از مینا خوشش اومد و بهش اصرار می کرد بیشتر بیاد خونه ی ما… موقع رفتن شد، علیرضا خان گفت: تورج تو با ما بیا من می رسونمت ایرج و رویا هم مینا خانم رو برسونن. وقتی مینا رو گذاشتیم، ایرج که روش به من باز شده بود دوباره سر حرف رو باز کرد و گفت: می دونی تو برای من مقدسی نمی خواستم با یک حرف احمقانه خاطر تو رو آزرده کنم ولی امروز که تو رو تو دانشگاه دیدم راستش ترسیدم. ترسیدم تو رو از دست بدم، دیدم اونجا پر از جوون ها ی …. چه می دونم … راستش حسودیم شد … خواهش می کنم اگر جسارتی کردم منو ببخش…. یادته روز اولی که اومدی خونه ی ما، یک دفعه وارد آشپزخونه شدی… مثل یک تابلوی نقاشی بودی مجذوب شدم وقتی تورج اون نقاشی رو کشید دیدم این همون احساسیه که اون روز من نسبت به تو داشتم. دلم می خواست اون نقاشی مال من می شد اگر خجالت نمی کشیدم همون شب اونو ازت می گرفتم… ولی حالا که باهات آشنا شدم بیشتر از هر چیزی روحیه ی لطیف و مهربون تو دوست دارم… باور کن تا حالا نه کسی رو این طوری دوست داشتم و نخواهم داشت… در حالیکه نمی تونستم نفس بکشم گفتم: منم همینطور… پرسید: از دستم که ناراحت نشدی؟ گفتم نه، برای چی؟ یک روز باید این اتفاق میفتاد. من منتظرت بودم… ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2