داروخانه معنوی
ویس بی آهنگ #حسادت 🔥 ♦️ قسمت ( دوم ) ♦️ (حب و بغض ) 🎗چه کسانی بیشتر حسادت میکنن . #استاد : حاج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسد۳.mp3
19.25M
امروز سه شنبه
قضای ⇠ #نماز_مغرب
بعد از هر نماز قضا خواندن دعای فرج(الهی عظم البلا...) برای سلامتی و فرج و مقدر شدن ظهور آقا جانمون حضرت مهدی (روحی لک الفدا) اجباری است🌹🌹🌹
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿آیــّــت الله آقــٰـــا مُجتبٰے تهرٰانے𔘓﴾
□مـٰــــا در بيـــــن أذكٰار ⇩⇩⇩
⇦دو² ذكـــــر دٰاريـــــم كہ اينهــٰـــا،
۔۔ســـــرآمـــَــد أذكٰار هَستنـــــد.
□□و آن دو² عبــــٰـارت أز :
¹⇠«صلّـــــوٰات» و
²⇠«استغفــٰـــار» أســـــت.
اين دو² ذِکـــــر
╰─┈➤
◇«كٰاربــُـــرد گـــــره گشـــٰــايے دٰارنـــــد𑁍»
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#استغفار
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۲۲۷ دعائي از آن حضرت 🎇🎇🎇 #خطبه۲٢۷ 🎇🎇🎇 يكيازدعاهايامامعلیهالسلام خدايا! تو با دوستان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۲۲۷ دعائي از آن حضرت 🎇🎇🎇 #خطبه۲٢۷ 🎇🎇🎇 يكيازدعاهايامامعلیهالسلام خدايا! تو با دوستان
خطبه ۲۲۸
درباره يكي از حاكمان
🎇🎇🎇 #خطبه۲٢٨ 🎇🎇🎇
🌸 ويژگيهايسلمانفارسي
خدا او را در آنچه آزمودش پاداش خير دهد، كه كجيها را راست، و بيماريها را درمان كرد، سنت پيامبر (ص) را بپا داشت، و فتنه ها را پشت سر گذاشت، با دامن پاك، و عيبي اندك، درگذشت، به نيكي هاي دنيا رسيده و از بديهاي آن رهايي يافت، وظائف خود نسبت به پروردگارش را انجام داد، و چنانكه بايد از كيفر الهي مي ترسيد، خود رفت و مردم را پراكنده برجاي گذاشت، كه نه گمراه، راه خويش شناخت، و نه هدايت شده به يقين رسيد.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿تَسبیحــٰـــاتحَضـــــرتزھـــــراۜ𔘓⇉﴾
⇠رٰا بـــــدونِ تَسبیـــــح بگـــــید..!
بــٰـــا بَنـــــدبَنـــــدھــٰـــا؎أنگـــــشت کہ⇩⇩⇩
⇦بِگےروزقیــــٰـامـــــتهمینــٰـــا،
بہ حـَــــرفمیــــٰـان۔۔۔
⇆شھـٰــــآدتمیـــــدنکِہ
╰─┈➤
◇بــــٰـاهـــٰــاشـــــون ذِکـــــر گـــُــفتے...!
‹‹شَھیـــــدحَمیـــــدسیٰاهکٰالےمُـــــرٰاد؎𑁍››
#شهیدانه
#تسبیحات_حضرت_زهرا
#پندانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و نهم ✍ بخش دوم 🌸احساس عجیبی داشتم من از اون ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و نهم ✍ بخش دوم 🌸احساس عجیبی داشتم من از اون ا
#رمان
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_شصت و نهم ✍ بخش سوم
🌸ساعت شش بیدار شدم ….کیف بچه ها رو چک کردم اونا بیدار کردم و صبحانه دادم و حاضرشون کردم…..
بعد ایرج رو صدا کردم و گفتم : عزیزم من دارم میرم بچه ها رو به سرویس برسون ….دستشو دراز کرد و گفت بیا …. رفتم جلو بوسیدمش و با عجله از همه زودتر از خونه بیرون اومدم و خودمو رسوندم بیمارستان ….
🌸از اون روز به بعد ما همیشه بخشی رو برای مجروحان جنگ داشتیم و هر روز به تعداد اونا اضافه می شد تا جایی که گاهی تخت های بخش های دیگه هم اشغال می شد ….
تورج حالا دو روز,, و یا سه روز میرفت…و تو این مدت ازش خبری نبود و همین باعث شده بود من نسبت به همه ی اون مجروحان یک حس غریب داشته باشم ، هر کدوم از اونا رو می دیدم یاد خانواده هاشون میفتادم و رنج می بردم و این رابطه ی عاطفی که من تو ذهنم با اونا بر قرار می کردم باعث می شد…
🌸تا اونجایی که توان داشتم برای معالجه ی اونا تلاش کنم … ساعت دو شده بود و شیف کارم تموم شده بود لباس عوض کردم که برم هر چی فکر کردم زنگ بزنم اسماعیل بیاد حوصله نداشتم صبر کنم ……..
این بود که تصمیم گرفتم با تاکسی برم نزدیک در که رسیدم ایرج رو دیدم داشت میومد دنبالم خدا می دونه که از دیدنش چقدر خوشحال شده بودم دلم می خواست هر چی زودتر خودمو برسونم به دخترا که دو ,سه روزی بود که درست ندیده بودمشون ….
🌸اونا الان کلاس اول بودن و به مادری احتیاج داشتن که به اوضاع اونا رسیدگی کنه باید فکری هم برای این موضوع می کردم ….به ایرج که رسیدم با لبخند بهش گفتم : وای که تو وقتی می خوای خوب باشی سنگ تموم می زاری نمی دونی الان چقدر بهت نیاز داشتم ….چرا کارخونه نیستی ؟
گفت : زود تر اومدم که امروز تورج خونه اس با هم باشیم امشب آخر شب میره گفتم اول بیام دنبال تو ……
🌸حالا می دونستم که تا مدتی ایرج همین طور می مونه و خدا می دونست که دوباره و چطور به چیزی حساس میشه …..
اون روز خونه ما حال و هوای دیگه ای داشت…. هر چهار تا بچه ، با سر و صدا اومدن به استقبالمون اول مریم رو بغل کردم که اگر این کارو نمی کردم گریه میفتاد ….بوی باقالی پلو با ماهیچه تمام فضای خونه رو پر کرده بود صورت عمه ، علیرضا خان ….مینا و تورج خندون بود … میز حاضر بود و همه منتطر بودن ما از راه برسیم …..
🌸وقتی دست و صورتم رو می شستم نگاهی به آینه کردم خودم کمی برانداز کردم و گفتم : رویای کم طاقت ، زندگی اینجوریه آدم از یک لحظه ی دیگه اش خبر نداره میشه یک کم قوی تر باشی و فقط نوک دماغ تو نگاه نکنی ؟ ….
همه برای نهار دور میزی که ساعات خوشی و نا خوشی ما رو بار ها دیده بود نشستیم ……..
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2