eitaa logo
داروخانه معنوی
6.4هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
4.6هزار ویدیو
126 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
🌷 الله‌اکبر، شهید داردلبخند می‌زند! شهید بزرگوار محمدرضا حقیقی عزیز❤️ 🌷شهید محمدرضا حقیقی از شهدای بسیجی شهرستان اهواز و عضو پایگاه بسیج موسی بن جعفر بود. او در ترکیب گردان کربلای اهواز در عملیات والفجر۸ – فاو– شرکت داشت و در همین عملیات در ساحل <<فاو>> به شهادت رسید. پیکر مطهرش پس از چند روز که در سردخانه نگهداری شد به اهواز انتقال یافت و طی مراسمی با حضور خانواده و جمعی از مردم تشییع و در بهشت‌آباد اهواز به خاک سپرده شد. نکته عجیب و حیرت‌انگیزی که درباره این شهید زبانزد همگان است و برای نخستین بار در مجله پیام انقلاب درسال ۱۳۶۵ منتشر و منعکس گردید لبخند زیبایی است که چند روز پس از شهادت به هنگام تدفین بر روی لب‌های این شهید نقش بست. 🌷در مراجعه به پدر و مادر شهید وجود فیلم ۸ میلی‌متری از لحظات تدفین شهید در سندیت این حادثه عجیب که نشان از اعجاز شهیدان دارد هیچ شک و تردیدی باقی نمی‌گذارد. پدر شهید در این‌باره می‌گوید: «وقتی تلقین محمدرضا خوانده می‌شد، من که ناباورانه شاهد آخرین لحظات وداع با فرزندم بودم به ناگاه احساس کردم که لب‌های بسته شده‌ی محمدرضا که بر اثر دو_سه روز بودن در سردخانه به‌هم قفل شده بود، به تدریج از هم باز شد و گونه‌های وی مانند یک فرد زنده گل انداخت و جمع شد و چشم‌هایش نیز بدون این‌که باز شود، به مانند فرد خوابیده‌ای می‌مانست که در حال دیدن خواب خوشی است و با منظره و یا.... 🌷و یا حادثه خوشحال کننده‌ای روبرو شده است. من با دیدن این صحنه غیرمنتظره بی‌اختیار فریاد زدم: الله‌اکبر، شهید دارد لبخند می‌زند! شهید دارد لبخند می‌زند! پس از این فریاد بلند که بی‌اختیار دو_سه بار تکرار شد، برادری که دوربین فیلمبرداری داشت و تا آن لحظه از مراسم فیلم می‌گرفت وقتی با این فریاد و هجوم جمعیت به بالای قبر مواجه گردید به هر زحمت که بود خودش را به قبر رساند و دوربین را بالای دستش و بالای سر همه آن کسانی که برای دیدن این اعجاز دورِ قبر حلقه زده بودند گرفت و شروع به فیلمبرداری کرد و خوشبختانه توانست از این اعجاز با همه مشکلاتی که به دلیل هجوم و تراکم جمعیت مواجه بود فیلمبرداری کند و آن لحظه را ثبت کند.» 🌷پدر شهید به نکته جالب دیگری هم اشاره می‌نماید و می‌گوید: «وقتی دفتر خاطرات و یادداشت‌های فرزند شهیدم را پس از شهادت مطالعه می‌کردم، متوجه شدم در صفحات مختلف اشعاری را نوشته است. در بین اشعار یک بیت از خواجه حافظ شیرازی بود که در مصرعی از آن آمده است: "وانگهم تا به لحد خرم و آزاد ببر" که فرزندم آن‌را تغییر داده و نوشته است: "وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر"» 🌷می‌گویند حجةالاسلام والمسلمین قرائتی در سفری به خوزستان در شهر اهواز با این خانواده ملاقات کرده و در مورد عظمت این حالت شهید گفته است: «حاضرم تمامی ثواب جلسات تفسیر قرآن صدا و سیما را در این سال‌ها از من بگیرند، ولی در قبر چنین لبخندی را به من عنایت کنند.» @Manavi_2
داروخانه معنوی
شهید بزرگوار علی محمد صباغ زاده عزیز❤️ روزی در صف توزیع؛ وقتی که کوپن نفت تمام شده بود؛ بانویی با عصبانیت شروع به جیغ زدن کرده و به صورت علی محمد که سعی در آرام کردن او داشت؛ آب دهان پرتاب می‌کند. دوستانش قصد برخورد با این زن را داشتند که علی محمد مانع شده و می‌گوید: «آرام باشید. ما که می‌دانیم کارمان را درست انجام دادیم و ذره‌ای در رعایت حق الناس کوتاهی نکردیم. خدا ان شاء الله همه ما را به راه راست هدایت کند و از سر تقصیرامون بگذرد». این کار او که تداعی‌گر عمل یار صدیق امیرالمؤمنین(ع)، مالک اشتر بود؛ نقل محافل همدان شد و دهان به دهان چرخید تا به گوش استاد درس‌های قرآن تلویزیون رسید. قرائتی در یکی از درسهایش، این داستان را روایت کرد و همین کار سبب تحول یک تاجر تهرانی شد. فردی که تا آن روز با دین بیگانه بود و نه خمس داده بود و نه برای آخرتش، توشه‌ای برداشته بود. کتاب «مزد اخلاص»، داستان عمل بزرگ این معلم شهید از زبان حجت‌الاسلام قرائتی را این‌طور روایت می‌کند: «یک پیرمردی آمد و گفت: این معلم همدانی چه کسی بود؟ من خیلی تحت تأثیر قرارگرفتم. پای تلویزیون گریه کردم و منقلب شدم. من یک تاجر تهرانی هستم. هیچ کاری نکرده و فقط دنبال خواسته‌های خودم بودم. این شهدا چطور آدم‌هایی هستند؟ فرشته‌اند؟ این‌ها در جهاد اکبر جلوی نفسشان را می‌گیرند. در جبهه مقابل دشمن می‌ایستند. این جوان‌ها کجا هستند؛ ما پیرمردها کجا؟ آمده‌ام همه اموالم را وقف کنم؛ وقف نهضت سوادآموزی. به او گفتم: شما خمس هم می‌دهی؟ گفت: نه!. گفتم: خمس واجب است؛ وقف مستحب. شما اول باید واجبات را انجام دهی. اول خمست را بده. پیرمرد رفت. دوستان ما در نهضت سوادآموزی گفتند: تو چطور آدمی هستی؟ شکار دستت می‌آید رها می‌کنی؟ گفتم: ما شکارچی نیستیم؛ حجت‌الاسلام هستیم. یعنی باید هرچه اسلام گفته را بگوییم. این پیرمرد را معلم شهید همدانی آورده است. پیرمرد برگشت و بعد از محاسبه خمس اموالش، باغی در کرج را برای نهضت سوادآموزی وقف کرد و به اردوگاه شهید باهنر برای تربیت معلم تبدیل شد. از آن سهم امام که به عنوان خمس داده بود هم مقداری را مرجع دینی به من داد تا هرکجا لازم بود؛ خرج کنم که برای سفر طلبه‌ای که قصد داشت برای تبلیغ اسلام به برزیل برود؛ هزینه شد. او با پاسخ به شبهات درباره اسلام توانست در یک سال، 30 فرد مسیحی را مسلمان کند و نیم کیلو طلا هم برای جبهه فرستاد. @Manavi_2
داروخانه معنوی
گنده لات راوی امیر منجر یادم هست در زورخانه حاج حسن، پیرمردی می آمد و آن بالا در گوشه ای می نشست و ورزش جوان ها را نگاه می کرد. در آن جمع، ابراهیم هرگاه از در وارد می‌شد این پیرمرد را حسابی تحویل می‌گرفت و او را در آغوش می فشرد. گویی دوست صمیمی اش را دیده. من دقت کردم که ابراهیم، در حین روبوسی، مبلغی را داخل جیب آن پیرمرد می گذاشت. مدتی از آن ماجرا گذشت. یک روز به او گفتم: ابرهیم، این پیرمرد را از کجا میشناسی؟ جواب درست و حسابی نداد. یقین داشتم که او به خوبی این پیرمرد را می شناسد. دوباره سوالم را پرسیدم. مکثی کرد وگفت: او پهلوان عباس... است، یکی از پهلوان های قدیم تهران. او در جوانی گنده لات بود و کارهای خلاف بسیاری انجام داد، اما حالا سرش به سنگ خورده و دیگر توان قبل را هم ندارد. من هر بار به زورخانه می رفتم، شاهد برخوردهای دوستانه ابراهیم با این پهلوان بودم. از طرفی شاهد بودم که برخی دوستان ما به ابراهیم انتقاد می کردند که او در گذشته چنین و چنان بوده، چرا به او کمک می کنی؟ ابراهیم با مهربانی می گفت: در گذشته این طور بوده، الان پشیمان است. خدا پشیمان ها را قبول می کند، چرا ما قبول نکنیم؟! مدتی گذشت، تا اینکه یک شب متوجه شدم ابراهیم ساعتها با پهلوان عباس خلوت کرده و مشغول صحبت است. آخر شب وقتی پیش من آمد گفت: این پهلوان عباس دستش خالی است. میخواهد دختر شوهر بدهند، اما نمی‌تواند جهیزیه تهیه کند. می توانی بی سر و صدا کاری انجام دهی؟ صبح فردا با ابراهیم راهی بازار شدیم. از هر بازاری که می شناختیم کمک گرفتیم. یک نفر فرش داد. یک نفر ظرف و ظروف و دیگری رخت و لباس. خلاصه جهیزیه خوبی برای دختر پهلوان عباس تهیه شد. نمیدانید این پیرمرد چقدر خوشحال شد. هربار ابراهیم را می دید از جا بلند می شد و مانند فرزندش او را در آغوش می گرفت و دعایش می کرد. پهلوان عباس چهل سال پیش پیرمرد بود و به یقین الان زنده نیست، اما ابراهیم کاری کرد که او بنده خوب خدا شد. اهل نماز و مسجد و... او از تمام گذشته اش توبه کرد. 📙داستان جدید، از کتاب دو جلدی سلام بر ابراهیم @Manavi_2
داروخانه معنوی
شهید بزرگوار علی حیدری عزیز❤️ مراقبه جمعی از دوستان شهید ‌دوستش می‌گفت :علی بعضی‌وقت‌ها خودش را تنبیه می‌کرد، نفسش رو ادب می‌کرد. یه شب توی زمستون که هوا خیلی سرد بود داشتم.به سمت ترمینال می‌رفتم ، علی حیدر رو دیدم با یک پیراهن داره میاد. مثل چی داشت می لرزید!!.گفتم : علی اینجا چه کار می‌کنی ؟.چرا توی این سرما لباس تنت نکردی ؟.مریض می شی ها ؟! علی نگاهی کرد و لبخند ملیحی زد و گفت: این نفس من سرکش شده ،.این نفس راحت‌طلب شده ، بایست یه کم حالش جا بیاد!.بایستی بفهمی کسانی که پول ندارند.لباس گرم بخرم چی می‌کشند. اردوی مشهد جمعی از دوستان شهید عید سال ۶۲ بود که بچه‌های مسجد به همت حاج داوود با یک اتوبوس رفتیم مشهد مقدس . خیلی‌ها بودند سید عطا ، خدیور ، از راه شمال رفتیم تا بر مزار شهید عباس‌زاده هم فاتحه‌ای بخوانیم . محل اسکان ما در مشهد چند اتاق تودرتو بود که با درهایی از هم جدا می‌شد . در یکی از شب‌ها تعدادی از برادرها ازجمله علی.تو یکی از اتاق‌ها مشغول خواندن مناجات خمسه عشر شدند . این مناجات توسط شیخ حسین انصاریان به شعر درآمده بود . یادمه بچه‌ها می‌خواندند : الهی من بدم اما تو خوبی یقین دارم که ستارالعیوبی …… کم‌کم حال و هوائی ایجاد شد. برق‌ها خاموش شد و تبدیل به یک مجلس توسل شد. اونجا بود که علی از هوش رفت . علی بی خیال بعد از به‌هوش آمدن همچنان گریه می‌کرد .وقتی آروم شد خواست بره حرم . چند تا برادرها علی رو بردند حرم . بعدها علی به برخی نزدیکان گفت که اون شب برات شهادتم رو گرفتم …. . اردوی مشهد یکی دیگر از دوستانش می‌گفت: آشنایی اول این حقیر با شهید علی حیدری.برمی‌گرده به آن سالی که اردوی مشهد برگزار شد . آن‌جا دعای توسلی در مهمانسرای مشهد خوانده شد،.اون شب وقتی مشغول خواندن دعا بودیم علی حالش خراب شد و از حال رفت . وقتی بالای سرش آمدیم صورتش نورانی‌تر شده بود.و ذکر یا امام رضا (ع) ورد زبانش بود . همه نگران بودند اما او لبخند می‌زد! @Manavi_2
🌷 شهید بزرگوار علی هوشیار عزیز❤️ رمضان_رفت.... رمضان_آمد! 🌷برادر بزرگ‌تر گفت: علی اين همه جبهه بودی، بس نيست! می‌دانی مادر، چه قدر انتظار كشيد تا برگردی. علی جواب داد، بايد بروم، من نمی‌توانم بمانم. چند روز بعد، دخترم آمد، گفت: مادر، علی رفته! گفتم: بدون خداحافظی با من، نمی‌ره. رفتم دم در، كيفش را روی دوشش انداخته بود و روی پله‌ها ايستاده بود. كمی آجيل توی كيفش گذاشتم. اشك در چشمانم حلقه زد. هنوز بالای پله‌ها ايستاده بود. سريع به اتاق برگشتم تا اشك مادرانه‌ام، مانع رفتنش نشود و مرددش نكند. وقتی از اتاق بيرون آمدم رفته بود. رفت و پانزده ماه از او بی‌خبر مانديم. يقين پيدا كرديم كه.... 🌷که علی ما هم جزو شهدای عمليات رمضان است. برايش مراسم ختم گرفتيم بی اين‌كه نشانی از پيكرش داشته باشيم. همان شب‌های مراسم علی بود كه خوابش را ديدم، كنار حوض نشسته بود. گفتم: علی! تو نمرده‌ای؟ گفت: نه مادر! می‌بينی كه زنده‌ام! _پس چرا اين‌جا نشسته‌ای؟ گفت: آخه توی باتلاق افتاده بودم، آمدم اين‌جا دست و پايم را بشويم.... سال‌ها گذشت، سال‌ها انتظار. ماه رمضان بود، سالگرد عمليات رمضان و سالگرد علی. سيزده سال از آن روز گذشته بود خبر رسيد، بياييد پيكر علی در تفحص باتلاق‌های جنوب، به دست آمده است! 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز علی هوشيار راوی: مادر گرامی شهيد 📚 كتاب "كرامات شهدا" @Manavi_2
شهید بزرگوار حجت الاسلام علی سیفی عزیز❤️ علی آمده بود مرخصی. رفت وضو بگیرد. رفتم سر جیب شلوارش ببینم این که اصلا شهریه نمی گیرد، چرا حرف از بی پولی نمی زند. از داخل حیاط با صدای بلند گفت: مادر! برکت پول را خدا می دهد. نمی دانم از کجا فهمید. 📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی بعد از شهادت علی مراسم گرفتیم. مهمانان زیادی آمده بودند و من مضطرب، که غذا کم نیاید. به ناگاه علی را در گوشه آشپزخانه دیدم. گفت مادر چرا مضطربی؟ گفتم نگران کم آمدن غذا هستم. ظرف برنجی دستش بود. گفت: این را به غذا اضافه کن و نگران نباش. همه مهمان ها سیر خوردند و آخر سر به اندازه همان بشقاب غذا اضافه آمد. @Manavi_2
🌷 شهید بزرگوار بهرام عیسوند رحمانی عزیز❤️ بهترین_جا_برای_تیر_خوردن! 🌷یکی از بچه‌های ناب منطقه، شهید بهرام عیسوند رحمانی، معاون گروهان بود؛ هر وقت که صحبت از شهادت می‌شد، می‌گفت: «بهترین جا برای تیر خوردن پیشانی است.» این موضوع را از بهرام شنیده بودم، عملیات «والفجر ۸» که شروع شد، بهرام در گروهان‌ دیگری بود؛ بعد از این‌که از اروند عبور کردیم، خط دشمن را شکستیم، تا صبح درگیر بودیم؛ خیلی از بچه‌ها شهید شدند، ترکشی هم به گردن من اصابت کرده بود که باعث شد نتوانم گردنم را حرکت دهم، درد داشتم و آن را باندپیچی کردم. 🌷اوایل صبح شهید جان‌محمد جاری را دیدم که گفت: «می‌دانی بچه‌ها شهید شدند؟» اسامی چند فرمانده گروهان را آورد و بعد گفت بهرام هم شهید شده؛ خیلی ناراحت شدم؛ درد ترکش با شنیدن این خبر بیشتر شد و به اصرار فرمانده به عقب برگشتم. در کنار اروند سوار قایق شدم، دیدم پیکری را می‌خواهند سوار قایق کنند، جان‌محمد گفت: «این شهید را می‌شناسی؟» گفتم: «کیه؟!» گفت: «بهرام». سر شهید را بلند کردم، صورتش گِلی بود، با آب شستم و دیدم جای تیر روی پیشانی بهرام است. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید بهرام عیسوند رحمانی 📚 کتاب "کوی پروانه‌ها" @Manavi_2
🌷 شهید بزرگوار محسن وزوایی عزیز❤️ مثل_محسن_وزوایی 🌷رتبه اول کنکور ریاضی تو سال ۱۳۵۵ بود. تو دانشگاه شریف و رشته شیمی قبول شده بود. شاگرد اول دانشگاه بود و بارها از دانشگاه‌های معتبر براش دعوتنامه اومده بود. با این‌که کاملا به انگلیسی مسلط بود اما دلش می‌خواست تو همین ایـــــــــران بمونه.... می‌تونست مثل خیلی‌ها یه زندگی خیلی خوب و مرفه داشته باشه و قطعاً استحقاقش رو هم داشت اما نه تنها تو کشورش موند، بلکه.... 🌷بلکه کلاس درس جبهه‌ها رو به کلاس دانشگاه ترجیح داد. روز قبل شهادت جلوی آینه محاسنش رو شانه می‌کرد و آماده نماز می‌شد، مکثی کرد و خودش رو تو آینه دید و به همرزمش گفت: «داداشی رفتنی شدم، یقین دارم ساعت‌های آخره.» اونایی که پرواز کردند و رفتند بهترین جوونای این مملکت بودند. باهوش‌ترین بودند. نابغه بودند و البته عاشق.... مثلِ محسن وزوایی 🌹خاطره ای به یاد علمدار رشید اسلام، فرمانده شهید محسن وزوایی @Manavi_2
🌷 خاطرات تفحص شهدا صدایی_از_صد_و_ده_شهید_جامانده! 🌷....یک هفته پس از آن به درخواست مسئولان تفحص شهدای سپاه که حالا به ما ملحق شده بودند، تصمیم گرفتیم بار دیگر به همان منطقه برویم؛ به‌خصوص که از پیش می‌دانستیم آن‌ منطقه، امانتدار پیکر شهیدان بی‌شماری است. قبل از عزیمت دوباره، همه دور هم حلقه زدیم و در فضایی روحانی و آسمانی به راز و نیاز با خدا و معصومین پرداخته و از آن‌ها طلب یاری کردیم تا در این سفر بتوانیم پیکر شهیدان خویش را بازیابیم، اما هنگام حضور در آن منطقه و به‌رغم جستجوی بسیار هیچ موفقیتی حاصل نشد و همین امر موجب تأسف و آزردگی ما شد. سرخورده و دل‌شکسته و محزون در حال بازگشت بودیم که در یک لحظه من و دو تن دیگر از همراهانم زمین‌گیر و میخکوب شدیم.... 🌷ـ آقای میرزاخانی شما صدایی نشنیدید؟ ـ شما چه‌طور آقای قاسمی؟ هر سه اما یک جمله را شنیده بودیم و آن این‌که: ـ کجا می‌روید؟ ما را این‌جا تنها نگذارید و با خود ببرید. گویی شوکه شده بودیم و مدام از خود می‌پرسیدیم؛ این صدای کیست و از کجاست؟ که ناگاه تا پشت سرم نگاه کردم، سر یک شهید را دیدم که روی خاک قرار دارد. آن هم در همان مسیری که چند دقیقه قبل از آن‌جا گذر کرده و هیچ چیزی ندیده بودیم! بی درنگ دست‌به‌کار شده و برای بیرون آوردن پیکر مطهرش خاک‌برداری کردیم. من در همان هنگام خاک‌برداری، مدام از خود می‌پرسیدم که چرا این صدا از ضمیر «ما» استفاده کرده است، حال آن‌كه او یک نفر بیش‌تر نیست؟! اما دیری نگذشت که با بهت و حیرت به پاسخ خود رسیدیم. 🌷....یک گور دسته‌جمعی از شهدایی که دشمن ناجوانمرد بعثی آن‌ها را با سیم برق به‌هم بسته و به طرز فجیعی به شهادت رسانده بود. غوغایی شد؛ ولوله‌ای، هنگامه‌ای، شوری، ناله‌ها بود و اشک‌ها.... بر سر زدن‌ها بود و بر سینه کوبیدن‌ها. ما توانسته بودیم پیکر پاک چهل شهید را پیدا کنیم و از خاک بیرون آوریم. این یعنی پایان انتظار چهل مادر، چهل همسر، چهل فرزند.... خدای من! پس پیکر دیگر شهیدان ما کجاست؟ هنوز اشک‌های ما جاری بودند که در فاصله‌ای دورتر با پیدا کردن فک یک شهید، موفق به کشف یک گور جمعی دیگر شدیم. حالا صد‌ و ده پیکر پاک دیگر پیش روی ما بود و ما توانستیم با صبر و حوصله همه آن‌ها را از خاک بیرون آورده و همراه با چهل شهید قبلی یک کاروان شهید را با خود به ایران عزیز بازگردانیم. @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌷 شهید بزرگوار حاج مهدی کریمی عزیز❤️ مخصوصا_گوش_راستش...!! 🌷مادرم می‌گفت: «مصطفی کلاس دوم ابتدایی بود. یک روز از مدرسه که آمد ناراحت بود. شب خوابش نمی‌برد. از گوش درد می‌نالید. روز بعد که برای رفتن به مدرسه آماده می‌شد. دیدم از گوش راستش خون آمده. گفتم: چی شده؟ گفت: ناظم مدرسه سرِ کلاس بود مدادم افتاد زیر میز. یکی از بچه‌ها آن را برداشت. چند بار گفتم مدادم را بده. به رو خودش نیاورد. سرش داد کشیدم. ناظم عصبانی شد. زد تو گوشم. از آن موقع گوشم خیلی درد داره، دیشب هم خوابم نمی‌برد. آن روز مصطفی را پیش مطب دکتر امامی بردم. 🌷....او متخصص گوش و شنوایی بود. پس از معاینه گفت پرده گوشش آسیب دیده و امکان برگشت شنواییش خیلی کم است. چند تا آمپول برایش نسخه کرد. گفت سه روز دیگر بیاریدش. روز سوم دکتر پس از معاینه گفت فایده‌ای نداشته. داروهای دیگری نسخه کرد و گفت یک ماه دیگه بیاریدش. داروها را سر وقت بهش می‌دادم. اما نگران بودم. شبی خواب دیدم در حال نمازم. حاج مهدی آمد. روی سجاده نمازم ایستاد. بهم گفت: چرا ناراحتی؟ چیزی از مصطفی به او نگفتم. نمی‌خواستم ناراحت شود. سؤالش را نشنیده گرفتم. گفتم: داشتم نماز می‌خوندم حاجی. چرا نمازم را به هم زدی؟ اما.... 🌷اما او گفت: می‌دانم به خاطر مصطفی ناراحتی. آن‌گاه شیشه شربت و قاشقی را از جیبش در آورد و گفت: الآن به بچه‌ام شربت می‌دهم که خوب شود. درحالی‌که شربت را آماده می‌کرد ساعت زنگ زد. از خواب پریدم. وقت داروهای مصطفی بود. ساعت اذان‌گو را به همین خاطر تنظیم کرده بودم، روز بعد مصطفی را پیش دکتر خلیلی بردم. نوار گوش گرفتم. نوار گوش را به بیمارستان شهید مطهری بردم و به دکترش نشان دادم. دکتر امامی نوار گوش را نگاه کرد و پس از انجام معاینات، با تعجب گفت: هر دو گوشش سالمند. مخصوصاً گوش راستش سالم‌تر است.» 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید حاج مهدی کریمی راوی: خانم راضیه کریمی فرزند گرامی شهید @Manavi_2
داروخانه معنوی
شهید بزرگوار عبدالمطلب اکبری عزیز❤️ انقلاب که پیروز شد به بسیج پیوست. دوستی داشت که ارتباط آن‌ها مانند مرید و مراد بود. دوست او، شعبان علی اکبری، مسئولیت عقیدتی سپاه خرم بید را برعهده داشت. آن ها شب و روز با هم بودند. عبدالمطلب با کمک او راهی جبهه شد. قدرت بدنی او بالا بود. برای همین سخت‌ترین کارها را قبول می‌کرد. او آرپی جی زن شده بود. در کارش بسیار ماهر و استاد بود. خیلی دقیق هدف‌گیری می‌کرد. دوستانش از عبدالمطلب چیزهای عجیبی می‌گفتند. یکی می‌گفت عجیب است؛ عبدالمطلب ناشنواست، اما وقتی خمپاره شلیک می‌شود او زودتر از همه خیز برمی‌دارد. دیگری می گفت بارها باهم توی خط بودیم عبدالمطلب بسیار به نماز اول وقت مقید بود.ما شنوایی داشتیم ساعت داشتیم اما او هیچ کدام را نداشت. اما هنگامی که موقع اذان می شد آرپی جی را کنار می گذاشت وآماده نماز می شد. هنوز این معما باقی مانده که او از کجا هنگام اذان را تشخیص می داد. …اما این رزمنده شجاع و غریب زمانی که دوست عزیزش را از دست داد بسیار بی تاب شده بود. وقتی شعبان علی را به خاک می سپردند در کنار قبر نشسته بود واشک می ریخت.شعبان در والفجر ۸ به شهادت رسید. عبدالمطلب در بالای مزارش نشست و روی زمین وبالای سرشهید شعبانعلی با چوبی که در دست داشت علامت زدوبازبان بی زبانی به ما گفت :‌ من می روم شهید می شوم واینجا قبر من است. اتفاقاً تعدادی از همرزمان شهید هم شاهدماجرا بودند ولی زیاد توجهی نکردند عبدالمطب در آخرین روزهای سال ۱۳۶۵ ازدواج کرد. آن موقع بیست و دو ساله بود.بلافاصله به منطقه برگشت.درعملیات کربلای ۸ در شلمچه غوغا کرد .هر جا همه خسته می شدند اویک تنه در مقابل تانک های دشمن با شلیک آرپی جی قد علم می کرد. برادرش می گفت نوزدهم فروردین ۱۳۶۶ عبدالمطلب اکبری به وصال محبوب خود رسید.پیکر پاک این شهید را به روستا اوردند.شهدا را به ردیف در روستا دفن می کردند. حالا نوبت به جایی رسیده بود بالای مزار شعبان علی وقتی او را به خاک می سپردیم برخی با تعجب به هم نگاه می کردند خاطره ای به یادشان آمده بود. روزی که عبدالمطلب درست همین مکان را نشان می داد و می گفت:‌ «من اینجا دفن خواهم شد.» مدت ها گذشت ما هم مانندبسیاری از مردم ازعظمت وبزرگی شهدا غافل بودیم به کلام حضرت امام که قبور مطهر شهدا را تا ابد دارالشفا خوانده بود بی توجه بودیم. برادر شهید ادامه داد: ‌ مادر ما دچار سرطان بسیار حادی شده بود. چند ماه به همه پزشکان شیراز و … مراجعه کردیم اما بی فایده بود.سرطان بدخیم بود و گفتند ایشان را اذیت نکنید ، ببرید خانه تا راحت تر … ما هم مادر را به خانه آوردیم .همه ناراحت بودیم .مادر توان راه رفتن نداشت وحتی توان حرف زدن وحتی غذاخوردن هم نداشت بعداز اینکه هیئت عزاداری اباعبدالله به منزلمان آمد بیرق و الم هیئت را به کنار جسم نحیف و نیمه جان مادر آوردند گویاعنایت آقا امام حسین نصیبش گردید و معجزه ولطف خداوند شامل خانواده و طایفهگردید. بعد ازاین موضوع در نیمه های شب حال مادر منقلب شد و اطرافیانش به گمان اینکه در حال احتضار است اورا رو به قبله دراز کردند ولی گویا اتفاقی دیگر رخ داده بود که کسی خبر نداشت روز به روز حالش بهتر وبهتر شد و بعد از بهبودی نسبی که قدرت تکلم پیدا کرد چنین گفت مادر می گفت آن شب عبدالمطلب به دیدنم آمد در حالی که سوار تراکتور سبز رنگی بود ودر دست یک بغل نان و ماست داشت از تراکتور پیاده شد و به من داد و گفت: مادر اینها را برای تو آوردم که بخوری وخوب بشی من هم گفتم که من نمی توانم بلند شوم شهید گفت بلند شو و بگیر به محض اینکه از دستان شهید گرفتم ناگهان به خود آمدم که دیگر شهید را ندیدم مادر را نزد پزشکان شیراز بردیم.آزمایشات مختلف انجام شد. یکی از پزشکان از خارج آمده بود و به معجزه اعتقادی نداشت. همه یک چیز می گفتند این ماجرا چیزی شبیه معجزه است. هیچ خبری از توده سرطانی نیست. از آن ماجرا بیست و هفت سال می گذرد مادر ما زنده است ودیگر مشکلی پیدا نکرد شبیه این ماجرا بارها برای اهالی وحتی چند نفر ازاهالی مرودشت و دیگران هم اتفاق افتاده است @Manavi_2
داروخانه معنوی
شهید بزرگوار حسین امیدواری عزیز❤️ حسين كاري را در قم گرفته بود كه با يكي از بچه‌هاي آنجا آشنا مي‌شود. با هم صحبت مي‌كنند كه در آخر حرف‌شان به رفتن به سوريه ختم مي‌شود و یک ماه در مسجد جمکران بیتوته می‌کند. بعد از اين بحث، پسرم از قم به تهران مي‌آيد تا كارهايش را انجام دهد. سر بحث سوريه وانتش را فروخت. يكي از دوستانش هم همان دوران خواب ديد كه حضرت رقيه دست حسين و چند نفر ديگر را مي‌گيرد و از صف جدا مي‌كند. اين خواب عزم حسين براي رفتن را جزم‌تر ‌كرد. يك شب براي شام به خانه برادرش رفت. برادرش چند تا كاپشن و دستكش داشته كه مي‌خواسته به حسين بدهد، ولي هر كاري كرده قبول نمی کند. خودش وسيله‌هايش را خريده بود. گفت: اگر برگشتم حتماً آنها را برمي‌دارم. حسين در فكر رفتن به سوريه نبود. يك دفعه‌اي پيش آمد، آموزش ديد و اعزام شد. حسین تا اسمش برای حرکت به سوریه در بیاید بسیار بی‌تابی می‌کرد و بالاخره خواب امام زمان(عج) را می‌بیند که با زبان فصیح عربی به حسین می‌گویند: "ما اسم تو را در گروه طیار نوشته‌ایم و تو خواهی آمد. و در عصر همان روز به او اطلاع دادند که در گروه طیار ثبت‌نام شده است."روزهای آخری بود که حسین در تهران بود و از آنجا که به ما ثابت شده بود که حسین برود سوریه دیگر بر نمیگردد پس تمام سوالاتمان را از او پرسیدیم. و یکی از دغدغه های ذهنی خواهرش این بود که بعد شهادتش دوست دارد کجا به خاک سپرده شود ،این سوال سخت را با هر زحمتی که بود بالاخره با گریه از حسین می پرسد و حسین می‌گوید : من را در بهشت زهرا قطعه ۲۶ در کنار ایستگاه صلواتی بچه‌های مسجد حضرت علی بن موسی الرضا(ع) به خاک بسپارید. بعد از شهادتشان در آن قطعه جا نبود و بالاجبار در قطعه ۵۰ به خاک سپرده شد و مدتی بعد یک ایستگاه صلواتی در کنارش بر پا شد. که در خواب دیدم وصیتنامه حسین در دستم است و می گویم با این که در قطعه ۲۶ نشد بروی، ولی الان در قطعه ۵۰ ایستگاه صلواتی زدند به نام حضرت زینب (س) و به نوعی وصیتت انجام شد. و بعد از یک مدتی که رفتم بهشت زهرا دیدم نام ان ایستگاه صلواتی همان نام حضرت زینب( س) است. حدوداً 5 ماه بعد از شهادت‌شان شانهء مادرمان بسیار درد گرفت و ما به چند پزشک مراجعه کردیم، ولی بهبودی حاصل نمی‌شد و در یکی از شب‌ها حسین آقا به خوابم آمد و گفتند: داروهای فلان دکتر که یک قرص هنگام صبح و دیگری در شب است را به مادر بدهید، ان شاءالله خوب می‌شود. همین کار را کردیم و مدتی بعد بیماری تسکین یافت. @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌷 شهید بزرگوار عبدالمحمد تقوی عزیز❤️ !! 🌷با چهار صد نفر از برادران رزمنده، گردانی را تشکیل دادیم به نام «سیف‌الله»؛ گردانی از تیپ استان کهگلیویه و بویر احمد که در عملیات والفجر ٨ به لشکر ویژه ٢۵ کربلا مأمور شد. گردانی آبی – خاکی که توان و انعطاف لازم را در جبهه‌‌های مختلف دارا بود. شکر خدا نیروهایی هم که به ما محلق شدند با ایمان، اخلاص و توان رزمی بالایی بودند. آن‌قدر روحیه بچه‌ها شاداب بود که ما از آن‌ها روحیه‌ می‌گرفتیم. شهید عبدالمحمد تقوی، روحانی اهل حالی بود که هدایت معنوی گردان را بر عهده داشت. کلام ایشان به قدری در دل‌ها نفوذ داشت که همه را به وجد می‌آورد. همه برای نماز شب از خواب بلند می‌شدند؛ مثلاً: وقتی از گشت شبانه برمی‌گشتیم هیچ کس نمی‌خوابید. نماز صبح که می‌شد، همه دسته جمعی اذان می‌گفتند. تلاش بچه‌ها در تهذیب نفس، ستودنی بود. شب‌ها به نخلستان‌های بهمن‌‌شیر پناه می‌بردند. می‌نشستند و به یاد غربت حضرت علی (ع) اشک می‌ریختند. 🌷هر روز برنامه‌ی معنوی خاصی برقرار بود. یک روز، روز استغفار نامیده می‌شد، یک روز، روز وحدت. بچه‌ها با هم پیمان اخوت می‌بستند که تا آخرین نفس برای پیروزی اسلام پایدار بمانند. یکی از حساس‌ترین بخش‌های عملیات والفجر ٨ به عهده‌ی گردان ما گذاشته شد. گردان ما گردان پیشرو بود که می‌بایست پایگاه موشکی عراقی‌ها را منهدم کند؛ پایگاهی که موشک‌های آن دهانه‌ی خلیج فارس و برخی از شهرهای مرزی و مردم بی‌‌گناه را مورد هدف قرار می‌داد. در کنار رشد معنوی نیروها با توجه به سختی مأموريت، باید توان رزمی بچه‌ها نیز بالا می‌رفت. بعضی مواقع احساس می‌کردم دست غیبی، ما را در نحوه‌‌ی آموزش‌ها هدایت می‌‌کند. یک شب خواب دیدم که با پای برهنه درحالی‌که پوتین‌ها را به گردن آویزان کرده‌ بودیم با اسلحه، مسافتی طولانی و دشوار را طی می‌کنیم. 🌷....در صبحگاه همان شب اعلام کردم: «برادرها! پوتین‌ها را در آورده و به دور گردن بیندازید.» آن وقت همه با هم داخل نهرهای بهمن‌شیر که تا حدودی باتلاقی و پر از لجن بود، راه رفتیم. پای بچه‌‌ها زخم شد و از آن خون می‌ریخت، اما کسی اعتراضی نمی‌کرد. هیچ کس حتی نپرسید، چرا چنین تمرینی را انجام می‌دهیم؟ در هیچ یک از تمرین‌ها به رغم دشواری کار، کسی گله و شکایت نمی‌کرد. در عملیات، همین صحنه‌ی تمرین برای ما تکرار شد و در جایی مجبور شدیم که با پای برهنه از درون باتلاق‌ عبور کنیم. اعزام به خط از ساحل اروندکنار صورت می‌گرفت و شهید کریمی هم اصرار بر نیامدن شهید تقوی داشت و بالاخره همه سوار قایق شدیم؛ به این امید که شهید تقوی به خط مقدم نخواهد آمد. در همین اثنا وقتی وارد شهر فاو شدیم و هنگامی که در کانال سوم مشغول انجام مأموریت بودم، کسی از پشت، دستش را روی کتفم گذاشت و تا آمدم که اسم او را صدا کنم، دستش را روی دهانم گذاشت و خواست چیزی نگویم که دیدم شهید روحانی عبدالمحمد تقوی است. اما جالب‌تر از همه اینکه در هنگام عزیمت به خط، چشم هیچ‌‌کس به او نیفتاده بود و به صورت غیبی در میان ما حضور داشت و نشان داد که برای افلاکی شدن با آسمان‌‌ها هماهنگ است. 🌹خاطره ای به یاد روحانی شهید عبدالمحمد تقوی راوی: سید مجيد کریمی فارسی، رزمنده لشکر ویژه ٢۵ کربلا @Manavi_2
شهید بزرگوار سیف الله شیعه زاده عزیز❤️ ‏احتمالا تصویر این شهید بزرگوار را در فضای مجازی زیاد دیده باشیم؛ شهیدی که هیچ کس منتظرش نبود جز خدا....❤️ «شهید ‎سیف‌الله شیعه‌زاده» از شهدای بهزیستی استان مازندران که با یک زیر پیراهن راهی جبهه شد و هیچکس در جبهه نفهمید كه او خانواده‌ای ندارد. کم سخن می‌گفت و... ‏با سن کم سخت‌ترین کار جبهه یعنی «بیسیم‌چی» بودن را قبول کرده بود سرانجام توسط منافقین اسیر شد برگه و کدهای عملیات را قبل از اسارت خورد و منافقین پس از به شهادت رساندن وی، برای به دست آوردن رمز و کدهای بیسیم، سینه و شکمش را شکافتند!! ولی چیزی نصیب آن‌ها نشد ...! @Manavi_2
🌷 شهید بزرگوار حسن سلطانی عزیز❤️ .... 🌷یک‌بار حسن رفت جبهه زخمی شد. دو تا چشم و پاهاش ترکش خورده بود و اعزامش کردند تهران و به ما خبر دادند که حسن زخمی شده در بیمارستان تهران است. من و پدر و مادر آماده شدیم رفتیم بیمارستان. دیدیم حسن روی تخت نشسته و قرآن می‌خونه. ما دیدیم زیاد تحویل نگرفت فقط سلام کرد و شروع به قرآن خواندن کرد. وقتی قرآنش تموم شد شروع به صحبت کردن با پدر و مادر کرد. 🌷....گفت: تا دیشب پرستاران آب به دهن من می‌ریختند. یک‌دفعه خواب رفتم و یک نفر در عالم خواب آمد بالای سرم گفت: چشمانت را باز کن وقتی چشام و باز کردم دیدم امام زمان (عج) روبروم ایستاده. بهم گفت: بالای سرت و نگاه کن وقتی نگاه کردم دیدم نوشته یا مهدی. بعدش گفت: به رزمنده‌ها بگویید خود را آماده کنند که پیروزی نزدیک است. راوی: خواهر گرامی شهید 🌷وقتی حسن به عملیات می‌رفت دیگه آسایش از عراقی‌ها گرفته می‌شد، بعضی‌ها گفتند وقتی حسن به شهادت رسیده بود از رادیو عراق گفته بودند که؛ ما آخر داغ حسن سیاه را به دل فرمانده‌اش گذاشتیم. (چون کمی رنگ پوستش سبزه بود عراقی‌ها بهش می‌گفتن حسن سیاه.) راوی: همرزم گرامی شهید 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید حسن سلطانی برادر شهید حسین سلطانی @Manavi_2
🌷 خداحافظ_دنیا.... 🌷پانزده سال بعد از عملیات والفجر مقدماتی از دل فکه، پیکر یک شهید پیدا شد. اعداد و حروف نقش بسته روی پلاکش زنگ زده بود. توی جیب لباسش یک برگه پیدا کردیم. نوشته‌هاش به سختی قابل خواندن بود: 🌷بسمه تعالی جنگ بالا گرفته است، مجالی برای هیچ وصیت نیست.... جز همین که امام را تنها نگذارید. تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم حدیثی از امام پنجم می‌نویسم: به تو خیانت می‌کنند، تو مکن. تو را می‌ستایند، فریب نخور. تو را نکوهش می‌کنند، شکوه مکن. مردم شهر از تو بد می‌گویند، اندوهگین مشو. همه‌ی مردم تو را نیک می‌خوانند، مسرور نباش. آنگاه از ما خواهی بود. تحف العقول، ص ۲۸۴ 🌷دیگر نایی در بدن ندارم.... خداحافظ دنیا.... یا زهرا(س) @Manavi_2
🌷 شهید بزرگوار؛سردار یوسف سجودی عزیز❤️ سه سال قبل از شروع انقلاب اسلامی, زمانی که «یوسف» به تحصیل در مقطع متوسّطه مشغول بود, ناگهان تحولّی شگفت ‏در وی ایجاد شده و رویکردی عمیق به مذهب و مسائل اسلامی در او پدیدار می شود.و در همین هنگامة تحوّل, با رؤیاهایی عجیب, آیندة روشنش رقم می خورد. می گفت‎: ‎- ‎شبی مولایم علی (ع) در رؤیایی شیرین بر من گذشت و پرچمی سرخ به دستم داد و فرمود‎:جوان! تو پرچمدار من خواهی بود‎. و به راستی که «یوسف» تا جان در بدن داشت, این پرچم علوی را از کف فرو ننهاد‎! هیبت_یوسف 🌷در عملیات فتح المبین، در یکی از محورها، بچه‌ها خیلی تشنه بودند، آب نبود‌، اما یک چشمه نزدیکی ما بود. دو گالن بیست لیتری برداشت برای آوردن آب از چشمه. چند عراقی را دید که دست و صورتشان را در چشمه می‌شویند. سلاح نداشت. به خدا توکل کرد. یورش برد و.... 🌷و با فریاد آن‌ها را ترساند. وانمود کرد مسلح است. وحشت زده شدند. اسلحه‌ی یکی از آن‌ها را برداشت و به‌عنوان اسیر برای ما سوغات آورد. وقتی از عراقی‌ها پرسیدیم که مسلح بودند و چرا اقدامی نکردند، با ترس و لرز گفتند: «این نیروی شما هیکل بزرگی داشت، ترسیدیم.» 🌹خاطره ای به یاد یوسف دل‌ها، سردار شهید یوسف سجودی راوی: برادر گرامی شهید 📚 کتاب "آقا یوسف" (زندگی‌نامه شهید) @Manavi_2
🌷 شهید بزرگوار محمد ابراهیم فرزدقی عزیز❤️ شوق 🌷۲ روز و ۲ شب فقط اشک می‌ریخت که بره عملیات. [به] شوخی گفتم: تو خیلی چاقی زود شکار عراقی‌ها می‌شی! صبح تا شب کارش شده بود دویدن تا لاغر بشه. دلم سوخت، به ابراهیم گفتم: آخه رفتی و شهید [شدی]، با این هیکل تپلت کی می‌تونه تو رو برگردونه عقب؟ خندید و گفت: یه طناب بلند به پام می‌بندم و می‌رم جلو، اگر شهید شدم طناب رو بکشید تا بیام عقب! زبانم بند امد، گفتم: برو. با شوق رفت و شهید شد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز ابراهیم فرزدقی ❌️❌️ و شوق ما....!! @Manavi_2
راز مزار یادبود شهید ابراهیم هادی سالها از شهادت ابراهيم گذشـت. هيچکس نميتوانست تصور کند که فقدان او چه بر سر خانواده اي ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهيم از پا افتاد و... تا اينکه در سال 1390 شنيدم که قرار است سنگ يادبودي براي ابراهيم، روي قبر يکي از شهداي گمنام در بهشت زهرا ساخته شود. ابراهيم عاشق گمنامي بود. حالا هم مزار يادبود او روي قبر يکي از شهداي گمنام ساخته ميشد. در واقع يکي از شهداي گمنام به واسطه ابراهيم تکريم ميشد. اين ماجرا گذشت تا اينكه به كنار مزار يادبود او رفتم. روزي که براي اولين بار در مقابل سنگ مزار ابراهيم قرار گرفتم، يکباره بدنم لرزيد! رنگم پريد و باتعجب به اطراف نگاه کردم! چند نفر از بستگان ما هم همين حال را داشتند! ما به ياد يک ماجرا افتاديم که سي سال قبل در همين نقطه اتفاق افتاده بود! درست بعد از عمليات آزادي خرمشهر، پسرعموي مادرم، شهيد حسن سراجيان به شهادت رسيد. آن زمان ابراهيم مجروح بود و با عصا راه ميرفت. اما به خاطر شهادت ايشان به بهشت زهرا آمد. وقتي حسن را دفن کردند، ابراهيم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن، چه جاي خوبي هستي! قطعه26 و كنار خيابان اصلي. هرکي از اينجا رد بشه يه فاتحه برات ميخونه و تو رو ياد ميکنه. بعد ادامه دادمن هم بايد بيام پيش تو!دعا کن من هم بيام همينجا،بعد هم با عصاي خودش به زمين زد وچندقبر آن طرفتر از حسن را نشان داد!چند سال بعد،درست همان جائي که ابراهيم نشان داده بود،يک شهيد گمنام دفن شد. و بعد به طرز عجيبي سنگ يادبود ابراهيم در همان مکان که خودش دوست داشت قرار گرفت! @Manavi_2
شهید بزرگوار رضا اسماعیلی عزیز❤️ داعشی ها محاصره اش کردن، تا تیر داشت مقاومت کرد و جنگید، تیرش که تموم شد، داعشی ها نیت کرده بودن زنده بگیرنش همون موقع حاج قاسم هم توی منطقه بود خلاصه اینقدری این بچه رو زدن تا دیگه بدنش هم کم آورد و اسیر شد. ولی یک لحظه هم سرشو از ترس پایین نیاورد... تشنه بود آب جلوش می ریختن رو‌ی زمین فهمیدن حاج قاسم توی منطقه اس برای خراب کردن روحیه حاج قاسم بیسیم رضا اسماعیلی رو گرفتن جلو دهن رضا و چاقو رو گذاشتن زیر گردنش کم کم برا این که زجر کشش کنن آروم آروم شروع کردن به بریدن سرش و بهش می گفتن به حضرت زینب فحش بده پشت بیسیم اینقدر یواش یواش بریدن که ۴۵ دقیقه طول کشید... ولی از اولش تا لحظه ای که صدای خر خر گلو آمد این پسر فقط چند تا کلمه گفت: اصلا من آمدم جون بدم برای دختر مظلوم علی... اصلا من آمدم فدا بشم برای حضرت زینب... اصلا من آمدم سرم رو بدم... یا علی یا زهرا... میگن حاج قاسم عین این ۴۵ دقیقه رو گریه می کرد. بعدم سر رضا رو گذاشتن جعبه و فرستادن ‌برای حاج قاسم... معنی واقعی امنیت اتفاقی نیست... شهیدرضااسماعیلی:) شهید مدافع حرم تیپ فاطمیون لبیک_یا_خامنه_ای @Manavi_2
شهیدبزرگوار علی عباس حسین پور عزیز❤️ این شهید عاشق زیارت امام رضا ع بود و پیکرش بعد از شهادت اشتباها به مشهد ارسال شد و... وی در عملیات والفجر 8 در حالیكه به گفته دوستانش 40 روز در استقبال از شهادت روزه بود به عنوان غواص خط شكن شركت كرد و در حالیكه در سیاهی شب از موج های عظیم رودخانه وحشی اروند كه در اثر جزر و مد در شب به وجود می آید گذشت،توانست همراه با دیگر همرزمان خود خط مستحكم دشمن را در ساحل فاو بشكند و راه را برای عبور نیروهای پیاده هموار سازد. وی در غروب 23 بهمن 64 در فاو هنگام گرفتن وضو از ناحیه گلو مورد اصابت تركش و بمب شیمیایی قرار گرفت و در حال گفتن ذکر یا زهرا به شهادت رسید. نكته بسیار جالب و قابل توجه اینكه پیكر مطهر ایشان به جای اینكه به زادگاهش خرم آباد انتقال یابد به مشهد مقدس فرستاده شد و این نشانه اوج اخلاص و ارادت وی به علی بن موسی الرضا (ع)و همچنین لطف و عنایت حضرت به ایشان بود.به طوری كه بعد از رسیدن جنازه به مشهد مقدس پیكر او را در حرم مطهر به طواف بردند و سپس در دانشگاه به عنوان اولین شهید دانشگاه به گرد او حلقه زدند . @Manavi_2
داروخانه معنوی
شهید بزرگوارعلی اکبر صادقی عزیز 💠شهیدی که به درخواست مادرش چشم‌ بازکرد مادر: گفتم خدایا ازتومیخواهم عنایتى کنی تا... ❗️شهیدی که در قبر چشمانش را باز کرد! 💠مادر شهید صادقی: عرض کردم خدایا از تو میخواهم عنایتى کنی تا فرزندم چشمانش را باز کند تا من مانند دوران حياتش یك بار دیگر براى آخرین بار به چشمانش نگاه کنم. 🔶هنگامى که در بهشت زهرا(س) مى خواستند ایشان را به خاك بسپارند و داخل قبر بگذارند احساس کردم زمان وداع آخر با فرزند دلبندم فرا رسيده است. خيلى دلم شكست چون مى دیدم مدتهاست او را با چشم باز ندیده ام. در این هنگام پسر دیگرم در داخل قبر بند کفن او را باز کرد تا صورتش را روى خاك بگذارد. 🔸من که بالاى قبر ایستاده بودم، در همان لحظه به امام حسين(ع)متوسل شدم و گفتم: یا اباعبداالله(ع) من در این مصيبت فرزندم گریه و زارى و شيون نمى کنم. تو هم در کربلا به بالين فرزندت على اکبر رفتى و مى دانی که چه حالى دارم و چه اشتياقى دارم که یكبار دیگر روى فرزندم را ببينم و به چشمان او نگاه کنم. بعد عرض کردم خدایا از تو مى خواهم عنایتى کنی تا فرزندم چشمانش را باز کندتا من مانند دوران حياتش یك بار دیگر براى آخرین بار به چشمانش نگاه کنم. بعد امام حسين(ع) را قسم دادم که به حق على اکبر دوست دارم چشمان فرزندم را که بسته است مانند زمان حياتش باز ببينم و به آن نگاه کنم. 🔸در همان لحظه مشاهده کردم چشمان فرزندم به مدت چند ثانيه باز شد و به من نگاه کرد و بعد هم چشمان خود را بست. هم فرزندم که داخل قبر بود و هم کسانی که در اطراف من در بالاى قبر بودند این معجزه خداوند و عنایت امام حسين(ع) را به چشم خودشان دیدند و خوشبختانه عکاسی که در آنجا بود از این حادثه باورنكردنى چند عكس پشت سر هم گرفت. 💠ما پس از این ماجرا تا سالها این مطلب را فاش نكردیم، چون نگران این بودیم مبادا دیگران در صحت این قضيه شك نمایند و یا خيال کنند ساختگى است. تا اینكه یكى از بستگان ما که در کارهاى تبليغاتى است وقتى متوجه این اعجاز شد عكس ها را از ما گرفت و در کنار هم گذاشت و به صورت یك پوستر چاپ کرد و بدین ترتيب این قضيه بر همگان آشكار شد. 💐پاسدار شهيد حاج على_اکبرصادقى متولد ١٣۴٠ تهران بود که در مورخه ۶۶/٣/٩ در منطقه شاخ شميران به شهادت رسيد و پيكر مطهرش در بهشت زهرا(س)، قطعه ٢٩، ردیف دوم مدفون است. ✅شادی ارواح طیبه شهدا علی الخصوص شهید علی_اکبر_صادقی صلوات @Manavi_2
🌷 صلوات_برای_صدام!! 🌷سرهنگ عراقی گفت: برای صدام صلوات بفرستید. برخاستم با صدای بلند داد زدم: سرکرده این‌ها بمیرد، صلوات. طوفان صلوات برخاست. _قائد الرئیس صدام حسین عمرش هر چه کوتاه‌تر باد، صلوات. سرهنگ با لبخند گفت: بسیار خوب است. همین‌طور صلواات بفرستید. 🌷_عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد، صلوات. طه یاسین زیر ماشین له شود، صلوات. طوفان صلوات در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم. پس برادر من، تو هم صلوات بفرست. منبع: سایت ترمز بلاگ @Manavi_2
شهید بزرگوار طیب حاج رضایی عزیز دوازده ساله بودم که پدرم فوت کرد‌. هیچ منبع درآمدی نداشتیم. راهی بازار میوه شدم. به فروشنده ها التماس میکردم که اگر کارگر با مزد کم میخواهید مرا استخدام کنید. به من می خندیدند و می گفتند کار بازار میوه سنگین است و... جلوی یک حجره رسیدم که شلوغ تر از بقیه بود. با ناامیدی با آقای داخل حجره صحبت کردم. گفت پسر جان سواد داری؟ گفتم بله گفت بیا تو، از الان استخدام هستی‌. حقوق خوبی به من میداد. بخصوص از وقتی فهمید که من یتیم هستم. او طیب خان بود. مرد بزرگی که شبیه او را هرگز در زندگی ام ندیدم. کاری که من در حجره طیب انجام می دادم ثبت بسته های کمک طیب خان به خانواده های مستحق بود. حدود ۵۰۰ خانوار به طور هفتگی بسته گوشت و کمک مالی از طیب می‌گرفتند!! او به تنهایی یک کمیته امداد در تهران بود. اگر خداوند دست او را گرفت و هدایت نمود، به خاطر این کارها و گره گشایی های طیب بود... 📙برگرفته از کتاب طیب. اثر گروه شهید هادی @Manavi_2
🌷 شهید بزرگوار ناصر فولادی عزیز❤️ یک_تیر_دو_نشان.... 🌷پرسید: مادر! دوست داری من چه‌طوری شهید بشوم؟ گفت: من چه می‌دانم که تو دوست داری چه‌طوری شهید بشوی؟ ناصر گفت: دوست دارم فوری شهید نشوم؛ چند ساعت توی خون خودم بغلطم و درد بکشم تا سختی و رنج جانبازان را هم درک کنم. 🌷خمپاره که آمد، یازده ترکش به بدنش نشست. وقتی رساندنش به بیمارستان، داشت ذکر می‌گفت: یا حجت‌بن الحسن(عج…) پارچه نوشته “آزادی خرمشهر را به حضور امام و امت حزب الله تبریک می‌گوییم” بر فراز مسجد جامع خرمشهر یادگار شهید ناصر فولادی است. 🌷شهید ناصر فولادی مسئول تبلیغات تیپ ثارالله (قبل از تبدیل تیپ به لشکر) بود و در عملیات بیت المقدس و روز فتح خرمشهر  به فیض عظیم شهادت نائل شد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز ناصر فولادی @Manavi_2
🌷 شهید بزرگوارابراهیم همت عزیز❤️ پذیرفته_شدن_قربانی 🌷مادر شهيد همّت: در نخستين ساعات بامداد پسرم ولى‌الله با جمعى از اهالى محل و دوستان و آشنايان به خانه ی ما آمدند. ولى‌الله را در آغوش گرفتم. و گفتم: «عزيزم، راست بگو، بر سر ابراهيم چه آمده؟‌….» 🌷ولى‌الله مرا به گوشه‌اى برد و گفت: «مادر! ديشب در عالم رؤيا حضرت فاطمه ی زهرا (س) را ديدم. آمد به خانه ی ما، دست تو را گرفت و آورد همين جا كه هم اكنون من تو را آوردم. خطاب به تو، فرمود: «تو يك فرزند صالح و پاك سرشتى داشتى كه در راه خدا قربانى كردى. بشارت باد كه تو قربانى‌ات به درگاه حضرت سبحان پذيرفته شد.» @Manavi_2
🌷 🌷 زندگی_زیر_آتش!! 🌷شلمچه بودیم! آتش دشمن سنگین بود و همه‌جا تاریک تاریک. بچه‌ها همه کپ کرده بودند به سینه‌ی خاکریز دورِ شیخ اکبر نشسته بودیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم که یه دفعه دو نفر اسلحه به دست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند «الایرانی! الایرانی!» و بعد هرچه تیر داشتند، ریختند تو آسمون. نگاشون می‌کردیم که اومدند نزدیک‌تر و داد زدند «القم! القم! ،بپر بالا!» 🌷صالح گفت: «ایرانیند! بازی در آوردند....» عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه‌اش و گفت: «الخفه شو! الید بالا!» نفس تو گلوهامون گیر کرد. شیخ اکبر گفت: «نه مثلِ این‌که راستی راستی عراقیند» خلیلیان گفت: «صداشون ایرانیه.» یه نفرشون، چند تیر شلیک کرد و گفت: «روح روح» دیگری گفت: «اقتلوا کلهم جمیعا!» خلیلیان گفت: «بچه‌ها می‌خوان شهیدمون کنند.» بعد شهادتینشو خوند. دستامون بالا بود که.... 🌷که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن و هُلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا، همه گیج و منگ شده بودیم. نمی‌دونستیم چیکار بکنیم که یه‌دفعه صدای حاجی اومد که داد زد: «آقای شهسواری، حجتی! کدوم گوری رفتین؟» هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیا، کلاشو برداشت. رو به حاجی گفت: «بله حاجی بله! ما این‌جاییم!» حاجی گفت: «اون‌جا چیکار می‌کنید؟» گفت: «چندتا عراقیه مزدور و دستگیر کردیم.» و زدند زیر خنده و پا به فرار گذاشتند.... منبع: سایت مرکز ملی پاسخگویی به مسائل دینی @Manavi_2
شهید بزرگوار سعید زندی عزیز❤️ سعید یکی از اعجوبه های دفاع مقدس ماست. او در طی مدت کوتاهی توانست پرده ها را از جلوی چشمانش کنار زده و به باطن عالم راه یابد. او به دوستانش گفت: راز این اتفاق برای من در یک مطلب است و آن مداومت بر ذکر شریف صلوات بر محمد و آل محمد است. می‌گفت من به این نیت که از خدا تشکر کنم که به‌ ما نعمت اهل بیت را عطا کرده روزانه حداقل ۵۰۰۰ صلوات می فرستم. 🌷در شب جمعه، جمع شهدا در خدمت آقا ابا عبدالله هستند. شهدا را با ذکر صلوات یاد کنیم تا آنها نیز ما را در محضر ارباب یاد کنند. @Manavi_2
شهید بزرگوار سید جلیل ملک پور عزیز یکی از اسطوره های دفاع مقدس ما شهیدی از خطه شیراز است به نام شهید جلیل ملک پور. کراماتی که از این شهید نقل می شود بسیار عجیب است. پدرش اصرار کرد که ازدواج کند، گفت پدرجان، من هر زمانی ازدواج کنم،پنج ماه بعد شهید می شوم و چند ماه بعد از شهادتم، پسرم به دنیا خواهد آمد و... جلیل می گفت: مشغول شناسایی منطقه اروند بودم. با یک کشتی نیمه غرق برخورد کردم. برای دید بهتر وارد کشتی شدم. در آنجا عراقی ها کمین کرده بودند و شلیک کردند. سریع خود را داخل اروند رود انداختم؛ فشار آب اروند زیاد بود، آب مرا با خود می برد. هیچ کاری از دستم ساخته نبود. یک باره در میان امواج، فکری به ذهنم رسید. آقا و سرورم حضرت ابا عبدالله (ع) را صدا زدمو ناگهان دیدم، آقایی دستم را گرفت و مرا به سرعت تا ساحل ایران کشاند. وقتی پایم به زمین رسید، کسی را در اطرافم ندیدم. در عملیات والفجر8، او و برادرش قنبرعلی در منطقه ای کمین کردند و با قناسه بسیاری از نیروهای بعثی را به درک واصل نمودند، در این عملیات، برادرش قنبرعلی شهید شد. تمام گفته های جلیل محقق شد. گویی تمام زندگی خود را از قبل دیده بود! 📙میعاد در شلمچه به خاطرات این شهید والامقام می پردازد @Manavi_2
🌷 بی‌ترمزها!! 🌷درگیری تو محور عملیات عین‌خوش شدید شد. نشسته بودیم پشت خاکریز، آماده. بهمان مأموریت داده بودند پاتک زرهی دشمن را دفع کنیم. بی‌ترمزها چند قدم آن طرف‌تر روی کپه خاکی ایستاده بودند. نگاه می‌کردند به استحکامات دشمن. یکی‌شان با دست جایی را نشان داد و تو گوش دیگری چیزی گفت. ملاقلی آمد طرفمان: «شما بی‌ترمزها! آن بالا چه کار می‌کنید؟» قبل از تمام شدن حرف فرمانده، پریدند پایین. تو تمام منطقه این دو تا معروف شده بودند به «بی‌ترمز». چهارده، پانزده سالی بیشتر نداشتند. 🌷عراقی‌ها پاتک نمی‌زدند. منتظر بودیم. نگاه کردم به بی‌ترمزها. آر.پی.جی را گذاشته بودند زمین و حرف می‌زدند. لبخند زدم. از وقتی آمدم گردان مالک اشتر (یا به قول بچه‌ها، گردان ضربت) با این دو بسیجی آشنا شدم. فرمانده بهشان سخت می‌گرفت. همیشه می‌گفت: «اگر جلوی این دو تا را نگیرم، کار دست خودشان می‌دهند.» از شدت درگیری کاسته شده بود. از طرف سنگرهای عراقی گرد و خاک بلند شد. ماشینی می‌آمد طرفمان. یک بیل مکانیکی بود. داد زدم: «بچه‌ها. آر.پی.جی!» بی‌ترمزها نبودند. 🌷آر.پی.جی‌شان مانده بود روی زمین. فرمانده ایستاده بود پشت سرم: «کجا؟ بچه‌ها کجا رفته‌اند؟!» ناراحت بود. ماشین داشت نزدیک می‌شد. وقتی آمد جلوتر، یکی داد زد: «نزنید... نزنید، بی‌ترمزهان.» یکی‌شان پشت فرمان بود، آن یکی هم بالای ماشین، روی سقف. «بروید کنار! ما تصدیق پایه یک نداریم.» نگاه کردم به فرمانده خوشحالی تو چشم‌هاش موج می‌زد. یواش یواش اخم‌هاش رفت تو هم. از غیظ صورتش سرخ شد. مرا کنار زد، عصبانی رفت طرف بی‌ترمزها.... منبع: کتاب "آشیان" @Manavi_2