داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهل و نهم ✍ بخش دوم 🌸از دانشگاه که اومدیم بیرون ا
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_چهل و نهم ✍ بخش سوم
🌸آخر گفت فقط می دونیم حالش خوبه ولی از خونه رفته خلاصه اینقدر زنگ نزن بیا ……
عمه وسط حرفش اومد که : نه بابا اولش که بچه ام این طوری نبود داشت میمرد تمام شهر رو زیر پا گذاشت وقتی دوست رویا بهش خبر داد که حالش خوبه و جایی برای خودش گرفته خیالش راحت شد و به تو خبر داد …که بیای اوضاع خرابه حالا اونطوری گفت که تو زیاد ناراحت نشی ……..
🌸گفتم پس تورج هم فهمیده….
عمه گفت : اصلا خیلی وقته می دونه خوشحالم هست ، نمی دونم به من که اینجوری میگه….. پرسیدم من نفهمیدم آخر چی شده بود عمو برای چی ناراحت شده بود ؟ جمالی بهش چیزی گفته بود؟ نمی تونم تو مغزم جفت و جور کنم …
عمه گفت : اونشب که علیرضا تنها خونه بود دکتر جمالی زنگ می زنه بگه می خواد بره مسافرت و مشکلی برای حمیرا نباشه … علیرضا گوشی رو بر می داره اونم فکر می کنه که اون بابای توس اول یک کم مِن و مِن می کنه بعد میگه اجازه میدین برای خواستگاری از تو بیاد علیرضا میگه .. نه چنین چیزی نمیشه اصلا …
🌸 دکتر میگه ولی تو با این موضوع موافقی و خودتم اینو می خوای حالا نمی دونم دقیقا چی بین اونا گفته شده که علیرضا عصبانی میشه و به دکتر می گه برای این کار داری از خودت حرف درست می کنی…. اونم برای دفاع از خودش میگه ایشون خودشون برای من نامه نوشتن…. که یعنی تو مایلی با اون ازدواج کنی … دیگه علیرضا پی گیر میشه و بهش بد و بیراه میگه و خلاصه کار بالا میگیره و علیرضا مطمئن میشه که تو این کارو کردی …..
🌸ما داشتیم دعوا می کردیم که تو رفتی من تا تو حیاط اومده بودم دنبالت تا جلوتو بگیرم نزارم بری ولی رفته بودی
نمی دونستم با اسماعیل رفتی برای همین رفتم تا باهاش بیام دنبالت ولی نبود داشتم برمی گشتم … که اسماعیل تورج رو سر خیابون دیده بود با هم اومدن خونه ….تورج هم از عصبانیت پرید به من و داد و هوار زد ، آخه اسماعیل که ماشالله آلو تو دهنش خیس نمی خوره همه چیز رو گفته بود ….
🌸تورج داشت داد و هوار می کرد که با هم اومدیم تو …و به باباش پرید که چرا این کار و کرده … علیرضا براش تعریف کرد منم تازه اونجا فهمیدم چی شده ….
تورج بازم عصبانی تر شد و ازت دفاع کرد و گفت :ای بابا شما چرا مثل آدمای عقب مونده رفتار می کنین …چرا ازش نپرسیدین جریان چیه … ای وای حتی اجازه ندادین از خودش دفاع کنه؟ شاید دکتره دروغ گفته باشه شما از کجا می دونین که راست باشه و نامه ای در کار باشه …..
علیرضا گفت : مگه مرتیکه مرض داره بی خودی حرف بزنه …. مگه با تو و ایرج همین کارو نکرد ….
🌸تورج هوار زد به خدا داری گناه می کنی رویا حتی یک بار… حتی یک بار نشد که کار بدی بکنه که من این طوری فکر کنم اونقدر پاک بود که وقتی فهمیدم ایرج رو می خواد خوشحال شدم که این دختر زن برادر من میشه اونوقت …وای بابا چیکار کردی اگر بهت ثابت شد که رویا این کارو نکرده چی داری به ایرج بگی ؟ جواب اونو چی میدی ؟ آخه وقتی این قدر ایرج رو دوست داره چرا بره این کارو بکنه …..
🌸عمه ادامه داد …..من تازه یادم اومد که تو یک روز در مورد دکتر جمالی به من چی گفتی براشون تعریف کردم …
تورج گفت به خدا یک کاسه ای زیر نیم کاسه اس و تلفن رو بر داشت و به دکتر زنگ زد ولی جواب نداد مثل اینکه رفته بود ما مونده بودیم چیکار کنیم همون موقع حمیرا با رفعت و نگار اومدن…….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهل و نهم ✍ بخش سوم 🌸آخر گفت فقط می دونیم حالش خوب
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_چهل و نهم ✍ بخش چهارم
🌸اول سراغ تو رو گرفت.. مجبور شدم بهش دورغ بگم گفتم من با بابات دعوا می کردم تو ترسیدی رفتی خونه ی مینا … باور نکرد … می خواست بره در خونه ی مینا و تو رو برگردونه می دونستم اگر بفهمه عصبانی میشه …. خوب جلوی رفعت هم خوب نبود با باباش حرفش بشه ….
🌸تورج با هر بدبختی بود شب اونا رو فرستاد رفتن…. وقتی اونا رفتن علیرضا گفت چرا وایسادین برین ببینین کجا رفته …هر طوری شده پیداش کنین …….
به مینا زنگ زدیم فکر می کردیم اونجا باشی بعد رفتیم سر خاک بابا و مامانت ….تو خیابون ها رو گشتیم … ولی می دونستم خونه ی هادی و خبیری نمیری این بود که برگشتیم ….. دیگه عقلم به جایی نمی رسید ایرج هی زنگ می زد و ما مونده بودیم که چی جوابشو بگیم …وای مادر نمی دونی حالا غصه ی بزرگ ما شده بود زنگ های ایرج که دوباره چی بهش بگیم ….. هر بار یک بهانه آوردیم ولی ایرج هر دو ساعت یک بار تماس می گرفت ….بالاخره گفتیم از طرف دانشگاه رفتی اردو …….
🌸من از ایرج پرسیدم باور کردی ؟ ایرج گفت خوب معلومه که نه چه باوری؟ داشتم دیوونه می شدم … باور کن کار که تعطیل شده بود فقط فکر می کردم یا دارن به من دورغ میگن و بلایی سرت اومده یا از دستم دلخوری نمی خوای با من حرف بزنی …خیلی سخت بود دستم از زمین و آسمون کوتاه بود ….با خودم می گفتم مگه میشه ؟تو ایام عید اردو بزارن؟ من که تا حالا ندیدم …….
🌸عمه گفت : تا پنجم عید که مینا زنگ زد و خبر داد تو سلامتی دیگه خیالم راحت شد که اقلا بلایی سرت نیومده ، پشت سرش ایرج زنگ زد و تورج بهش گفت پاشو بیا چون می دونست که تو بدون ایرج تو این خونه بر نمی گردی ….تازه گوشی رو قطع کرده بودیم که حمیرا اینا اومدن … همه ناراحت و پریشون بودیم حتی نگار هم برات ناراحت بود …. خلاصه بحث و گفتگوی من همش در همین مورد بود و دیگه رفعت و نگار هم نظر می دادن ….تو این مدت تورج هر دو ساعت یک بار به دکتر زنگ می زد شاید گوشی رو برداره تا اونشب …که دوباره زنگ زد دکتر گوشی رو بر داشت …..
🌸تورج باهاش حرف زد و گفت ما می خوایم سوء تفاهم از بین بره پس اجازه بدین الان بیایم اونجا ولی دکتر گفت من مریض دارم شما آدرس بده من کارم تموم شد خودم میام منزل شما….
تورج فورا آدرس رو داد و ازش خواست نامه هایی که در موردش حرف زدین با خودتون بیارین ………
🌸تا دکتر اومد من دیگه حسی برام نمونده بود داشتم از بین میرفتم فشارم رفته بود بالا و گُر گرفته بودم …. دکترم خیر دیده خیلی دیر اومد …..
بیچاره هنوز ننشسته بود که تورج ازش خواست قبل از همه چیز نامه ها رو بده به اون .. وقتی نامه ها رو باز کرد بدون اینکه بخونه گفت این خط رویا نیست … حمیرا هم اونا رو گرفت و نگاه کرد و همینو گفت و رفت بالا تو اتاقت تا شاید یک دست خط از لای کتابات پیدا کنه … حالا ما منتظر بودیم که اون برگرده ولی طولش داد تورج رفت دنبالش دید جلوی کمد تو نشسته و داره گریه می کنه بعد با هم کادو های تو رو آوردن پایین ….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهل و نهم ✍ بخش چهارم 🌸اول سراغ تو رو گرفت.. مجبو
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_چهل و نهم✍ بخش پنجم
🌸رفعت رفت کمک حمیرا چون بچه ام نمی تونست از پله ها بیاد پایین ، تورج اومد پایین و روی آخرین پله نشست و از دکتر پرسید کی نامه ها رو به شما داد خودش ؟
دکتر گفت نه والله من هیچ وقت با خود ایشون حرفی در این مورد نزدم دوستشون شهره اونا رو به من می داد و برام پیغام میاورد …
تورج دو دستی زد تو سر خودش از بس عصبانی بود گفت : این خط رویا نیست فهمیدم بازم کار شهره اس می خواسته بین ایرج و رویا رو بهم بزنه ………
🌸من کادو ای که برای علیرضا خریده بودی رو بر داشتم و با یکی از نامه ها دادم بهش گفتم خودت ببین … کسی که نامه ی عاشقانه
می نویسه نمیده کس دیگه ای این کارو بکنه ……
تازه همه فهمیدیم که موضوع از کجا آب می خوره …. دیگه از همه بیشتر علیرضا ناراحت بود می خواست شبونه بره دم خونه ی دختره ولی دکتر گفت نکنین این کارو من تو دانشگاه حلش می کنم …..
🌸دیگه دکتر چقدر ناراحت شد و معذرت خواهی کرد بماند ولی از حق نگذریم تورج خدمتش رسید تا اونجا که می تونست لیچار بارش کرد
وقتی ایرج اومد قیامت به پا شد مثل دیوونه ها شده بود …
از صبح تا شب خودشو به در دیوار می زد ولی همه می دونستیم که تو حتما روز چهاردهم میری دانشگاه و می تونیم اونجا پیدات کنیم….. ولی عمه جون بد کردی ما رو بی خبر گذاشتی درست نبود ….
🌸ایرج گفت : چی میگی مامان اگر با من کسی این کارو می کرد زمین و زمون رو بهم می ریختم … رویا که کاری نکرده ….. ما که هر چی کشیدیم حق مون بوده به خاطر بی عقلی بابا …. من که حرفی بهش نزدم از بس خودش ناراحته ولی نباید مرد گنده درست فکر کنه ؟ …..
گفتم : ایرج جان خودتم یک بار تحت تاثیر کارای شهره قرار گرفتی … یک وقت پیش میاد دیگه …….
گفت : ببین مامان چقدر خانمه ..من بی خودی دوستش دارم ؟
و یک دفعه دیدم در خونه ی حمیرا نگه داشت…… بوق زد تا درو باز کنن …..
گفتم : آخ خیلی خوب شد دلم براش تنگ شده بود …..
ایرج دو سه تا بوق زد و دیدم نگار و حمیرا دارن میان به استقبالمون ……
🌸پس مثل اینکه منتظر بودن ، حمیرا کلی از من گله داشت : گفت : نمی تونم تو رو بشناسم خوب بی شعور دیدی این طوری شد باید میومدی اینجا و برای من تعریف می کردی این همه ما رو به درد سر نمی انداختی تو خیلی ترسویی برای کاری که نکردی چرا فرار کردی میومدی اینجا به من می گفتی همون جا حلش می کردیم خیلی بی فکری کردی … از دستت عصبانیم …
🌸اگر تو ما رو دوست داری؟ خوب ما هم تو رو دوست داریم چرا فکر ما رو نکردی … حالا به ما فکر نکردی به فکر ایرج هم نبودی؟ چی بهش میگذره ؟ به خدا دلم برای ایرج آتیش گرفته بود … بابام یک غلطی کرد تو چرا ما رو تنبیه کردی ؟ اعصاب همه خورد شد …
ایرج که دید حمیرا شورشو در آورده با خنده گفت تو همین اعصاب خوردکنی حمیرا هم رفته با رفعت دوباره ازدواج کرده …آخه خیلی اعصابش خورد بود …
🌸از خوشحالی پریدم هوا و بغلش کردم چشمام پر از اشک شده بود بلند گفتم الهی فدات بشم خیلی خبر خوبی بود عالی شد …خیلی خوب شد … نمی دونم از خوشحالی چی بگم تبریک میگم …
حمیرا هم احساساتی شده بود و گفت : احمق من اینو از تو دارم دلم می خواست توام باشی کاری نکردیم فقط عاقد اومد تو خونه و عقد مون کرد همین …..نگار گفت : خاله رویا مامانم میگه شما باعث شدی مِقسی اَوو….مِقسی بوکو ……. من خندیدم و از حمیرا پرسیدم : کاری نکردم به فرانسه چی میشه؟
🌸حمیرا گفت : دُقیین پرسیدم خواهش می کنم چی میشه ؟ گفت ژُتان پخی …….گفتم دُقیین ..ژُتان پخی …نگار از حرف من خندش گرفت و گفت خاله رویا شما فارسی بگید بهتره …
نهار رو خونه ی حمیرا خوردیم …بعد از ظهر تورج اومد ..
🌸تا چشمش به من افتاد گفت : سلام دختر دایی دیدی هر جا بری پیدات می کنیم و گیرت میاریم هنوز باهات کار داریم جای کتک خوردن خیلی داری تا ناکارت نکردیم ولت نمی کنیم حالام می خوایم زن ایرج بشی که دیگه نتونی از دست ما خلاص بشی و طبق معمول خودش از همه بیشتر خندید
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهل و نهم✍ بخش پنجم 🌸رفعت رفت کمک حمیرا چون بچه
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاهم ✍ بخش اول
🌸تورج گفت : حالا کجا رفته بودی …
گفتم : پانسیون مریم تو خیابون پهلوی پرسید کجاش؟
گفتم :چهار راه محمودی ایرج گفت من اونجا رو دیدم اونو از کجا پیدا کردی؟ اونوقت شب ؟ گفتم باور می کنی خدا کمکم کرد من سوار تاکسی شدم نمی دونستم کجا برم راننده متوجه شد ..وقتی گفتم یک هتل نزدیک منو ببر اون پانسیون رو نشونم داد….
🌸عمه گفت : خدا رو شکر اقلا جات امن بوده …. گفتم من باید الان برم خانم ملک گفته ساعت هشت باید همه تو پانسیون باشن وگرنه عذر مونو می خواد خیلی مقرراتیه ….
تورج گفت : ولش کن مگه می خوای اونجا بمونی ؟
🌸گفتم آره … به خدا خیلی برام سخته دیگه بر گردم تو اون خونه اصلا نمی تونم ….
ایرج گفت : منم جای اون بودم نمیومدم بزارین خودش تصمیم بگیره اذیتش نکنین ….
حمیرا ناراحت شد و گفت نه به خدا نمی زارم خوب اگر نمی خوای خونه بری؟ بمون اینجا ….. ایرج گفت : نه خواهر جان حتما اونجا راحت تره … بزار بابا هم بفهمه چیکار کرده …. پس بیا بریم دیرت نشه خودم می رسونمت …..
🌸هیچ کس دیگه حرفی نزد و همه انگار راضی شدن من توی پانسیون بمونم ……..
من جا خوردم و فکر نمی کردم ایرج و عمه به این زودی راضی بشن من برم پانسیون ………
بالاخره با تورج و عمه راه افتادیم توی راه همش تورج حرف زد ولی من خیلی پکر شده بودم البته که دلم می خواست همون جا توی پانسیون بمونم ولی از اینکه ایرج اینقدر ساده قبول کرده بود خوشم نیومد ….
🌸دم پانسیون عمه هم پیاده شد ایرج سعی می کرد جلوی تورج زیاد با من حرف نزنه این بود که با هر دو خداحافظی کردم و با عمه رفتیم بالا … ملک خانم تو اتاقش بود …..
عمه رو که دید خوشحال شد و گفت : ای وای خانم تجلی اینجا چیکار می کنی ؟ سلام خوش اومدی بفرمایید چی شده ؟ شما کجا اینجا کجا ؟
عمه هم از دیدن اون تعجب کرده بود ..و پرسید اینجا مال شماس؟ پس دختر من این مدت پیش شما بوده و من اینقدر نگران بودم …
🌸پرسید : دخترت ؟ رویا دختر توس ….عمه گفت : آره الان دخترِ منه ولی در اصل دختر برادر منه … خوب دیگه چطوری ملک جون …. گفت : خوبم….. کاش از اول می دونستم ماشالللللله به زنم به تخته دهنش قفله, قفله, خانم ما نتونستیم یک کلمه حرف ازش بکشیم حالا چی شده بود که اونشب این دختر تا صبح گریه کرد ؟…
🌸.عمه که گیر افتاده بود باید الان یک دورغ آبدار از خودش درست می کرد …… نفس بلندی کشید… و مکثی کرد … معلوم بود چیزی حاضر تو ذهنش نداره ..
بالاخره گفت : چیز مهمی نبود … راستش … اینکه ……………
🌸من رفتم به کمک عمه و گفتم چطور عمه جون چیزی نبود پسر شما از من خواستگاری کرده من چطوری دیگه تو اون خونه بمونم …..عمه تازه سر نخ دستش اومد و گفت : عیب نداره عزیزم حالا من باهاش حرف می زنم …. خوب دختر ما دست شما سپرده تا بیایم و ببیرمش و برای اینکه مجبور نشه بیشتر توضیح بده فرار کرد …..
من از عمه خداحافظی کردم و اونم سر پله ها یک چشمک به من زد و رفت ….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاهم ✍ بخش اول 🌸تورج گفت : حالا کجا رفته بودی …
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه ✍ بخش دوم
🌸ولی وقتی رفتم تو اتاقم خیلی دلم گرفته بود …
با خودم گفتم : نه رویا این کارو نکن همیشه یک چیزی تو این دنیا هست که آدم دلش به اون خوش کنه ول کن دیگه غصه ی بی خود نخور….. مهم اینه که ایرج برگشته …
پس تصمیم بگیر این ترس و دلهره رو از خودت دور کنی شاید فردا بهتر از امروز باشه ….. بعد به امید فردا خوابیدم …….
با وجود همه ی دلداری هایی که خودمو دادم بازم صبح کسل بودم و از اینکه به اون راحتی با موندن من اونجا رضایت داده بودن دلخور بودم ….
🌼حاضر شدم و صبحانه خوردم ….حالا رفتار ملک خانم با من فرق کرده بود و بهم احترام می گذاشت و تحویلم می گرفت و از اون دختر جان گفتن تحقیر آمیز خبری نبود …… و این کاملا معلوم بود ….
هنوز نتونسته بودم با دخترای اونجا آشنا بشم …. یکی … یکی سلام می کردیم و خودمون رو بهم معرفی می کردیم برای همین کمی دیرم شده بود با عجله از در رفتم بیرون تا تاکسی بگیرم ایرج دم در وایستاده بود …. خوشحال شدم که فراموشم نکردن خودمو بهش رسوندم ….
دستمو گرفت و برد طرف صورتش و بوسید و گفت : جات تو خونه خیلی خالیه … اون خونه بدون تو رنگ و رویی نداره …..
🌸پرسیدم عمه خوبه ؟ گفت آره طفلک تنها شده تورج که نیست حمیرا که رفت توام که دیگه نمی خوای برگردی …
منم که اینجا باید پشت در پانسیون بست بشینم خوب دلش می گیره دیگه ….
گفتم تو چرا سر کار نرفتی ؟ گفت تا شنبه نمیرم.. یک کم کار دارم …
اون روز ایرج منو رسوند و رفت …شهره دانشگاه نیومده بود و من خوشحال شدم نمی دونم خبر رو کی تو دانشگاه پخش کرده بود که همه فهمیده بودن و هر کس به بهم میرسید با من هم دردی می کرد ……
🌼ظهر با خوشحالی رفتم تا زودتر به ایرج برسم ولی به جای اون اسماعیل اومده بود ….
اونم همش از اونشب حرف می زد و من اصلا حوصله نداشتم می خواستم بهش بگم خونه نمیام ولی اون خودش منو گذاشت دم پانسیون و رفت ……
احساس غریبی داشتم .. با خودم می گفتم من که خودم نمی خواستم برم ولی چرا ناراحتم و احساس می کنم طرد شدم …. کمی توی کوچه وایستادم تا حالم بهتر بشه بعد زنگ زدم …..
اونشب دخترای پانسیون در مورد من کنجکاوی می کردن و من باید مرتب جواب اونا رو می دادم از کجا اومدی ؟چرا الان اومدی؟ مال کدوم شهری؟ ولی من چشمم به تلفن بود که شاید یکی بهم زنگ بزنه ….. ولی هیچ کس نزد ..رفتم سر درسم و تا تونستم سر خودمو گرم کردم خودمو دلداری دادم همین که ایرج اینجاس برام کافیه…
صبح با اشتیاق دیدن ایرج با عجله رفتم پایین ولی بازم اسماعیل اومده بود تعجب کردم و از اون بدتر بغض گلومو گرفت …باز دیگه چی شده بود که خودش نیومده بود دنبالم ….
🌸گفتم شاید کاری براش پیش اومده و یا رفته کارخونه….. ولی دلم شور می زد …این بود که دم دانشگاه رفتم سراغ یک تلفن عمومی و زنگ زدم به خونه ….حمیرا گوشی رو برداشت … گفتم سلام منم رویا گفت : سلام خوبی کجایی گفتم دم دانشگاه می خواستم حالتون رو بپرسم عمه خوبه ؟…
.گفت آره همه خوبیم ..همه….. کاری داری ؟ گفتم نه فقط ….خوب همین دیگه …خداحافظ….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه ✍ بخش دوم 🌸ولی وقتی رفتم تو اتاقم خیلی دلم
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه ✍ بخش سوم
🌸این تلفن نه تنها از ناراحتی من کم نکرد بلکه بیشتر منو تو فکر فرو برد باز با خودم گفتم … ای بابا تو که حمیرا رو میشناسی همین جوری حرف می زنه ول کن دیگه چرا بزرگش می کنی؟…
خوب از بس اتفاقات ناگهانی تو اون خونه میفتاد چشم منم ترسیده بود و هر لحظه منتظر یک حادثه ی بد بودم ….
بازم ظهر اسماعیل اومد دنبالم و منو رسوند دم پانسیون و رفت ….
اسماعیلی که توی ماشین زبون به دهن نمی گرفت لام تا کام حرف نمی زد و هر چی هم که من ازش می پرسیدم فقط با یک نمی دونم جواب می داد ……
🌼طاقت نیاوردم رفتم بالا و از پانسیون زنگ زدم به خونه …. این بار نگار گوشی رو برداشت …. گفتم نگار جون منم رویا …گفت سلام خاله رویا …
گفتم تو خوبی میشه بگی مامان شکوه صحبت کنه …
گفت : دستشون به کاره …چی ؟ میگن خودشون زنگ می زنن …….
پرسیدم دایی ایرج بگو صحبت کنه گفت : دایی خونه نیست…. گفتم باشه سلام برسون ….
و برگشتم به اتاقم و دراز کشیدم با خودم گفتم باز یک چیزی شده این اصلا با عقل جور در نمیاد … یک لحظه تصمیم گرفتم برم و خودم از نزدیک ببینم چی شده ولی پشیمون شدم و باز سرمو به درس خوندن گرم کردم………..
فکر و خیال راحتم نمی گذاشت …عکس ایرج رو از زیر بالشم در آوردم و بوسیدم و بعد گذاشتم روی قلبم و دراز کشیدم و چون خسته بودم خوابم برد … که دیدم یکی صدام می کنه بلند شدم ملک خانم بود گفت رویا جون یکی اومده دنبالت دم دره …..
🌸خوشحال شدم با خودم گفتم ایرجه میدونستم امشب بالاخره میاد از جام پریدم و زود سرمو شونه کردم و دویدم پایین هوا داشت تاریک می شد ، درو که باز کردم اسماعیل رو دیدم ….
از دیدن اون دلم لرزید و تنها فکری که کردم این بود که می دونستم اتفاقی افتاده …..
پرسیدم چی شده زود به من بگو عمه حالش بده ؟
گفت : نمی دونم فقط به من گفتن شما رو ببرم اونجا …. با سرعت دویدم بالا لباس پوشیدم و به ملک خانم گفتم می تونم برم ؟ گفت : آره برو گفتم زود میام ….خندید و گفت بیا ….
با عجله خودمو رسوندم به اسماعیل ….
گفتم : تو رو خدا بهم بگو چه اتفاقی افتاده ؟
🌼گفت : والله من خبر ندارم اگرم چیزی هست به من کسی نگفته..
اینو گفت ولی از لحنش معلوم بود که می دونه و نمیگه ….
دست و پام یخ کرده بود و دیگه هیچ شکی نداشتم که خبری شده ……
اسماعیل جلوی ساختمون نگه داشت …به جز یک چراغ همه خاموش بود قلبم شروع کرد به زدن این وضعیت نشون می داد که خونه در حالت عادی نیست پیاده شدم …. تو همون نور کم علیرضا خان رو دیدم که داشت میومد جلو ….
اونقدر دلواپس بودم که اینم برام مهم نبود سلام کردم به من گفت سلام رویا جان خوبی بابا منو بخشیدی ؟
گفتم شما جای پدر من هستین هر کاری بکنین حق دارین …. عمه حالشون خوبه؟ چرا خواستین من بیام اینجا گفت : پس حالا که با هم آشتی کردیم بیا تو ….
و یک دفعه چراغ ها روشن شد …..
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه ✍ بخش سوم 🌸این تلفن نه تنها از ناراحتی من ک
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه✍ بخش چهارم
🌸وای خدای من همه اونجا بودن خونه تزیین شده بود مینا و سوری جون و آقای حیدری عمو خبیری و خانمش و بچه ها دوست ها ی عمه همه بودن کیک ، گل ، همه دست زدن و بهم تبریک گفتن و تازه یادم افتاده بود که تولدمه ……. ..
شاید اگر یادم بود اینقدر دلواپس نمی شدم…… جلوی در ایرج و حمیرا و نگار وایساده بودن …. حمیرا سرم گل می ریخت و مرضیه اسپند دود می کرد درست نمی تونستم همه رو ببینم دورم حلقه زده بودن و دست می زدن ….برگشتم ایرج رو نگاه کردم …با عشق وصف ناشدنی منو نگاه می کرد …
🌸اولین کاری که کردم خودمو انداختم تو بغل عمه …. حمیرا دستشو برد بالا و گفت خوب همگی بفرمایید رویا باید حاضر بشه و دست منو گرفت و کشید بطرف پله ها مینا هم دنبالم اومد….. پله ها یی که سر تا سر گل زده بودن ..
برگشتم دوباره به ایرج نگاه کردم می خواستم با این کار ازش تشکر کنم …اونم که همه چیز رو از نگاه من می خوند چشمشو به علامت رضایت باز و بسته کرد …..
اول رفتم تو اتاقم جایی که انگار هزار ساله ازش دورم …… باورم نمی شد یک لباس خال دار سفید روی تختم بود ….. از هیجان نمی دونستم چیکار کنم …
گفتم این مال منه ؟ حمیرا گفت آره ایرج برات آورده اون چمدون هم سوغاتی توس …بعدا ببین حالا کار داریم …
🌸لباس اونقدر زیبا بود که وصف شدنی نبود … یک لباس سفید با خال های کوچیک آبی …و دامنی که از کمر چین داشت و کمی پف می کرد چون یک ژیپون نرم زیر اون قرار داشت جلوی سینه باز بود ولی از کنار گردن یک یقه ی ایستاده داشت که به زیبایی اون صد چندان اضافه می کرد با دو آستین کوتاه پفی …..برای من زیباترین لباس دنیا بود …..
مادرم نوید این لباس رو به من داده بود …. حمیرا دستمو کشید و گفت زود باش باید دوش بگیری وقت نداریم الان بقیه ی مهمون ها میان…..
اول بیا تو اتاق من باهات کار داریم ……
🌸 علیرضا خان و عمه و ایرج و تورج همه اومده بودن بالا رفتیم تو اتاق حمیرا که بزرگتر بود ….
مونده بودم حالا با من چیکار دارن ….
علیرضا خان گفت : دخترم رویا …نباید این طوری تو رو از عمه ات خواستگاری می کردم ولی خوب این خواست بچه ها بوده و منم دلم می خواد بچه ها خوشحال بشن بگو ببینم عروس ایرج میشی؟
سرمو انداختم پایین ….
گفت وقت نداریم سه بار بگم .
🌸عمه گفت اذیتش نکن من وکیلش میشم بله…. علیرضا خان گفت : خوب بچه ها فکر کردن که امشب برای تو و ایرج خطبه بخونن …
مثل اونی که برای حمیرا خوندن…. ..تا یک عروسی مفصل براتون بگیرم …
حمیرا گفت : من هفته ی دیگه باید برم می خوام سر عقد تو و ایرج باشم …
اگر تو رضایت بدی امشب این کارو می کنیم اگر نه هر طوری دلت می خواد فقط تولد برات می گیریم …
🌸الان هیچ کس جز خودمون نمی دونه … مجبورت نمی کنیم …. خوب بگو چیکار کنیم همه چیز رو ما حاضر کردیم فقط مونده رضایت تو ….
ایرج گفت من شنیدم گفت راضیم ….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه✍ بخش چهارم 🌸وای خدای من همه اونجا بودن خونه
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه✍ بخش پنجم
🌸تورجم دخالت کرد و گفت رویا بگو شرط داری… بگو شرطم اینه که هر دو روز یک بار منو نزنین و از خونه بیرون کنین ….
با خنده ی بقیه … من که داشتم از خوشحالی پرواز می کردم تایید منو گرفتن و شروع کردن به دست زدن و هورا کشیدن ….
حمیرا گفت : لطفا خلوت کنین همه پایین تا ما حاضرش کنیم ..
🌸بعد در اتاق رو بست و در کمد شو باز کرد و یک لباس سفید خیلی قشنگ در آورد و گفت اینم ایرج برات آورده گفتم اگر بخوای عقد کنی اینو بپوشی …
گفتم نه من همون لباس خال دار رو می پوشم اگر اشکال نداره ……
گفت : تو عقد کن هر چی می خوای بپوش این ولی مناسب تره ها ……
گفتم ولی اون حکمتش بیشتره ……
اونقدر مینا و حمیرا به من ور رفتن که نمی دونستم چه شکلی شدم ..
🌸حمیرا هیچ وقت نظر کسی رو نمی پرسید و فکر می کرد خودش از همه بیشتر می فهمه …..
من اصلا اون موقع برام هیچ اهمیتی نداشت اونقدر خوشحال بودم که به فکر چیز دیگه ای نبودم …..
تا بالاخره صدای عمه در اومد که بابا زود باشین همه منتظرن بلند شدم و لباس خالدارم رو تنم کردم و جلوی آیینه ایستادم …. و تازه خودمو دیدم …..
زیر لب گفتم : آره حمیرا کارش درسته همونی شدم که می خواستم ….
🌸نگاه تحسین برانگیز و مشتاق مینا و حمیرا هم نشون می داد که عروس قشنگی شدم ……
چند بار پلکمو بهم زدنم به مینا گفتم منو یک نیشگون بگیر شاید خواب می ببینم ……
مینا بغلم کرد و گفت : تو منو نیشگون بگیر چون انگار منم دارم خواب می بینم ……
🌸حمیرا از گلهای طبیعی یک دسته گل درست کرده بود و داد دستم و من از پله هایی که پر از گل بود رفتم پایین ایرج جلوی پله وایساده بود و با نگاهی عاشقانه منتظرم بود مهمون ها خیلی زیاد شده بودن ….
من بیشتر اونا رو نمی شناختم بین اونا ملک خانم رو هم دیدم ….
اومدم سلام کنم اشک توی چشمم حلقه زد یادم افتاد که چطوری با اون آشنا شدم …..
عاقد حاضر بود و در انتظار من ایرج دست منو گرفت و با هم رفتیم و نشستیم …..
احساس اینکه دیگه دارم زن ایرج میشم خیلی عجیب بود رویایی که من داشتم به حقیقت رسیده بود ……………
🌸عمه یک پارچه سفید روی سرم گرفت و گفت دخترا بیان و قند بسابن …..
و این طوری .. من با سیصد هزار تومان مهر به عقد رسمی ایرج در اومدم …..
علیرضا خان با دادن یک سرویس خیلی گرونقیمت سنگ تموم گذاشت …. اون در حالیکه گردنبد رو به گردن من می انداخت به من گفت : همون طور که خودت گفتی من از این به بعد پدر تو هستم و روی من حساب کن و منو بوسید …..
🌸عمه و حمیرا و آقای رفعت هر کدوم جدا گونه به من کادو دادن و بعد تورج …..
من تو همون حال به تورج نگاه می کردم خوشحال بود .. با شادی دست می زد و بالاخره اومد جلو و ده تا سکه به منو ایرج هدیه داد ….. و سرشو آورد جلو و گفت ببینین من چقدر خوبم دارم بهتون رشوه میدم پس شما هم کمک کنین من به مینا برسم …
🌸ایرج با پا زد به قلم پاش و یواشکی گفت : بیا سکه هاتو پس بگیر شرط نزار ….و سه تایی خندیدم …..
همه می رقصیدن و خوشحالی می کردن …
من ذهنم رفت به یک سال پیش درست همون روز بود که رفتم خونه ی مینا و بعد هم داشتم کور می شدم و منو بردن بیمارستان سال قبل همین موقع من زیر عمل بودم ….و فکر نمی کردم درست یکسال بعد همسر ایرج باشم ….این وقایع اونقدر تند و سریع اتفاق افتاده بود که من هنوز باورم نمی شد …
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه✍ بخش پنجم 🌸تورجم دخالت کرد و گفت رویا بگو شر
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و یک ✍ بخش اول
🌸احساس من تو اون لحظات گفتی نیست از اینکه همه ی خانواده خوشحال بودن دلم قرار گرفته بود ولی این باعث نمیشد کمبود پدر و مادرم رو ندیده بگیرم و همش دنبال اونا نگردم ….
و یاد هادی تنها برادرم نباشم ..چشمم دنبال اون می گشت و فرید ….
رفتم پیش عمو خبیری و نشستم …حال و احوال کردم و از هادی پرسیدم …گفت : والله از من رو پنهون می کنه اون به هیچ وجه نمی خواد سهم تو رو بده و ما هم مدرک درست و حسابی نداریم البته میشه یک کارایی کرد ولی شکوه خانم میگه اونم بچه ی برادر منه نمی تونم گرفتارش کنم زن و بچه ش چی میشن ؟
گفتم عمو اونو ول کنین به عمه هم گفتم من دیگه دنبال اون ارث نیستم اون موقع می خواستم که سر بار کسی نباشم …
🌸حالا دیگه اوضاع فرق کرده و خودم درس می خونم و کار می کنم … ولی فکر نمی کردم؛؛؛ واقعا فکر نمی کردم اون با من به خاطر پول چنین کاری رو بکنه و منو فراموش کنه ….
خوب اگر اونو دیدین بهش بگین که من ازدواج کردم و یادش هم بودم ……
حمیرا اومد و دست منو و ایرج رو گرفت و برد وسط …….
ایرج بر خلاف تورج و حمیرا اصلا رقص بلد نبود …
🌸تورج هم اومده بود و اونو یواشکی دست مینداخت ….. و می گفت : داداش اول آدم رقص یاد میگیره بعد داماد میشه حالا ببین من چه حاضرم ؟
یا سکه هامو پس بدین یا عروسی منم جور کنین …. گفتم آخه ما غافلگیر شدیم …
گفت : من نخ رو بهت دادم خودت نفهمیدی خونه ی حمیرا نگفتم …
می خوایم زن ایرج بشی .. یادت نیست ؟
ما همون موقع داشتیم تلاش می کردیم تا برات عروسی بگیریم هی بهم چشمک می زدیم شاید بفهمی ولی تو اصلا حواست نبود از خدا خواستیم که تو پانسیون بمونی تا ما راحت کارامونو بکنیم ………
شام از بیرون آوردن و همه رفتن سر میز و مشغول شدن حمیرا منو صدا کرد و با هم رفتیم بالا ….
گفت : ما نرسیدیم اتاق ایرج رو خیلی درست کنیم ….
🌸ناراحت شدم و گفتم …چی داری میگی ؟ اصلا حرفشو نزن امکان نداره …عمو هم گفت فعلا تا عروسی عقد کنین .. این چه حرفیه می زنی ؟ .. گفت نمی دونم به خدا راست میگی ولی ایرج گفته…… و مامانم فکر کرد به تو بگم ….راستشو بگم من می دونستم قبول نمی کنی به ایرجم گفتم …..
نفسم داشت بند میومد گفتم واقعا ایرج اینقدر بی ملاحظه شده ؟ نه,,نه ,,اصلا .. خودت باهاش حرف بزن لطفا ، تا ناراحت نشه چون من الان آمادگی ندارم …. تو رو خدا حمیرا خودت درستش کن …. دستشو زد به شونه ی منو گفت : نه بابا غلط کرده ناراحت بشه مگه تو عروسکی … من بهش میگم خیالت راحت باشه …
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و یک ✍ بخش اول 🌸احساس من تو اون لحظات گفتی ن
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و یکم- #بخش دوم
🌸زخمی بود که به زمان نیاز داشت ….
من اون روز از اینکه ساکت موندم از خودم بدم اومد ولی الان خوشحال بودم که اون سکوت باعث شد حرف بدی نزده باشم و الان خجالت زده ی اون نباشم …… و با وجود اینکه الان دیگه زن ایرج بودم دلم نمی خواست تو اون خونه بمونم ولی باز به عشق ایرج تصمیم گرفتم سکوت کنم……….
🌸بعد در کیفم رو باز کردم و عکس اونو در آوردم و گذاشتم روی قلبم و خوابیدم …..با رویای خوشی که اونشب داشتم ….. و یادم رفت که زندگی چطور می تونه با آدما بازی کنه ……
صبح ایرج قبل از من بیدار شده بود….
صدای در …. منو که داشتم لباس می پوشیدم به خودم آورد گفت :ایرجم خانم تجلی بیدار شدین ؟ من در خدمتم زودتر بریم من کارخونه کار دارم …. من هیچی نگفتم …. راستش خجالت می کشیدم….
🌸کارامو کردم و در و باز کردم دیدم پشت در وایستاده خندم گرفت : گفتم چرا اینجا وایستادی؟
گفت : دیگه راحت شدم هر چقدر دلم بخواد پشت در اتاق تو می مونم ,,آخه من هر وقت از جلوی اتاقت رد می شدم دلم می خواست باهات حرف بزنم….. حالا که زن منی می خوام دق و دلیمو خالی کنم ؟سلام صبح بخیر …..
گفتم: صبح شما هم بخیر …ولی ایرج تو رو خدا صبر کن من برم بعد تو بیا حالا عمه فکرای بد می کنه ….
🌸گفت : چه فکر بدی تو زن منی ولی بازم چشم خانم هر چی تو بگی ولی من دیگه شوهرتم ها…
..یادته دیشب عقد کردیم ….گفتم ایرج تو رو خدا صبر کن یواش یواش من هنوز تو شوک دیشبم و باورم نشده که الان زن تو شدم بهم فرصت بده باور کن صبح که از خواب بیدار شدم نمی دونستم راسته یا دورغ ؟
گفت : چشم پس بدو برو که منم بیام امروز باید برم کارخونه خیلی کار دارم جنس میاد من باید خودم تحویل بگیرم ….
🌸گفتم خوب تو برو من با اسماعیل میرم ….. صورتشو کشید تو هم و اخمهاشو به شوخی کرد تو هم و گفت : من زنم رو خودم می رسونم ….. با عجله رفتم پایین عمه هنوز خواب بود ولی مرضیه و دوتا عروس هاش داشتن جمع و جور می کردن…
گفتم خسته نباشین دست شما درد نکنه و رفتم تو آشپز خونه دو تا چایی ریختم و زود با هم صبحانه خوردیم و رفتیم بیرون ..
🌸اول رفتیم پانسیون و وسایلم رو بر داشتم و از ملک خانم خداحافظی کردم …وقتی سوار شدم ایرج سرشو تکون داد و می گفت این روزا که تو اینجا بودی نمی دونی به من چی گذشت ولی خوب امیدم این بود که می تونم تو رو برای همیشه تو خونه ی خودم نگه دارم ….
🌸ولی باعث این کار تورج شد من اول شجاعت اینو نداشتم که تولد و عقد رو با هم یک شب بگیرم …تورج گفت : اگر دوستش داری کارو تموم کن منم کمکت می کنم و دستشو زد به شونه ی منو گفت یا علی …..خیلی زحمت کشید و من این لحظات رو مدیون اونم ….
منم کمکش می کنم تا به خواسته اش برسه….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و یکم- #بخش دوم 🌸زخمی بود که به زمان نیاز د
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و یکم ✍ بخش چهارم
🌸تا رسیدیم دانشگاه در این مورد حرف
می زدیم…….. پیاده شدم پرسیدم تو میای دنبالم ؟ خندید و گفت آره حتما امروز میام … پرسیدم میشه با هم بریم سر خاک مامان و بابام؟
گفت : آره حتما سعی می کنم زود تر بیام چه ساعتی تعطیل می شی امروز ؟
گفتم امروز دوازده تعطیل می شم گفت: من اون موقع ممکنه کار داشته باشم .. پس اسماعیل بیاد دنبالت معطل نشی،،تو برو خونه من میام اونجا و با هم میریم …….
در حالیکه حلقه ی ازدواجم رو که ایرج دوباره خریده بود با شجاعت دستم کرده بودم رفتم کلاس …..
🌸شهره بازم نیومده بود ….دلم براش می سوخت… شاید اونم اینقدر عاشق ایرج شده بود که تن به این کار کثیف داده بود و من قصد نداشتم که دیگه کاری به کارش داشته باشم چون می دیدم که هر کاری اون کرد ، من یک قدم به ایرج نزدیک تر شدم و این رو به حساب تقدیر میذاشتم با خودم گفتم : همه ی حادثه ها و اتفاقات بد و خوبی که برام افتاده منو به کسی که می دونم تنها عشق زندگی منه رسوند… پس راضیم ، خیلی هم راضیم ، دیگه هیچی برام مهم نیست ….
🌸وقتی عمه از قصد من با خبر شد گفت منم میام …. زود باش بیا حلوا درست کنیم تا ایرج نیومده …. بدو….. ایرج با اینکه خیلی خسته بود پیاده نشد و سه تایی با هم رفتیم سر خاک ….
از دور دلم گرفت یادم اومد از سال اونا دیگه اینجا نیومده بودم …….
شب سال عمه مهمون داشت و من با اسماعیل تنها اومدم ….
🌸اول از دور نگاه کردم… فکرمی کردم حتما هادی برای اونا سال گرفته ولی هیچ خبری نبود کنار قبر اونا سوت و کور بود ….
کمی که موندم عمو خبیری با خانوادش اومدن و پشت سر اونا دختر دایی های مامانم و برادر زاده ی بابام ….. همه از دست هادی گله داشتن و هر کدوم چیزی می گفتن ……
عمو سری تکون داد و گفت : متاسفم برای هادی…… و من اونجا به جای اون و خودم خجالت کشیدم …..
ولی منم باز غفلت کردم و از اون روز تا حالا سر خاک نیومده بودم ….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و یکم ✍ بخش چهارم 🌸تا رسیدیم دانشگاه در این
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و یکم ✍ بخش پنجم
🌸اولین چیزی که گفتم این بود شرمندم که دختر خوبی برای شما نیستم ولی شما هنوز هم به فکر منی … مامان جون ، هدیه ای که برای من فرستادی رسید … و من فهمیدم چه دختر بدی بودم برای تو و بابام … به خدا فراموشتون نکردم ، همیشه با من هستین مخصوصا دیشب که منو عقد می کردن…. باید بودید و می دیدن چقدر جای شما خالی بود …. منو عقد می کردن ومن نمی تونستم بگم با اجازه ی پدر و مادرم … نبودین تا برام آروزی خوشبختی کنین …..و چه چیزی برای یک دختر مهمتر از این می تونه باشه …. نبودین و نمی دونین در اون لحظه چقدر به شما نیاز داشتم شما که رفتید زندگی من مدام بالا و پایین رفت …
🌸من کسی هستم که با رفتن شما روی یک کشتی شکسته میون اقیانوس تنها موندم و به امید راهی می گشتم تا آرامش بگیرم … محبت و عشق شما رو تو وجود هیچ کس پیدا نکردم …. اگرمی دونستم که می خوام شما رو از دست بدم قدر لحظاتی که با شما بودم می دونستم …. و الان اینقدر حسرت نمی خوردم …… و حالا با اینکه با ایرج ازدواج کردم بازم می ترسم چون شما پیشم نیستین…
🌸حالا با اون اومدم تا دست شما رو ببوسم و با اشکهام بهتون بگم چقدر دل تنگ شما هستم …. ایرج دستمو گرفت و منو از روی سنگ قبر بلند کرد … و گفت : دایی جون…. ببخشید که زود تر نیومدم خدمت شما ولی خاطر تون جمع باشه از رویا مثل چشمم نگهداری می کنم حتما بهتون گفته تا حالا چقدر اذیت شده … ولی از این به بعد من مراقبش هستم ، نمی زارم دیگه نارحت بشه بهتون قول میدم …..
عمه هم گریه می کرد ، راز و نیازش رو کرد و با هم برگشتیم در حالیکه من سیر نشده بودم انگار انتظار آغوش گرمشون رو داشتم و باز با خاک سرد روبرو شدم ……….
🌸یک هفته بعد حمیرا عازم رفتن شد …از شب قبل کسی نمی تونست با من حرف بزنه خیلی دوستش داشتم …. مثل اینکه قسمتی از وجودم داشت میرفت …و اون روز آخر فهمیدم که اون هم نسبت به من همین احساس رو داره …….
توی فرود گاه اصلا منو نگاه نمی کرد سعی داشت ازم دوری کنه حتی باهاش حرف می زدم پشتشو می کرد و جواب منو خیلی کوتاه می دادو می رفت ….
تورج عکسهای عروسی رو حاضر کرده بود و آورد و بهش داد ……..
ایرج با دوربین خودمون مرتب عکس می گرفت و همون جا ظاهر می کرد………
حمیرا با اخم به ایرج گفت یک عکس از من و رویا بگیر …..
🌸کنار هم وایسادیم من دستم رو انداختم دور کمرش و اونم آهسته همین کار و کرد و یک دفعه منو در آغوش گرفت …… و هر دو بشدت گریه کردیم جوری که دلمون نمی خواست از هم جدا بشیم …. و با همون بغض گفت : با ایرج بیاین فرانسه من دیگه فکر نکنم به این زودی برگردم ……. ولی بهت تلفن می کنم ….تو با اینکه از من کوچیک تری ولی بهترین دوستی بودی که تو عمرم داشتم …. خیلی خوشحالم که زن ایرج شدی ….
🌸با این حرف من به عمق محبت اون پی بردم….. ایرج گفت: انشالله ماه عسل میایم ……….
حمیرا ساعت ده اون شب پرواز کرد و از ایران رفت ….. همینطور که به هواپیما روی آسمون نگاه می کردم گفتم …توام بهترین دوست من هستی و خوشحالم که با دختر و شوهرت داری میری هر چند دوریت برای من سخته ….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و یکم ✍ بخش پنجم 🌸اولین چیزی که گفتم این بو
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و دوم ✍ بخش دوم
🌸عمه تو حال بود …
گفتم : سلام عمه جون ایرج خونه س ؟
گفت سلام مادر آره داره حاضر میشه بره مسافرت….
یکه خوردم پرسیدم کجا ؟
🌸گفت : می خواد بره بادی به سرش بخوره اونم بچه ام خسته شده دیگه …….
بزار بره یک کم حال و هواش عوض بشه ….
با بغض پرسیدم کجا ؟
گفت : اونشو من نمی دونم از خودش بپرس …و خیلی جدی این حرف رو زد و نشست روی مبل و تلویزیون رو زیاد کرد …..
وارفتم و آهسته از پله ها رفتم بالا …ایرج تو اتاقش بود در اتاق باز بود ولی من یک ضربه زدم و گفتم : ایرج جان ؟
🌸گفت : جانم عزیزم اومدی ؟ چه زود فکر نمی کردم به این زودی بیایی منو بغل کرد و بوسید …..
پرسیدم کجا می خوای بری چمدون بستی ؟ گفت : دیگه یک مدتی میرم هوا بخورم ……بی هدف اطرافو نگاه کردم اشک تو چشمم جمع شده بود ..و خواستم که اون نبینه و رومو برگردوندم تا برم بیرون منو از پشت گرفت و شروع کرد به خندیدن و گفت : آخه من بدون تو کجا رو دارم برم ؟ می خوام با هم بریم شمال …
🌸یک نفس بلند کشیدم و برگشتم و با مشت زدم تو سینه ش و گفتم خیلی بدی ….
داشتم میمردم مگه آزار داری منو اذیت می کنی ؟
گفت : فکر کردم مامان بهت گفته …..گفتم اونم مثل تو شوخی کرده حتما ، چون گفت تو داری میری هوا بخوری بدون من ……….
از خنده روده بر شده بود می گفت الحق که من و تورج بچه های اونیم ….
برو حاضر شو تا ظهر نشده بریم نهار رو تو راه بخوریم ….
🌸گفتم عمه گناه داره اونم بیاد و صبر نکردم و دویدم پایین اون داشت می خندید دست انداختم دور گردنش و گفتم تو رو خدا عمه بیا با ما بریم خواهش می کنم نگو نه ….قبول نمی کنم بیا بدون شما خوش نمیگذره ….
🌸گفت اولا بشین ببینم باهات کار دارم …..تو دلت
می خواد برات عروسی مفصل بگیرم ؟
گفتم الان چه وقت این حرفاس عمه جون …
گفت : نه بگو ببینم ..(ایرجم اومد پیش ما ) گفتم راستش من اصلا دوست ندارم عروسی بگیرین …
همونی که داشتم عالی بود خیلی هم عالی و همیشه توی ذهنم می مونه دیگه چه لزومی داره؟
عروسی برای یک شب خاطره انگیزه خوب منم داشتم دیگه… برای چی عروسی بگیریم …. نمی خوام…..
🌸سرشو بلند کرد و به ایرج گفت : دیدی گفتم؟ من رویا رو میشناسم شما ها هنوز اونو نشناختین…
خوب پس اگر این طوره برین با هم یک سفر و عروسی کنین منم تا شما بر گردین اوضاع خونه رو روبراه می کنم ….
🌸بغلش کردم و بوسیدمش اونم منو در آغوش گرفت و در حالیکه چشمهاش پراز اشک بود گفت قربونت برم عمه خدا تو رو به من داد …..
ایرج گفت داد به من ….مامان صاحب نشو داد به من….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و دوم ✍ بخش دوم 🌸عمه تو حال بود … گفتم : سل
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و دوم ✍ بخش سوم
🌸من خیلی زود وسایلم رو جمع کردم و دادم به ایرج برد گذاشت تو ماشین عمه برامون یک عالم خوراکی گذاشته بود من کیفم رو روبراه کردم و نگاه کردم تو آینه تا ببینم خوب هستم یا نه …
یک باره قلبم از جا کنده شد …..سست شدم یاد اون روزی افتادم که با بابام می خواستم برم شمال ترس و دلهره تمام وجودم رو گرفت بشدت می لرزیدم صحنه های تصادف یک بار دیگه اومد جلوی چشمم ایرج منو صدا کرد ولی قدرت حرکت نداشتم وقتی دید خبری از من نشد اومد بالا ….
از دیدن من ترسید فکر کرد اتفاقی برام افتاده ……
نشستم روی تخت و گفتم : ایرج نمیام می ترسم…
پرسید چرا عزیزم خودتو ناراحت نکن بگو ببینم چی شده گفتم : از شمال رفتن می ترسم …
گفت : اوه یادم نبود عزیز دلم من مراقبم بالاخره که باید بریم گفتم : پس از جاده ی چالوس نرو هیچوقت نمی خوام اون جاده رو ببینم……
صدا زد مامان یک کم آب قند بیار… رویا حالش خوب نیست ….
عمه هم داد زد مرضیه آب قند بیار و خودش با عجله اومد بالا ….
بلند شدم که مسئله بزرگ نشه ولی سرم گیج رفت و خوردم زمین ……
ایرج منو روی دست بلند کرد و برد پایین روی کاناپه خوابوند …..
عمه هراسون دنبال ما میومد و هی می پرسید چی شده ؟
ایرج گفت : یاد سفرشون با دایی اینا افتاده…… عمه زد روی دستش و گفت خاک بر سرم چرا من به فکر نبودم …
ولش کن ایرج با این حالش نرو برین یک جای دیگه …
گفتم نه الان حالم خوب میشه …و آب قند رو سر کشیدم …
کمی دراز کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم بریم……
ایرج گفت : نه عجله ای نیست اول تو حالت خوب بشه ……
نمی خواستم تو ذوق ایرج بزنم ……..
گفتم : نه خوبم به خدا بهترم …فقط از جاده ی چالوس نریم ….
هنوز خیلی خوب نبودم و تظاهر می کردم که راه افتادیم و ایرج از جاده هراز رفت به طرف شمال ….
با این که ما می خواستیم بریم رامسر و راهمون طولانی می شد …….با تمام قوا سعی می کردم به چیزی که ناراحتم می کنه فکر نکنم تا این سفر رو برای خودمون؛؛ مخصوصا ایرج خاطر انگیز باشه …….
اونم تمام راه با من حرف زد …انگار سالها بود با هم حرف نزده بودیم .
نهار رو توی راه خوردیم و هوا داشت تاریک می شد که رسیدیم به هتل رامسر….وقتی داشتیم از پله های هتل بالا می رفتیم گفتم : ایرج جان منو اول میبری لب دریا ؟…
گفت باشه عزیزم جابجا بشیم میریم …..در اتاق رو که باز کردم جا خوردم و برگشتم و ایرج رو بغل کردم و گفتم وای تو محشری ….چطوری این کارو کردی ؟ تمام اتاق تزیین شده بود چراغ ها خاموش بود و با نوری که از شمع های بلند روی گلهای قرمز می تابید اتاق روشن شده بود خیلی شاعرانه و زیبا ….مثل یک رویای دست نیافتی دل انگیز بود …. در و بست و منو بغل کرد ……………
ما دیگه لب دریا که نرفتیم… حتی شام هم نخوریم و تا صبح خوابیدیم ……. و صبح تو آغوش ایرج بیدار شدم …..
نزدیک ظهر رفتیم لب دریا و من برای اولین بار دریایی که همه ی رویای من در بچه گی بود دیدم … کنارش وایستادم و مدت زیادی فقط نگاه کردم …..
خواستم چیزی بگم ولی احساس کردم اون خودش می دونه که من چی می خوام بگم…. خروشان بود با موجهای بلند ..آبها بهم می پیچیدن و طبقه ؛ طبقه روی هم فریاد می کشیدن و به طرف من میومدن و من بازهم نگاه کردم …
ایرج اومد از پشت دستهاشو دور کمر من حلقه کرد و سرمو بوسید ….و اونم مثل من ساکت وایستاد ….
یک هفته اوجا موندیم تمام جنگل و روستای زیبای اطراف رو گشتیم ولی چیزی که همه ی اونا رو لذت بخش می کرد عشقم به ایرج بود …..
ساعت حدود دو از رامسر راه افتادیم و این بار با نظر من از همون جاده ی چالوس برگشتیم ابتدای جاده نگه داشت و کلوچه و عسل و سبد خرید و بعد به من نگاه کرد و گفت خوبی ؟ می خوای برگردم از هراز برم ….
گفتم نه به خدا خوبم بریم …
گفت : پس به من فکر کن با خودت تکرار کن چقدر شوهرمو دوست دارم بهش اعتماد دارم اونم بیچاره داره آهسته میره و به جاده هم نگاه نکن …
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و دوم ✍ بخش چهارم
🌸بعد آهنگ بوی گندم داریوش رو که روی یک
کارتریج داشت گذاشت و خودشم باهاش شروع کرد به خوندن و من برای اولین بار دیدم که اون صدای خوبی داره …..
گفتم ایرج تو رو خدا خاموش کن خودت بخون من نمی دونستم تو اینقدر صدات خوبه … خندید و گفت بلد نیستم اون که می خونه می تونم همین جوری هیچی بلد نیستم ……
واقعا سرم گرم شدم و نفهمیدم کی به کرج رسیدیم …. و از اونجا راهی تهران شدیم …..و ساعت هفت رسیدیم خونه ……
وقتی می رفتیم ، علیرضا خان کارخونه بود و تورج هم نبود که ازشون خداحافظی کنیم ولی حالا همه به استقبال ما اومده بودن … و با تعجب دیدم مینا و سوری جون و آقای حیدری هم اونجان ….
🌸انگار با اصرار تورج اومده بودن عمه و تورج برامون سنگ تموم گذاشتن و اتاق ایرج رو بطور کلی عوض کرده بودن همه چیز اون نو بود و درست مثل اتاق عروس شده بود …نمی دونستم در مقابل این محبت های عمه چی بگم …….
🌸عمه رو بغل کردم که ازش تشکر کنم …ولی اون دستمو کشید و برد تو اتاق حمیرا و درو بست و گفت بیا باهات کار دارم ….
گفتم می خواستم ازتون تشکر کنم ….گفت اییییی اینو ول کن من مادرتم…. من نکنم کی بکنه …. می خواستم بگم ……گفتم عمه جون کاش می گذاشتین من به عنوان جهازم اون اتاق رو درست کنم …گفت : جهاز تو با من بوده و این خونه دیگه مال توام هست… پس ولش کن به من گوش کن …(اون بی تاب بود تا چیزی به من بگه ) این دختره چی می خواد دقیقه ای یک بار میاد اینجا ؟ای بابا اصلا … تو نبودی..با تورج میومد که مثلا کمک کنه اتاق تو رو درست کنیم … هر چی می گفتم نمی خوام مگه من خودم دست و پا چلفتی ام به خرجش نمی رفت که نمی رفت به خدا بهش محل نمی زارم بازم میاد ، حالام تورج ور داشته اینارو آورده اینجا که رویا می خواد بیاد ای بابا من حوصله ی اینا رو ندارم تو یک چیزی بهشون بگو حالا امشب که اومدن ولی دیگه نزار این دختره خودشو به ما بچسبونه ….
🌸نه اینکه عمه جون ازش بدم بیاد ها از سوری خانم هم بدم نمیاد ولی اینکه هر روز اینجا باشن نمی خوام …بعدم راستش به تورج و مینا شک کردم …. دارن شورشو در میارن …. راحت دخترو میارن تو خونه و آخر شب می بره می رسونه … می ترسم عمه …به خدا وهم ورم داشته می ترسم …
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و دوم ✍ بخش پنجم
🌸یک وقت بلایی سرم نیارن رویا ؟ …
من این دختر رو نمی خوام ها گفته باشم ….نه اینکه دختر بدی باشه ولی لیاقت تورج خیلی بیشتر از ایناس ….
صدای ایرج اومد که منو صدا می کرد در حالیکه عمه هنوز درد دل داشت و دلش می خواست از اونا بد گویی کنه با هم رفتیم پایین ….
مینا داشت چایی می ریخت ..عمه با آرنج زد تو پهلوی منو با سر اشاره کرد و گفت … دیدی ؟تحویل بگیر ….. من یک چشم غره به تورج رفتم ….
با سر پرسید چی شده ؟ گفتم حالا بهت میگم…..
🌸مینا همین جور مشغول پذیرایی بود درست انگار اینجا خونه ی خودشه …. راستش حرص منم داشت در میومد عمه داشت خون خونشو می خورد … و سوری جون بی خیال داشت با عمه حرف می زد ….آقای حیدری هم کنار ایرج نشسته بود و با اون حرف می زد…… علیرضا خان هی فندک می زد که پیپ شو روشن کنه و اونم روشن نمی شد و باز دوباره می زد تق …تق …تق …
یک مرتبه عمه داد زد بسه دیگه نزن…..مرضیه برو اون کبریت رو بیار بده به آقا……
توام بشین مینا نمی خوام کار کنی مگه نمی ببینی من کارگر دارم بشین دیگه …….
علیرضا خان اصلا به روی خودش نیاورد و چند تا فندک دیگه زد و بعد کبریت رو از مرضیه گرفت و پیپ رو روشن کرد….
🌸مینا رفت نشست ، ولی سرخ شده بود و معلوم بود حال خوبی نداره سوری جون هم رفته بود تو هم …… اما تورج … دوتا دستشو گذاشت بین دو زانو شو کمی خودشو خم کرد و گفت :خوب حالا زود تر شام بخوریم که امشب مینا باید سنگ تموم بزاره برای دوستش و تا اونجایی که می تونه بخونه که فکر کنم دل شکوه خانم هم برای صداش تنگ شده ……..
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و دوم ✍ بخش پنجم 🌸یک وقت بلایی سرم نیارن روی
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و سوم ✍ بخش اول
🌸آقای حیدری به محض اینکه شام خورد.. از جاش بلند شد و گفت با اجازه دیگه مزاحم نمیشیم ، امشب به اصرار آقا تورج باعث زحمت و ناراحتی شما شدیم خیلی ببخشید … شرمنده شکوه خانم .. ولی سوری جون فقط یک خداحافظی کرد و از در رفت بیرون ، هم آقای حیدری هم سوری جون متوجه ی اخمهای عمه بودن….
🌸با اینکه تورج و ایرج سعی می کردن این خلاء رو پر کنن فایده ای نداشت …..
منم با مینا حرف می زدم تا اونم احساس بدی نداشته باشه …..
در مورد دانشگاه ، شهره و سفرم به شمال….. ولی اونم حال خودش نبود و آخر سر با بغض خداحافظی کرد و رفت. من از تورج هیچ حرفی با مینا نمی زدم و نمی خواستم این مسئله بین من و اون باز بشه… حتی یک کلمه با اون صحبت نکرده بودم چون می دونستم عمه وعلیرضا خان موافق این کار نیستن ، نمی خواستم مینا امیدی پیدا کنه که بعدا از این بابت ضربه بخوره ….و گذاشتم به عهده ی خودشون ….
🌸وقتی اونا رفتن …. عمه سر تورج داد زد دفعه ی آخرت باشه این کارو کردی چه خبره هر شب هر شب این دختر و میاری اینجا ؟
تورج با لبخند خاص خودش گفت: خوب میارم برامون بخونه …. مگه چیه ؟ من حق ندارم کسی رو دعوت کنم …
عمه گفت : چرا حق داری ولی تو دیگه داری شورشو در میاری …..
🌸تورج گفت : خوب می خوای بگیرمش که خیالتون راحت بشه …..
علیرضا خان گفت : بابا جان اگر زن می خوای بگو خودم به فکرت بیفتم ولی این کارو نکن شوخیشم بده بابا ، نکن …..
گفت : خوب آره زن می خوام بگیرم بزارین همین مینا رو بگیرم تا هر شب سرمون گرم بشه …
🌸علیرضاخان گفت …. گفتم شوخی نکن بچه اگر زن می خوای سرهنگ مکفی یک دختر داره مثل دسته ی گل میگم مامانت زنگ بزنه میریم برات خواستگاری تو اونو ببینی حتما خوشت میاد …. باباش خلبانه نیرو هواییه …خوب بهم می خورین تازه دختره تو همون نیرو هوایی تو مستشاری با امریکایی ها کار می کنه ….
🌸تورج گفت : ای باباجان این همه اطلاعات رو از کجا آوردی یک دفعه ……
گفت : یک دفعه نبود مامانت نگرانت بود منم دختر مکفی رو دیده بودم تحقیق کردم …دیدم مناسب برای تو …..
🌸تورج گفت باشه بگیرین ، خوبه هم اونو بگیرین هم مینا رو می گیرم حالا که قراره بگیرم دو سه تا می گیرم که اتاق های بالا پر شه ……
ایرج گفت : تورج ؟ چرا تو هیچوقت جدی حرف نمی زنی ؟
خندید و گفت : سکه هامو پس بده بی احساس نشسته داره نگاه می کنه من بی خودی ده تا سکه دادم به شما ها …
اگر این طوری بی طرف باشین به خداوندی خدا پس می گیرم ….
🌸ایرج گفت : تو یک کم جدی باش تا ما هم بفهمیم اصلا تو چی می خوای ؟ ما نمی دونم داری چیکار می کنی الان گفتی برات برن خواستگاری ؟
🌸گفت : خوب آره شاید خوشم اومد اگر همه چیزش مثل مینا بود حرفی نیست …….
ایرج گفت نه بابا تو جدی بشو نیستی منم خیلی خسته ام میرم بخوابم شب به خیر همگی …..
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و سوم ✍ بخش اول 🌸آقای حیدری به محض اینکه شام
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و سوم ✍ بخش دوم
🌸من با اینکه خیلی خسته بودم از جام تکون نخوردم و صبر کردم بقیه برن بخوابن بعد برم بالا …
چون اولین شبی بود که تو اون خونه می رفتم تو اتاق ایرج…….
اونقدر تو اتاقم موندم تا همه ی سر و صدا ها خوابید ……
🌸دراتاق ایرج رو که باز کردم اون نشسته بود با خودم گفتم الان دلخور شده و یک چیزی بهم میگه …
ولی با روی خوش گفت : اومدی عزیز دلم،؛بیا بریم بخوابیم …
گفتم ببخشید یک کم تو اتاقم کار داشتم ….. ایرج گفت : این طوری نگو دیگه … اصلاح کن تو اتاق کارم کار داشتم الان اینجا اتاق توس عادت کن… بعد ایرج یک نفس بلند کشید و گفت خدا رو شکر می کنم که تو بالاخره اومدی؛؛ اینجا شد اتاق ما …..
🌸فردا وسایلم رو جابجا کردم ولی اون اتاق رو نگه داشتم برای درس خوندن و برای اینکه اتاق خوابمون شلوغ نشه کتابامو نبردم عمه دنبالم میومد و همین جور از مینا می گفت و اینکه اصلا به درد تورج نمی خوره حرف زد…
ظاهرا داشت به من کمک می کرد ولی همین جور حرص می خورد و می گفت …… من ساکت بودم که آخر عصبانی شد و سر من داد زد خوب یک چیزی بگو توام دیگه ……..
گفتم :آخه من چی بگم عمه جون ؟
🌸 نمی تونم نظر بدم شما خودتون تصمیم بگیرین مگه نگفتین میرین خواستگاری خوب برین شاید قبول کرد ….
سرشو با تاسف تکون داد و گفت : آخه مادر می ترسم بازم شوخی کنه و ما رو سنگ رو یخ ؛؛مردم که مسخره ی ما نیستن اون بیاد و بگه نمی خوام اونوقت آبرومون میره …..
گفتم وا ؟ چرا عمه جون مگه هر کس میره خواستگاری باید حتما قبول کنه …..گفت آخه دِ نه؛؛ اینا آشنای علیرضا هستن بد میشه ….نه ولش کن تورج جدی نیست فکر کنم مینا رو هم نمی خواد داره ما رو اذیت می کنه وگرنه نمی گفت برین خواستگاری …….
🌸عمه همین طور می گفت و می گفت و من متوجه شدم حسابی نگرانه و دلش قرار نمیگیره و خودشم مونده چیکار کنه …..عاقبت از من پرسید تو میگی چیکار کنم زنگ بزنم وقت بگیرم ؟
🌸گفتم آره به نظرم برای این که معلوم بشه تورج چه تصمیمی داره خوبه …
اگر خوب بود و قبول کرد که چه بهتر …اگر نه یک فکری می کنیم …حالا تا خدا چی بخواد…..
عمه رفت پایین و من دیدم فورا داره زنگ می زنه …. و برای فردای اون شب قرار گذاشت …. ولی خودش خوشحال نبود و می ترسید تورج اصلا نیاد یا اونا رو دست بندازه ….
🌸شب سر شام عمه به تورج گفت که وقت خواستگاری گرفته …. همه ی ما منتظر عکس العمل اون بودیم با خوشحالی گفت : واقعا ؟ این کارو کردین ؟ …. باشه به به می ریم خواستگاری ایرج تو و رویا هم باید بیاین ….
ایرج گفت ما برای چی ؟ تو برو اگر پسندیدی اونوقت ما هم میایم الان تو با مامان و بابا برو کافیه …..
🌸تورج بلند شد و روی کول ایرج سوار شد و گفت تو نیای من نمی رم خجالت می کشم …..ایرج هلش داد و انداختش پایین گفت: خرس گنده تو خجالت می کشی ؟….
.تورج دوباره پرید روی شونه های ایرج و گفت : اگر نیای سکه هامو پس میگیرم …..ایرج در حالیکه می خندید گفت رویا برو اون سکه ها رو بیار بده به این که دست از سر ما بر داره ….. تورج گفت واقعا ؟ میدی ؟ …
🌸بازم تورج اونقدر شوخی کرد و ما خندیدم که هیچکدوم نفهمیدیم اصلا فردا میره خواستگاری یا نه …..
چشم عمه از بعد از ظهر به در بود اون فکر می کرد تورج یا دیر میاد یا اصلا نمیاد که نتونن برن خواستگاری ولی اون خیلی زود اومد در حالیکه سلمونی هم رفته بود و سر و صورتی صفا داده بود و آماده بود بره خواستگاری عمه از خوشحالی روی پاش بند نبود .
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و سوم ✍ بخش دوم 🌸من با اینکه خیلی خسته بودم
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و سوم ✍ بخش سوم
🌸ساعت شش قرار داشتن ولی اونا چهار ونیم راه افتادن که زودتر برن تا بتونن گل و شیرینی هم بخرن ….
من و ایرج رفتیم بالا تا تو اتاق خودمون تلویزیون تماشا کنیم ….
ایرج از من پرسید : رویا یک چیزی ازت می پرسم راست بگو ….
خندیدم گفتم : حتما ….
گفت : نه می دونم تو راست گویی منظورم اینه که طفره نرو چرا تو با مینا حرف نمی زنی ؟ گفتم بدون طفره برای این که به من مربوط نیست چرا که نه به تورج اعتماد دارم نه به اینکه عمه و علیرضا خان قبول کنن …..
پرسید تو موافقی ؟ گفتم راستشو بگم نه ولی به خواست من که نیست چون می دونم عمه نمی خواد ، پس مینا اذیت میشه ولی به شرف تورج اعتماد دارم می دونم که اگر این کار و بکنه پاش وایمیسته … اینه که بهتره من دخالت نکنم تو این طور فکر نمی کنی ؟ گفت خوب چرا ….ولی دلم می خواست بدونم مینا چی فکر می کنه گفتم : اگر به من بگه و نشه کوچیک میشه پس همینطوری بمونه بهتره ……
🌸ایرج دستمو کشید و منو نشوند روی پاش و گفت : ببین چه زن عاقلی دارم ….
کمی بعد منو ایرج رفتیم تو آشپز خونه تا من شام رو آماده کنم به کمک مرضیه میز رو چیدم ایرج هم همش دور و ور ما می پلکید و به غذا نوک می زد ……
خیلی زود تر از اونی که فکر می کردیم عمه اینا برگشتن ……
ما به استقبالشون رفتیم سلام کردم عمو به جای جواب سلام گفت : چایی داریم بابا گلوم از دست این پسره خشک شده ….
گفتم آره عمو شما بشین من الان براتون میارم
🌸عمه شما هم می خوری ؟ گفت: وای آره .. فکر می کنی مال من خشک نشده من که خونم خشک شد …
تورج هیچی نگفت …سرشو انداخت پایین و رفت بالا عمو گفت کجا میری وایستا حرف بزنیم …
تورج همین طور که از پله ها میرفت بالا گفت : نماز نخوندم الان برمی گردم ……
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و سوم ✍ بخش سوم 🌸ساعت شش قرار داشتن ولی او
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و سوم ✍ بخش پنجم
🌸ایرج که از خنده نمی تونست جلوی خودشو بگیره گفت داداش جان می خوای دیگه بحث نکنیم این طور که معلومه تو زن بگیر نیستی…..
جواب داد : نه به خدا هستم حتی پای دو سه تاشم هستم ولی مینا هم باشه ، آخه شما کجای دنیا یک کارتریج پیدا می کنی که فقط بگی بخون … می خونه … بگی حمیرا می خونه …. بگی هایده می خونه … اصلا این که هیچی؛ بگو برو میره…. بگو بیا ، میاد ، با خانوادت بیا ، میان ، خوب من چی می خوام دیگه؛؛؛؛ زنی که گوش بفرمان منه …… نه تو کارش نیست …. عمو بلند شد و رفت طرف آشپز خونه و گفت : ول کنین دیگه بحث بی فایده اس تورج ما رو هم مسخره ی خودش کرده ….
🌸این آقا زن بگیر نیست یک کلام ختم کلام مینا به هیچ وجه نمی تونه عروس این خونه بشه والسلام …….
همه رفتیم برای شام ولی تورج در همین باب حرف زد و ما خندیدم آخر من صدام در اومد و گفتم : تورج من می دونم که تا تو هدفی نداشته باشی حرفی نمی زنی شاید به نظر شوخی بیاد ولی میشه به خاطر کسانی که دوستت دارن یک کم جدی باشی و بگی چی می خوای …….
🌸گفت : به خدا من جدی میگم اگر می خواین زن بگیرین برای من…
یکی بگیرین خودتون خوشتون بیاد یکی هم مینا رو بگیرین …..
عمو خندید و گفت : شامتو بخور برو بخواب که حالت خوب نیست ….
🌸عمه گفت : تورج خودت می دونی اگر من از کسی خوشم نیاد دیگه نمیاد پس تو رو خدا منو اذیت نکن و به همین شوخی تمومش کن ….. تورج گفت : البته که رضایت شکوه خانم در درجه ی اول اهمیته …. ولی اینم می دونم که شکوه خانم خیلی مهربونه و خوشبختی پسر عزیزشو می خواد …..
🌸اونشب وقتی منو ایرج تنها شدیم به من گفت : رویا لازم شد تو با مینا حرف بزنی یک جوری ببینی رابطه ی اونا تا چه حدی پیش رفته و این بحث رو تموم کنیم ما هم تکلیف خودمون رو بدونیم ….
گفتم راستش با کارایی که تورج امشب کرد منم اینو فهمیدم که فقط قصد داره با مینا ازدواج کنه و داره الان همه رو حاضر می کنه ….
🌸گفت : آره منم همین طور فکر می کنم دیگه الان نمیشه عقیده شو عوض کرد تو کله اش نمیره…. ولی مامان راست میگه ، فکر نمی کنم مینا به تورج بیاد تو چی میگی ؟ گفتم والله نمی دونم چی بگم به خدا ……..من فردا با مینا حرف می زنم ببینم چی میشه شاید اون خبر نداشته باشه …..
🌸صبح به مینا زنگ زدم و قرار شد برم دنبالش و با هم بریم بیرون به عمه جریان رو گفتم و ازش صلاح کردم اونم با تمام اضطرابی که گرفته بود از این کار استقبال کرد و گفت آره مادر ببین اون چی میگه ….
گفتم عمه اینو ایرج از من خواسته اگر فکر می کنی سر حرفو باز کنم بد میشه من فقط مینا رو می ببنم و بر می گردم ….
🌸گفت : نه مادر زیر و روشو در بیار ببینیم داره چه بلایی سرمون میاد …
ای خدا رحم کن به من ….. بیا وقتی برگشتی بریم امامزاده صالح یه چیزی نذر کنیم اون همیشه حاجت منو می ده ……
گفتم باشه بریم …
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و سوم ✍ بخش پنجم 🌸ایرج که از خنده نمی تونست
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و چهارم ✍ بخش اول
🌸مینا رو دم خونه شون سوار کردم و با هم رفتیم یک پارک بسیار زیبایی تو خیابون ولیعهد (ولیعصر ) به اسم پارک شاهنشاهی (پارک ملت ) و کنار یکی از آبنماهای زیبای اون نشستیم ، مینا انگار خودش فهمیده بود که من چی می خوام بگم برای همین اون مینای همیشگی نبود ….
🌸از من پرسید با ایرج خوشبختی ؟
گفتم : خدا رو شکر؛؛ آره اون خیلی مرد خوبیه تو چی ؟ فکر می کنی امسال قبول میشی ؟ گفت : نمی دونم ، پارسال قاطی کردم و تست ها رو جابجا زدم ولی فکر کنم امسال یه چیزی قبول بشم تا خدا چی بخواد ….
🌸اونشب عمه ات چش شده بود تا قبل از اینکه شما بیاین خوب بود یک دفعه اخماش رفت تو هم تو می دونی چرا ؟
گفتم نه فکر کنم خسته شده بود اون همین جوره وقتی خسته میشه دیگه اخماش میره تو هم …. راستی چی شد اونشب اومدین خونه ی ما کی بهت گفت ما داریم میایم؟ …….
🌸زود جواب داد تورج ، اون اومد به ما گفت بیان که ما تنها نباشیم اتفاقا بابام کار داشت ولی به خاطر تو اومدیم …..
گفتم : مینا میشه بهم بگی در مورد تورج چی فکر می کنی ؟ شنیدم با هم میرین بیرون ……. روی نیمکت خودشو چرخوند و برگشت طرف منو و گفت : ببین رویا من خیلی ازت گله دارم,, تو تمام غمها و شادی های تو باهات بودم ، ولی تو منو ندید می گیری … جوری رفتار می کنی که انگار من نیستم …. اگر تو رو نمیشناختم
🌸می گفتم زن ایرج شدی خودتو گرفتی …. ولی می دونم اینطوری نیستی … خیلی وقته دلم می خواد تو اینو از من بپرسی ولی نپرسیدی تو به عنوان یک دوست باید ازم می پرسیدی تا منم در گیر این رابطه نمی شدم …..
گفتم ای بابا چرا منو مقصر می دونی ؟گذاشتم به عهده ی خودت تا دخالتی نکرده باشم که فردا نگی اگر تو چنین و چنان نمی گفتی این طوری نمیشد … باور کن دلم می خواست باهات حرف بزنم ولی منم مشکلات خودمو دارم ندیدی علیرضا خان باهام چیکار کرد … حالا تو این کارم دخالت کنم می ترسم گردن من بیفته چه از جانب تو چه اونا ….. ولی حالا ازت می پرسم … حرف حسابت چیه به من بگو ببینم چی شده ؟
🌸یک بغض ناگهانی گلوش فشار داد و در یک آن اشکهاش گونه هاشو خیس کرد ..و همین طور که اونا رو با دست از صورتش پاک می کرد گفت : هیچی نشده …. هیچی …. من خیلی احمقم خودمو تو تله انداختم …..
گفتم چرا مگه تورج باهات چیکار کرده ؟
گفت درد سر اینه که هیچ کاری نکرده ……البته میگم من احمقم از روزی که توی بیمارستان دیدمش عاشقش شدم شب و روز نداشتم کنکورم برای همین خراب کردم وقتی دم در دیدمش دیگه حال خودم نبودم … تا اینکه یک روز تو خیابون دیدمش گفت بریم بستی بخوریم …. منم که خودت می دونی در مقابل اون….. دستمالشو از کیفش در آورد و بینی شو گرفت و بازم گریه کرد ….
🌸 و بعد ادامه داد … رفتیم بستنی خوردیم و به من گفت : بیام فردا شب بریم سینما ؟ منِ احمق گفتم باشه ولی باید مامانم بدونه…. من بی اجازه ی اون جایی نمیرم خودت بهش بگو ….. فردا اومد و از مامانم اجازه گرفت و رفتیم …. هیچی دیگه همین……. (و آه بلندی کشید ) از اون به بعد خیلی با هم رفتیم این ور و اون ور …. میاد دنبالم ، شوخی می کنه ، می خنده و گاهی هم دری وری میگه …
🌸 نمی دونستم برای چی هر شب میاد خونه ی ما وقتی میاد فکر می کنم خوب حتما به من علاقه داره و وقتی میره می فهمم اشتباه کردم …. تو این مدت فکر کنم یکسال شد…. حتی یک بار دست منو نگرفت و یک کلمه محبت آمیز به من نگفت،، از همه بدتر اینکه الان مامانم اینا به من فشار آوردن میگن یا تمومش کن یا کارو یکسره کن …..
🌸گفتم خوب تو با اون میری بیرون بعد چیزی نمیفهمی؟ از یک نگاه هم آدم می فهمه که طرف نسبت بهش چه حسی داره ….
گفت چرا دورغ بگم وقتی می خونم بهم نگاهی می کنه که همون جا منو به شک میندازه برای همین تا میگه بخون می خونم که شاید دوباره اونطوری منو نگاه کنه …..
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و چهارم ✍ بخش اول 🌸مینا رو دم خونه شون سوار
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و چهارم✍ بخش دوم
🌸گفتم : وای مینا …وای ، چیکار کردی ؟ با خودت چیکار کردی ؟ تو یکساله با اون میری بیرون و یک قدم جلو نرفتی و نفهمیدی نسبت بهت چه حسی داره ؟ خوب خودت راست گفتی تو احمقی خیلی هم زیاد …من نمی دونم چی بهت بگم؟ بی خودی خودتو در گیر کردی… اصلا هیچی نمیشه بهت گفت ….. آخه چرا این طوری خودتو کوچیک می کنی ؟ نمی دونم والله …. پس وقتی باهاته چیزی بهت نمیگه ؟
🌸گفت : چرا یک چیزایی میگه …… ولی با شوخی که من نمی فهمم منظورش چیه ؛؛مثلا یک وقت بهم میگه فکر کن مینا تو اگر زن من بودی یک طوطی هم می خریدم و با یک بلبل؛؛ توام مینا سه تایی شما هارو می گذاشتم جلوم و کیف می کردم تو بخون بلبل بخون طوطی بخون ….. خوب تو از این حرف چی می فهمی ؟ منم همونو … در واقع هیچی…….
🌸 وقتی میره تازه فکر می کنم منو دست انداخته خانواده ی منو داره مسخره می کنه ….نمی دونم ….واقعا نمی دونم کار بدی نکرده که بهش بگم دیگه نکن یا حرف بدی نزده تا بگم نگو…. هیچی …..(و گریه اش شدید شد ) هیچی ….باور کن دارم کلافه میشم …
🌸خودم فکر می کنم بدبخت ترین آدم روی زمینم … می خوام ازش دل بکنم ولی توان این کار و ندارم هر روز تصمیم می گیرم اگر اومد بهش بگم نه …. با اینکه می دونم ناراحت نمیشه بازم ….. ( دستمال رو گذاشت روی چشماش و با صدای بلند گریه کرد )… متاسفم …. من خیلی خرم … خاک بر سر من که این قدر ضعیف و بی اراده ام هر بلایی سرم بیاد حقمه …. ولی پدر و مادرم چه گناهی کردن که تو این رفت و آمد ها دارن عذاب میکشن؟ ….
🌸دیگه وقتی مامان میگه بیا باهات کار دارم می دونم می خواد بهم چی بگه …. راستم میگه …. اون عقیده داره تورج منو دوست نداره و فقط می خواد سرش گرم بشه میگه اگر می خواست تا حالا طاقت نمی آورد …. من هر روز منتظر بودم تو ازم بپرسی تا شاید یک کاری برام بکنی می خواستم بفهمم که نظرش چیه ؟
🌸گفتم والله اون تورجی که تو می ببینی برای ما هم همین طوره اگر تو نفهمیدی که باهاش بیرون میری من می خوام بفهمم ؟ نمی دونم ..چی بگم ؟……….
گفت : تو حالا نظرت چیه من چیکار کنم بهتره ؟
🌸گفتم به نظر من خودتو بکش کنار اگر دوستت داشته باشه دیگه طاقت نمیاره اگر نه میره که در هر دو صورت به نفع تو میشه سوری جون رو بهانه کن بگو اون نمیزاره ….
گفت : فکر می کنی خودم هر شب این تصمیم رو نمی گیرم ولی وقتی تلفن می کنه یا قرار می زاره مثل معتاد ها یادم میره و میگم حالا برم از دفعه ی بعد ، فکر می کنم شاید این بار چیزی بگه که مطمئنم کنه ….. ولی نه …. نمیگه … مثل دفعه های قبل میریم و بر می گردیم ….همین…
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و چهارم✍ بخش دوم 🌸گفتم : وای مینا …وای ، چ
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و چهارم ✍ بخش سوم
🌸گفتم تو به حرف من گوش کن ازش فاصله بگیر تا این کارو نکنیم نمی فهمیم اون چه نظری داره ….
اون گریه می کرد انگار نمی تونست تصمیم بگیره……..
گفت : اگر رفت و پشت سرشم نگاه نکرد چیکار کنم اینطوری حداقل می بینمش …. ای خدا کمکم کن چیکار کنم ……
🌸دلم براش بشدت می سوخت منم پا به پای اون گریه کردم و تقربیا خودمو مقصر می دونستم کاش می شد فهمید تو دل تورج چی میگذره …. یک کم تو پارک قدم زدیم دلش نمی خواست از من جدا بشه اون فکر می کرد من می تونم نقطه ی اتصال اونو تورج باشم در حالیکه خودم این طور فکر نمی کردم ……
بعد با اسماعیل رسوندمش خونه شون و برگشتم .. عمه منتظر بود …تا چشمش افتاد به من پرسید بگو چی شد ؟ گفتم عمه جون دارم از گرما میمیرم بزار خنک بشم میگم …….
🌸چشمش به من بود که کی حرف می زنم بالاخره گفتم اگر اجازه بدین وقتی عمو و ایرج اومدن من مفصل تعریف می کنم باید همه باشن ….
عمه گفت حالا بگو فقط تورج بهش قولی چیزی داده یا نه ؟؟
گفتم: نه عمه جون خاطرتون جمع اصلا ….. همون کاری که با ما می کنه با مینا هم میکنه….
🌸اون روز پنجشنبه بود و ایرج و عمو برای نهار میومدن … من رفتم پشت پنجره تا اون برسه دیگه لازم نبود اونو از اونجا ببینم ولی می دونستم … که تا بیاد تو خونه چشمش به پنجره اس … خوشحال می شد که من به فکرش باشم .
بالا موندم تا اون اومد منو چنان بغل کرد.. که انگار چند ساله منو ندیده ….
موقع نهار یک مرتبه عمه گفت : امروز رویا رفت با مینا در مورد تورج حرف زد ….
🌸عمو ناراحت شد و به من گفت : نباید این کار و می کردی حالا فکر می کنه موضوع جدیه چرا این کارو کردی بابا؟ …نه نباید باهاش در مورد تورج حرف می زدی ……
گفتم: صبر کنین عمو بزارین من تعریف کنم بعد قضاوت کنین من چیزی از خونه براش نگفتم … تا تورج نیومده اجازه بدین بگم چی شد ….ایرج پرسید با کی رفتی ؟
گفتم برای چی خودم رفتم ……یک کم بهم ریخت و گفت : تنها نباید بری مگه اسماعیل نبود ؟
🌸گفتم : ایرج تو رو خدا؛؛ این چه حرفیه خوب با اسماعیل رفتم…فکر کردم برای صحبت با مینا پرسیدی ….. بعد رو کردم به عمو و گفتم راستش عمو جون ایرج ازم خواست این کارو بکنم …. نگران بود ، بدونه رابطه ی مینا و تورج تا چه حدیه ؟ بعد من از عمه صلاح کردم ….. گفتن برو ببینیم چی میگه ….
🌸بعد کل جریان رو تعریف کردم ….هر سه نفر رفته بودن تو هم و تحت تاثیر قرار گرفتن و برای مینا ناراحت شدن هدف منم همین بود …. عمو گفت : پس این پسره فقط ما رو سر کار نذاشته … بیچاره ها خوب دخترشونه ناراحت میشن ، حالا چرا این کارو می کنه نمی دونم …. من گفتم اگر می خواین تورج این موضوع رو جدی نکنه.. بروی خودتون نیارین تا ببینیم چی میشه …..
🌸هوای گرم آخرای تیر ماه بود منو ایرج خوابیده بودیم ..که از صدای داد و هوار بیدار شدیم ایرج از جاش پرید و خودشو رسوند به اونا …..
منم لباس مناسب پوشیدم و با عجله رفتم پایین ایرج داشت عمو و تورج رو از هم جدا می کرد هر دو فریاد می زدن ..
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و چهارم ✍ بخش سوم 🌸گفتم تو به حرف من گوش ک
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و چهارمو✍ بخش چهارم
🌸عمو می گفت : خجالت نمی کشی با احساسات دختر مردم بازی می کنی … و من فهمیدم که نباید عمو رو در جریان می گذاشتم با خودم گفتم آخه تو که عمو رو میشناختی چرا بهش گفتی؟ اون زود تصمیم می گیره و بدون فکر عمل می کنه …….
🌸و این خیلی بد شد با این تصمیم احمقانه همه چیز بهم ریخت ….. البته من دلم برای مینا سوخته بود و می خواستم اونا هم مثل من بفهمن که اونا چه حالی دارن و اینقدر یکه به قاضی نرن …………. ولی مثل اینکه اشتباه کردم ، تورج قرمز شده بود و رگهای گردنش کلفت…. و داد می زد از کجا شما می دونین من با احساساتش بازی کردم به شما چه اصلا به کار من دخالت می کنین همین طور به پر و پای من می پیچی ولم کنین دست از سرم بر دارین ..
🌸هر چی من هیچی نمیگم گیر دادین به من… اصلا به شماها مربوط نیست …….. دلم می خواد ….. ای بابا اگر شما ها یک پسر فاسد داشتین چیکار می کردین؟؟؟ اصلا میرم خوابگاه و دیگه نمیام خونه انگار من بچه ام هی به من بکن نکن می کنین…. با همه ی شما ها هستم دست…. از سر… من… بر دارین به کارم کار نداشته باشین ، اصلا زن می خوام چیکار ؟… گمشین ……………..
و تلاش ایرج که سعی می کرد جلوی اونو بگیره فایده نداشت و دو پله یکی رفت بالا و گفت می زارم از این خونه میرم دیگه حوصله ی اینو ندارم که با من مثل یک پسر بچه رفتار کنین ….
🌸عمه و ایرج دنبالش رفتن و عمو هم ساکت شد ولی عصبانی رفت تو اتاقش و من با احساس گناهم وسط حال مونده بودم چیکار کنم ……
یک کم بعد رفتم بالا پشت در اتاق تورج داشت وسایلشو جمع می کرد که بره و عمه و ایرج جلوشو گرفته بودن هر تیکه که اون می گذاشت تو ساکش اونا در میاوردن و بهش التماس می کردن که این کارو نکن ….
از لای در با ترس نگاه کردم … چشمش افتاد به من … یک کم آروم شد و گفت نترس بیا تو دیگه کسی جرات نمی کنه تو رو بزنه بیا تو ……منم رفتم .
🌸تورج از عمه پرسید راست بگو مامان چه مرگش بود پرید به من چی شده؟ خوب به منم بگین اقلا بدونم برای چی داره به من بد و بیراه میگه ؟ …..
ایرج و عمه به من نگاه کردن ….دلم برای تورج سوخت …… بهتر دیدم که خودم همه چیز رو بهش بگم …..
گفتم تورج اگر قول میدی عصبانی نشی برات میگم …
گفت : باشه بگو ببینم چی شده که اینقدر عصبانیه …..
🌸سرمو با شرمندگی انداختم پایین و گفتم : زیر سر منه ، راستش تقصیر منه ببخشید نمی خواستم این طوری بشه ..من امروز رفتم پیش مینا …. و با هم حرف زدیم …..بی تاب شد و پرسید : خوب چی گفت ؟
گفتم : نمی دونست تو در مورد اون چی فکر می کنی خانوادش ناراحت هستن خوب اونا پدر مادرن…. نگران میشن ……. و مینا دختر اوناس یادته یک بار بهت گفتم نکن با احساسات مینا بازی نکن یادته گفتم دخترا مثل شماها مردا نیستن اگر با کسی برن بیرون ؛ برای اینه که دوستش دارن ….خوب حالا چی میگی؟ حالا اون روزه …… باید دست از سر مینا برداری تو رو خدا تا دیر نشده ولش کن ..
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و چهارمو✍ بخش چهارم 🌸عمو می گفت : خجالت نمی
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و چهارم✍ بخش پنجم
🌸تورج پیرهنشو که روی تخت بود برداشت و تو دستش مچاله کرد و نشست و گفت می خواین جدی باشم و بگم چی فکر می کنم من مینا رو دوست دارم و می خوام زنم بشه اینکه به خودش نگفتم برای این بود که شماها رو اول حاضر کنم بعد بهش بگم…. حالا ازم نپرسین چرا؟..چون خودمم نمی دونم….. ولی همش به طرفش کشیده میشم شاید برای اینه که می دونم اون خیلی منو دوست داره می تونم بگم اگر بگم بمیر می میره …به هر حال همینه ….. همینو می خواستین بشنوین ؟ منتظر بودم شما ها رو آماده کنم.. چیز مبهمی نیست که اینقدر بزرگش کردین …
🌸حالا برین خودتون راضی کنین.. من تا وقتی همه ی شما رضا نشدین صبر می کنم عجله ای تو کار نیست حالا که دارم درس می خونم برین دیگه دنبال کارتون خسته ام می خوام یک کم بخوابم ….
سه تایی با حال بدی از اتاق اومدیم بیرون …. ولی تورج منو صدا کرد و گفت : رویا …تو کار بدی نکردی خوب شد این طوری ، بهترم شد داشت گندش در میومد ، راحتم کردی,, خیالت تخت برو ….. و در اتاق رو بست ما سه تا هر کدوم با ناراحتی خودمون مونده بودیم چیکار کنیم ….
🌸عمه نگاهی هراسون به من کرد و گفت : رویا بیا الان بریم امامزاده صالح میای ؟ گفتم باشه عمه جون الان حاضر میشم ….ایرج گفت : صبر کنین الان هوا خیلی گرمه من خودم میبرمتون ……
عمه چنان بغض کرده بود انگار دیگه هیچ امیدی نداشت که تورج رو از اون کار منصرف کنه اشک هاش سرازیر شد و با بغض گفت : نه باید الان برم باید زودتر می رفتم ….. ای خدا به دادم برس …… و رفت پایین ..به ایرج گفتم تو برو بخواب ما با اسماعیل میریم …گفت : نه الان حاضر میشم میام …..
🌸عمه توی امامزاده زار زار گریه کرد خودشو به ضریح چسبونده بود و التماس می کرد …. چشمم افتاد به ایرج اونم میله های ضریح رو گرفته بود و دعا می کرد….من دو رکعت نماز خوندم … تا سلام دادم بالای سرم بود دست منو گرفت وایستاد دوباره به دعا کردن ….ازش پرسیدم برای چی دعا کردی ؟ برای اینکه تورج با مینا ازدواج نکنه ؟
گفت : نه برای تورج دعا کردم که هر چی به صلاحشه؛؛ بشه؛؛ من خودم شخصا با مینا مشکل ندارم … برای خودمون دعا کردم ….
گفتم چی خواستی ؟
🌸گفت : معلومه بچه دیگه من زود بچه می خوام ……
گفتم ایرج من دارم درس می خونم تا حالا می گفتی عروسی حالا بچه رو شروع کردی نه من باید با دل راحت درسمو بخونم بعدا ………..
دستمو فشار دادو گفت مگه باباش مرده خودم هستم نیگرش می دارم تا مامانش بره و دکتر بشه خوبه ، دیگه حرفی نیست ؟
عمه رسید طفلک صورتش از بس گریه کرده بود قرمز شده بود …
🌸ایرج دست انداخت روی شونه هاشو سرشو بوسید و گفت آخه مادر من هنوز که چیزی نشده تازه مگه چی میشه چرا بی خودی خودتو ناراحت می کنی ؟
وقتی برگشتیم خونه نه تورج بود نه علیرضا خان … و ما نمی دونستیم کجا رفتن مرضیه می گفت تورج خان خیلی وقته رفته ولی آقا تازه پیش پای شما رفت بیرون ……
🌸هر سه نگران تورج شدیم و با هم فکر کردیم اون اصلا از خونه رفته…… ایرج با عجله خودشون رسوند تو اتاق اونو گفت …نه مامان بر می گرده چیزی با خودش نبرده …..
منو عمه یک نفس راحت کشیدیم .
🌸حالا من به فکر فرو رفته بودم یک احساس غریب و ناشناخته وجودم رو گرفته بود حس می کردم دستی داره ما رو به جایی می بره که در اختیار ما نیست به حوادثی که این دو سال برای من اتفاق افتاده بود فکر می کردم و این جریان اخیر که هر کاری می کردیم ازش خلاص بشیم بیشتر بهش نزدیک می شدیم …..
🌸خودمو و بقیه رو توی یک آب روانی می دیدم که نا گزیر همراهش می رفتیم و چاره ای جز تسلیم نداشتیم …….
باز هم اضطراب و دلهره اومد سراغم …..ترس از ناامنی بهم دست داده بود چیزی که فکر نمی کردم با وجود ایرج دیگه داشته باشم …
🌸اوایل آذر ماه بود تورج دیگه نه در مورد مینا شوخی کرد و نه حرفی در موردش زد از مینا پرسیدم گفت به من گفته فعلا صبر کن ….مینا هم به هیچ وجه خونه ی ما نمی اومد حتی برای تولد ایرج دعوتش کردیم نیومد ……….
با گذشت زمان و سکوت تورج عمه فکر می کرد دعای اون مستجاب شده و تورج از اون کار منصرف …..
🌸وقتی منو عمه برای مامانم و بابام سالگرد گرفتیم ، مینا و خانوادش اومدن سر خاک و خیلی زودم رفتن ….
اون روز خیلی شلوغ بود و من یک دفعه دیدم نیستن …..
عمه که یک نفس راحت کشید و گفت خدا رو شکر انگار از سرم باز شدن …….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و چهارم✍ بخش پنجم 🌸تورج پیرهنشو که روی تخت
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و پنجم ✍ بخش اول
🌸تورج حالا پرواز داشت و چقدر لباس خلبانی به اون میومد.
برای اولین پروازش همه ی ما رفتیم و اونشب رو براش جشن گرفتیم …. ولی اون تو خونه زیاد حرف نمی زد و شوخی نمی کرد ، هر سئوالی رو با یکی دو کلمه جواب می داد …و این برای ما خیلی سخت بود که تورج رو اینطوری ببینیم ….
🌸ایرج گاهی سر به سرش میذاشت ولی اون جدی بر خورد می کرد و شاید هم داشت ما رو تنبیه می کرد …..
وجودش تو خونه اثر گذار بود و هر وقت ناراحت بود همه پکر می شدن …
یک روز که من تازه از دانشگاه برگشته بودم تورج رو با همون لباس خلبانی بالای پله ها دیدم مثل اینکه منتظر من بود گفت : سلام رویا ..با تو یک کاری دارم میای بالا ؟..
🌸دستمو بالا بردم و با سر تایید کردم و گفتم صبر کن الان میام …. گفت لطفا زود بیا می خوام برم پرواز دارم رفتم تو آشپز خونه …عمه اونجا نبود .. تو اتاقش پیداش کردم ….. گرد گیری می کرد ، سلام کردم و بوسیدمش گفت : سلام عزیزم امروز زود اومدی…. گفتم نه عمه جون به موقع اومدم ….
🌸شما خوبین ؟ گفت نه زیاد ، باز تورج یک چیزیش هست ..از راه اومده تو اتاقشه با منم حرف نمیزنه ..حالا ببین کی گفتم ؟ باز یک نقشه ای کشیده این پسره همیشه دل آدم رو به شور میندازه ….. کاش حرف دلشو می زد از بچه گی همین طور بود …همیشه هر اتفاقی براش میفتاد ما بعدا می فهمیدیم …… گفتم چیزی نیست عمه نگران نباش من الان باهاش حرف می زنم خوبه ؟
🌸آه عمیقی کشید و گفت : آره مادر حرف بزن شاید چیزی فهمیدی …..
رفتم بالا تورج تو اتاقش بود در زدم اومد بیرون و گفت میشه باهات یک کم صحبت کنم ؟ گفتم خوب معلومه حتما من آمادم ….گفت پس بیا تو …..
منتظر بودم اون به حرف بیاد ولی هی دست ، دست می کرد و نمی دونست از کجا شروع کنه …
🌸من صبر کردم احساس می کردم که حرف مهمی می خواد به من بزنه ….. و حدسم این بود که در مورد مینا س …… بالاخره به حرف اومد گفت : رویا ما هنوز دوستیم ؟ گفتم البته تو داداش منی, دوست منی, و خیلی برام عزیزی به خاطر خصوصیت اخلاقی که داری… آقایی با شعوری و از همه مهمتر دنیای محبت و لطف رو به من داشتی کاری نبوده که برای من نکرده باشی و من اینو هیچوقت فراموش نمی کنم هیچوقت …..
🌸گفت : می دونم برای همین هم فقط به تو اعتماد دارم ……….
بعد کمی مکث کرد و گفت : رویا باید برای یک دوره هشت ماهه برم انگلیس از روی نمره پانزده نفر رو می فرستن ….. من اصلا فکرشم نمی کردم قبول بشم ..نفر آخر بودم دلم نمی خواد برم به خاطر مینا …. اگر صادقانه بهت بگم دوستش دارم باور می کنی ؟
گفتم آره تو دورغ گو نیستی من می دونم ……
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و پنجم ✍ بخش اول 🌸تورج حالا پرواز داشت و چق
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و پنجم ✍ بخش دوم
🌸ادامه داد اون دختر خوب و پاکیه مهربونه با گذشت و صادقه .. نمی دونم چطوری شد ولی شد ، اولش واقعا جدی نبود خودشم می دونست من هیچ وقت گولش نزدم و ……….. به هر حال این طوری شد .. اگر برم اون خیلی اذیت میشه مخصوصا که دانشگاه هم قبول نشده و این حقش نیست می خوام بقیه رو راضی کنی ، من …من …
🌸 نمی تونم با اونا در بیفتم دیگه حوصله ندارم …. فکر می کنی میشه کاری کرد که عقدش کنم؟
اون خیالش راحت باشه تا من برگردم ؟ …..
گفتم : نمی دونم والله تو دیگه تصمیم خودتو گرفتی ؟
🌸گفت آره اگر تو موافقی یک تهدید الکی بکنم شاید کار ساز باشه …..
پرسیدم: یعنی دورغ بگی؟ ….
گفت : آره ، خوب آدم رو مجبور می کنن ….می خوام بگم اگر با مینا موافق نباشین میرم و بر نمی گردم ……
گفتم نکنه می خوای این کارو بکنی؟ …..
🌷لبخندی زد و گفت : اگرم بخوام هم نمی تونم چون تعهد خدمت دارم و از طرف دانشکده خلبانی دارم میرم دوره ببینم باید بر گردم ولی تو هیچی نگو …
حالا بگو ببینم چه طوری مطرح کنم بهتره ….. گفتم بزار من ایرج رو راضی می کنم و ازش می خوام حمایتت کنه درست میشه نگران نباش …..
🌸تو حالا کی می خوای بری ؟ گفت آخر بهمن تا اون موقع باید تکلیف روشن بشه … گناه داره به من بد نکرده ، هم خودش هم خانوادش نمیشه بالا تکلیف بزارمش…. اگر برم غصه می خوره این روزا همش چشمش اشک آلوده می خوام دیگه اذیت نشه ….
باز پرسیدم : تورج تو رو خدا برای همین نیست که داری این کارو می کنی ؟
🌷گفت : اینم هست ..ولی خدا رو شاهد می گیرم که مینا رو دوست دارم اگر نه مغز خر نخورده بودم که بزارم کار به اینجا بکشه ….از دخترای لوس و نُنُر خوشم نمیاد از اَد و اطفار های این دخترا بدم میاد از مینی ژوب پوش ها خوشم نمیاد … و خودش خندید و گفت خوب پس از مینا خوشم میاد………
🌸گفتم: ولی عاشقش نیستی ……
گفت راستش نه ولی خیلی دوستش دارم چه لزوم به عاشقیه ؟ هان ؟ هست ؟
گفتم نمی دونم ، باشه من برات یک فکری می کنم…… ببینم چی میشه باید درست فکر کنیم که همه چیز خراب تر نشه ……
گفت : پس قول دادی ها …… همه چیز دست تو زن داداش و خندید و با عجله رفت …..
🌷من رفتم تو اتاقم به این فکر می کردم که آیا کار درستی کردم بهش قول دادم یا نه ؟
دخالت تو این کار برای من خیلی سخت بود ولی نمی تونستم با رفتار ها اخیر تورج روشو زمین بندازم … تنها بود و دلم براش می سوخت ….
فرصت من برای درس خوندن همون موقعی بود که ایرج نبود این بود که زود یک چیزی خوردم و رفتم کتابامو روی تخت ولو کردم و نشستم سر درس …. دو سه ساعتی خوندم و روی کتابا خوابم برد ………
🌸 با گرمی لبهای ایرج روی گونه م از خواب بیدار شدم …
از جام تکون نخوردم چشممو باز کردم و گفتم : تو اومدی ببخشید خوابم برد …..
خودشو انداخت رو تخت و گفت فکر کردم زنمو دزدیدن …. دست انداختم دور گردنش و پرسیدم اونوقت چرا این فکر رو کردی ؟
گفت چون جلوی پنجره نبود جلوی در نبود تو اتاقمون نبود…. اگر اینجا هم نبود دیگه ایرجم نبود …..
🌷گفتم قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید …..
گفت : بلند نمیشی ؟
گفتم نه جام خوبه گفت : می خوای من بغلت کنم ببرمت تو اتاق ؟
گفتم : آره فکر می کنی بدم میاد و بهت میگم بغلم نکن ؟ آخه تو یک جوری منو بغل می کنی که انگار من اصلا وزن ندارم …..منو روی دست بلند کرد و گفت راستی تو چرا اینقدر سبکی ؟ چند کیلویی ؟
🌸دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم باور می کنی نمی دونم سالهاس خودمو وزن نکردم …
یک کم منو بالا و پایین انداخت و گفت فکر کنم سی کیلو بیشتر نباشی …..گفتم : نه دیگه اینقدر کم ……
🌸منو برد تو اتاق و روی تخت گذاشت و گفت لباسم رو عوض کنم بریم چایی بخوریم که من اصلا امروز نرسیدم یک دونه بخورم ….گفتم من میرم برات میریزم تا تو بیای گفت : نه صبر کن با هم میریم … چه خبر؟
گفتم : سلامتی شما …. دیگه هیچی؛؛ راستی با تورج حرف زدم شب برات تعریف می کنم …. پرسید چی شده چیز جدیدی هست ، کجا حرف زدین؟ گفتم نه جدید که نه در مورد مینا با من حرف زد ببین بزار شب حرف بزنیم ….
پرسید چرا به تو گفت ؟
🌷گفتم نمی دونم !!!! …….
دیگه حرفی نزدیم و اومدیم پایین ولی احساس کردم ایرج کسل شده تو هم رفته و حرفم نمی زد …..
شب که اومدیم تو اتاق دوباره سر حرفو باز کرد و گفت خوب بگو تورج چی می گفت ؟
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و پنجم ✍ بخش دوم 🌸ادامه داد اون دختر خوب و
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_پنجاه و پنجم ✍ بخش سوم
🌸براش تعریف کردم …
گفت : همین که گفتی حدس زدم می دونستم آخر کاره خودشو می کنه …
خوب برام تعریف کن ببینم چی میگه ؟ …..من براش تعریف کردم حتی به ایرج گفتم که می خواد عمه و عمو رو از نیومدنش از انگلیس بترسونه …..
🌸گفت : تو بهش قول دادی چیکار کنی ؟
گفتم خودمم نمی دونم هر چی تو بگی من همون کارو می کنم …. بیا با هم تصمیم بگیریم …..
ایرج مدتی تو فکر بود و من احساس کردم اوقاتش تلخه با منم زیاد حرف نزد و بعدم خوابید ولی متوجه بودم که از این دنده به اون دنده میشه و خوابش نمی بره ….
تا از صدای در دستشویی فهمیدیم که تورج برگشته …..
🌸ایرج فکر می کرد من خوابم آهسته بلند شد و لباس پوشید و رفت سراغ تورج …….
هر چی صبر کردم اون نیومد….دو ساعتی طول کشید …..
دیگه کلافه شده بودم ساعت از سه گذشته بود که بازم آهسته در باز کرد و اومد تو دید من نشستم ….گفت آخ ببخش عزیزم بیدارت کردم ….
🌸گفتم نگران نباش من اصلا نخوابیده بودم …. گفت : چرا تو صبح باید بری دانشگاه بخواب صبح حرف می زنیم دراز کشیدم پرسیدم عیب نداره من فردا پنجشنبه اس و ساعت یازده تعطیل میشم …. فقط بگو حالا تو نظرت چیه؟ …..
اونم اومد تو تخت و گفت : باید خودتو حاضر کنی برای اینکه مامان و بابا رو راضی کنیم دیگه راهی نداریم ……
فردا تورج میاد بعد از نهار حرف بزنیم ..ببینیم چی میشه حالا ……………
راستش دلم نمی خواست از دانشگاه برگردم خونه بیشتر از عمو از عمه می ترسیدم اون اصلا به این وصلت رضا نبود اگر هوا اونقدر سرد نبود می رفتم تو یک پارک تا حرفای اونا تموم بشه و بعد بیام خونه …….
🌸اون روز ساعت دوم تشریح داشتیم؛؛؛ حالم خوب نبود و نمی دونستم چرا دارم می لرزم یعنی من اینقدر ضعیفم که نمی تونم تشریح یک حیوون رو تماشا کنم ….
اونجا که خودمو کنترل می کردم ….چون همیشه اولین کسی بودم که مطالب رو می گرفت استاد مرتب به من نگاه می کرد نباید اون می فهمید من دارم می لرزم ….. کلاس که تموم شد …
🌸دلم نمی خواست از ساختمون دانشگاه برم بیرون و از سرما بدم میومد احساس می کردم از تو یخ زدم …. با هر زحمتی بود خودمو به اسماعیل رسوندم ….
وقتی رسیدم خونه طبق معمول رفتم تو آشپز خونه تا عمه رو ببینم فورا رو یک صندلی نشستم پالتومو روی سینه ام جمع کردم عمه از بس دلش پر بود از دیدن من خوشحال شد و همین جور که برنج رو آبکش می کرد شروع کرد به قول خودش از بلایی که داشت سرش میومد حرف می زدن ولی یک غیضی تو وجودش بود…
🌸همه چیز رو بهم می کوبید و یا محکم می زد بهم انگار می خواست با این کار غیضشو خالی کنه و هر لحظه صداشو بیشتر می برد بالا ، به خدا رویا اگر تورج این دختر رو بگیره من نیستم بهت گفته باشم … بهش بگو تا آخر عمرم تو روش نیگاه نمی کنم آخه اونا رو چه به ما؟ یعنی به امام رضا قسم اون اصلا به تورج نمی خوره ، بهش بگو دختر یک نگاه تو آینه بکن بعد خودتو به تورج بچسبون … ببین کی بهت گفتم فردا تورج یکی دیگه بهتر پیدا می کنه و اینو ول می کنه؛ یا بهش خیانت می کنه …..به فاطمه ی زهرا … واسه ی خودشم میگم ……تو بهش بگو بره یکی هم سطح خودش پیدا کنه از نظر شکل ، حالا خانواده هیچی …….
🌸وای تورج چی بهت بگم ، آخه اون چی داره که عاشقش شدی؟ خدا بگم چیکارت کنه بچه ؛؛حالا ببین کی بهت گفتم این کار آخر و عاقبت نداره امروز قراره بشینم حرف بزنیم ………
بعد زیر گاز رو کم کرد و به مرضیه گفت دست به جنبون الان میان .
میز رو هم شروع کرد به چیدن و چشمش افتاد به من …با تعجب گفت: تو چته عمه ؟ گفتم هیچی سردمه …
🌸گفت اینجا که سرد نیست ببینم و دستشو گذاشت روی پیشونی منو گفت : تو تب داری … ای وای چرا نمیگی حالت خوب نیست؟ فکر کنم سرما خوردی الان بهت قرص میدم پا شو بریم تو اتاق من دراز بکش گفتم نه میرم بالا بهتره …..
گفت : نه نمیشه من هی نمی تونم از اون پله ها بیام بالا …… مرضیه برو یک لباس راحت براش بیار همین جا بخوابه …بعد دوتا قرص به من داد….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_پنجاه و پنجم ✍ بخش سوم 🌸براش تعریف کردم … گفت : همی
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و پنجم ✍بخش چهارم
🌼و من توی تخت عمه در حالیکه چند تا پتو روم کشیده بود ولی هنوز می لرزیدم دراز کشیدم … وقتی لرز بدنم بند اومد و تبم رفت بالا خوابم برد …..
ایرج که اومد چنان شلوغ کرد و دستپاچه شد…. که انگار من بیماری لاعلاجی گرفتم و اصرار داشت دکتر بیاد ….
عمه گفت : از دکتر ایزدی که بدش میاد اگر می خوای ببریمش پیش یک دکتر دیگه ….
گفتم: ایرج جان من خوبم فقط تب دارم به خدا سرما خوردم چیزیم نیست…… قرص خوردم ، یک کم دیگه بهتر میشم … صبر داشته باش ….
🌸اونا بدون من جلسه شونو برگزار کردن و چقدر من خدا رو شکر کردم که تو اون جلسه نیستم ….. و بیهوش خوابیدم و هیچی نفهمیدم وقتی ایرج منو صدا کرد عرق کرده بودم و حالم بهتر بود یک بشقاب سوپ برام آورده بود اونو با میل خوردم و خواستم بریم بالا ایرج خواست منو بغل کنه …گفتم تو رو خدا ایرج جان نمی خوام مگه پام شکسته سرما خوردم این طوری می کنی پر رو میشم اگر پر رو نشم پر توقع که میشم ……
گفت مثلا چجوری پر توقع میشی دلم می خواد بدونم ؟ گفتم هر روز سر پله ها می شینم تا تو منو بغل کنی ببری بالا …..
🌼داشتیم می خندیدم که تورج اومد …و گفت : چطوری شنیدم سرما خوردی ؟ بهت بگم زن داداش زود خوب شو فردا میریم خواستگاری …..
گفتم واقعا ؟
بلند خندید و گفت : واقعا …..تو باید باشی لطفا خوب شو …..
گفتم باشه چشم خوب میشم …. سه تایی از پله ها رفتیم بالا … عمه هی به ایرج سفارش می کرد که مراقب من باشه ….
از ایرج پرسیدم خوب نتیجه چی شد ؟ گفت : هیچی ، بابا که میگه اگر کردین روی من حساب نکنین مامانم که معلومه…….
🌸تورج گفت :مامان که خودش خوب میشه وقتی ببینه مینا چقدر خوبه عقیده اش عوض میشه من مطمئنم….. بابام برام مهم نیست می خواد بیاد می خواد نیاد ….
گفتم عمه چی میگه ایرج؟
گفت : بنده خدا چی داره بگه تورج بچه اش میگه باشه ولی ازم نخواه که دوستش داشته باشم …این کارم می کنم تا بفهمی اشتباه کردی ؟
🌼گفتم تورج تهدید کردی که میری بر نمی گردی ؟ گفت : آره باورت نمیشه هر دو استقبال کردن و گفتن برو و بر نگرد … بهتر از اینه که مینا رو بگیری ……
و به این ترتیب ما فردا بعد از ظهر حاضر می شدیم که برای خواستگاری بریم خونه ی مینا …..
در حالیکه من هنوز حالم خوب نشده بود …. عمو زودتر از همه حاضر شد تا بره پیش دوستاش… موقع رفتن ایرج بهش گفت : بابا توام بیا به خاطر تورج بریم ….
🌸گفت:من اصلا دخالتی نمی کنم اختیار خودمو که دارم دوست ندارم ، تو به جای من برو هر کاری کردی منم قبول دارم ……
عمه هم با خلق تنگ و اوقاتی تلخ راه افتاد که بریم ….
🌼تورج تو ماشین بهش گفت مامان جون اگر دوست نداری می خوای برگردیم این طوری نکن قربونت برم من نمی خوام شما ناراحت بشین فکر می کنی من عقل ندارم خوب لابد یک چیزی می فهمم که دارم این کارو می کنم تو رو خدا آبرومو نبر دل اون دختر و نشکن خواهش می کنم …
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و پنجم ✍بخش چهارم 🌼و من توی تخت عمه در حالی
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و پنجم ✍ بخش پنجم
🌸دلم برای تورج خیلی می سوخت ….. برای همین وقتی خواست گل بخره و به من گفت رویا توام بیا تو انتخاب کمکم کن…. منم روش و زمین ننداختم …. حتی وقتی جلوی شیرینی فروشی نگه داشتیم هم پرسید میای رویا با میل پیاده شدم و کیک رو انتخاب کردم …اون بازم یه چیزایی می گفت که منو به خنده مینداخت و با هم می خندیدیم …
🌸مثلا می گفت : این بار امتحان می کنیم… اگر دیدم زن گرفتن مزه میده بازم می گیرم ….خوب منم خندم می گرفت ….
و همین طور شوخی می کرد…….ولی وقتی برگشتم تو ماشین با اوقات تلخ ایرج و عمه روبرو شدیم ….
پشت در خونه ی مینا … دوباره همه به عمه التماس کردیم اخماشو باز کنه ….ولی اون چنان بغض داشت که نمی شد کاری کرد ….
سوری جون در و باز کرد …با روی خوش… ولی خیلی دستپاچه یک جورایی می لرزید …
پشت سرش آقای حیدری اومد و تعارف کردن و رفتیم تو سوری جون با من رو بوسی کرد ولی عمه روشو گردوند و رفت اون بالا نشست و کیفشو گذاشت روی پاش . انکار موقتی نشسته بود ….
🌸سوری جون گفت : تو رو خدا راحت باشین شکوه خانم …. عمه پشت چشمی نازک کرد و گفت : راحتم ممنون …..من رفتم پیش مینا …. اون باید میومد جلوی در رفتیم که ازش ایراد بگیرم … ولی وقتی دیدمش متوجه شدم چرا نیومده ….
🌸رنگ به صورت نداشت ، بدنش یخ کرده بود و دهنش اونقدر خشک بود که نمی تونست حرف بزنه ….. منو که دید خودشو انداخت تو بغل من و گریه افتاد … گفتم نکن الان صورتت خراب میشه دختر چی شده ؟ ….
🌸گفت رویا این ازدواج زورکی رو نمی خوام پشیمون شدم با این وضع هم خودمو بدبخت می کنم هم تورج رو… نمی خوام من هنوز مطمئن نیستم تورج منو دوست داشته باشه …..
گفتم داره ، به خدا خودش به من گفت همه ی هوش و حواسش تویی تو رو خدا تو دیگه اذیتش نکن به اندازه ی کافی ما تو خونه حرص شو در میاریم و اون بیچاره سکوت می کنه ….
🌸گفت : می دونم ولی اگر پدر و مادرش راضی نباشن من راضی نیستم …
گفتم بیا تو دختر بزرگی هستی چرا نمی ری خودت اینا رو بهشون بگی نترس لولو خور خوره که نیستن حرفتو بزن منم کمکت می کنم بیا ….. ببین خوستگارات یکی منم یکی ایرج و یکی هم تورج خوب عمه رو هم که میشناسی به خدا مهربونه صبر داشته باش ….
🌸گفت : نه رویا من به تورج شک دارم شک دارم که خودش دلش بخواد با من ازدواج کنه تو معذورت اخلاقی قرار گرفته ….
گفتم خوب به من بگو چطوری بالاخره بهت گفت میاد خواستگاری یا نه ؟ … زود باش بگو منتظرن ….
گفت باور می کنی بازم هیچی …
اون موقع که با تو حرف زدم زنگ زد و گفت مینا یک کم بهم فرصت بده و صبر کن ….بعد رفت و دیگه نیومد ….تا یک روز زنگ زد حال منو بپرسه بابام گوشی رو برداشت و بهش گفت تورج جان راست و حسینی یا این وری یا اون وری هر کاری می خوای بکنی الان وقتشه..
🌸اونم گفته بود تا دوسه روز دیگه بهتون خبر میدم و دیشب زنگ زد و من گوشی رو بر داشتم گفت : خانم برای امر خیر مزاحم شدم وقت دارین فردا شب خدمت برسیم ….راستش من خود خواهانه اونو مجبور به این کار کردم …از پس گریه و زاری کردم بابام طاقت نیاورد و این حرفو بهش زد ، حالا از خودم بدم میاد چون اونقدر تورج رو دوست دارم که نمی خوام باعث آزارش بشم …..
در واقع ما به اون پیشنهاد ازدواج دادیم خوب اونم مجبور شده …….
🌸دستشو گرفتم و گفتم بیا یک بار تو زندگی شجاعت به خرج بده و اینا رو جلوی همه بگو به خدا که آخرش به نفع تو میشه بیا …..معطل نکن …. اگر تو نگی من میگم ولی از دهن تو بشنون یک چیز دیگه اس …….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2