روایت داریم یه روز که امام داخل زندان بودن به مسیب میگن؛ من دیگه عمری نمیکنم
دلم برای پسرم رضا تنگ شده میرم مدینه
مسیب میگه؛ آقا شما با این غل و زنجیر کجا میخواید برید؟ اگه مامور زندان بفهمه بیشتر اذیتتون میکنه
میبینه امام با دستاشون غل و زنجیر رو باز میکنن...دیوار شکافته میشه
میرن و بعد یه مدت برمیگردن و شکاف دیوار بسته میشه
بعد مسیب میگه شما که میتونید از این جا برید بیرون چرا موندین؟
امام میگن من از طرف خدا، بین تحمل این زندان مطامیر و سختی هاش و کم شدن رنج شیعیانم مختار شدم!
و تحمل زندان رو انتخاب کردم بر رنج شیعیانم
و به واسطه ی تحمل زندان امام موسی کاظم خدا یه بخشی از رنج و عذاب شیعیان رو برداشتن.
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#شهادت_امام_کاظم
#یا_باب_الحوائج
@ManjiMahdi313