eitaa logo
🌍مَـن وَ دنـیا🌏
745 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
43 فایل
اگـر هر شخص به‌اندازه ساخٺنِ یڪ خانہ؛ وقٺ برای ساخٺنِ خود می‌گذاشٺ ڪار ٺمام بود!💚 . . . مطالب رو دوسٺ داشٺید بمــونید🤞🏼 . ڪپی با ذڪر صلواٺ آزاد💚 .. ارتباط با ادمـین 👇🏻 @Ghasedak2002
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 | تعلل غیر منطقی مجلس برای یک طرح! ⭕ اندیشکده راهبردی سعداء ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
🔷 تفاهم به معنی اختلاف نداشتن و توافق کامل با طرف مقابل نیست بلكه؛ تفاهم یعنی و .. تفاهم بین زوجین یعنی: فهم درست شخصیت همسر فهماندن و بروز دادن واقعیت درونی خود به همسر❤️ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
﷽ دست سپیدِ صبحی دیگر، درِ بیداری به روی زمین گشوده است ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
واریز ۱۴۷ میلیارد دلار به صندوق توسعه ملی «صالح» عضو هیئت عامل صندوق توسعه ملی: 🔹طی ۱۰ سال اخیر تا پایان آذر ماه امسال ۱۴۷ میلیارد دلار مجموع منابع ورودی همراه سود متعلقه به صندوق توسعه ملی بوده است و تا کنون ۱۲۱ الی ۱۲۲ میلیارد دلار تسهیلات به دولت و بخش خصوصی داده شده است. 🔹طی ۱۲ سال حدود ۱۴۵ میلیارد دلار وارد حساب ذخیره ارزی شده بود اما در زمان انحلال حساب و انتقال موجودی تنها ۲۰ میلیون دلار به صندوق توسعه ملی واریز شد. ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
💍❤ جور بود همه وسایل را چیدم الا همان بیسکوییت ها،بین همه وسایلی که گذاشته بودم فقط از قرآن جیبی خوشش آمد، قرآن کوچکی که همراه با معنی بود، گفت:《این قرآن به همه وسایلی که چیدی می ارزه》. شماره تماس خودم، پدر و مادرش و پدرم را داخل یک کاغذ نوشتم، بین وسایل گذاشتم که اگر نیاز شد خودش یا همکارانش با ما در ارتباط باشند. برایش یک مسواک جدید قرمز رنگ گذاشتم، می خواست مسواک سبز رنگ قبلی را داخل سطل آشغال بیندازد، از دستش گرفتم و گفتم:《بذار یادگاری بمونه!》،من را نگاه کرد و لبخند زد، انگار یک چیز هایی هم به دل حمید و هم به دل من برات شده بود. ساک را که چیدم برایش حنا درست کردم، گفتم:《حمید من نمیدونم تو کی میری و چه موقعی عملیات داری، می خوام مثل بچه های جنگ که شب عملیات حنا میذاشتن، امشب برات حنابندون بگیرم》. با تعجب از من پرسید:《حنا برای چی ؟》. گفتم:《اگر ان شاالله سالم برگشتی که هیچ ولی اگر قسمت این بود شهید بشی من الان خودم برات حنابندون می گیرم که فردای شهادت بشه روز عروسیت، روز خوشبختی و عاقبت بخیری تو بهترین روز برای هر دو تا مونه》. روی مبل کنار بخاری سمت چپ ویترین داخل پذیرایی نشست، پارچه سفیدی رویش انداختم ، روزنامه زیر پاهایش گذاشتم ،نیت کردم و روی موها، محاسن و پاهایش حنا گذاشتم، در همان حالت که حنا روی سرش بود دوربین موبایلم را روشن کردم و گفتم:《حمید صحبت کن، برای من، برای پدر و مادرهامون 》. گفت:《نمی تونم زحمات پدر و مادرم رو جبران کنم》،دنبال جمله می گشت، به شوخی گفتم:《حمید یک دقیقه بیشتر وقت نداری ، زود باش》،ادامه داد:《پدر و مادر شما هم که خیلی به من لطف کردن، بزرگ ترین لطفشون هم این که دخترشون رو در اختیار من گذاشتن، خود تو هم که عزیز دل مایی، فعلا علی الحساب میذارمت امانت پیش پدر و مادرت تا برم و برگردم ان شاالله》. این اواخر همیشه می گفت:《از دایی خجالت می کشم، چون هر ماموریتی میشه تو باید بری اون جا، الان میگن این عروس شده ولی همش خونه پدرشه》. بعد از ثبت لحظات حنابندان روسری سر کردم و دوتایی کلی با هم عکس سلفی گرفتیم، به من گفت:《فرزانه اگر برنگشتم خاطراتمون رو حتما یک جایی ثبت کن》. انگار چیزهایی هم به دل حمید هم به دل من برات شده بود ، گفتم:《 نمی دونم شاید این کار رو کردم ،ولی واقعا حوصله نوشتن ندارم》. وقتی دید حس و حال نوشتن ندارم نگاهش را سمت طاقچه به کاست های خالی کنار ضبط صوت برگرداند و گفت:《توی همین کاست ها ضبط کن》.این نوارهای کاست خالی را حمید در دوره راهنمایی برای مسابقات شعر جایزه گرفته بود. ناخودآگاه مداحی 《حاج محمود کریمی》که آن روزها روی زبانم افتاده بود را زیر لب زمزمه کردم، همان مداحی که روضه وداع حضرت زینب(سلام الله علیها) و امام حسین(علیه السلام) است:《کجا می خوای بری؟ چرا منو نمی بری؟ این دم آخری ، چقدر شبیه مادری》،همین مداحی را ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
24.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 🎥 چرا دلار باید حرف اول را بزند...🧐 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
🌍مَـن وَ دنـیا🌏
#مسابقه به مناسبت دهه بصیرت و سومین سالگرد شهادت سردار دلها مسابقه داریم. ⁉️مسابقه مرحله نخست از
🍃🍃🌸🌟🌸🌟🌸🍃🍃 🍃🌸🌟🌸🍃 🍃🌟🍃 🍃🌸 🍃 سلام و ادب خدمت همراهان عزیز کانال❣ برنده محترم از بین شرکت کنندگان در مسابقه 👏👏👏 🌸 خانم رقیه جباری 🎁 جهت تقدیم هدیه به ایشان پیام داده خواهد شد. ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ════‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌════ @Mano_Donya313   
🇮🇷 📝 آغاز دیپلماسی منطقه‌ای در حوزه پولی و بانکی؛ مقصد اول: قطر ❄️🌹❄️ 🔻قمرى وفا، مديركل روابط عمومى بانک مركزى در توئیتی گزارش داد: 🔹️دكتر فرزین، رئیس‌کل ⁧بانک مرکزی⁩ به منظور توسعه و تقویت ارتباطات و مناسبات پولى و بانکی⁩ با کشورهای حاشیه خلیج فارس، در صدر هیئتی تخصصی وارد دوحه، پایتخت ⁧قطر⁩ شد. ‏ 🔸دکتر صفری، معاون اقتصادی وزیر امور خارجه نیز رئیس‌کل بانک مرکزی را در این سفر همراهی می‌کند. ‏ 🔺افزایش تبادلات و همکاری‌های پولی و بانکی ⁧ایران⁩ با کشورهای حاشیه خلیج فارس در دستور کار جدی رئیس‌کل بانک مرکزی قرار دارد. ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
‏میتونی ژنرال نظامی عالی رتبه باشی ودر عین حال یه دیپلمات برجسته؛ مثل سردار،که تونست شخصیتهای منطقه روبا سلایق گوناگون متقاعد کنه؛ هم باآیت الله سیستانی مراوده داشت هم شخصیت پیچیده ای مثل پوتین رو،واسه همراهی باسوریه قانع کرد فکرنکن اون عجیب الخلقه بود نه،فقط عکس دیگران شبیه حرفاش بود. "🇮🇷vahideh janani" ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
🇮🇷 📸 | مقایسه وضعیت تورم در دولت‌های دوازدهم و سیزدهم ❄️🌹❄️ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
حکایت جماعت هوچی‌گر و خارج‌نشین ‏منافق، همیشه همین است ... ✅حمید کثیری ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313        
❤💍 با کمی تغییرات برای حمید خواندم :《حمید کجا می خوای بری؟ حمید نمیشه که نری؟ حمید منم با خودت ببر، حمید چقدر شبیه مادری!》. ساعت یازده شب با همکارش رفتند واکسن آنفولانزا بزنند، وقتی برگست همه چیز را با هم هماهنگ کردیم، شانزده هزار تومان برای پول شهریه باید به حساب دانشگاهش می ریختم، از واحدهای مقطع لیسانسش فقط سه واحد مانده بود، این سه واحد را قبلا برداشته بود ولی به خاطر ماموریت نتوانسته بود بخواند، بعضی از دوستانش گفته بودند،:《چون ماموریت بودی و نرسیدی بخونی بهت تقلب می رسونیم》،ولی حمید قبول نکرده بود ،اعتقاد داشت چون این مدرک می تواند روی حقوقش اثر بگذارد باید همه درس هایش را با تلاش خودش قبول شود تا حقوقش شبهه ناک نباشد، قرار شد هزینه شهریه را واریز کنم تا وقتی حمید برگشت بتواند امتحان بدهد و درسش را تمام کند. هشتاد هزار تومان از پول سپاه دست حمید مانده بود و به من سفارش کرد که حتما دست پدرم برسانم تا به سپاه برگرداند، در مورد خانه سازمانی هم که قرار بود به ما بدهند از حمید پرسیدم:《اگه تا تو برگشتی خونه رو تحویل دادن چی کنیم؟》،گفت:《بعید میدونم خونه رو تا اون موقع تحویل بدن ، اگر تحویل دادن شما فقط وسایل رو ببرید ، خودم وقتی برگشتم خونه رو رنگ می زنم، بعد هم با هم وسایل رو می چینیم》 از ذوق خانه جدید از چند هفته قبل کلی اسکاچ و مواد شوینده گرفته بودم که برویم خانه سازمانی ،غافل از این که این خانه آخرین خانه زمینی مشترک من و حمید می شود! ساعت دوازده بود که خوابید، چون ساعت پنج باید به پادگان می رسید گوشی را روی ساعت چهار و بیست دقیقه تنظیم کردم، حمید راحت خوابید ولی من اصلا نتوانستم بخوابم، با همان نور کم ماه که از پنجره می تابید به صورتش خیره شدم و در سکوت کامل کلی گریه کردم، متکا خیس شده بود، اصلا یکجا بند نمی شدم، دور تا دور اتاق راه می رفتم و ذکر می گفتم، دوباره کنار حمید می نشستم ، دنبال یکسری فرضیات برای نرفتنش می گشتم، منطق و احساسم حسابی بینشان شکر آب شده بود، پیش خودم گفتم شاید وقتی بلند شد دل درد بگیرد یا پایش پیچ بخورد ، ولی ته دلم راضی نبودم یک مو از سر حمید کم بشود یا دردی را بخواهد تحمل کند ، به خودم تلقین می کردم مثل همه ماموریت ها ان شاالله این بار هم سالم بر می گردد. یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم، مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم ، تخم مرغ با رب که خیلی دوست داشت همراه با معجون عسل و دارچین و پودر سنجد ، گفتم:《حمید بشین بخور تا دیر نشده》،نمی توانستم یک جا بند باشم، می ترسیدم چشم در چشم شویم دوباره دلش را با گریه هایم بلرزانم. سر سفره که نشست گفت:《آخرین صبحانه رو با من نمی خوری؟!》،دلم خیلی گرفت،گوشم حرفش را شنیده بود اما مغزم انکار می کرد، آشپزخانه دور سرم می چرخید، با بغض گفتم:《چرا این طور میگی؟ مگه اولین باره میری ماموریت ؟!》.گفت 《کاش می شد صداتو ضبط می کردم با خودم می بردم که دلم کمتر تنگت بشه》،گفتم:《قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می مونم》. کنارش نشستم، خودش لقمه درست می کرد و به من می داد ، برق خاصی در نگاهش بود، گفتم:《حمید به حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) رسیدی ویژه منو دعا کن》، گفت:《چشم عزیزم، اونجا که برسم حتما به خانوم میگم که همسرم خیلی همراهم بود، میگم که فرزانه پای زندگی وایستاد تا من بتونم پای اسلام و اعتقاداتم بایستم، میگم وقت هایی که چشمات خیس بود و می پرسیدم چرا گریه کردی حرفی نمی زدی، دور از چشم من گریه می کردی که اراده من ضعیف نشه 》. ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313