#یادت_باشد ❤💍
#قسمت_صد_و_شصت_و_دو
فکر می کردم شنیدن خبر شهادت حمید سخت ترین اتفاق زندگی من است ولی اینطور نبود! سختی هایی به سراغم آمد که هر کدامشان وجودم را ویران کرد، سختی هایی که هزار بار مصیبت بارتر از خبر شهادتش بود، گفتند فرزانه را ببرید خانه تا وصیت نامه حمید را بیاورد، این ها چیزهایی بود که من را خرد کرد، روز اولی که خبر شهادت حمید را شنیده بودم باید به خانه مشترکمان می رفتم، خانه ای که هنوز لباس های حمید همان طوری که خودش آویزان کرده بود دست نخورده مانده بود ، در را که باز کردم یاد روزی افتادم که همان جا ایستاده بودم و دور تا دور خانه را بدون حمید دیده بودم ، روزی که در را به همه خاطرات بدون حمید بستم ولی حالا بدون حمید به همان خانه برگشته بودم، در و دیوار خانه با من گریه می کرد، ساعت از کار افتاده بود، لامپ ها سوخته بود، انگار این خانه هم فهمیده بود خانه خراب شده ام! به سراغ قرآن روی طاقچه رفتم، همان قرآنی که وصیت نامه ها را به امانت بین صفحات آن گذاشته بودم.
《ما را به سخت جانی خود این گمان نبود! 》،تمام آن دقایق این بیت شعر در سرم می چرخید و باور نمی کردم که هنوز زنده ام، به معنای واقعی کلمه پیر شدم تا از خانه بیرون بیایم، وقتی گفتند برویم پیکر حمید را ببینیم یاد قراری که با دلم گذاشته بودم افتادم، دلم نمی خواست پیکر حمید برگردد، منتظر پیکر نبودم، پیش خودم گفته بودم:《یا حمیدم سالم از این ماموریت بر می گرده یا اگه شهید شد برای همیشه بمونه پیش حضرت زینب (سلام الله علیها)》.
اعتقاد داشتم وقتی یک شهید جاویدالاثر می شود و پیکرش روی خاک ها می ماند این امید را داری کنار پیکرش یک گل زیبا شکوفا بشود وقتی که باد می وزد عطر آن گل در همه عالم بپیچد، این یعنی زندگی ، این یعنی شهیدت هنوز هم هست، اما در گلزار شهدا سردی سنگ مزار احساس زندگی را دور می کند، وقتی روی قبر سنگ می آید فاصله به خوبی حس می شود، چیزی که در راه خدا با جان کندن هدیه کرده بودم منتظر برگشتش نبودم، ولی روزی ما همین بود.
از خانه یک راست به معراج الشهدا رفتیم، اول خیابان عبید، همه چیز روی دور تند رفته بود، چند ساعت بیشتر نگذشته بود که من از شهادت حمید با خبر شده بودم، حالا پیکرش را به قزوین آورده بودند ، می خواستم بگویم :《حمید جان تو که با معرفت بودی، حداقل منو زودتر خبر می کردی، طاقت ندارم آنقدر سریع همه چیز رو باور کنم، با نبودنت کنار بیام و همه چی رو تنهایی پیش ببرم》.
به در ورودی معراج که رسیدم عطر اسپند و گلاب همه جا را گرفته بود ، چقدر برای حمید اسپند دود کرده بودم تا هر کجا می رود سالم برگردد، معراج الشهدا بیست تا پله بیشتر ندارد، تا من به بالا برسم یک ساعت طول کشید، چند بار زمین خوردم، دور تابوت را خلوت کرده بودند، عمه که یا بیهوش می شد یا خیره خیره به تابوت نگاه می کرد، بهت زده بود.
بالای سر تابوت حمید ایستادم و گفتم:《دروغه! عروسکه! الان دست می زنم بلند میشه، دوباره شیطنتش گل کرده و می خواد سر به سرم بزاره》.
سمت چپ صورتش پر بود از ترکش، از بالا سر دور زدم و به سمت راست رفتم، چشم های نیمه بازش را که دیدم، خندیدم و گفتم:《حمید شوخی بسه، پاشو دیگه، به خدا نصف عمر شدم》.
حس می کردم دارد با من شوخی می کند، یا شاید هم خواب رفته، پیش خودم گفتم:《الان دست می کشم توی موهاش، الان می بوسم حمید بلند میشه》،چشم هایش را بوسیدم، سرم را عقب آوردم انتظار داشتم حمید بلند بشود و این داستان را همین جا تمام کنیم ، همه صورتش رابوسه باران کردم به این امید که تکانی بخورد، طول زندگی هر وقت
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#دهه_فجر
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313