eitaa logo
🌍مَـن وَ دنـیا🌏
776 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
42 فایل
اگـر هر شخص به‌اندازه ساخٺنِ یڪ خانہ؛ وقٺ برای ساخٺنِ خود می‌گذاشٺ ڪار ٺمام بود!💚 . . . مطالب رو دوسٺ داشٺید بمــونید🤞🏼 . ڪپی با ذڪر صلواٺ آزاد💚 .. ارتباط با ادمـین مسابقات👇🏻 @Ghasedak2002 ادمــین تبادل و تبلیــغات📱 @Admin_Tabadol7
مشاهده در ایتا
دانلود
❤💍 دادم ، بیشتر از همیشه صدقه انداختم، حالم خیلی بد شده بود، هر کاری می کردم نمی توانستم معنی این خواب خواهرم را به چیزی جز شهادت حمید تعبیر کنم، قرآن را باز کردم، آیه هفده سوره انفال آمد:《و ما مومنان را به پیامدی خوش می آزماییم》،تا معنی آیه را خواندم روی زمین نشستم ، قلبم تند می زد، گفتم من بدبخت شدم، حتما یک چیزی شده، آن شب تولد پسردایی کوچکم دعوت بودیم، به جای خوشی های تولد تمام حواسم به گوشی بود، دو روز بود که حمید تماس نگرفته بود! شنبه صبح با این که اصلا حال خوبی نداشتم به دانشگاه رفتم، گوشی را گذاشته بودم جلوی دستم که اگر حمید زنگ زد سریع جواب بدهم، قبل از اینکه حمید سوریه باشد همه می دانستند داخل کلاس گوشی را خاموش می کنم، ولی این مدت سر کلاس گوشی همیشه روشن بود، از چهارشنبه که زنگ زده بود سه روز گذشته بود، گفته بود بعد از سه یا چهار روز تماس می گیرد ، به جای تماس حمید پیامک های مشکوک شروع شد، اول خانم سعید آقا پیام داد که:《با حمید صحبت کردی حالش چطوره؟》،جواب دادم :《آره سه روز پیش باهاش صحبت کردم،حالش خوب بود، به همه سلام رسوند》، بلافاصله خانم آقا میثم همکار و دوست صمیمی حمید پیام داد، پرسید:《حمید آقا حالشون خوبه؟》، سابقه نداشت این شکلی همه جویای حال حمید بشوند، کم کم داشتم دیوانه می شدم. ساعت نه و نیم تازه کلاسمان تمام شده بود، آنتراک بین دو کلاس بود که بابا زنگ زد، وقتی پرسید کدام دانشکده هستم آدرس دادم، پیش خودم گفتم حتما آمده دانشگاه کاری داشته، موقع رفتن می خواهد همدیگر را ببینیم، از من خواست جلوی در دانشکده بروم، تا دم در رسیدم پاهایم سست شد، پدرم با لباس شخصی ولی با ماشین سپاه همراه پسرخاله ش که او هم پاسدار بود آمده بود. سلام و احوالپرسی کردیم، پرسید:《تا ساعت چند کلاس داری؟》،گفتم:《تا برسم خونه میشه ساعت هفت غروب》،گفت :《پس وسایلتو بردار بریم》،گفتم:《کجا؟ من کلاس دارم بابا》، بعد از کمی مکث با صدای لرزان گفت:《حمید مجروح شده باید بریم دخترم》، تا این را گفت چشمم تار شد، دستم را روی سرم گذاشتم گفتم:《یا فاطمه زهرا ( سلام الله علیها) الان کجاست؟ حالش چطوره؟ کجاش مجروح شده؟ 》،پدرم دستم را گرفت و گفت:《نگران نباش دخترم، چیز خاصی نیست دست و پاهاش ترکش خورده، الان هم آوردنش ایران، بیمارستان بقیه الله تهران بستریه》. دلم می خواست از واقعیت فرار کنم، پیش خودم گفتم یک مجروحیت ساده است چیز مهمی نیست، به پدرم گفتم:《خب اگه مجروحیتش جدی نیست من دو تا کلاس مهم دارم این ها رو برم، بعد میام بریم تهران》، پدرم نگاهش را به سمت ماشین سپاه برگرداند، خط نگاهش را که دنبال کردم متوجه پسر خاله پدرم و راننده شدم که با نگرانی به ما نگاه می کردند و با هم صحبت می کردند، صورت پدرم به سمت من برگشت و به من گفت :《نه دخترم باید بریم》. تا آن لحظه درست به چشم های بابا نگاه نکرده بودم، چشم هایش کاسه خون بود، مشخص بود خیلی گریه کرده، ادامه دارد ... عج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313