#یادت_باشد 💍❤
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشت
که خواب عجیبی دیدم، حمید برایم یک جعبه قیمتی پر از انگشتر آورده بود، هر کدام یک مدل ، یکی الماس ، یکی زمرد، یکی یاقوت، گفتم:《حمید این ها خیلی قشنگه، ولی بخوام هر ده تا انگشتمو انگشتر بندازم زشت میشه》،گفت :《همه این انگشتر ها رو بنداز ، می خوایم بریم عروسی》.
صبح که بیدار شدم خوابم را برای مادرم تعریف کردم،گفت :《شاید بارداری، بچه هم دختره که خواب طلا دیدی》،از این تعابیری که معمولا خانم ها دارند، اما دقیقا همان ساعتی که من خواب دیدم همه چیز تمام شده بود! گویی حمید منتظر بود آخرین نگرانیش رفع بشود، رضایت برادری که موقع اعزام نگرانش کرده بود بلیط یک پرواز بی پایان بود.
پنجشنبه پنجم آذر آزمون صحیفه سجادیه داشتم، باید به دانشگاه بین المللی امام خمینی(ره) می رفتم، تا نزدیکی ساعت یک مشغول مرور جزوه بودم، بعد از شرکت در آزمون از دانشگاه تا خانه را پیاده آمدم، می خواستم در خلوت خودم باشم و باد سرد آذرماه سوز آتش فراقی که به جانم افتاده بود را سرد کند، هنوز نرسیده بودم نمازم را بخوانم، پیش خودم می گفتم الان اگر حمید بود کلی دعوا می کرد که چرا نماز دیر شده است، به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد، هر وقت اذان می گفت به من تاکید می کرد نماز دیر نشه، خودش می آمد سجاده من را آماده می کرد چون فرش های ما نوارهای ابریشم داشت حتما سجاده پهن می کرد یا با جانماز روی موکت نماز می خواند.
خانه که رسیدم اول نمازم را خواندم و بعد از خوردن ناهار کنار شومینه دراز کشیدم، دم به دقیقه افراد مختلف با گوشی بابا تماس می گرفتند، بابا خیلی آرام صحبت می کرد، همان طور که دراز کشیده بودم دلم هزار راه رفت، نیم نگاهی به پدرم می انداختم و بی صدا گریه می کردم، دلم طاقت نیاورد، پیش مادرم رفتم و پرسیدم:《برای چی این همه زنگ میزنن؟ خبری شده مگه؟》،مادرم گفت:《خبر ندارم، نگران نباش، چیز خاصی نیست》،اما این زنگ زدن ها خیلی من را نگران می کرد.
آن شب بابا کلی برایمان خاطره تعریف کرد، از عروسی شان، از اوایل زندگی، از به دنیا آمدن ما، گفت:《وقتی کلاس اول بودی ماموریت های کردستان من هم تموم شد و اومدم قزوین، تو که از دیوار راست بالا می رفتی یهو ساکت و آروم شدی! موهات بلند بود اما مامانت می گفت مگه می خواد درخت انگور بیاره،بزار بعدا وقتی عروس شدی موهاتو بلند کن، کلاس سوم که شدی برعکس همه دخترا که توی این سن عاشق موی بلند و لباسای پف دار چین چینی هستن تو دوست داشتی چادر سر کنی ما می گفتیم تو بچه ای نمی تونی چادرو جمع کنی، تا اینکه رفتیم مشهد، خادم حرم گفت دخترتون بزرگ شده، بهتره براش چادر بخرید با چادر بیاد داخل حرم، تو خیلی خوشحال شدی ،وقتی رفتیم داخل مغازه تو یه چادر عربی ساتن که دور آستینش گیپور داشت انتخاب کردی، این طوری شد که از حرم امام رضا (علیه السلام) به بعد چادر سر کردی》.
پدرم درست می گفت، من از بچگی عاشق چادر بودم، البته از هفت سالگی مقنعه و روسری سر می کردم، ولی چادر مشکی شده بود آرزوی بچگی من که در سفر مشهد به آن رسیدم، خاطرات قدیم که زنده شد مادرم هم از بچگی حمید تعریف کرد:《حمید همیشه می گفت دوست دارم عابدزاده بشم، به فوتبال علاقه داشت، کارش این بود که توی کوچه با بچه های محل و برادراش فوتبال بازی می کرد یا با لاستیک های کهنه تَکل بازی می کردن، لاستیک را توی کوچه با چوب می زد و بعد دنبالش می دوید 》.
روز جمعه هم تماس های پر تکرار با گوشی پدرم ادامه داشت، دلم گواهی بد می داد، بین همه این نگرانی ها آبجی هم خوابی که شب قبل دیده بود را برایم تعریف کرد، گفت:《دیشب خواب حمید رو دیدم، با لباس نظامی بود، به من گفت فاطمه خانم برو به فرزانه بگو من برگشتم، چند باری رفتم به خوابش باور نکرده، شما برو بگو من برگشتم》.
این خواب را که تعریف کرد بند دلم پاره شد ،همه آرامشم را از دست
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#امام_زمان عج
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313