eitaa logo
🌍مَـن وَ دنـیا🌏
776 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
42 فایل
اگـر هر شخص به‌اندازه ساخٺنِ یڪ خانہ؛ وقٺ برای ساخٺنِ خود می‌گذاشٺ ڪار ٺمام بود!💚 . . . مطالب رو دوسٺ داشٺید بمــونید🤞🏼 . ڪپی با ذڪر صلواٺ آزاد💚 .. ارتباط با ادمـین مسابقات👇🏻 @Ghasedak2002 ادمــین تبادل و تبلیــغات📱 @Admin_Tabadol7
مشاهده در ایتا
دانلود
❤💍 عقربه های ساعت را جلو بکشم تا زودتر حمید را ببینم، نه به این لحظات که انگار عقربه های ساعت برای جلو رفتن ، با هم مسابقه گذاشته بودند، همه چیز خیلی زود داشت جلو می رفت ولی من هنوز در پله روز های اول آشنایی با حمید مانده بودم. از خانه که در آمدیم اول از خانه پدر من رفتیم، مادرم از لحظه ای که وارد شدیم شروع به گریه کرد، جلوی خودم را گرفته بودم، خیلی سخت بود، که بخواهم خودم را آرام نشان بدهم، چون روزی که از پدرم خواسته بودم اسم حمید را داخل لیست اعزام بنویسد قول داده بودم بی تابی نکنم. موقع خداحافظی داخل حیاط پدرم حمید را با گریه بغل کرد، زمزمه های پدرم را می شنیدم که زیر لب می گفت:《می دونم حمیده بره شهید میشه، حمید بره دیگه بر نمی گرده،این ها را می گفت و گریه می کرد، با دیدن حال غریب پدرم طاقتم تمام شد، سرم را روی شانه های حمید گذاشتم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن، هوا سرد شده بود، بیشتر از سرمای هوا سوز سرمای رفتن حمید بود که به جانم می نشست》. از آنجا سمت خانه پدرشوهرم رفتیم، گریه های من تا خانه عمه ادامه داشت ، صورتم را به پشت حمید چسبانده بودم و گریه می کردم، حمید گفت:《عزیزم گریه نکن،صورتت خیس میشه روی موتور یخ می زنی》. وقتی رسیدیم صورتم را داخل حیاط شستم که کسی متوجه گریه هایم نشود. حمید بر خلاف همیشه پله های ورودی خانه را با آرامش بالا آمد، همه برادر و خواهرهای حمید جمع شده بودند، فقط حسن آقا نبود، عمه تا ما را دید گفت:《آخیش! اومدید؟ نگران شدم حمید》،فکر می کرد رفتن حمید کنسل شده است برای همین خوشحال بود، حمید با چشم به من اشاره کرد که ماجرای اعزامش را به عمه بگویم، چادرم را از سرم برداشتم و داخل آشپزخانه شدم، عمه مشغول آشپزی بود، من را که دید گفت:《 شام آبگوشت بار گذاشتم، ولی چون حمید زیاد خوشش نمیاد براش کتلت درست می کنم》. روبروی هم نشسته بودیم، خودم را مشغول پاک کردن سبزی کرده بودم که عمه متوجه سرخی چشم هایم شد، با نگرانی پرسید:《چی شده فرزانه جان؟ گریه کردی؟ چشمات چرا قرمزه؟》 گفتن خبر قطعی شدن رفتن حمید به سوریه کار ساده ای نبود، فرزند هر چقدر هم که بزرگ شده باشد برای مادر نقش همان بچه ای را دارد که با تب کردنش باید شب را بیدار بماند، پا به پایش بیاید تا راه رفتن را یاد بگیرد، مادرها در شرایط عادی نگران بچه هایشان هستند چه برسد به این که مادری بخواهد فرزندش را به دل دشمن بفرستد،آن هم کیلومترها دورتر از وطن، اگر دل کندن از حمید برای من سخت بود برای مادرش هزاران بار دشوارتر بود. حرف هایی که می خواستم بزنم را کلی بالا و پایین کردم و بعد با کلی مقدمه چینی بالاخره گفتم:《راستش حمید فردا میخواد بره، اومدیم برای خداحافظی》. با شنیدن این خبر عمه شروع به گریه کرد، گریه هایش جان سوز بود، هر چقدر خواستم آرام باشم نشد، گریه هایمان نوبتی شده بود، یکسری عمه گریه می کرد من آرامش می کردم، بعد من گریه می کردم عمه می گفت:《 دخترم آروم باش》‌. حمید هر چند دقیقه به داخل آشپزخانه می آمد و می گفت گریه نکنید، عمه بین گریه هایش به حمید گفت:《چطور دلت میاد بذاری بری؟ تو هنوز مستاجری، تازه رفتی سر خونه زندگیت، ببین خانمت چقدر بی تابه، تو که آنقدر دوستش داری چطور می خوای تنهاش بذاری؟》. حمید کنار ما نشست ، مثل همیشه پیشانی مادرش را بوسید و گفت:《مادر مهربون من، تو معلم قرآنی ، این همه جلسه قرآن و مراسم روضه می گیری، نخواه من که پسرت هستم بزنم زیر همه چیزهایی که خودت یادم دادی، مگه همیشه توی روضه ها برای اسارت حضرت زینب (سلام الله علیها) گریه نکردیم؟ راضی هستی دوباره به حضرت زینب(سلام الله علیها) و حضرت رقیه (سلام الله علیها) جسارت بشه؟》. عمه بعد از ادامه دارد ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══‌‌‌‌༻🌎༺‌‌‌═══ @Mano_Donya313