#یادت_باشد ❤️💍
#پارت_شصت_و_یکم
سفر جنوب تازه فهمیدم چقدر به بودن کنار هم احتیاج داریم، کل سفر پنج روز بود، ولی انگار پنجاه روز گذشت، اصلا فکرش را نمیکردم این شکلی بشویم، با اینکه شبها کلی به هم پیام میدادیم یا تماس میگرفتیم ولی کارمان حسابی زار شده بود!
شب آخر که تماس گرفتم صدایش گرفته بود، پرسیدم:« حمید خوبی⁉️»، گفت:« دوست دارم زودتر برگردی، تیکتاک ساعت برام عذابآور شده، به هیچ غذایی میل ندارم».
گفتم:«منم مثل تو خیلی دلتنگتم، کاش حرفتو گوش داده بودم میذاشتم سرفرصت باهم میاومدیم»، گفت:« روز آخر منطقه که رفتی یاد من بودی⁉️».
گفتم:« آره مناطق که ویژه یادت میکنم، اینجا توی اردوگاه هم یه عکس قدی شهید همت هست هر بار رد میشم فکر میکنم تویی که اونجا ایستادی».
خندید و گفت:«شهید همت کجا، من کجا، من بیشتر دوست دارم مثل بیسیمچی شهید همت باشم».
حال من چندان تعریفی نداشت ولی نمیخواستم پشت تلفن از این حال غریب بگویم چون میدانستم حمـید دلتنگتر میشود، با اینکه مهمان شهدا بودم ولی روزهای سختی بود.
هم میخواستم خیلی زود پیش حمـید برگردم، شاید چون حس میکردم هر دوی اینها از یک جنس هستند.
در مسیر برگشت که بودم بارها با من تماس گرفت، میخواست بداند چه ساعتی به قزوین میرسم، وقتی از اتوبوس پیاده شدم آن طرف خیابان کنار موتورش ایستاده بود.
به گرمی از من استقبال کرد، ترک موتور که سوار شدم با یک دستش رانندگی میکرد و با دست دیگرش محکم دستم را گرفته بود، حرفی نمیزد، دوست داشتم یک حرفی بزنم این قُرق را بشکنم، ولی همین محکم گرفتن دستم خودش یک دنیا حرف داشت.
ادامـــه دارد...
#یار_مهربان
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
════༻🌎༺════
@Mano_Donya313