eitaa logo
- مَریح -
1.4هزار دنبال‌کننده
476 عکس
213 ویدیو
2 فایل
بر آستان تو جان می‌دهم ، چه بهتر ازین؟ سعادت‌است بر آن خاک آستان مردن!... جهت تبادل!: @Mareah1388 بخوان از شروطمان(: @sh_Mareah زیر مجموعه هامون!<< @kanolam >> _شنوای سخنان((: https://daigo.ir/secret/4235890067
مشاهده در ایتا
دانلود
طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت ــــ اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا اصلا میدونی من یه چیز مهمی و تا الان بهت نگفتم مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید ـــ چی؟؟ احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی مهیا با خنده اعتراض کرد بابا ـــ اِ احمد اقا خندید ـــ اروم دختر مادرت بیدار نشه دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد ــــ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید ـــــ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن ــــ الان دیگه مرخصن مهیا تشکر کرد احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۱شب بود از جایش بلند شد ــــ ای بابا چقدر خوابیدم به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت یاد آن شب،مریم،اون پسره افتاد بی اختیار اسمش را زمزمه کرد ــــ سید،شهاب،سیدشهاب تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند ــــ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره عقده ای، ولی دیر نیست ?? نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اما ده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد موهایش را بیرون ریخت آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت در آیینه نگاهی به خودش انداخت ـــ وای که چه خوشکلم و یک بوس برای خودش انداخت به طرف اتاق پدرش رفت تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد - ادامه دارد... @Mareah_313
- بفرمایید!((: چند پارت از جانم میرود🫀🙃
-
- دنبال شهرتیــــم و پِی اســم و رســــم؛ غافل‌ازاینکه‌فاطمھ«س»گمنام‌میخرد!((:
- دستش رو محکم گرفتم؛ گفتم بحثُ عوض نکن ! این سوختگیِ رویِ دستت چیه هادی ؟! خندید؛ سرشُ پایین انداخت گفت: یه شب شیطون اومد سراغم منم اینجوری ازش پذیرایی کردم!((: - شهیدمحمدهادی ذوالفقاری -
- مَریح -
-
- ارزش دیدن داره🥲❤️‍🔥. . .
_ آنکس که تورا شناخت؛جان را چه کند؟ فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟.. دیوانه کنی هردوجهانش بخشی؛ دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند♡؟!(: - شهید مصطفی صدر زاده -
-
- مَریح -
-
- دو دست لباس خاکی داشته باشید؛ یکی را حالا بپوشید و آن باشد برای وقت ظهور!((:
00:00
_"بِܢܚܩ الله"_
-
- مَریح -
-
- اما زمزمه ی قلبش این بود: «دلتنگِ‌فاطمه‌ام!..»
- نفست‌که‌خراب‌میشه،مثل‌شمعی‌که‌آب‌میشه؛حالِ‌مَن‌بَده‍!🥲❤️‍🔥
-
- من‌مــاندم‌وتابــــوتِ‌تووفکــــروخیالــت یک‌چــــادرِآغشتــه‌به‌خــــونِ‌پر‌وبالــت..💔
- مَریح -
- داستان صحن حضرت زهرا (سلام الله علیها)در نجف!🥲❤️‍🔥 #پیشنهاد_دانلود #فاطمیه #حاج_قاسم
- هرچی پسرم قاسم بگه🥲❤️‍🔥 یعنی میشه یبار مادر مارو فرزند خودش خطاب کنه؟((:
-
- مَریح -
-
- شهید نشه صلوات😂 یکی از خصوصیت های شهید صدر زاده که من خیلی دوستش دارم؛ شخصیت طنز داشتنه شهیده!(: