eitaa logo
- مَریح -
1.5هزار دنبال‌کننده
554 عکس
237 ویدیو
2 فایل
بر آستان تو جان می‌دهم ، چه بهتر ازین؟ سعادت‌است بر آن خاک آستان مردن!... جهت تبادل!: @Mareah1388 بخوان از شروطمان(: @sh_Mareah زیر مجموعه هامون!<< @kanolam >> _شنوای سخنان((: https://daigo.ir/secret/4235890067
مشاهده در ایتا
دانلود
_"بِܢܚܩ الله"_
؛
-هر کی آرزو داشته باشه؛ خیلی خدمت کنه، شهید میشه... یه گوشه دلت پا بده؛ شهدا بغلت می‌کنند!((: از این شهدا مدد بگیرید... مَدد گرفتن از شهدا رسمه! دست بزار رو خاکِ قبرِ شهید و بگو : حسین به حقِ این شهید؛ یه نگاهی به ما کن!((:
- مَریح -
-الحسنیون!((:
همه چيزايي که داريوش بهم گفته بود رو به بابا گفتم ..بدجور توي فکر بود ..خودمم گيج شده بودم -من ميرم پيش ماهان بابا:صبر کن منم ميام -نه شما اينجا بمونيد ممکنه کمکتون نياز بشه بابا:کدوم بيمارستانه؟ اسم بيمارستان رو گفتم و خودمم به طرفش راه افتادم جلوس بيمارستان توقف کردم و از ماشين پياده شدم وارد بخش شدم ..سرهنگ نشسته بود...هيچوقت نتونستم احساس مسئوليتي که به زير دستاش و افرادش داشت رو درک کنم ..شايد يه احساس پدرانه ي قوي ..نميدونم -سلام چيزي شده؟ سرهنگ:سلام.آره بايد دوباره عملش کنن -چي؟چرا؟ سرهنگ:سه تا از دنده هاي سه ي سينش شکسته و خون توي برخي قسمت ها لخته شده ..بايد درشون بيارن و از سالم بودن قلبش مطمئن بشن -باشه سرهنگ:تو نميوني رضايت بدي بايد اقا بزرگ بياد -ولي خانم بزرگ بيمارستانه سرهنگ:ولي ماهان بيشتر به اين عمل نياز داره ميفهمي ؟ -باشه فهميدم ازش فاصله گرفتم و وارد محوطه ي بيمارستان شدم ..تلفنم رو از توي جيبم آوردم بيرون و شماره ي بابا رو گرفتم بابا:بله؟ -سلام بابا بابا:سلام پسرم چيزي شده؟ -ميشه با آقا بزرگ بياين اينجا؟ماهان بايد دوباره عمل شه بايد اقا بزرگ بياد رضايت بده بابا:باشه الان ميايم -فقط مامان يا خانم بزرگ نفهمه بابا:باشه تا نيم ساعت ديگه اونجاييم ..خداحافظ -خداحافظ تلفن رو قطع کردم و دوباره وارد راهروي بيمارستان شدم نيم ساعتي بود که توي راهرو قدم ميزدم ..به ساعتم نگاه کردم ..الان ديگه بايد برسن ..صداي قدم هاي يه نفر رو از انتهاي راهرو شنيدم ..برگشتم سمتشون بابا و آقا بزرگ بودن آقا بزرگ:چي شده؟ -بايد عمل شه دوباره .بايد رضايت بديد آقابزرگ:باسه با اقا بزرگ رفتيم و رضايت داد پشت در اتاق عمل نشسته بوديم ..دودل بودم سوالي که ميخوام رو از آقا بزرگ بپرسم يا نه -آقابزرگ؟ آقا بزرگ:بله؟ -ميشه يه سوال بپرسم؟ آقابزرگ:بپرس پسرم -شما کسي به اسم داريوش سراج ميشناسيد؟ اقا بزرگ:نه -اقا بزرگ؟خواهش ميکنم اگه ميشناسيد بهم بگيد .دروغ نگيد نفس عميقي کشيد:اره ميشناسم چشامو آروم بستم ..لعنتي -از کجا؟لطفا کامل بگيد ..ميخوام همه چيو بدونم .اينکه چرا ميخواست من رو بکشه .اينکه اون درختي که توي پارک (....)بود چيه.ميخوام همه چيزو بدونم آقا بزرگ:همه چيزو؟ -همه چيزو آقابزرگ:جوون بودم ..پدرم هم تاجر بود..مورد اعتماد همه ..يه دوست صميمي داشت که اونم تاجر بود ..با هم زياد تجارت ميکردن ..تا اينکه نميدونم سر چي بود که پدرم کشته شد ..من شدم وارثش ..25 سالم بود که عاشق شدم و ازدوج کردم ..در عرض سه سال سه تا بچه داشتم .همه چيز خوب بود با پسر دوست پدرم داريش خوش بوديم .اونم سه تا بچه داشت ..قبل از اون هم نميدونم چرا ولي از همسرش جدا شده بود..گذشت تا اينکه خودش و پدرس اومدن پيشم گفتن ميخوان يه محموله ي مواد رو رد کنن بره پاکستان ..من اهل مواد مخدر و اين جور چيزا نبودم درسته اونا هم دوستام بودن ولي مناهل خراب کردن کشورم نبودم.به يکي از دوستام گفتم..اونم گفت قبول کنم و همه چيو بهشون بگم ..وقع جا به جايي پليسا ميرسن و درگيري ميشه ..پدرش دستگير ميشه و برادرش هم توي درگيري کشته ميشه وواز اون موقع از من کينه به دل داره..هميشه بهم ميگفت ازت انتقام ميگيرم -امروز رفتم ديدمش بهم گفت که ماهان سر راهيه اقا بزرگ واضحا يکه خورد .با ناباوري بهم نگاه ميکرد .انگار باورش نميشد اقابزرگ:چي؟چي گفت؟ تا خواستم حرف بزنم در اتاق عمل باز شد و دکتر ازش اومد بيرون ..سريع به طرفش رفتم -چي شد آقاي دکتر؟ دکتر:عمل موفقيت آميز ولي بيمار هنوز توي کماست ..با اجازه و ازمون دور شد يک هفته بعد ... داشتم از پشت شيشه ي بخش مراقبت هاي ويژه به صورت غرق در خواب ماهان نگاه ميکردم ..يه هفته بود که ماهان بي حرکت افتاده بود روي تخت ..حتي نميتونست خودش نفس بکشه ..دو تا سرم بهش وصل بود يکي تقويتي بود و اون يکي هم خون بود ..کلي دستگاه بهش وصل بود .سطح هوشياريش هنوز خيلي پايين بود .. نگاهم رو از شيشه گرفتم و خواستم برم بشينم ولي هنوز قدم اول به دوم نرسيده بود که صداي جيغ يکي از دستگاه ها بلند شد سريع برگشتم طرفش ..قلبش ضربان نداشت ..لعنتي ..سريع دويدم طرف دکترش -دکتر دکتر:چي شده آقاي خرسند؟ نفس نفس ميزدم:ما.ماهان پرونده ي توي دستش رو رها کرد و با نهايت سرعتش شروع به دويدن کرد .پشت سرش راه افتادم که صداي بابا رو شنيدم بابا:آرمين؟چيشده؟ -ماهان .فکر کنم ايست قلبي کرده آقا بزرگ هم تازه بهمون رسيده بود..سريع رفتيم طرف بخش ..از پشت شيشه چيزي رو که ميديدم باور نميکردم ..ماهان ايست قلبي کرده بود و داشتن بهش شوک ميدادن
هر چي شوک ميدادن بر نميگشت که نميگشت ..داشتم با بهت نگاه ميکردم فقط ..دست از شوک دادن برداشتن ..ملحفه ي سفيد رو کشيدن روي صورتش که با آرامش غير قابل وصفي خوابيده بود و بيشتر هميشه معصوم به نظر ميرسيد ..عقب عقب رفتم و کنار ديوار سر خوردم سرم رو گرفتم لاي دستام گرفتم و از ته دلم خدا رو صدا زدم *** نگاهي به لباس سياهم کردم دستي به ته ريش چند روزم انداختم ..وقتش بود..وقت دادگاه داريوش سراج..از ماشين پياده شدم که يه دختر و پسر جوون به طرفم اومدن پسره:سلام..شما بايد سرگرد آرمين خرسند باشيد درسته؟ -سلام.درسته خودم هستم .شما؟ پسره:من سعيد هستم و اينم خواهرم شيداست. متاسفم به جا نميارم سعيد:نبايدم به جا بياريد .ما بچه هاي .خب ما بچه هاي داريوش سراج هستيم يه حس نفرت عميق تو وجودم شعله ور شد ..انگار فهميد چطوري دارم نگاش ميکنم که سريع گفت سعيد:من نيومدم اينجا درباره ي پدرم باهاتون صحبت کنم -پس چي ميخواي؟ اينبار خواهرش حرف زد شيدا:ما اومديم يه رازي رو بهتون بگيم -درباره ي ؟ سعيد:آقا ماهان چشمامو بستم تا دوباره داغ دلم تازه نشه ..تا دوباره ياد ديوونه بازياش نيفتم ..ياد اينکه چقدر اذيتم ميکرد و آخرش با هم ميخنديديم ..چون ديگه نبود ..ماهان نبود سعيد:ماهان پسر خاله ي شما نيست .سر راهي هم نيست .اون برادر شماست چشامو با سرعت باز کردم تقريبا داد زدم:چي؟چي گفتي؟ باورم نميشد چي شنيدم سعيد:درست شنيديد..ماهان فرجام يا بهتر بگم ماهان خرسند برادر شماست -ميفهمي داري چي ميگي؟ سعيد:بله فکر کنم واضح گفتم که ماهان برادر شماست اگه به حرفم اعتماد نداريد ميتونيد آزمايش بديد بابا:چيشده آرمين؟چرا نميري داخل؟ زبونم بند اومده بود و نميتونستم حرف بزنم ..سعيد به طرف بابا برگشت سعيد:سلام آقاي خرسند من سعيد هستم پسر داريوش سراج بابا با اخم بهش نگاه کرد بابا:سلام.آرمين ؟بيا بريم الان دادگاه شروع ميشه -بابا؟حقيقت داره؟ بابا:چي؟چي حقيقت داره؟ -اين اينکه ماهان زبونم بند اومده ..خدا يا نه ..حقيقت نداشته باشه .نابود ميشم بابا:چي شده آرمين؟چرا اينجوري شدي؟ سعيد:آقاي خرسند .من بايد يه حقيقتي رو بهتون بگم بابا:چي ؟ سعيد:ماهان پسر شماست بابا:چرا داري مزخرف ميگي؟من فقط دوتا بچه دارم يه پوشه رو گرفت طرف بابا -اين همه چيز رو توضيح ميده پوشه رو از دستش گرفتم و نگاش کردم "امروز قراره بچه ي عاطفه و شوهرش به دنيا بيان ..سونوگرافي نرفتن و اين بيشتر بهم کمک ميکنه .بچشون به دنيا نمياد بچشون دو قلو بود .دوتا پسر ولي هيچکدوم نميدونن ..بچه ي فاطمه و شوهرش مرده به دنيا اومد ..تصميم گرفتم به جاي اينکه بچه ي عاطفه و شوهرش رو بکشم يکيشون رو بزارم جاي بچه ي فاطمه .اينطوري بهتره ..روزي يکيشون رو کشتم بهشون ميگم .اينطوري راحتر انتقام ميگيرم " بايد آقا بزرگم ميپرسيدم ..دويدم به طرف ساختمون دادگستري و توي يکي از راهرو ها آقا بزرگ رو ديدم که روي صندلي نشسته بود .رفتم طرفش آقابزرگ:کجايي آرمين؟داره دير ميشه -آقا بزرگ؟نوشته هاي توي اين حقيقت داره؟ آقابزرگ:چي حقيقت داره؟اين تو چي نوشته؟ -خودتون بگيريد بخونيدش پوشه رو از دستم گرفت و مشغول خوندنش شد..بهت توي صورتش بيداد ميکرد -آ.آقا بزرگ ؟ آقا بزرگ:اينو از کجا آوردي؟ -اينو پسر داريوش سراج داد .گفت بين وسايل پدرش پيدا کرده..آقا بزرگ؟حقيقت داره؟ماهان قل ديگه ي منه؟ آقابزرگ:امکان نداره قل تو همون موقع تولد مرد سرم رو گرفتم لاي دستام و افتادم روي صندلي ..خدايا نه..نه ..آخه چرا؟چرا الان که ماهان ديگه نيست بايد بفهمم؟خدايا چيکار کنم؟وااي مامان .اگه بفهمه داغون ميشه داريوش:چي شده سرگرد؟ سرم رو بلند کردم و به چشاي داريوش که پر از تمسخر بود نگاه کردم آقابزرگ:چطور تونستي اينکار رو بکني؟ داريوش:کدوم کار؟کشتن ماهان؟ آقابزرگ:اينکه جاي بچه هارو عوض کني داريوش:آها اونو ميگي همين طوري ميخواستم بعد از مرگ يکيشون زجرتون رو ببينم که خوشبختانه موفق هم شدم .ماهان مرده و شما داريد زجر ميکشيد به سمتش خير برداشتم و داد زدم -اسمش رو به اون دهن نجست نيار عوضي شاهين که تازه رسيده بود گرفتم و نزاشت تيکه تيکش کنم ..مثل شير زخمي داشتم نفس ميکشيدم آقابزرگ:پس بالاخره زهر خودتو ريختي داريوش:آره.الان راحت ميتونم بميرم انتقامم هم گرفتم با صداي بابا گفتن کسي همه برگشتيم طرف شيدا:بابا؟تو چيکار کردي؟ داريوش:شيدا؟منـ.. شيدا:نه بابا هيچي نگو .خوب شناختمت .هم قاچاقچي مواد مخدري هم قاتلي ..باورم نميشه بابا بعدم سريع از اونجا دور شد سعيد:واقعا متاسفم بابا..مامان حق داشت ازت جدا بشه ..کيارش رو هم نابود کردي ..واقعا متاسفم .ميدوني شيدا چقدر گريه کرد؟..نه نميدوني.تو ديگه پدر ما نيستي داريوش:سعيــ.. سعيد:بسه ديگه بابا نميخوام چيزي بشنوم بعدم از ما دور شد ..نگاهم به صورت غمگين داريوش افتاد..بهش پوزخند زدم
-الان خوشحالي؟ارزشش رو داشت ؟که يه نفر رو جوون مرگ کني؟دختر و پسرت ازت متنفرن .ارزشش رو داشت آقاي سراج بزرگ؟ بدون توجه به صورت خشمگينش از ساختمون دادگستري اومدم بيرون که ديدم دارن رادمهر رو از ماشين پليس ميارن بيرون آشغال عوضي..رفتم طرفش..حرکاتم دست خودم نبود يه خونش تشنه بودم ..جلوش وايسادم و پوزخند زدم -مي ارزيد؟به گرفتن جون يه جوون و نابودي جووني خودت مي ارزي سرگرد رادمهر؟ سکوت کرد..عصباني بودم بدتر شدم ..يقشو گرفتم و چسپوندمش به بدنه ي ماشين پليس..با دست سربازي که ميخواست بياد طرفمون رو متوقف کردم -فقط جواب يه سوالم رو بده .چرا؟چرا ميخواستي منو بکشي؟ رادمهر:مجبور بودم.راه ديگه اي نداشتم داد زدم:مگه ميشه؟هميشه يه راهي وجود داره رادمهر:اگه اينکارو نميکردم منو ميکشت...بايد اعتماد پدرم رو جلب ميکردم -الان جلب کردي؟الان نميميري؟ سرش رو انداخت پايين و سکوت کرد -الان هم ميميري ..ولي اونموقع ميتونستي با شرافت بميري ..تو يه قاتلي .لياقتت مرگ با يه تيکه طناب نيست.بايد تيکه تيکت کرد ..اگه دست خودم بود تيکه تيکت ميکردم نميزاشتم اينقدر راحت بميري حيف واقعا حيف که قانون دستم رو بسته وگر نه خودم به حسابت ميرسيدم ..يعني جلب اعتماد اون اشغالي که کشورت رو به کثافت کشيده اينقدر اهميت داشت که به خاطرش آدم بکشي و بري پاي چوبه ي دار؟هــــــــــان؟ با دادي که زدم سربازه اومد سمتم و ازش جدا کرد -ماهان برادر من بود عوضي .برادر واقعي من داشت با بهت بهم نگاه ميکرد .پوزخندي به قيافه ي مسخرش زدم و ازش دور شدم ..سوار ماشين شدم و پامو با بيشترين توانم روي پدال گاز فشار دادم..زمستون بود و هوا باروني ..شروع به باريدن کرد .انگار خدا هم دل به حال برادري که هيچوقت رنگ برادر داشتن رو نديد و بيگناه و مظلومانه رفت سوخته بود ...بغض کرده بودم ..شيشه رو دادم پايين .بارون تند تند ميريخت روي سر و صورتم.واسم مهم بود که مريض ميشم ..فقط ميخواستم يه جوري خودمو خالي کنم ..درسته مرد بودم ولي کدوم نادوني گفته که مردا گريه نميکنن ؟هرکسي يه ظرفيتي داره و بعد از مدتي تکميل ميشه و اونموقست ک ديگه نميشه جلوشو گرفت تا خودشو خالي نکنه ..ياد گذشته ها افتادم "ماهان:پسره ي شتر مرغ شيشه رو بده بالا بينم ..موش آب کشيده شدم.با تواما مشنگ..هووي مگه کري؟ -نه نيستم .تو پير مردي ماهان:پير مرد باباته من که از تو دوساعت کوچيک ترم بزغاله -بالاخره تکليف منو معلوم کن .بزغاله يا شتر مرغ؟ ماهان:هردوتاش " ماهان ديگه نبود که بخواد به خاطر هر کار کوچيکي که ميکنم به جونم غر بزنه نبود تا به خاطر هر چيزي ازم ايراد بگيره .نبود تا موقع خريد لباس عيد از هي چيزي که ميگم ايراد بگيره و وقتي ميريم رستوران خودشو پرت کنه رو صندلي و از خستگي غر بزنه ..به خودم اومدم ..از شهر خارج شده بودم و توي يه کمربندي بودم که هيچ ماشيني رد نميشد ..از ماشين پياده شدم و روبه روش ايستادم..به کاپوت تکيه دادم ..گريه ميکردم ..منه مرد گريه ميکردم..از مرگ برادرم ..من سرگرد آرمين خرسند که همشه سعي ميکرد پسر خالش که مثل زلزله بود رو آروم کنه ..ولي هيچوقت موفق نميشد ..هيچوقت نتونستم کاري کنم که ساکت بشه..همه خاطره هام باهاش از روي پرده ي ذهنم گذشت و اکران شد روزايي که به خاطر رنگ چشماش مسخرش ميکردم و ميگفتم چشمات مثل چشاي دختراست .اونم حرص ميخورد .يه بار اينقدر اذيتش کردم که آخرش کا به کتک کاري کشيد..وقتي جاخالي داد و با هم افتاديم تو آب و به مامان گفت که رومون اسيد پاشيدن .وقتي وي مسابقه زدمش زمين و کلي غر زد ..مجبورش کردم دور زمين بدوه چقدر تهديد کرد..وقتي توي پارک ديدمش .وقتي داشتيم براي اون عمليات شوم آماده ميشديم بهم گفت که از هميشه آماده تره .ماهان از جليقه ي ضد گلوله متنفر بود به خاطر همينم هميشه فورا بعد از اتمام درگيري مينداختش توي ماشين ..اگه من وقتي رادمهر ميخواست بهم شليک کنه چشمامو نميبستم ميتونستم ببينم ماهان داره مياد .لعنت به من که حتي نتونستم خودمو تکون بدم .اگه اينکارو ميکردم الان زنده بود سرم گرفتم طرف آسمون و داد زدم:خــــــدا داد زدم .همش تقصير من بود ..سوار ماشين شدم..آب از سر و روم ميچکيد ..سرم رو گذاشتم روي فرمون که تلفنم زنگ خورد ..بدون اينکه به شماره نگاه کنم جواب دادم -بله؟ صداي پر از بغض مامان پيچيد تو گوشم مامان:الو؟آرمين؟عزيز دل مادر ؟کجايي قربونت برم؟ -تو خيابونم مامان مامان:قربونت برم چرا صدات گرفته؟ -چيزي نيست قربونت برم مامان:بيا خون آرمين .داداشت که مرده ..بزار خودتو يه دل سير ببينم -باشه مامان جان.تا يک ساعت ديگه اونجام.خداحافظ تلفن رو قطع کردم و راه افتادم طرف خونه ي ماهان..اگه مامان منو با اين سر و ريخت ميديد بي شک سکته ميکرد
جلوي آپارتمانش نگه داشتم ..درسته خونه داشت ولي ميگفت جاي به اون بزرگي ميخوام چيکار من يه نفر؟همين آپارتمان برام کافيه ..کليد انداختم توي در و وارد شدم..چراغ ها خاموش بود و پرده ها کشيده بودن ..يکي از چراغ هارو روشن کردم ..مثل هميشه بهم ريخته بود ..بهم ريخته تر از هميشه ..کلي پوست تخمه و پفک ريخته بود کف سالن..لباساشو که روي مبل بود زدم کنار و خودمو پرت کردم روش ..اگه ماهان بود کلي بهم غر ميزد که با لباساي خيس نشين رو مبلا "ماهان:هي هي هي نشين نشين -چرا؟ ماهان:اينجا خونه منه ها مثلا .با لباساي خيس نشين رو مبل -برو بابا ماهان:نشستي ننشستيا ميزنم صدا مارمولک چلقيده بديا از من گفتن بعد نگي نگفتي .حالا خود داني -من ميشينم هيچ کاري هم نميتوني بکني " از جام بلند شدم که چشمم خورد به عکس خودم و ماهان که روي ديوار بود..اين عکس رو فرشته گرفته بود.همون موقع که ماهان زد تو سر من عکس گرفت ..چقدر سر اين عکس خنديديم لباسام رو عوض کردم و راه افتادم طرف خونه کليد انداختم و رفتم داخل هال..صداي گريه ي مامان ميومد -سلام مامان:کجا بودي قربونت برم؟ -يکم به تنهايي احتياج داشتم مامان:الهي قربونت برم من بيا بشين نشستم روي مبل ..همه غمگين بودن و هيچکسي چيزي نميگفت مامان:چرا هيچوقت نفهميدم که تو و ماهان خيلي به هم شبيهيد؟ -مامان؟خودتو ناراحت نکن مامان:چطوري؟چطوري ناراحت نباشم وقتي يه بارم نتونستم به اين فکر کنم که ماهان بچه ي خودمه؟چرا هيچوقت به مرگ عجيب بچم شک نکردم؟ -مامان بسه.تقصير شما که نيست مامان:ميخوام برم سر قبر بچم .منو ببر بهشت زهرا -چشم آماده شو بريم رسيديم جلوي بهشت زهرا و از ماشين پياده شديم مامان:قبر بچم کجاست؟ -از اين طرف بردمش طرف قبر ماهان..با ديدن صورت خندون و بي غمش توي عکس دلم پر از درد شد ..مامان نشست بالا سر قبرش و گريه کرد -مامان؟من ميرم گل بگيرم ازش دور شدم و به طرف دکه ي گل فروشي رفتم ..گل ها رو گرفتم و پولش رو حساب کردم..هنوز بر نگشته بودم که يه صداي بي نهايت آشنا توي گوشم پيچيد -سلام شتر مرغ توي بهت فرو رفتم اين اينکه صداي ..نه امکان نداره..برگشتم سمت صدا و شکم به يقين پيوست..توي بهت و ناباوري فرو رفتم.چطور ممکن بود؟ -ع..علي علي:جونم داداش؟ نميدونستم بايد چي بگم..هم خوشحال بودم از ديدنش هم تعجب کرده بودم .زبونم بند اومده بود علي:جون داداش لازم نيست اينقدر گرم بگيري ميدونم دلت واسم تنگ شده بودا لازم نيست بگي .اصلا تعارف نکنيا نگي اين رفيق ما مرده يا زندست -کارت اونور تموم شد؟ علي:نه تموم نشده ..خب تموم شده که اومدم ديگه .شما تونستيد داريوش رو بگيريد؟ -آره علي :خب عالي شد..من هم همه ي خريدار هاشو اونور مرز گرفتم ..راستي.. -چي؟ علي:اين زلزله کوش؟وا اصلا تو توي بهشت زهرا چيکار ميکني؟ -اومدم ملاقات يکي از عزيزانم علي:بزار حدس بزنم.اممم ..خالت؟ سرم رو به نشونه ي نه تکون دادم...غمگين بودم علي:حالا بيخيال بگو چطوري گرفتيش؟ -توي يه درگيري توي ارمنستان که سر يه محموله خودش هم اومده بود گرفتيمشون ولي يکي از بهترين دوستام و عزيز ترين کسانم رو از دست دادم علي:کي؟ -ماهان داد زد:چيييي؟ماهان؟شوخي ميکني؟ -نه علي:چطوري؟ -خودشو انداخت جلوي تير من علي:واااااااي سرش رو گرفت توي دستش و کنار درخت نشست علي:باورم نميشه -منم اولش باورم نميشد علي :جوون مرگ شد داداشم -تو دوستشي اينطوري داغون شدي.اگه جاي من بودي که ميفهميدي يه داداش دو قلو داشتي که به خاطر نجات جونت مرده چه حالي ميشدي؟اينکه بعد از مرگش بفهم علي:چي داري ميگي آرمين؟يعني؟.. -آره ماهان قل ديگه ي من بود علي:واااااي يا خدا..مامانت چطوره حالش؟ -داغون..همه داغونن از جاش بلند شد و دستش رو گذاشت رو شونم -شما چي؟فقط محموله رو گرفتيد؟ علي:نه همه ي کساي که ازش جنس ميگرفتن رو هم گرفتيم -خوبه علي:دادگاه سراج چه روزي؟ -امروز بود علي:خب؟چيشد؟ -نميدونم من نبودم نميفهمم راستي ميونستي رادمهر پسر بزرگتر داريوش سراج بود؟ علي:چي؟رادمهر؟همون که باهاتون اومد بود تو گروه و.. -آره خوده آشغالش علي:باورم نميشه -بيا بريم .مامان سر قبر ماهان منتظره علي:باشه بريم راه افاديم سمت جايي که ماهان دفن شده بود علي:از کجا فهميدي که ماهان برادرته؟ -مروز که رفتم دادگاه پسر کوچيک تره داريوش سراج يه پوشه بهم داد که همه چيزو توش نوشته بود و.. علي:و چي؟ -شباهت زيادمون که يادت هست؟ علي:آره راس ميگي رسيديم سر قبر ..مامان يه کتاب کوچيک قرآن دستش بود و توي اون يکي دستش هم تسبيح بود ..صورتش از گريه خيس بود علي:سلام مامان:سلام به روي ماهت پسرم نشستيم بالا سر قبر و فاتحه خونديم ..ع به عکس خندون ماهان نگاه کرد که بدون هيچ غمي ميخنديد..نگاهم به نوار سياه رنگ که دور قاب عکس ..هيچوقت فکر نميکردم يه روزي اين صحنه رو ببينم
٠ علي :من ديگه بايد برم آرمين خداحافظ..حاج خانوم شما هم خاحافظ مامان:خدا حافظ پسرم مواظب خودت باش -خدا حافظ بعد از ماهان نزديک ترين آدم بهم علي بود ..از بچگي با من و ماهان بزرگ شده بود -مامان؟بلندشو بريم ديگه داره شب ميشه مامان:نميخوام .ميخوام پش بچم باشم .الهي قربون ون خنده ها و شيطوني هاش برم -مامان؟به خدا ماهان راضي نيست اين کارو با خودت بکني مامان:يکم ديگه بمونيم -باشه نشستم و زل زدم به سنگ قبر سياهش و اسمش که با رنگ سفيد روش نوشته شده بود..خيلي دلم ازش پر بود .به ساعتم نگاه کردم ..نيم ساعت گذشته بود -مامان؟بريم ديگه مامان:بريم از جاش بلند شديم و رفتم طرف ماشين -مامان؟ مامان:جونم پسرم -حالت خوبه؟ مامان :نميدونم آرمين -برم خونه؟ مامان:آره بريم دنده رو جا زدم .مامان ديگه گريه نميکرد .خوب بود يا بد نميدونم جلوي خونه نگه داشتم و رفتيم داخل بابا:کجا بوديد؟دوساعته که رفتيد -رفتيم بهشت زهرا بابا:باشه فهميدم..فرشته مامانت رو ببر توي اتاق تا استراحت کنه فرشته:چشم بابا فرشته مامان رو برد توي اتاق.نشستم روي مبل -خانم بزرگ جاست؟ بابا:خوابيده آقابزرگ:مگه شما دو نفر به شرط اينکه سالم برگرديد نرفتيد؟ سرم رو انداختم زير و هيچي نگفتم آقابزرگ:جواب بده آرمين -چرا رفتيم آقا بزرگ:پس چرا ماهان بر نگشت و تو هم با اين حال زارت اومدي؟ بابا:آقا بزرگ لطفا ..هيچکس حالش خوب نيست. آقا بزرگ:من ميرم بخوابم آقابزرگ رفت توي اتاقش .بدون هيچ حرف يا نگاهي رفتم توي اتاق .لباسم رو عوض نکردم فقط ژاکتم رو انداختم بالاي تخت..خودمو پرت کردم روي تخت حال من از همشون بدتر بود .مامان بچشو از دست داد.آقابزرگ و خانوم بزرگ نوه اشون رو.ولي من چي؟داداشم .رفيقم رو از دست دادم .توي بغل خودم جون داد.به خاطر من مرد چشامو باز کردم .به ساعتم نگاه کردم 5:15 صبح بود .بلند شدم کتم رو از روي تخت برداشتم و زدم بيرون وارد اتاقم شدم و خودمو پرت کردم روي صندلي .سرم رو گذاشتم روي ميز .تقه اي به در خورد -بيا تو علي:سلام -سلام علي :چطوري؟ -افتضاح علي:کاملا مشخصه -نتيجه ي ددگاه چي شد نفهميدي؟ علي:چرا.واسه خودش و رادمهر اعدام بريدن .کيارش ده سال زندان.بقيشون هم نميدونم چون مهم نيست -ارکيا چي؟ علي:اون حبس ابده -خوبه علي:دلم براي رادمهر ميسوزه.زندگي خودشو خراب کرد براي چي؟جذب اعتماد يه خلافکار بي وجدان؟ -حماقتيه که خودش کرده تو چرا دلت بسوزه؟ علي:راست ميگي.اينم حرفيه -حکم داريوش و رادمهر کي اجرا ميشه علي:سه روز ديگه صبح بعد از داريوش نوبت رادمهره -خوبه علي:من نميتونم بيام -چرا؟ علي:چون همون روز يه عمليات مهم دارم -تو ديگه سالم برگرد تورو خدا علي:من تا تورو نزارم تو گور نميميرم لبخند تلخي زدم:ماهان هم هميشه همينو ميگفت علي:آرمين بسه ديگه تو توي مرگ ماهان مقصر نبودي اون خودش پريد جلوي تير -ولي اگه... علي:ديگه ولي نداره -باشه ***سه روز بعد... امروز روز اجراي حکم رادمهر و سراج بود.ولي چه فايده؟نه ماهان ديگه بر ميگشت نه اون همه معتاد سالم ميشدن لبه ي کتم رو صاف کردم ..از خونه زدم بيرون رو به روي محل اجراي حکم دست به سينه ايستادم .تکيه دادم به بدنه ي ماشين که حس کردم چيزي خورد به کمرم .برگشتم ديدم آينست ..ياد وقتي افتادم که ماهان رو کوبيدم به به ماشين.. زل زدم به چوبه ي دار ..صداي همهمه بلند شد ..داريوش سراج رو آوردن .زل زدم به چوبه ي داري که دور گردنش پيچيده شد .حکم خونده شد ..سعي کردم همه ي اين لحظات رو توي ذهنم ثبت کنم ..علي الان چيکار ميکرد؟سالم بود؟دلم شور ميزد .لعنتي لعنتي ..دستم رو کشيدم لاي موهام و پوفي کشيدم..حکم خونده شد خدا ميدونه چقدر آه و نفرين پدر و مادراي جووناي مردم پشت سر اين مرد بود .پاي سرباز روي صندلي زير پاش قرار گرفت و صندلي رو از زير پاش کنار زد ..پاهاش توي هوا معلق بود..چند حس با هم داشتم ..ترحم..نفرت..شادي..غصه ..بعد از اون نوبت رادمهر بود ..دوباره همون صحنه هاي تکراري ولي انگار پشيمون بود..ولي دير بود خيلي هم دير بود ..دوباره سرباز .دوباره صندلي..دوباره پاهاي آويزون و دوباره جسمي که روحش پرواز کرد به سمت جهنم ..سوار ماشين شدم.جمعيت کم کم متفرق شد ..تلفنم زنگ خورد ..سرهنگ بود -الو؟سرهنگ؟ سرهنگ:الو؟آرمين؟ صداي نگران بود .دوباره يه حس بد توي وجودم رخنه کرد -چي شده سرهنگ؟علي طوريش شده؟ سرهنگ:آره ..حالش خوب نيست .تير خورده..ميخواد ببينتت زودبيا بيمارستان(....)وقت زيادي نداره -اومدم منتظر جواب سرهنگ نشدم و پامو روي گاز فشار دادم ..هرلحظه ممکن بود تصادف کنم ..جلوي بيمارستان طوري زدم روي ترمز که صدا يلاستيک ها شنيده شد ..از ماشين پياده شدم و با نهايت سرعت دويدم به سمت در بيمارستان..رسيدم ايستگاه پرستاري ..نفس نفس ميزدم ..خواستم چيزي بگم که صداي سرهنگ اومد سرهنگ:آرمين؟ برگشتم سمتش..رفتم طرفش