#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚
#پارت_۱٠۹
استاد مهران و همسرش توي کوچه بقيه را بدرقه مي کردند.
استاد به سمت ترنج امد و کتابي داد به دستش.
اين و بده به دختر عمه ات.
خداحافظي اش فقط يک لبخند بود. ترنج انگار که شارژ روحي شده باشد. شاد و سرخوش سوار ماشين شد. شيوا هم بعد از خداحافظي از بقيه مهمان ها کنارش نشست.
ترنج نگاهي به شيوا انداخت و گفت:
خوب چطور بود؟
شيوا خنده اي کرد و گفت:
بذار اول يک اعترافي بکنم.
ترنج خنديد و گفت:
همون که من گفتم شد.
آره از کجا فهميدي؟
از اونجايي که همش داشني موهاتو مي کردي توي شالت.
واي اينقدر تابلو بود.
وحشتناک.
هر دو خنديدند و شيوا در حالي که آه مي کشيد گفت:
امشب تو جمع شما دختر و پسر راحت با هم صحبت مي کردن. خوب چي ميشه اين جور جمع ها آزاد باشه.
خوب بله. ولي ما تحت شرايط خاصي دور هم جمع ميشيم. بعد از اون استاد مهران مثل عقاب بالا سرمونه و نمي ذاره کسي دست از پا خطا کنه.
شيوا دهنش را کمي کج کرد و بعد از کمي فکر گفت:
ولي من فکر ميکنم همين که مارو از اين چيزا منع مي کنن مارو حريص تر ميکنه اگه روابط آزاد بود برا همه عادي ميشد.
ترنج برگشت و با تعجب به شيوا نگاه کرد:
شيوا واقعا از تو بعيده اين حرف. چطور همچين حرفي مي زني.
شيوا دلخور گفت:
خوب راست مي گم تازه خودم مي دونم حديثم در اين باره داريم که همين و ميگه عربيشو بلد نيستم. ولي معنيش همين ميشه ادم و از هر چي منع کني نسبت بهش حريص تر ميشه.
ترنج با پوزخند گفت:
خوشم مياد موقعي که به نفعتونه حديث شناس مشين.
مگه دروغ ميگم؟
ترنج پوفي کرد و گفت:
بله حرف شما درسته. ولي مشکل اينجاست که اين غريزه چه منعش کني و چه آزاد بذاريش حريص ميشه.
چه حرفا مي زنيا؟
شيوا جان اگه اين روش جواب ميداد الان کشواري اروپايي بايد همه شون عاقبت بخير شده باشن. اونجا که منعي نيست. چرا سن بلوغشون اينقدر اومده پائين چرا آمار حاملگي توي دختراي رسيده به چهارده سال؟
شيوا با دهن باز به ترنج نگاه ميکرد.
اين غريزه هيچي سير نميشه. کيو ديدي که به يک حدي رسيد بگه ديگه بسمه نمي خوام پول دار شم؟ يا شهرت يا قدرت فرق نداره. درسته نبايد صد در صد منع بشه ولي بهش دامنم زده نشه. تازه خود فرويد هم اواخر از گفته هاي خودش پشيمون شده بود و گفته بود بايد يک حدي براي اين چيزا قائل شد ولي خوب متاسفانه خيلي دير به فکر افتاد.
نميشه گفت. رابطه سالم اونوقت دخترا با اون سر و شکل راه بيافتن تو خيابون. خوب جور در نمي اد.اين غريزه اينقدر قويه که اسلام گفته زن و مرد نامحرم با هم توي يک اتاق تنها نمونن.
شيوا در سکوت به حرفهاي ترنج گوش ميداد. ترنج خودش هم خسته شده بود. ولي حالا که حرف به اينجا رسيده بود بهتر ديد لااقل حرفش را تمام کند.
يه نگاه به دور و برت بنداز. چرا هيچ کس زير بار ازدواج نمي ره ؟ خوب مگه ابله براي خودش تعهد بتراشه. رابطه شو داره آزداي شو داره بدون مسوليت.
ترنج آهي کشيد و ساکت شد. نمي توانست حرفهايي که استاد توي سه سال به روح و تزريق کرده بود در يکي دوساعت به شيوا منتقل کند. نياز به زمان داشت.
شيوا را مقابل خانه شان پياده کرد و گفت:
صبر کن راستي.
پياده شد و کتاب رااز توي کيفش بيرون کشيد و داد دست شيوا.
بيا اين و استاد مهران داد. بخونش. بعد قضاوت کن. فقط يک آدم لج باز که سر عناد داره مي تونه دلايلشو رد کنه وگرنه حرف از اين منطقي تر درباره حجاب زده نشده.
شيوا کتاب را گرفت و نگاهش کرد.
تو گفتي کتاب و بده به من.
نه خودش داد. من اصلا حرفي نزدم.
باشه ممنون.
بعد هم ترنج سوار شد و راهي خانه شد.
***
ماکان سرخوش وارد خانه شد و بلند سلام کرد:
سلام بر خانواده اقبال.
سوري خانم با تعجب برگشت و به ماکان نگاه کرد:
جريان چيه خيلي خوشحالي؟
ماکان شانه اي بالا انداخت و گفت:
همين جوري؟ اين ليمو ترش نيومده؟
نه.مگه خودت نبرديش؟
نه ماشين دادم خودش رفت.
سوري خانم نيم خيز شد ومسعود هم با چشمان گرد شده نگاهش کرد.ماکان گفت:
خوب چيه؟
مسعود با عصبانيت گفت:
نگفتي اين وقت شب بايد تنها برگرده.
ماکان دستي به سرش کشيد و گفت:
خوي مجبور شدم. جايي کار داشتم.
کارت از خواهرت هم مهم تر بود؟
ماکان دست به جيب ايستاد و گفت:
خوب الان چکار کنم؟
مي دوني کجا رفته؟
آره آدرسشو داد.
خوب ماشين و بردار برو دنبالش.
همانن موقع در باز شد و ترنج وارد شد وگفت:
بره دنبال کي؟
ماکان چرخيد و با دقت به ترنج نگاه کرد:
دنبال جناب عالي. کجا بود تا اين موقع شب؟
ترنج با آرامش کفش هايش را گذاشت توي جاکفشي و گفت:
خوبه قبل رفتن قرار بود خودت برسونيم. خونه استاد مهران بودم.
ماکان بدون اينکه چشم از ترنج بردارد گفت:
هميشه اينقدر دير نمي کردي.
#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚
#پارت_۱۱٠
ترنج رفت سمت پله و گفت:
امشب يه مهمون ويژه داشتيم برا همين طول کشيد.
بعد هم از پله بالا رفت. ماکان دنبالش از پله بالا دويد و گفت:
مهمون ويژه؟
ترنج چادرش را برداشت و روي دستش انداخت و وارد اتاقش شد.
آره.
ماکان دنبال ترنج وارد اتاقش شد. نمي توانست از برانداز کردن خواهرش دست بردارد. مدام داشت او را کنار ارشيا تصور ميکرد.
هنوز بچه اس ولي اين. نيم وجبي مي خواد شوهر کنه.
حواسش نبود که به در تکيه داده و به ترنج نگاه مي کند توي فکر بود.
آخه ارشيا عاشق کجاي اين ليمو شيرين شده.
و لبخندي ناخوداگاه امد روي لبهايش. صداي ترنج او را به خودش آورد.
هي کجايي؟
چي گفتي؟
حالت خوبه وايسادي اينجا به چي زل زدي؟
ماکان خنديد و خواست از اتاق خارج شود که نگاهش به جاي خالي دف افتاد.
ترنج دفت کو؟
ترنج چادرش را تا زد و گذاشت توي کمد و گفت:
دادم به همون مهمون ويژه.
ماکان اخم هايش را توي هم کشيد:
کيه اين مهمون ويژه اونوقت؟
ترنج لبخند بدجنسي زد و گفت:
مهدي امشب اومده بود.
ماکان جا خورد و رفت سمت ترنج با اخم هاي در هم رفته گفت:
چکارت داشت؟
ترنج دست به کمر ايستاد و گفت:
من کي گفتن با من کار داشت؟
پس چي؟
هيچي با نامزدش اومده بود.
ماکان مثل بادکنکي که بادش خالي شده باشد آرام شد. ترنج خنديد و گفت:
من مرده اين غيرتتم داداش جون.
ماکان لبخند زد و پرسيد:
برا چي پسش دادي؟
ترنج شانه اي بالا انداخت و گفت:
اون موقع نه من به کسي تعهد داستم نه اون. ولي الان فرق مي کنه.
ماکان با بدجنسي گفت:
تو الان دقيقا به کي تعهد داري؟
ترنج يک لحظه گر گرفت.چرخيد و گفت:
من...من...که..هيچ...کي منظورم...مهدي بود.
ارشيا زير لبي خنديد و با خودش گفت:
جون خودت. تو گفتي و منم باور کردم.
ولي بلند گفت:
آها. راستي گفتم ارشيا برگشته.
ترنج برگشت و گفت:
آره گفتي.
بعد براي اينکه ماکان بيشتر از اين دست پاچگي اش را نبيند گفت
مي خواي تا صبح ي همين جا وايسي؟
نه ديگه دارم مي رم با مامان اينا يه کاري دارم.
خوب برو ديگه مي خوام بخوابم.
ماکان با لبخندي که نمي توانست جمش کند از اتاق خارج شد با سرزنش به خودش گفت:
چطور اين همه وقت نفهميدم؟ سه سال. بيچاره خواهر کوچولوم. بايد ارشيا رو يه فصل کتک بزنم حتما. پسره مزخرف.
از پله پائين رفت. مادر و پدرش هنوز توي سالن نشسته بودند. ماکان صاف رفت طرف پدرش و نشست کنارش.
بابا
مسعود به ماکان نگاه کرد.
چيه؟
ماکان کمي حرفش را توي دهان چرخاند و گفت:
يه خواستگار برا ترنج پيدا شده
و بعد از اين حرف به پله نگاه کرد.سوري خانم با تعجب پرسيد
خود ترنج بت گفت.
ماکان خنده اش گرفت.
نه مامان او بنده خدا خواستگاره به من گفت.
مسعود عينکش را برداشت و گفت:
خودت مي دوني ترنج نمي خواد ازدواج کنه.
بله مي دونم.
خوب چرا بش نگفتي؟
خوب خودش مي دونست.
سوري خانم باز هم با تعجب گفت:
مي دونست؟
ماکان سر تکان داد که مسعود پرسيد:
پس آشناست.
ماکان به پدر و مادرش نگاه کرد و گفت:
ارشيا.
سوري خانم واقعا شوکه شده بود ولي مسعود با لبخند به پشتي مبل تکيه داد و گفت:
پس بالاخره گفت
ماکان و سوري خانم اين بار با دهان باز به مسعود نگاه کردند. سوري خانم با لکنت گفت:
تو...مي دونستي.
مسعود يک نگاه به همسرش و يک نگاه هم به ماکان انداخت و گفت:
نه کاملا. ولي از رفتارش حدس زده بودم. کاملا معلومه بي تجربه اس تو اين زمينه
و زير لبي خنديد. به دنبال او ماکان هم خنده اش گرفت. ولي سوري خانم با جديت گفت:
کجاش خنده داره؟
مسعود به چهره جدي همسرش نگاه کرد و گفت:
اخم نکن سوري جان بين دو ابروت خط مي افته.
سوري خانم فورا اخمش را باز کرد. ماکان خنده اش بيشتر شد و اين بار سوري خانم هم خنديد. ماکان در همان حال پرسيد:
پس راضي هستين؟
سوري خانم نگاهي به مسعود انداخت و گفت:
کي از ارشيا بهتر. الان نزديکه ده ساله داره تو اين خونه مي ره و مياد. خونواده اشم که ديده و شناخته.
و رو به همسرش پرسيد:
نظر تو چيه؟
منم حرفي ندارم
بعد رو به ماکان گفت:
به ترنج گفتي؟
نه هنوز.
خوب نظر اون شرطه.
حالا بذارين بيان.
نه بابا نمي شه . بگيم بيان بعد ترنج راضي نباشه اونوقت زشته چشممون تو چشم هم مي افته. غريبه نيستن که بگيم جلسه اوله واسه آشنائيه.
ماکان فکر کرد و گفت:
من با ترنج صحبت مي کنم.
و با خودش گفت:
انگار تنها کسي که از دل ترنج خبر داره منم. چقدر تو داره اين دختر.
بعد هم شب بخير گفت و رفت که بخوابد. حالا نمي دانست چطور به ترنج بگويد.
***
ارشيا آرام وارد خانه شد. چراغ ها هنوز روشن بودند و معلوم بود اهالي خانه هنوز بيدارند. آرام در را باز کرد و وارد خانه شد.
مهرناز خانم با ديدن ارشيا به طرفش امد و او را در آغوش گرفت.
#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚
#پارت_۱۱۱
سلام مامان
سلام کوفت کاري. سلام و...
ارشيا مادرش را از خودش جدا کرد و با چشماني شوخ به او نگاه کرد:
از اسقبالتون ممنون.
چشمان مهرناز خانم به اشک نشسته بود.
تازه اينم کمته. بايد يه کتک مفصل بخوري. آخه بي خبر مي ذاري مي ري نمي گي دل من هزار راه ميره.
بعد به چهره او نگاه کرد و گفت:
چرا اينجوري شدي؟ مريض شدي؟
نه مامان خوبم به خدا.
آقا مرتضي همسرش را کنار زد و گفت:
بسته برو کنار.
ارشيا پدرش را هم در آغوش گرفت و پيشاني آتنا را هم بوسيد و همراهشان رفت توي سالن.
بذارين اول يه دوش بگيرم با قيافه درست و حسابي بيام پيشتون.
مهرناز خانم در حالي که از او چشم بر نمي داشت گفت:
زود باش بيا تعريف کن کجا بودي؟
چشم. براتون خبراي خوب دارم.
مهرناز خانم گفت:
پس معطلش نکن که ما هم خبراي خوب برات داريم.
ارشيا به طرف اتاقش رفت. بعد دوش گرفته و لباس پوشيده و سر حال برگشت پائين.
مهرناز خانم با ميوه و از ارشيا پذيرائي کرد و گفت:
خوب اول تو خبر خوبتو ميگي با ما بگيم؟
ارشيا در حالي که پرتقالش را مي خورد گفت
شما بگين.
مهرناز خانم به آتنا نگاه کرد و گفت:
تا يکي دو هفته ديگه عروسي داريم اگه خدا بخواد.
ارشيا به اتنا نگاه کرد و گفت:
چقدر زود.
وا مامان جان اينا الان نزديکه دو ساله نامزدن. ديگه وقتشه.
ارشيا به آتنا که کمي هم خجالت کشيده بود نگاه کرد و گفت:
خوب به سلامتي.
مهرناز خانم گفت:
خوب خبر خوب تو چيه؟
ارشيا دست هايش را توي هم گره کرد و با چشماني که مي درخشيد گفت:
با ماکان صحبت کردم.
درباره چي؟
ترنج.
مهرناز خانم با حالت عصبي گفت:
بالاخره کار خودتو کردي. نگفتم عجله نکن.
مامان من اول بايد حتما با ماکان صحبت مي کردم. ناسلامتي خواهرشه. من چند سال تو خونه اينا رفت وآمد داشتم. ماکان مثل بردارمه بايد اول به اون مي گفتم.
آقا مرتضي برخلاف همسرش کار ارشيا را تائيد کرد:
خوب کاري کردي بابا جون. اين يک کار مردونه اس مامانت متوجه نمي شه.
خوبم متوجه ميشم. ولي مي ترسم سوري ازم گله کنه چرا به خودش نگفتم.
ارشيا گفت:
من فقط رضايت ماکان و گرفتم. بقيه اش با شما.
آقا مرتضي هم در تائيد حرف ارشيا گفت:
آره خانم کاري نداره که. فردا يه زنگ مي زني به سوري خانم همه چيز و بش ميگي.
مهرناز خانم نگاهي به ارشيا انداخت و گفت:
شانس آوردي از تنبيهم قصردر رفتي.
ارشيا با تعجب گفت:
مامان يعني هنوز ادامه داشت؟
معلومه پس چي؟
پس خدا رو شکر خودم اقدام کردم.
همگي خنديدند و کم کم آماده شدند براي خواب.
ارشيا بعد از يک هفته بي خوابي هاي شبانه و کلافگي روي تختش دراز کشيد. گرچه هنوز نيمه بيشتر راه مانده بود ولي الان تکليفش با خودش معلوم بود.
تمام اين يک هفته را به فکر کردن گذرانده بود و حتي يک لحظه اش نتوانسته بود چهره اشک آلود ترنج را از ذهنش دور کند. هر لحظه که بيشتر گذشته بود مثل تشنه اي که از آب دور مانده باشد براي ديدن ترنج له له مي زد.
ولي مانده بود و اينقدر تا طاقتش طاق شده بود. و ديگر نتوانسته بود بماند. الان هيچ شکي نداشت که از ته دل و تمام وجود ترنج را مي خواست. همان يک نگاه کوتاه از آينه ماشين برايش کافي بود تا التهاب اين چند روزه اش را فرو بنشاند.
با ياد آوري چهره ترنج توي قاب چادر لبخند زد. راه سختي در پيش داشت ولي او تصميم نداشت کوتاه بيايد. اگر ترنج يک روزي عاشق او بوده مي تواند دوباره ان عشق را شعله ور کند.
اين بار آمده بود تا ترنج را مال خودش کند اگر ترنج هزار بار هم مي راندش دوباره مي آمد.
با همين افکار شيرين به خواب رفت و بعد از يک هفته خواب راحتي کرد.
صبح پنج شنبه تلفن که زنگ سوري خانم خودش تلفن را برداشت. کسي ديگر خانه نبود هر کس براي کارهاي خودش از خانه بيرون رفته بود.
ماکان صبح به مادرش گفته بود که نتوانسته با ترنج صحبت کند و اين وظيفه را به عهده مادرش گذاشته بود.
بله؟
سلام سوري جون خوبي عزيزم.
سوري خانم فورا شصتش خبردار شد که مهرناز براي چه تماس گرفته.
سلام عزيزم. خوبم همگي خوبن آتنا جون. ارشيا جان.
بله به لطف شما.
سلامت باشي عزيز. جانم عزيزم؟
والا من بلد نيستم مقدمه چيني کنم. اين همه نشستيم برا اين زن پيدا کرديم هيچ کدوم و نپسنديد حالا با اجازتون خودش گفته ترنج جون و پسنيده.
والا چي بگم مهرناز جان ارشيام عين ماکان. به خدا مثل ماکان دوستش دارم.
سوري به جان خود ارشيا. من از تهران اومد اولين نفري که اسم بردم ترنج بود. ولي خوب روم نشد به تو بگم. گفتم اول به ارشيا بگم اگه نه گفت خجالت زده شما نشم.
لطف داري عزيزم.
حالا ديگه شما با مسعود خان صحبتتون و بکين يه خبر به ما بدين. ترنج جونم که ديگه جاي خود داره.
#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚
#پارت_۱۱۲چشم حتما.
پس خبر از شما. راستي احتمالا هفته ديگه عروسي آتنا رو هم بگيرم.
واي به سلامتي.
ديگه آماده باشين. شما جز مهوناي ويژه اين
و بعد از اين حرف خنديد.سوري خانم هم خنديد و گفت:
چشم عزيزم ان شاا... سفيد بخت بشن.
براي ترنج و ماکان ان شاا...
بعد هم صحبت هايشان کشيده شد به مراسم و مخارج و سالن و خلاصه يک ساعتي حرف زدنشان طول کشيد.
ترنج رفته بود سري به مهربان بزند که قرار بود شنبه عمل شود. قول داده بود تا اخر هفته پول را به حسابشان بريزد.
جرات نکرده بود برود شرکت مي ترسيد ارشيا انجا باشد و با هم رو به رو شوند. از ان شب توي درمانگاه ديگر نديده بودش.
مي ترسيد از اين همه که ارشيا به او نزديک شده بود. انگارهنوز ته دلش از غصه خالي نشده بود. خودش هم نمي دانست دقيقا چه مي خواهد فعلا که ترجيح داده بود فرار کند.
خودش را تا ظهر خانه مهربان و بعد هم با خريد لوازمش سرگرم کرد و کمي مانده به ظهر رسيد خانه. سور ي خانم خسته از کار خانه مدام آه وناله مي کرد و اين يعني بايد دنبال يک نفر براي امور خانه گشت.
ولي ترنج هيچ دلش نمي خواست کسي غير از مهربان پا به خانه شان بگذارد ولي سوري خانم معتقد بود بعد از عمل مهربان ديگر قادر نيست کارهاي خانه را انجام دهد هر چه باشد سني ازش گذشته بود.
ترنج هم غم زده ساکت مانده بود. نمي توانست کس ديگري را جاي مهربان عزيزش ببيند.
همان طور که ترنج حدس زده بود ارشيا صبح پنج شنبه رفته بود شرکت و از نبودن ترنج کلي پکر شده بود و هر کار کرد که ماکان نفهمد نشد و ماکان هم کلي به او خنديد.
ظهر وقتي هر دو در حال خارج شدن از شرکت بودند ماکان به ارشيا اصرار کرد.
بيا ظهر بريم اونجا.
ولي ارشيا رد کرد و گفت:
نه فکر ميکنم تا خانواده ات جواب رسمي ندادن اون ورا نيام بهتر باشه.
اوه اداي دخترا رو در مياره بيا بريم ديگه.
نه اينجوري ترنج معذب ميشه.
اون که هنوز خبر نداره.
کي ميگين بهش پس؟
نمي دونم صبح با من اومد بيرون نمي دونم کجا کار داشت شايد مامان تا حالا بهش گفته باشه.
ارشيا لبش را گزيد و گفت:
اگه بگه نه چي؟
ماکان خيلي جدي گفت:
خوب بگه. تو که نبايد کوتاه بياي بايد اينقدر بياي بري تا شايد راضي شه.
ارشيا نگاهي به ماکان انداخت و گفت:
تا داداش به اين قلداري داره من چه غلطي مي تونم بکنم. شانسم که ندارم برادرم خواهر عروسم هست.
ديگه ديگه. اينجا اولويت با آبجي کوچيکه اس.
ارشيا خنديد و ولي هزار فکر و اضطراب راهي خانه شد قرار بود مادرش امروز با سوري خانم صحبت کند.
دو روز از تماس مهرناز خانم گذشته و هنوز خبري از طرف خانواده اقبال نبود. حال ارشيا از همه خراب تر بود. چند بار خواست از ماکان بپرسد ولي رويش نشد.
وقتي ترنج کلاس دوشنبه اش را هم غيبت کرد و نيامد ديگر طاقت ارشيا تمام شد و بعد از پايان کلاسش رفت پيش ماکان.
شرکت مثل هميشه شلوغ و پر رفت و آمد بود. اول يواشکي به اتاق ترنج سرک کشيد نبود. نااميد رفت سمت اتاق ماکان. منشي ورودش را خبر داد و او هم با شانه هايي آويزان وارد اتاق ماکان شد.
ماکان با ديدن حال خراب او دلش سوخت. ارشيا روي مبل نشست و گفت:
اين خواهرت مي خواد منو بکشه نه؟
ماکان درحالي که با خودکارش بازي مي کرد چيزي نگفت. ارشيا دوباره رو به ماکان کرد و گفت:
چيه تو هم لال موني گرفتي؟ همون اول مي زدي گردنمو مي شکستي بهتراز اين بلاتکليفي بود.
ماکان نگاهش را از روي ميز گرفت و به چهره به هم ريخته ارشيا نگاه کرد:
زورش که نمي تونيم بکنيم.
ارشيا که سرش را ميان دستانش گرفته بود وحشت زده به ماکان نگاه کرد:
گفته نه؟
ماکان آه پر صدايي کشيد و گفت:
هيچي نمي که نه ها مي گه نه نه.
ارشيا نفس راحتي کشيد و گفت:
تا رد نکنه هنوز اميد هست.
بعد دوباره به ماکان نگاه کرد و گفت:
الان بهتر نيست با خودش صحبت کنم؟
فکر نکنم راه خوبي باشه.
ارشيا چنگي توي موهايش زد و گفت:
پس من چه غلطي بکنم. ماکان يه فکري به حال من بکن. به خدا پا در هوا بودن خيلي سخته.
چکار کنم؟ زورش کنم موافقت کنه.
ارشيا با حرص بلند شد.
نمي دونم.
و بدون هيچ حرف ديگري از اتاق ماکان خارج شد. ماکان بلند شد و صدايش زد
ارشيا.
ارشيا برگشت و غم زده نگاهش کرد.
بيا اينجا.
ارشيا برگشت به اتاق ماکان. در را بست و رو به روي هم نشستند.
يه راه هست.
ارشيا اميدوارنه نگاهش کرد. الان اگر ماکان مي گفت بايد تا سر قله قاف هم بروي مي رفت.
اگه مي خواي باهاش صحبت کني بايد بياي. ولي خوب جواب ترنج چي باشه معلوم نيست.
به مامان اينا چي بگم؟
اونشو ديگه من نمي دونم. من مي تونم با مامان اينا صحبت کنم بگم اجازه بدن يه جلسه بياي خودت با ترنج صحبت کني ببيني حرف حسابش چيه.
#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚
#پارت_۱۱۳
ارشيا کلافه چنگي توي موهايش زد و به ماکان نگاه کرد:
آره راه ديگه اي نيست يا رومي روم يا زنگي زنگ نه؟
ماکان لبخند نيم بندي زد و سر تکان داد. ارشيا بلند شد و گفت:
فقط تو رو خدا زود تر خبر بده. عروسي اتنا پنج شنبه هفته آينده اس مامان اينا کلي کار دارن. اصلا منو يادشون رفته.
و در حالي که از اتاق خارج ميشد گفت:
اصلا همه منو يادشون رفته.
ماکان هم ناراحت از وضعيت ارشيا رفت سمت تلفن و شماره خانه را گرفت.
مادرش گوشي را برداشت.
سلام مامان.
سلام عزيزم چي شده؟
مامان ارشيا اينجا بود.
خوب؟
نمي خواين جوابشو بدين.
تو که خودت ديدي ترنج هيچي نمي گه.
شايد سکوت علامت رضايت باشه.
نمي دونم.
مامان بذارين يه جلسه بيان. ارشيا گناه داره.
من و بابات که حرفي نداريم.
مي دونم بذارين بياد با خودش صحبت کنه. اينجوري ممکنه فکر کنه ما مخالفيم.
نه مامان جان ما که همون شب گفتيم حرفي نداريم.
ما ميدونم اون بدبخت که نمي دونه.
باشه من خودم به مهرناز خبر ميدم.
باشه .
ماکان تلفن را قطع کرد و به ارشيا زنگ زد:
سلام ماکان.
سلام. ببا مامان صحبت کردم.
خوب؟
صداي ارشيا مي لرزيد.
هيچي قرار شد به مامانت زنگ بزنه قرار بذارن.
ترنج چيزي نگفته؟
نه هنوز.
صداي اه ارشيا پيچيد توي گوش ماکان. ماکان دلش سوخت
درست ميشه.
نمي دونم اميد به خدا.
کاري نداري؟
يا علي.
سر نهار کسي حرف نمي زد. همه در سکوت داشتند به شرايط پيش امده فکر مي کردند. همه از اين سوکت بي انتهاي ترنج در تعجب بودند. با بقيه خواستگار هايش خيلي راحت برخورد کرده بود.
اما اين يکي. انگار ترديد داشته باشد. و همين ديگران را متعجب مي کرد. سوري خانم با چشم ابرو به مسعود مي گفت که وقتش هست که ترنج را هم در جريان خبر خواستگاري قرار دهند.
سه نفري مانده بودند چه بگويند. چون نمي توانستند عکس العمل ترنج را حدس بزنند. مسعود آرام با همان لحن اشاره گفت
بعد از نهار.
ترنج با آرامش مشغول جمع کردن ميز بود که تلفن زنگ زد. ماکان جواب داد و بعد از حال و احوال مسعود را صدا زد.
بابا تلفن با شما کار داره.
کيه؟
نمي دونم. معرفي نکرد. گفت با آقاي مسعود اقبال کار داره.
مسعود بلند شد و بعد از چند دقيقه مکالمه برگشت. ترنج ميز را جمع کرده بود و داشت ظرفها را مي چيد توي ماشين ظرف شوئي.
مسعود از روي اپن نگاهي به چهره توي فکر ترنج انداخت و صدايش زد:
بابا ترنج بيا اينجا.
بدون اينکه کارش را متوقف کند گفت:
صبر کنين اينارو بذارم تو ظرف شوئي ميام.
نمي خواد بعدا مي ذاري. بيا اينجا.
سوري خانم با سبد ميوه رسيد و کنار همسرش نشست. ماکان هم طرف ديگر پدرش قرار گرفت.
ترنج نگاهي به جمع سه نفره انها انداخت و گفت:
چرا اينجوري نگام مي کنين؟
سوري خانم سرش را پائين انداخت و همه چيز را به دست همسرش سپرد. ماکان هم ترجيح داد شروع کننده نباشد.
ولي حرفي که مسعود زد بهت سوري خانم و ماکان را برانگيخت. مسعود اصلا درباره خواستگاري حرف نزد.
اون دو ميليون و از کجا آوردي؟
ترنج يک لحظه به پدرش نگاه کرد و دوباره سر به زير انداخت.
ترنج با توام؟
من چهار تومن داده بودم.
سوري خانم و ماکان متعجب مانده بودند که جريان از چه قرار است. بالاخره سوري خانم دهان باز کرد:
مسعود جريان چيه؟
صبر کن عزيزم ميگم.
بعد رو کرد به ترنج و با تحکم گفت:
گفتم اون دو ميليون و از کجا آوردي؟
ترنج دست هايش را توي هم فشرد و به سوري خانم نگاه کرد. فکر نمي کرد اينجوري لو برود. آب دهانش را قورت داد و گفت:
کي گفت من دو ميليون دادم؟
الان داماد مهربان زنگ زد و براي شيش ميليوني که داده بودم تشکر کرد. ولي تا اونجايي که من يادم مياد من يه چک چهار ميليوني به تو داده بودم.
سوري خانم و ماکان تازه فهميده بودند جريان چيست. مسعود واقعا عصبي بود.
ترنج حرف مي زني يا نه؟
ترنج لبش را گزيد و گفت:
النگو هامو فروختم.
سوري خانم نزديک بود از حال برود.
چهار تارو فروختي دو ميليون. مي دوني اونا چقدر قيمتشون بود.
نه شد سه و پونصد. بقيه شو يه دست بند برداشتم.
سوري خانم صورتش را با دستش پنهان کرد و گفت:
بفرما آقا مسعود تحويل بگير.
ترنج سعي کرد از خودش دفاع کند.
اين الگو ها الان سه چهار ساله اونجا افتادن يک بار اونم به زور شما دستم کردم..چه فايده داشت...
مسعود پريد وسط حرف ترنج.
مادرتم يه صندوق طلا داره چون استفاده نمي کنه بايد ببخشه به اين و اون.
ترنج بغض کرده بود. ماکان هنوز توي شوک بود. مسعود داد زد:
اين بچه رو مي خواين شوهر بدين . خانم پاشو قرار خواستگاري رو کنسل کن. بگو دختر ما هنوز عقلش نمي رسه زندگي يعني چي.
اشک ترنج سر خورد روي صورتش.
#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚
#پارت_۱۱۴
ترنج بلند شد. بي صدا اشکهايش روي صورتش مي ريخت. رو به پدرش گفت:
بله بدون خبر من قرار گذاشتين بدون منم کنسل کنين. من چکاره ام اين وسط.
ماکان نمي دانست چه بگويد. برخورد پدرش خوب شايد تند بود ولي ترنج نبايد بدون اجازه انها کاري مي کرد.
رفت طرف پله که مسعود داد زد:
اصلا چرا قرار رو کنسل کنيم. مگه ارشيا چشه از خداتم باشه. دختره بي عقل.
ترنج با حرص برگشت و گفت:
ولي جواب من منفيه.
و دوان دوان از پله بالا رفت. ماکان کلافه دستي به صورتش کشيد و دنبال ترنج از پله بالا رفت. ترنج روي تختش پشت به در نشسته بود و صداي گريه اش به خوبي شنيده مي شد.
ماکان بدون در زدن وارد اتاق شد و بي حرف کنار ترنج نشست. ترنج نگاهش را از زمين گرفت و در حالي که اشکش را با دست پاک مي کرد رو به ماکان پرسيد:
تو هم فکر ميکني کار اشتباهي کردم؟
ماکان سکوت کرده بود. ترنج هم که انگار اصلا منتظر جواب ماکان نبود ادامه داد:
به خدا بي انصافيه. مهربان جاي مادر ما بود. خودت بگو. بچه که بوديم کي به ما بيشتر مي رسيد. مامان يا مهربان؟ در شبانه روز چقدر مامان و مي ديدم. من نمي تونستم بي تفاوت باشم. مهم نيست خودم کار مي کنم تمام شيش ميليون و پس ميدم.
ماکان برگشت و با تعجب گفت:
ترنج!
چيه؟ والا بابا بخاطر دو ميليون اينقدر عصباني نمي شد.
ماکان دست گذاشت روي بازوي ترنج و گفت:
خودش بهت چهار تومن داده اونوقت بخاطر دو تومن تو عصباني بشه.
پس مشکل کجاست؟
مشکل اينجاست که تو سر خود رفتي اين کار و کردي.
مجبور شدم. هرچي گفتم بيشتر نداد. اونام نتونسته بودن بقيه شو جور کنن. مجبور شدم.
ماکان دست روي شانه ترنج گذاشت و او را در آغوش گرفت.
حالا چرا تلافي شو سر ارشيا مي خواي در بياري؟
جدي مي خوان بيان؟
آره
مهرناز خانم خواسته نه؟
نه. ارشيا خودش به من گفت.
ترنج ساکت شد و اشکش را پاک کرد.
من هنوز آمادگي ندارم.
اينارو به خودش بگو.
ترنج خجالت زده بود. تا حالا با ماکان اينقدر راحت حرف نزده بود.
ماکان؟
جانم؟
من...نمي دونم چي بگم.
ماکان به ترنج که عين لبو شده بود نگاه کرد و خنديد و گفت:
عين نارج شدي الان.
ترنج خودش را از ماکان جدا کرد و سر به زير نشست. ماکان دستش را گرفت و گفت:
هر چي دلت ميگه.
بعد هم روي موهاي او را بوسيد و رفت.
ادامه دارد..
- مَریح -
#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚 #پارت_۱۱۴ ترنج بلند شد. بي صدا اشکهايش روي صورتش مي ريخت. رو به پدرش گفت: بل
#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚
#پارت_۱۱۵
ارشيا داشت از استرس مي مرد.باورش نمي شد که دارد مي رود خواستگاري ترنج. توي آينه پوزخند زد.
عروس خانم ناراضي ما داريم کجا مي ريم نمي دونم.
براي بار هزارم خودش را توي آينه نگاه کرد. احساس مي کرد کارش تا حدودي احمقانه است. ترنج او را در همه حالت و همه جوره ديده بود. پس اين اداها براي چه بود.
مادرش گفته بود حتما بايد رسمي باشد و کت و شلوار بپوشد. تازه با هزار بدبختي از زير زدن کروات در رفته بود. تازه احمقانه تر اين بود که ترنج اصلا رضايتش را هم اعلام نکرده بود.
آخرين بار خودش را توي آينه نگاه کرد و از اتاق خارج شد. پدرش منتظر توي سالن نشسته بود. با ديدن او لبخند زد.
ارشيا هم خجالت زده جواب لبخند پسرش را داد.
مهرناز و آتنا هم بعد از چند دقيقه آمدند. مهرناز خانم با هيجان قربان قد و بالاي ارشيا مي رفت. ارشيا کلافه گفت:
مامان بسه بريم ديگه.
آتنا ريز ريز خنديد و گفت:
چه هوله!
ارشيا برگشت و رو به آتنا گفت:
تو رو خدا يه امشب و سر به سر من نذار.
مهرناز خانم بازوي او را گرفت و گفت:
بريم بابا. اصلا از کجا که ترنج جواب مثبت بده بهت.
ارشيا ايستاد و بازويش را از دست مادرش بيرون کشيد:
مامان تو رو خدا حرفهاي نااميد کننده نزن.
آقا مرتضي هم بلند شد و گفت:
راست ميگه ارشيا. شايدم جواب مثبت داد. بريم که دير شد.
ارشيا پوفي کرد وبه همراه بقيه از خانه خارج شدند. اينقدر استرس داشت که به سختي رانندگي کرد و تازه دسته گلي را هم سفارش داده بودند فراموش کرد.
مجبور شدند دوباره برگردند و دسته گل را بگيرند. وقتي زنگ خانه اقبال را به صدا در آوردند. ارشيا احساس کرد توي کوره در حال پختن است.
دانه هاي عرق تا روي پيشاني اش کش آمده بود. و تند تند با دستمال عرقش را پاک ميکرد.
آتنا نمي توانست خنده اش را کنترل کند و مهرناز خانم هي به او سقلمه مي زد که نخندد.
ماکان خودش در را باز کرد و به استقبال آنها رفت. با ديدن قيافه ارشيا او هم خنده اش گرفته بود. کنار گوشش گفت:
بابا کوتاه بيا. خوبه اينجا همه مي شناسنت.
ارشيا چشم غره اي به ماکان رفت و گفت:
تو يکي ديگه ولمون کن. از سر شب به اندازه کافي سوژه خنده بودم.
ماکان و ارشيا پشت سر بقيه به طرف ساختمان اصلي مي رفتند که ماکان گفت:
ديگه واسه چي؟
ارشيا باز عرقش را گرفت و گفت:
مامان گير داده بود کراوات بزن.
ماکان پخي زير خنده زد ولي زود خنده اش را جمع کرد. ارشيا با آرنج به به پهلوي او زد و گفت:
مسخره نوبت منم ميشه بهت بخندم.
آخه مامانت فکر کرده خونه کي مي خواين بياين.
به جان خودت ديوانه شدم. من اصلا اين کت و شلوار مسخره رو هم نمي خواستم بپوشم.
پس با زير پيرني مي خواستي بياي؟
ماکان به خدا خفت مي کنم.
منظورم اين بود. اسپرت مي اومدم.
بعد با لحن غمگيني ادامه داد:
ترنج که هنوز نگفته راضيه. ما همين جور زورکي اومديم.
ماکان هلش داد و تو و گفت:
بي خيال درست ميشه.
سوري خانم و آقا مسعود به استقبال مهمان ها آمدند. خبري از ترنج نبود. ماکان به مادرش نگاه کرد و او هم به بالا اشاره کرد.
ارشيا چشم چرخاند و وقتي ترنج را نديد تمام شوق و ذوقش کور شد. ماکان مهمان ها را تا پذيرائي همراهي کرد و بعد به طرف پله رفت.
پله ها را دوتا يکي بالا دويد و بدون در زدن وارد اتاق ترنج شد. ترنج روي تخت نشسته بود و هنوز لباسش را هم عوض نکرده بود.
ماکان شگفت زده گفت:
ترنج. مهمونا اومدن تو هنوز آماده نشدي؟
ترنج سرش را بالا گرفت و گفت:
من نمي تونم. من نمي ام.
ترنج مگه بچه بازيه.
ترنج عصبي بلند شد و پشت به ماکان ايستاد:
به من چه من که نگفتم بيان. بابا اينا لج کردن. من گفتم هنوز آماده نيستم.
ترنج به خدا اذيت نکن اگه ارشيا رو ببيني با چه ذوقي اومده.
ترنج بازوهايش را در آغوش گرفت و گفت:
من چايي نمي آرم.
ماکان خندده اش گرفت و گفت:
باشه من ميارم.
خيلي مسخره اس. مهرناز جون از همه چيز من خبر داره حالا مسخره نيست چايي ببرم؟
ماکان ديگر نتوانست و خنديد. ترنج هم خنده اش گرفته بود.
وضع تو از ارشيا بهتره. مهرناز خانم مي خواسته مجبورش کنه کراواتم بزنه.
ترنج ريز ريز خنديد. ماکان هم گفت:
تو فقط بيا اينجوري خيلي بده. بعد اصلا نخواستي بگو نه.
لحن ترنج بيشتر شبيه لج بازي بود.
من که همون اول گفتم نه.
ماکان رفت طرف او و برش گرداند.
باشه ترنج. اصلا فکر کن اومدن مهموني. فقط بيا پائين.
ترنج با خم کردن سر قبول کرد. ماکان روي سرش را بوسيد و گفت:
مثل هميشه زود آماده شو.
باشه داداش.
ماکان به او لبخند زد و به پذيرائي برگشت. چشم ارشيا به در بود که ماکان تنها وارد شد.
کنار سوري خانم نشست و گفت:
ترنج گفته من چايي نمي آرم. خوب راست ميگه اين مسخره بازيا چيه.
#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚
#پارت_۱۱۶
سوري خانم گفت:
باشه بياد پائين هر غلطي دلش خواست بکنه.
هنوز همه گرم حال و احوال و چه خبر و از اين دست تعارافات بودند که ترنج وارد شد. شال صورتي زيبايي سرش بود و يک چادر سفيد گلدار زيبا.
آرام سلام کرد و همانجا کنار ماکان نشست.
ارشيا احساس مي کرد توي آن کت در حال کباب شدن است. دلش بي قراي مي کرد. با ديدن ترنج نتوانست براي مدتي چشم از او بردارد. دست خودش نبود. دل تنگ بود.
آقا مرتضي اولين نفري بود که جوابش را داد:
خوبي بابا جان.
لحنش خيلي خودماني بود انگار که ترنج واقعا عروسش باشد. روي لبهاي مهرناز خانم هم خنده پهني نشسته بود.
آتنا داشت از خنده مي ترکيد. ارشيا بد جور سرخ شده بود. و سعي مي کرد به ترنج خيلي نگاه نکند.
ماکان هم که خنده اش گرفته بود به بهانه چاي بلند شد و رفت توي آشپزخانه بعد از چند دقيقه برگشت و گفت:
ببينين چه جوري دست منو گذاشتين توي رنگ.
چاي را گرداند و سوري خانم براي اينکه خيلي هم بد نباشد گفت:
مهرناز جون خودت ديگه از جيک و پوک دختر ما خبر داري مي دوني نهايت هنرش نيم رو درست کردنه.
مهرناز خنده اي کرد و گفت:
فداي سرش. اينقدر بپزه که همه يادشون بره بلد نبوده.
ترنج سر به زير گوش مي داد. باورش نمي شد اين مجلس خواستگاري او بود.
آن هم کي؟ ارشيا. ارشيا آمده بود خواستگاري او. سر به زير پوزخند زد. امشب وقت تلافي بود. امشب ديگر مساوي مي شدند.
از حرفهاي اطرافيان چيزي نفهميد. چون درباره همه چيز حرف مي زدند جز موضوع اصلي.
ارشيا بس که حرص خورده بود. احساس مي کرد الان سکته مي کند.
ترنج هم کم کم داشت حوصله اش سر مي رفت که آقا مرتضي گفت
انگار يادمون رفته براي چي اومديم اينجا
و با اين حرف باعث همه در يک لحظه به ارشيا و ترنج نگاه کنند.ارشيا خودش را جمع جور کرد و منتظر بقيه حرف پدرش شد.
مسعود جان اگه اجازه بدي بچه ها يه صحبتي با هم داشته باشن.
خواهش مي کنم.
و به ترنج اشاره کرد. بابا جان با آقا ارشيا برين بالا صحبت کنين.
ترنج نگاهي به ماکان انداخت و وقتي لبخد او را ديد بلند شد. مسعود رو به ارشيا گفت:
ارشيا جان بلند شو.
ارشيا ديگر صبر نکرد. فورا بلند شدو پشت سر ترنج رفت.
همانجور که از پله بالا مي رفت داشت جملاتي که از قبل آماده کرده بود توي ذهنش مرور مي کرد.
کاش اين لحاف مسخره رو در بيارم چقدر گرمه.
ترنج وارد شد و با دست به ارشيا اشاره کرد بفرمائيد. ديگر نمي توانست نقش بازي کند. تمام بدنش به لرزه افتاده بود.
ترنج صندلي اش را کشيد بيرون و به ارشيا تعارف کرد.
ارشيا ديگر طاقت آن گرما و دلقک بازي را نداشت. کتش را در آورد و نشست روي صندلي. ترنج هم روي تخت نشست. جوري که ارشيا مي توانست نيم رخش را ببيند.
ترنج دست هايش را توي هم قفل کرده بود و بين زانويش گذاشته بود. ارشيا دستي به پيشاني عرق کرده اش کشيد و خواست دهان باز کند که ديد اصلا نمي داند مي خواهد چه بگويد.
کلا همه چيزهايي که آماد کرده بود از ذهنش پريده بود. دستي توي موهايش کشيد و به ترنج نگاه کرد. ترنج همچنان سر به زير نشسته بود و نگاهش به زمين بود.
ارشيا لال شدي پسر. اين همه درس خوندي استاد مملکتي مثلا خير سرت. حالا عين اين تازه عروسا نشستي داري اينجا رنگ به رنگ مي شي. اي خاک
باز نگاهي به ترنج انداخت و بالاخره دهانش را باز کرد:
قراره بشينيم اينجا سکوت کنيم.
ترنج چيزي نگفت. يعني نمي توانست حرفي بزند. داشت از استرس مي مرد. توي ذهنش داشت دنبال بهانه اي ميگشت تا ضربه نهايي را بزند.
ارشيا بعد از اينکه ديد ترنج جوابي نمي دهد باز گفت:
خوب پس بيا درباره موضوع ديگه اي سکوت کنيم.
و زير چشمي به ترنج نگاه کرد. لبخند بي رمقي امد روي لبهاي ترنج و رفت. انگار همين لبخند براي ارشيا کافي بود.
آب دهنش را قورت داد و گفت:
هيچ وقت فکر نمي کردم يه روز توي همچين موقعيتي قرار بگيرم. کي باورش مي شد ترنج دختر شيطون و پر درد سر يه روز اينقدر خانم و بشه که من ...
نتوانست حرفش را تمام کند. توي ذهن ترنج همه چيز قاطي شده بود. از ذهنش گذشت.
معلومه که فکر نمي کردي اصلا ترنج و آدم حساب نمي کردي.
ارشيا که سکوت ترنج را ديد. دستي توي موهايش کشيد و خواست از اول شروع کند.دلش مي خواست همه چيز را به ترنج بگويد از روز اول.
وقتي برگشتم مامان اصرار داشت برام زن بگيره. مدام اسم تو رو مي برد. واقعيتش من تصوري که از تو داشتم همون ترنج سه سال پيش بود. گفتم ترنج نه.
قلب ترنج انگار دو نيم شد. باورش نمي شد. ارشيا اينقدر راحت بگويد حتي تا دو سه ماه پيش تر هم او را نمي خواست.
بغض گلويش را گرفته بود. ديگر دلش نمي خواست چيزي بشنود. ولي ارشيا داشت سر به زير به حرف زدنش ادامه داد:
#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚
#پارت_۱۱۷
تا اون روز که اومدم خونه تون.
ارشيا مکث کرد و به نيم رخ ترنج خيره شد. اخم هاي ترنج در هم بود و لبهايش را به هم مي فشرد. ارشيا نمي دانست ادامه بدهد يا نه. ولي اين تنها فرصتش بود.
تا اون روز که دم در ديديمت. با چادر. فکر کنم همه چيز از همون جا شروع شد. باورم نمي شد تو همون ترنج باشي.
اشک هاي ترنج از کنترلش خارج شد. ديگر بهانه نمي خواست. ضربه نهايي را ارشيا زده بود. ارشيا حواسش نبود.
از اون روز توجه مو جلب کردي. من هميشه دلم مي خواست زنم محجبه باشه.
بعد از اين حرف به ترنج نگاه کرد. تازه اشک هاي ترنج را ديد. زمرمه کرد:
ترنج!
ترنج ناکهان از جا بلند شد. ارشيا نمي دانست چه حرفي زده که او را دلخور کرده. هر چه فکر مي کرد نمي فهميد.
ترنج رفت طرف کمدش و چادر مشکي اش را بيرون کشيد. با چند گام بلند برگشت مقابل ارشيا و چادرش را به طرف او دراز کرد.
صدايش از گريه مي لرزيد:
بفرما همسرتون و تحويل بگيرين.
ارشيا شوکه از کار ترنج از جا بلند شد. ترنج با چشمان اشک آلود مقابل ارشيا ايستاده بود.ولي باز هم به چهره اش نگاه نمي کرد. بازي تمام شده بود. براي ترنج همه چيز تمام شده بود.
مگه نگفتين بخاطر اين منو انتخاب کردين؟ بفرما تحويلش بگيرين. وگر نه من همون ترنج سه سال پيشم هيچ فرقي نکردم.
ارشيا در نگاه به اشک نشسته ترنج غرق شده بود. دست ترنج مي لرزيد اصلا همه بدنش مي لرزيد.
چادر را پرت کرد توي بغل ارشيا و گفت:
بايد مي فهميدم. وگر نه من کجا جناب ارشيا مهرابي کجا. من همونم که...
گريه اش شدت گرفت.
اشک ترنج داشت ارشيا را نابود مي کرد.
ترنج پر حرص گفت:
اصلا به چه حقي اومدين خواستگاري. من که موافقت نکرده بودم.
ولي حرفهاي او هنوز تمام نشده بود.
ترنج خواهش مي کنم به حرفم گوش بده.
ترنج برگشت.
جواب من نهه.
ترنج من...من...دوستت دارم.
ترنج گوش هايش را گرفت و بلند گفت:
همين که گفتم لطفا برين بيرون.
ارشيا آمد طرف ترنج. چادر ترنج هنوز توي دستش بود.
ترنج خواهش ميکنم.
ترنج داد زد:
برو بيرون ارشيا. برو بيرون خواهش مي کنم بذار به درد خودم بميرم. تو هيچ وقت نمي توني منو دوست داشته باشي. اون بار بخاطر ظاهرم ردم کردي حالا هم بخاطر ظاهرم انتخابم کردي. برو خواهش مي کنم.
ترنج به هق هق افتاده بود. ارشيا چادر ترنج را در دستش مي فشرد. با صداي به غم نشسته اي گفت:
مي رم. خواهش مي کنم بخاطر من گريه نکن. مي رم.
بعد برگشت و رفت.
همه توي پذيرائي منتظر بودند که ارشيا از پله پائين دويد و بدون هيچ حرفي از خانه خارج شد. کتش توي اتاق ترنج جا مانده بود. هوا سوز داشت و او بي حواس از خانه خارج شد. مغزش قفل کرده بود.
درست بود که ترنج را بخاطر حجابش انتخاب کرده بود ولي الان خودش را مي خواست همان که بود. همان ترنجي که شناخته بود.
الان اگر چادر هم نمي پوشيد باز هم مي خواستش با تمام وجود. ديگر برايش مهم نبود که ظاهرش چگونه باشد. خود ترنج مهم بود که او هم نمي خواستش.
احساس بدبختي ميکرد.
يعني زماني که او هم ترنج را رانده همين قدر درد و غصه کشيده. ماشين را روشن کرد و از آنجا دور شد. با روشن شدن ماشين صداي تصنيف غم انگيزي توي ماشين پيچيد.
اي واي من اي واي من
زد اين دل شيداي من
اتش به سر تا پاي من
خاکسرم کردي چه آرودي تو اي دل بر سرم
ديگر چه آوازي چه پروازي که بي بال و پرم.
اي فارغ از حال من چون ياد اورم روي گرداندن تو را
ترسم سوز درد من اه سرد من گيرد دامن تو را
کردي جفا ديگر مکن
چشم عاشق را تر مکن.
اي چشم من گريان مباش
اين گونه اشک افشان مباش
حيران سرگردان مباش
در گردش گيتي رسد روزي به پايان هر غمي
دست نگار ما داغ دل را گذارد مرحمي.
دست غارت از چه رو اه اي لاله بر جانم گشوده اي
از تو چه شد حاصلم همين کز دلم قرارم ربوده اي.
ديگر نتوانست تحمل کند. ماشين را به کناري زد و ايستاد. خنده دار بود ولي داشت گريه مي کرد. ارشيا مهرابي پسر مغرور فاميل کسي که به هيچ دختري رو نمي داد حالا داشت براي از دست دادن يک دختر گريه مي کرد. چادر ترنج روي صندلي کناري مانده بود. برش داد و صورتش را توي آن پنهان کرد.
همه با دهان باز به صحنه پيش آمده نگاه مي کردند تا چند دقيقه هيچ کس چيزي نگفت.
ماکان بود که به خودش آمد و از جا بلند شد. با سرعت به طرف پله ها رفت و بالا دويد. ترج توي اتاقش روي تخت نشسته بود و صداي هق هقش اتاق را پر کرده بود.
ماکان با تعجب به صحنه اي که مي ديد نگاه کرد. کت ارشيا روي دسته صندلي مانده بود. ماکان گيج رفت به طرف ترنج و کنارش نشست.
ترنج؟
ترنج برگشت و نگاهش کرد چشمانش از سرخي به رنگ خون بود.
اينجا چه خبره ترنج؟ چي شده؟
#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚
#پارت_۱۱۸
ترنج نمي توانست حرف بزند انگار که سک سکه مي کند گفت:
ازش متنفرم. ازش بدم مياد. منو بخاطر چادرم مي خواد. من دوسش داشتم ماکان. من...من خيلي دوستش داشتم.
ماکان هم بغض کرده بود. سر ترنج را به سينه اش چشباند. ترنج حرف زدنش دست خودش نبود:
من براش گل بردم....بش گفتم دوسش دارم. بهم خنديد گفت بچه ام....رفت...بعدش رفت.
ماکان بغضش را فرو خورد:
ترنج بسه. گريه نکن.
ولي ترنج سرش را در آغوش ماکان پنهان کرده بود و با اشک ريختن ادامه مي داد:
سه سال صبر کردم.... سه سال. حالا اومده به من ميگه....
ترنج تو رو خدا آروم باش.
ازش متنفرم. ازش متنفرم...
اشک ماکان ناخوداگاه روي صورتش ريخته بود. نمي دانست چه خبر شده ارشيا چه گفته که ترنج چنين برداشتي کرده.
سوري خانم و آقا مسعود بالا آمدند و ماکان با اشاره دست از انها خواست که آنجا را ترک کنند. ترنج هنوز هق هق مي کرد. انگار بس که گريه کرده بود بي حال شده بود.
ماکان به آرامي او را روي تخت خواباند. اگر ارشيا دم دستش بود حتما خفه اش کرده بود.
چشمان ترنج به آرامي بسته شد و کم کم به خواب رفت. ولي توي خواب هم هق هق مي کرد. ماکان چنگي به موهايش زد و از اتاق خارج شد. هنوز در را نبسته بود که موبايلش زنگ خورد
ارشيا بود. به سرعت وارد اتاقش شد و جواب داد:
الو ماکان.
ماکان و مرض.
ماکان ترنج خوبه؟
به تو چه؟ چي بهش گفتي که اينجوري داره اشک مي ريزه؟
صداي ارشيا مي لرزيد:
به خدا اصلا نذاشت من حرف بزنم. گفت اصلا جواب من نهه.
چي ميگفت پس تو بخاطر چادرش مي خوايش.
به خدا من گفتم از اونجا که با چادر ديدمت شروع شد. خودش اينجوري برداشت کرد.
ماکان کلافه روي تخت نشست و گفت:
گند زدي پسر.
ارشيا غم زده گفت:
مي دونم. الان چطوره؟
اينقدر گريه کرد تا خوابيد.
خاک بر سر من احمق که حرفم بلند نستم بزنم. حالا چه خاکي تو سرم کنم ماکان.
ماکان نفسش را پر صدا بيرون داد و گفت:
فعلا چند روزي صبر کن ترنج آروم شه تاببينيم چکار ميشه کرد.
ماکان!
چيه؟
تو که ازمن دلخور نيستي؟
نه نيستم. کاري نداري؟
خداحافظ.
ماکان رفت پائين تا به پدر و مادرش همه چيز را بگويد. وقتش بود که انها را هم در جريان بگذارد.
سوري خانم و مسعود بعد از فهميدن ماجرا دهانشان باز مانده بود. هيچ کدام باور نمي کردند دختر شيطانشان بتواند اينقدر صبور باشد.
سوري خانم که از شنيدن اين ماجرا اشک به چشمش امده بود گفت:
چه خانواده اي ما هستيم سه ساله و اونوقت ما نفهميديم. يه چيزي بود که از ما دوري ميکرد.
ماکان بلند شد و رفت به طرف اتاقش. سر راه نگاهي هم توي اتاق ترنج انداخت خواب بود. هنوز گه گاه توي خواب هق هق ميکرد.
دو هفته از ان شب گذشته بود. ترنج کلا دانشگاه نمي رفت. ارشيا هر بار که به صندلي خالي اش نگاه مي کرد. دلش از غصه مي خواست بترکد.
از آن شب ديگر نديده بودش. چند بار به ماکان زنگ زده بود و خواسته بود هر طور شده ترنج را ببيند ولي ماکان هر بار گفته بود حال ترنج خوب نيست.
آن روز ديگر طاقتش تمام شده بود. با عصبانيت رفت شرکت. ماکان بي حوصله پشت ميزش نشسته بود که ارشيا در را باز کرد و وارد شد.
ماکان از ديدن او از جا پريد:
چه خبرته؟
ماکان به خدا اگه اين بار من و سر بدوني مي رم در خونه تون.
ماکان پوفي کرد و گفت:
چقدر زبون نفهمي تو ارشيا حال ترنج خوب نيست.
ارشيا خم شد روي ميز ماکان و گفت:
خوب نيست. باشه قبول ولي نمي خواي کاري کني خوب شه.
ماکان بلند شد و در حالي که عصبي قدم مي زد گفت:
ميشه دست از سر ترنج برداري؟
ارشيا روي مبل نشست برايش مهم نبود که ماکان برادر ترنج است پي همه چيز را به تنش ماليده بود. ايستاد رو به روي ماکان و با جديت زل زد توي چشمان ماکان:
من ترنج و مي خوام با تمام وجودم. کمکم کردي برادري کردي. نکردي هيچ خودم مي رم.
ماکان دندان هايش را به هم سائيد و گفت:
ترنج از اون روز نصف شده. از تو اتاقش بيرون نمي اد. مامانم داره از غصه سکته ميکنه.
ارشيا چنگي توي موهايش زد و گفت:
ماکان بفهم من بدون ترنج نمي تونم. مثلا تو برادرشي. خوب دستشو بگير بيار بيرون. ماکان بيارش بيرون تا من ببينمش خودم خراب کردم خودمم درستش مي کنم تو فقط بيارش بيرون.
ماکان مردد به ارشيا نگاه کرد و گفت:
اگه يه طوريش بشه دوستي ده ساله و برادريمون مي ذارم کنار و اين بار واقعا گردنتو مي شکنم.
ارشيا لبخند نيم بندي زد و گفت:
نترس اگه طوريش بشه قبل از اينکه تو گردنمو بزني خودمم مردم.
بعد هم از دفتر ماکان بيرون رفت. اين آخرين فرصتش بود بايد هر جور شده خرابکاريش را درست مي کرد.
ماکان ظهر که رفت خانه سراغ ترنج رفت. توي اتاقش نشسته و داشت خط مي نوشت. ماکان آرام وارد شد.
#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚
#پارت_۱۱۹
سلام آبجي خانم.
نگاهش خالي بود از آن سرزندگي توي نگاهش خبري نبود.
ترنج مي آي عصر بريم بيرون.
نه حوصله ندارم.
اذيت نکن الان دو هفته اس تو خونه اي بيا بريم بيرون يه هوايي بخور.
ماکان به خدا حوصله ندارم.
ماکان اخم کرد و سرش را پائين انداخت.
يک بارم تا حالا با هم بيرون نرفتيم ترنج. ما چه جور خواهر و برادري هستيم.
ترنج نگاهي به چهره به اخم نشسته ماکان کرد و لبش را گاز گرفت:
باشه بريم.
ماکان خوشحال از جا پريد و گفت پس ساعت چهار آماده باش بريم.
باشه.
ماکان سريع دويد توي اتاقش و شماره ارشيا را گرفت.
الو ارشيا.
چي شد ماکان؟
راضيش کردم.
به خدا نوکرتم جبران مي کنم.
ماکان که خودش هم خوشحال بود گفت:
بايد يک سال برام مفتي کار کني
تو بگو ده سال اگه من نه گفتم.
خوش به حال خواهرم.
ماکان فقط بيارش به اين آدرسي که مي گم.
باشه کجا هست. يه پارکه .
آدرسش.
ماکان آدرس را گرفت و گفت
خوب ديگه برو به سر و وضعت برس.
ارشيا خنديد و گفت:
حالا تو هم هي مارو سوژه کن.
ماکان خنديد و قطع کرد.
ترنج بي حوصله داشت حاضر مي شد. اصلا دلش نمي خواست بيرون برود. دل و دماغ هيچ کاري نداشت. انگار خالي شده بود. فقط داشت بخاطر ماکان مي رفت.
ماکان در اتاق را باز کرد و گفت:
حاضري؟
نه چرا هولي دارم حاضر ميشم.
ماکان رفت طرف ترنج و مانتو مشکي که مي خواست بپوشد از دستش چنگ زد:
اين چيه مي پوشي؟
ماکان بي خيال شو به خدا.
نخير داري با من مياي بيرون بايد شيک باشي. من اينجوري نمي ام.
بعد در کمدش را باز کرد و يک مانتوي کرم برداشت و گفت:
اين خوبه. با شال سفيدت بپوش رنگ سفيد بهت خيلي مياد.
ترنج ناخودآگاه اه کشيد اين جمله را ارشيا هم به او گفته بود. ماکان به طرف در رفت و گفت:
بشمار سه آماده شديا.
ترنج به زور لبخند زد. و مشغول پوشيدن لباس هايش شد. چادرش را هم سر کرد و برگشت.
کت ارشيا روي دسته صندلي اش بود. تمام مدت اين دو هفته جلوي چشمش بود. بايد مي داد ماکان تا پسش بدهد.
کت را برداشت و از اتاق خارج شد. سوري خانم هم از اينکه ترنج داشت از خانه بيرون مي رفت خوشحال بود.
ماکان با اينکه مي دانست پرسيد:
اين چيه؟
ترنج سر به زير انداخت و گفت:
کت ارشيا از اون شب جا مونده.
ماکان دست دراز کرد و کت را گرفت و گفت:
بريم.
ماکان خودش هم از هيجان داشت مي مرد. وقتي ترنج سوار شد. فوري به ارشيا زنگ زد:
ما داريم ميام.
دقيقا مياريش همون جا که من گفتم.
باشه باشه.
و سريع سوار شد.
خوب کجا بريم؟
هر جا تو بگي؟
بريم يه کم قدم بزنيم توي اين هواخيلي مي چسبه.
براي ترنج فرق نمي کرد. براي همين گفت:
باشه.
ماکان ترنج را جلوي پارک پياده کرد و دستش را گرفت و به راه افتاد. تازه ترنج ان موقع بود که متوجه شد کجا هستند. رو به ماکان گفت:
جا قحط بود؟
ماکان با تعجب گفت:
براي چي؟ پارکه ديگه؟
ترنج پوفي کرد و با خودش گفت:
پارکه ديگه.
ماکان داشت دنبال نشاني که ارشيا داده بود مي گشت. بالاخره پيدا کرد. نمي فهميد ارشيا چه اصراري داشت حتما همان نيمکت خاص باشد.
ترنج ولي کاملا متوجه شد که ماکان دارد او را به کدام سمت مي برد.
نميشه از اين طرف نريم؟
اه ترنج يه بار با داداشت اومدي بيرون اينقدر نق نزن اصلا امروز هر چي من گفتم.
قدم زنان به نيمکت مورد نظر نزديک شدند که ماکان گفت:
مي خواي يک کم اينجا بشينيم؟
واي نه؟
قرار شد هر چي من گفتم.
ترنج مشکوک شده بود. تمام اين چيزها نمي توانست اتفاقي باشد. رو به ماکان گفت:
اين مسخره بازيا چيه؟
ماکان بي خبر از همه جا گفت:
کدوم مسخره بازيا؟
چرا منو آوردي اينجا؟
ماکان به جاي جواب به پشت سر ترنج نگاه کرد. بعد هم بلند شد و با لبخند گفت:
دختر خوبي باش. به حرفاش گوش بده.
ترنج گيج به ماکان نگاه کرد. ماکان راه افتاد و ترنج همانجور گيج با نگاه او را تعقيب کرد که چشمش به ارشيا افتاد.
ماکان کنارش ايستاد و گفت:
اين آخرين شانسته.
ارشيا در حالي که نگاهش به ترنج بود سر تکان داد. ترنج مانده بود اينجا چه خبر است. اين صحنه چقدر برايش آشنا بود. ارشيا حتي با اين هواي سرد همان لباس آن روزش تنش بود. چطور يادش مانده بود؟
يک شاخه گل سرخ هم توي دستش بود. آرام نشست کنار ترنج. ترنج نمي دانست چکار کند. ماکان پشت به انها دور ميشد.
ارشيا ديگر اين بار مي دانست چه مي خواهد بگويد.
مي دوني کي عاشقت شدم؟
ترنج ناگهان برگشت و به ارشيا که به گل دستش خيره شده بود نگاه کرد.
اون شب که تصادف کرده بودي. وقتي اون حرف احمقانه از دهنم پريد و اشکتو در اوردم. موقعي که داشتي گريه مي کردي. همون موقع فهميدم واقعا عاشقت شدم.
مي دوني چرا؟
چون شناختم توي همون لحظه از تو کامل شد. تا قبل از اون نمي شناختمت. اينقدر توي غرور خودم دست و پا ميزدم که اصلا جز ظاهر چيزي از تو نمي ديدم.
#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚
#پارت_۱۲٠ | پارت آخر
اولين ضربه همون اولين بار بود که ديدمت. شوکه شدم. چادر پوشيده بودي. مشتاق شدم بشناسمت.
ضربه بعدي رو وقتي زدي که فهميدم نگام نمي کني. بد مجازاتي بود.
گرافيک خوندي تا ثابت کني اگه بخواي مي توني هر کاري بکني.
تو خوشنويسي اينقدر عالي کار کردي که نشون دادي مي فهمي هنر يعني چي.
ضربه بعد دفاع اون شبت درباره حجاب بود.. از اينکه اينقدر پاي اعتقاداتت وايساده بودي اونم توي اون جمع که کسي مثل تو نبود حض کردم. اون شب احساسم عوض شد فهميدم مي خوام مال خودم باشي
بعد اون روز توي شرکت که ماکان برات صبحانه خريده بود وتو بين همه تقسيم کردي.
و اون شبي که تصادف کردي و زخم دستت و از مامانت پنهون کردي فهميدم چقدر ديگران برات مهمن. همون شب عاشقت شدم. براي همين رفتم که با خوم کنار بيام که ببينم احساسم يه چيز ظاهري و سر سري نباشه.
و اين آخري که از ماکان شنيدم. کاري که براي مهربان کردي.
ترنج ساکت گوش مي داد. هوا سرد بود ولي ارشيا چيزي نمي فهميد داغ بود. داغ داغ.
گل را گرفت طرف ترنج و گفت:
من دوستت دارم ترنج نه بخاطر ظاهرت. بخاطر قلب مهربون و روح پاکي که داري. اگه از همين الان بخواي ديگه چادر نپوشي برام مهم نيست چون ميدونم براي هر کاري حتما دليل شو پيدا کردي.
من اون شب بد شروع کردم از اول. بايد از آخر شروع مي کردم. نمي گيري دستم خسته شد.
اشک چشمهاي ترنج را پر کرده بود. باورش نمي شد. اين حرف ها را از زبان ارشيا داشت مي شنيد. دستش مي لرزيد. دستش را از زير چادر بيرون آورد و گل را گرفت.
نفس جبس شده ارشيا بيرون پريد.
مي بيني اينم فرق تو با من. اينم که از تو از من بهتر و مهربون تري. من همين جا دلتو شکستم ولي تو نه.
ارشيا برگشت طرف ترنج و صدايش کرد:
ترنج! هنوزم نمي خواي نگام کني؟ دختر اين دل ما پوسيد براي يک نگاه تو.
ترنج لبخند زد و سرش را بالا آورد. گل را بو کرد و بعد مستقيم به چشمام ارشيا زل زد.
ارشيا نفس عميق کشيدي و به عمق چشمان ترنج خيره شد.
ترنج جلوي من ديگه گريه نکن.
جوابش يک لبخند بود. و بعد اشکش را با دست گرفت.
ترنج منو مي بخشي؟
ترنج لبخند زد:
بخشيدمت ارشيا.
به خدا نوکرتم.
صداي ماکان هر دو را متعجب کرد. کت ارشيا را انداخت روي شانه اش وگفت:
يخ زدي آقاي عاشق پيشه.
ترنج خجالت زده سرش را پائين انداخت که ماکان گفت
پاشو ديگه بسته مي خوام خواهرمو ببرم.
ارشيا نگاه پر التماسي به ماکان انداخت و گفت:
بي معرفتي نکن.
بابا يه عده الان تو خونه ما منتظر شما دو تا مسخره ان.
ارشيا با چشماي گرد شده گفت:
کي بهشون خبر داده؟
خوب معلومه من.
چرا؟
خوب مي خواستم همه تو اين خوشحالي شريک باشن.
و هرهر خنديد.
ارشيا با حرص بلند شد و گفت:
به هم مي رسيم.
باشه مي رسيم.
بعد جلو راه افتاد و گفت:
زود اومدين ها.
ترنج کنار ارشيا راه افتاد و ارشيا گفت:
ترنج؟
بله؟
ارشيا با لبخند به چهره گلگون او نگاه کرد و گفت:
هنوزم مي خواي تا بعد از ليسانس صبر کني؟
ترنج لبش را گاز گرفت و گفت:
نه فکر نکنم.
ارشيا از ذوق داشت مي مرد. ترنج با خجالت گفت:
ولي من هيچ کاري بلد نيستم.
فداي سرت يکي و مياريم همه کارامون و بکنه. تا اون موقع هم خوب سالاد مي خوريم. بعدم خودمون دوتا يه شرکت مي زنيم رو دست ماکان بلند ميشم.
ترنج خنده اش گرفت:
خوبه ماکان نفهمه.
خوب فعلا بش نمي گيم.
ترنج خنديد و گل را بو کرد و گفت:
ارشيا!
ارشيا تمام اين مدت براي شنيدن نامش از زبان ترنج صبر کرده بود اينقدر از شنيدن نامش ذوق کرد که ذوقش توي جوابي که به ترنج داد هم مشهود بود:
جان ارشيا؟
ترنج لبش را گاز گرفت و گفت:
ميشه مهربان بياد خونه ما؟
هر چي تو بگي. ترنج! حالا ميشه يک بار ديگه نگام کني؟ عقده شده برام
ترنج ايستاد و سرش را بالا گرفت. خودش هم دلش مي خواست دلي از عزا در بياورد براي تمام روزهايي که ارشيا را تنبيه مي کرد خودش هم زجر کشيده بود.
ارشيا با لبخند نگاهش کرد و هر دو در نگاهم عاشق هم گم شدند.
پایان!...