#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_هشتاد
اینو ک گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت
+یک دقیقه صبر کن. الان میام
منتظر شدم تا برگرده
ایستاده بودم که دیدم با کیفش داره میاد تو
اتاق ریحانه رو بهش نشون دادم و خودم گوشیمو گرفتم و زنگ زدم به ریحانه که بیاد اینجا
از استرس تمام تنم میلرزید
چیزی هم نمیتونستم بگم
اگه گریه هم میکردم مامان میفهمید
سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم و جلوی اشکام رو بگیرم
به تن بی جون محمد خیره شدم
مامان دست گذاشت رو پیشونیش و
+وای خیلی داغه !
تب داره
اینو گفتو کیفشو باز کرد که دستشو کشیدم عقب
دستمو گذاشتم رو کیفشو با نگرانی گفتم:
_مامان صبر کن ریحانه بیاد بعد
مامان با این حرفم دستمو پرت کرد و گفت
+تا اون بیاد این تشنج میکنه میمیره
از اون موقع که تو رو بستری کردیم داروهات تو کیفم مونده
چندتا تب بر و تقویتی
سوییچ ماشینشو پرت کرد سمتم و ادامه داد
یه سرم تو صندوق عقب هست برو بیارش
چادرمو در اوردم و رفتم سمت ماشین
یه کیف خیلی بزرگ بود که همیشه توش دارو بود
از استرس سرم به اون گنده ای به چشمام نخورد
ناچار کیفو برداشتم و صندوق رو بستم
خواستم برم داخل که ریحانه اومد
رو بهش گفتم
_حال داداشت بده ،به مامانم گفتم
میخواد بهش سرم بزنه
اینو گفتم و باهم رفتیم بالا
ریحانه باعجله رفت سمت محمد و اول به مامان سلام کرد بعد دوباره شروع کرد به گریه و زاری کردن
با گریه هاش محمد پلکشو باز کرد
حس کردم انقدر حالش بده ک نمیتونه چشم هاشو باز نگه داره
با دیدن قیافش دلم میخواست بزنم زیر گریه
نمیتونستم اینجوری ببینمش
مامان سرم رو از تو کیف در اوردو به من اشاره زدو گفت سرم و اویزون کنم به در کمد
منم همین کار رو کردم
بعدش هم از اتاق رفتم بیرون
پشت من ریحانه اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه
نگاهم دنبالش بود
یه پارچه خیس کردو دوباره رفت تو اتاق
کلافه سرمو لای دوتا دستم گرفتم و منتظر موندم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_هشتاد_یکم
#محمد
از سر خاک برگشته بودم خونه.
حالم خیلی بد بود.
رفته بودم زیر دوش آب سرد.
انقدر حالم بد بود حس میکردم دارم آتیش میگیرم.
چپیدم تو اتاق ریحانه و زیر پتو دراز کشیدم
از درون داغ بودم ولی نمیدونستم چرامیلرزم.
میخواستم یه خورده استراحت کنم و دوباره برم مراسم.
احساس ضعفم مانع میشد رو پاهام بایستم.
حتی جون باز و بسته کردن پلکای داغم روهم نداشتم
با صدای ریحانه پلک زدم.
حس میکردم یه غریبه تو خونمونه.
ولی نمیتونستم دقیق شم.
فقط به صداها گوش میکردم .
گریه ی ریحانه دوباره منو یاد نبود بابا انداخت.
دلم نمیخواست چشامو باز کنم و جای خالیش رو ببینم واسم عذاب بود نبودش!
به صداها گوش میکردم ک دیدم یه خانومی گف
+ان شالله داداشت خوب میشه ریحانه جان
خودتو اذیت نکن دخترم زیاد گریه نکن الهی قربون چشات برم
چه مهربون بود!
آخرین بار مامان باهامون اینجوری حرف میزد
ادامه داد:
+سرم داداشت هم دیگه اخراشه یه پنبه الکلی گذاشتم اینجا،تموم که شد اروم از دستش جدا کن
مراقب باش که دستش کبود نشه
چشامو باز کردم و به دستم نگاه کردم
بهم سرم زده بودن
حتما همین باعث شده بود که رو به راه تر شم
خجالت میکشیدم به بقیه نگاه کنم
چشم هامو دوباره بستم که همون خانوم دوباره گفت:
+بفرمایید. داداشتم که بیدار شد
ولوم صداشو کمتر کرد و
مراقب باش زیادی بیتابی نکنه
خیلی تنهاست!
البته ایشون خودشون یه مردِ بزرگن
عه این چرا انقدرشبیه مامان حرف میزد
میخواستم چشم باز کنم ببینمش ولی خجالت میکشیدم
ریحانه گفت
+چشم خانوم
چقدر دلم واسه مامان تنگ شده بود
خیلی وقت بود کسی اینجوری باهامون حرف نزده بود!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم
چشم هام رو باز کردم و سعی کردم از جام پاشم که یه دردی پیچید تو دستم
بی اراده گفتم:
_آییی
صورتم جمع شده بود
اون خانوم که دیگه پاشده بود دوباره نشست بالا سرم
+من که گفتم مراقب باش
وای ببین چیکار کرد؟
به دستم نگاه کردم که ازش خون میومد
ای وای این خانومه برام سرم زده بود؟
به چهرش نگاه کردم و دستمو کشیدم عقب
از اون گوشه یه دستمال گرفتم و گذاشتم روش
آستینمو کی باز کرد
ای بابا
بیشتر که دقت کردم دوست ریحانه رو هم بالا سرم دیدم
سرم گیج میرفت، هنوز احساس ضعف میکردم
تازه متوجه حضورشون شده بودم
بیشتر خجالت میکشیدم
تکیه دادم به کمد که خانومه گفت
+تسلیت میگم ان شالله غم آخرت باشه پسرم
با تعجب به ریحانه نگاه میکردم که گفت:
+ایشون مامان فاطمه جونن
خواستم از جام پاشم که سرم گیج رفت
ولی بالاخره پاشدم و ایستادم
_خواهش میکنم
+خب ما دیگه رفع زحمت کنیم
ریحانه خجول یه لبخند تلخ زد
بغلش کرد و با تمام وجود فشرد
رو سرش و بوسید و گفت
+دیگه نگم ها مراقب خودت و داداشت باش خیلی!
ریحانه دوباره گریش گرفت
دست کشیدرو چشماش و
+الهی من قربونت برم خدا بهتون صبر بده. ان شالله که غم آخرتون باش
رو کرد به منو:
+خدانگهدار
نتونستم جوابی بدم
سخت سرمو تکون دادم
از اتاق بیرون رفت
دوباره نشستم سر جام
فاطمه هم ریحانه رو بوسید
سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم تو همون حالت بودم که گفت:
_ان شالله غم آخرتون باشه خدانگهدار
منتظر جواب نموند و از اتاق رفت بیرون
از صورت قرمزش مشخص بود که گریه کرده
بی خیالش شدم
نشستم و پیراهنم رو در اوردم
ریحانه بعد از چند دقیقه برگشت داخل
به هر زحمتی که شده بود گفتم
_اجی ! اون یکی پیرهن مشکی منو میدی
بدون اینکه چیزی بگه در کمد و باز کرد و پیرهن و داد دستم یه بسم الله گفتمو از جام پاشدم
پیرهنمو که خیس خالی بود عوض کردم و بعدش با ریحانه راهی مسجد شدیم
چقدر دلم تنگ بود برای بابا
خودش راحت شده بود ازین دنیا
ما رو ول کرده بود و رفت
هعی
چقدر تباه بود زندگی بعد از مامان و بابا!
کاش منم میرفتمپیششون
دیگه بریدم ،خسته شدم از این همه درد و سختی
کاش منم میبردن پیش خودشون!
کل راه با بابا تو دلم حرف میزدم و بهونه میگرفتم
دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن
نمیخواستم ریحانه متوجه شه
صورتم رو خشک کردم و ادامه ی راه رو پیاده رفتیم
#فاطمه
نگاه کردن به چشم هاش ازارم میداد
نمیتونستم ببینم داره نابود میشه
برخلاف انتظارم مامان خیلی باهاشون خوب رفتار کرد .احساس خوبی داشتم
کاش محمد زودتر خوب میشد
کاش دوباره میخندید
نمیدونم چی تو وجودش داشت که منو دیوونه کرده بود
من واقعا دیوونه شده بودم
علاقه به کسی که کاملا متفاوته با من
از لحاظ عقیده فکر پوشش خانواده
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_هشتاد_دوم
نمیدونم چرا...
واقعا نمیدونم چرا اینجوری شیفتش شده بودم....
چند روز گذشته بود.
دیگه نشد تو مراسم های بابای ریحانه شرکت کنم.
از وقتی هم که کنکورم رو دادم خانواده ی آقا رضا هر روز زنگ میزدن و کلی سوال پیچم میکردن.
مصطفی هم ۱۲ بار از صبح تا الان زنگ زده بود .
از شدت بیکاری و دلتنگی فقط میتونستم به خواب پناه ببرم .
کلافه ب گوشی روی میز خیره بودم و آرزو میکردم دیگه اسم مصطفی رو روی صفحه نبینم
وقتی چند دقیقه گذشت و خبری نشد خوشحال کف اتاق لم دادم
و سعی کردم چهره خندون محمد رو تو ذهنم ترسیم کنم .
چشام رو بسته بودم و تمامحواسم به حالت چشماش بود ک در اتاق با شدت باز شد و مامان تلفن به دست با اخم بهمنزدیک شد
تلفن و چسبوند به پاش و با همون اخم که حالا غلظتش بیشتر شده بود گفت :
+مصطفی است چرا جوابش و نمیدی؟؟؟
با نگاهی که پر از درد شده بودتلفن رو ازش گرفتم
چند ثانیه بعد اروم گفتم
_سلام
+سلام فاطمه خانم .چطوری؟
خوشحال شدم از اینکه لحن صمیمی قدیم رو نداشت
فکر کنمدلخور شده بود
_خوبم شما خوبید؟
+صدای شمارو بشنوم و خوب نشم؟
پووفف خیال کرده بودم حرف زدنش درست شده!
سکوتم باعث شد خودش ادامه بده:
+میخوام حرف بزنم باهات .از بابات اجازه گرفتم شام بریم بیرون .
با کف دستم زدم رو پیشونیم.
سعی کردم بهانه بتراشم با یه خورده من و من گفتم :
_باشه واسه یه وقت دیگه حالم خوب نیست زیاد.
+حس نمیکنی زیادی انتظار کشیدم ؟!
راست میگفت باید جوابش و میدادم و همچی رو تموم میکردم
ولی مشکل این بود که چجوری میگفتم اصلا چی میگفتم ؟ بگم یکی دیگه رو میخوام ؟ته نامردی نیست ؟ هست! ولی اگه بهش نگم و سر خونه زندگی ک رفتیم تمام حواسم جای دیگه میبود بیشتر در حقش نامردی کرده بودم.
قبول کردم باهاش برم بیرون
تمام فکرم پیش محمد بود.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل 💚
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_هشتاد_سه
یه محوطه سرسبز بود ک کلی آلاچیق با چراغای رنگی داشت
خیلی رمانتیک بود
دنبالش رفتیم و تو یکی از آلاچیقا که از همه دور تر و واطرافشم خلوت بود نشستیم
تا نشستیم بدون اتلاف وقت شروع کرد به گفتن خاطرات بچگیمون
از بلاهایی ک سرش آوردم میگفت
+فاطمه یادته بچه که بودیم قرصا رو خالی میکردم و قایمشون میکردم و الکی میگفتم خوردمشون،بعد خودم و به مردن میزدم
توهم باور میکردی و زار زار گریه میکردی؟
الهی بمیرم چقدر اذیتت کردم
وایی یادته وقتی که میخواستیم از خیابون رد شیم میگفتم اگه زیگزاگی رد شی ماشینا نمیزنن بهت ؟توهم جدی میگرفتی
اینارو میگفت و میخندید
ادامه داد
یادته داشتم از کنار جوب رد میشدم گریه میکردی و میگفتی میافتی تو جوب میمیری
آخه کی افتاد تو جوب مرد من دومیش باشم
انقدر گفت و گفت که دیگه نتونستم خنثی نگاش کنم و باهم زدیم زیر خنده
+فاطمه،میشه الانم همونقدر دوستم داشته باشی
جوابی ندادم
با سفارش مصطفی برامون دوتا قهوه آوردن
+تا قبل کنکورت هر زمان که چیزی گفتیم گفتی فعلا نمیشه و باید کنکور بدم
وقتی کنکور دادی حالت بد شد گفتیم شاید واسه همین جواب زنگامو نمیدی
الان که میبینم خداروشکر سالم و سرحالی
میخوام بدونم چیشده که انقدر میپیچونیم
تا الان اعتراضی نکردم یا اگه کردم به شوخی بود
ولی الان میخوام برام دلیل بیاری و بهم جواب بدی،چون دیگه خسته شدم
چرا جوابم و نمیدی
چی شده که به من نمیگی؟
خودمو واسه این لحظه آماده کرده بودم ولی نمیدونم چرا انقدر هل شده بودم
گلوم خشک شده بود
نمیدونستم جمله هامو چجوری بسازم
واسه اینکه از استرسم کم شه
دستام و توهم گره کردم
و به چشماش نگاه کردم
صدام میلرزید
ببین مصطفی نمیدونم چجوری بگم
توخیلی خوبی .من خیلی دلم میخواست همچی یه جور دیگه ای بود تا مجبور نمیشدم امشب اینارو بهت بگم،من دوستت دارم مثه همیشه ،ولی برداشت تو اشتباهه علاقه من به تو مثه علاقه یه خواهر به برادر بزرگ ترشه!
+به کسی علاقه داری
چیزی نگفتم وفقط بهش نگاه کردم
نگاهش اونقدر نافذ بود که نتونستم تاب بیارم و سرم و پایین انداختم
نمیتونستم بگم میخواستم بگما ولی زبونم قفل میشد
خواستم بحث و عوض کنم
_ببین مصطفی ربطی ندا
حرفم و قطع کرد و دوباره پرسید:کسی و دوست داری
ابروهام گره خورد و سرم وپایین انداختم
همین زمان خدمتکار غذاهایی که مصطفی سفارش داده بود و آورد
تا آب و گذاشت لیوان وبرداشتم و پرش کردم ویه قلپ و به هزار زحمت قورت دادم
یه پوزخند زد و گفت:دلم نمیخواست به تو بدبین باشم،ولی از اونجایی که تو این اواخر باپسری جز برادر دوستت ارتباط نداشتی
از تعجب چشام چهارتا شد
نگاهم افتاد به گردنش
رگ گردنش متورم شده بود و صورتش سرخ بود
از ترس زبونم بند اومد
ترسیدم یه کلمه نا بجا بگم و محمد و واسه همیشه از دست بدم
ترسم و که دید پوزخندش پر رنگ تر شد
+چرا چیزی نمیگی؟؟چرا نمیگی دارم اشتباه میکنم
برام عجیب بود، بدون اینکه چیزی بگم مصطفی همچی و فهمیده بود
جوری دستش و مشت کرده بود که گفتم الان ناخناش دستش و پاره میکنه
تو همون حالت بود وفقط چمشاش سرخ تر میشد
با دیدن این حالش به خودم لعنت فرستادم
نگام به اولین قطره اشکی بود که از چشمش چکید
خیلی همچی خراب شده بود
نمیدونستم باید چیکار کنم
با صدای لرزون گفتم مصطفی خوشبختی تو آرزوی منه، تو با من خوشبخت نمیشی
+هییییس من نخوام تو برام دلسوزی کنی کیو باید ببینم
+هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی بتونی تا این حد بی رحم شی
فاطمهه من دوستت داشتمم
اینهمه سال دوستت داشتم
خودت که بهتر میدونسی
مگه چ بدی کردم در حقت؟؟
چرا زود تر نگفتی بهم
چرا گذاشی الان که کلی برنامه چیدم ؟؟
فاطمه اون شبم بخاطر این پسره رفتی هیاتت
کاش پاهام میشکست و همراهت نمیومدم
چرا من الاغ نفهمیدم
فاطمهه کی وقت کردی اینطوری شیی؟؟
تو موهاش دست کشید
دیگه نتونستم بغضم و حفظ کنم
صدای هق هقم سکوت نفس گیر بینمونو شکست
هی تو دلم میگفتم کاش همچی جور دیگه ای بود
صداش آروم شد و گفت:اون گفت چادر سرت کنی
آخی چقدر خاطرش عزیزه برات
کاش حداقل به در و دیوار زدن منو هم میدیدی
کاش میدیدی چقدر حالم بد بود وقتایی که نبودی
کاش حداقل یه بارحالم و میپرسیدی و برات میگفتم از چیزایی که هیچ وقت نگفتم و توهم نخواستی بشنوی
من چی از اون پسره کم داشتم ؟
فاطمه بد کردی
حس میکردم یه چیزی گذاشتن تو گلوم تانتونم خوب حرف بزنم
نتونم دادبزنم
نتونم بگم چقدر حالم بده
نتونم بگم چطورشکستیم
+گریه میکنی گریه چرا
دلت سوخته برام
چرا الان؟چرااین همه مدت دل از جنس سنگت به حال من نسوخت؟
خوشت میومدشاید
خوشت میومد وقتی میدیدی دارم برات میمیرم
خوشت میومدهی خوردم کنی و هی نازت و بکشم
نه ؟؟
چرا ساکت شدی ؟بگو دیگه بازم بگو
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دال💚
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_هشتاد_پنج
چادرمو محکم کشیدو پرتم کرد عقب
جوری ک چادرم از سرم در اومد.
ادامه داد
+حق نداری جایی بری!
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
تا همین الانش هم به زور جلو اشکام رو گرفته بودم
خدایا خودت کمکم کن خودت بگو باید چیکار کنم
بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم .
دلم میخواست جیغ بزنم از غربتم.
چرا هیچ کسی درکم نمیکرد؟
چرا همه بی درک شدن یهو؟
چرا به دنیا اومدم برای درک نشدن؟
بلند بلند گریه میکردم که صدای موبایلم بلند شد
صدامو صاف کردم که دیدم ریحانس.
جواب دادم
_الو
+کجایی تو دختر یک ربعه منتظرتم.بیا دیگه
شرمندم به خدا.
خواستم ادامه بدم که دوباره گریم گرفت.
با هق هق گفتم
_نمیتونم بیام ریحانه
بابام نمیزاره.
میگه حق نداری بری بیرون.
+ای وای چرا؟ چیشده؟
هق هقم اجازه نداد چیزی بگم که گفت :
+بابات خونه است الان ؟
_آره ولی فکر کنم چند دقیقه دیگه بره
+آها باشه.گریه نکن قربونت برم .شاید دلخوره ازت. ایرادی نداره یه وقت دیگه ازش اجازه میگیریم با ما بیای .بهت زنگ میزنم دوباره .
_باشه .مرسی ریحانه جون .خداحافظ
خداحافظی کرد وتلفن قطع شد.
دلم گرفت.
بعد مدتها میتونستم ببینمش ولی نشد!!
دلم نمیومد لباسم رو عوض کنم
از جام تکون نخوردم
دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت
نمیدونم چقدر گذشت
که در اتاقم باز شد و مامان اومد تو بهم نزدیک شد ویه نگاه به صورتم انداخت و گفت:
+با این وضعت دوستت هم دعوت میکنی؟
با تعجب بهش خیره شدم
از اتاق بیرون رفت
داشتم فکر میکردم منظورش چی بود که چشمم افتاد به ریحانه که سیاه پوشیده بود و یه لبخند تلخم رو لباش نقش بسته بود.
با دیدنش از جام بلند شدم و پریدم بغلش.
شرمنده بودم که این همه مدت نتونستم برم پیشش.
وقتی دیدمش دوباره همه ی غم هام یادم افتاد و توبغلش یه دل سیر گریه کردم.
لاغر شده بود رنگ به صورتش نمونده بود.
دستش و گرفتم و نشستیم
_ریحانه جون ببخش منو .دلم میخواست دوباره بیارم پیشت ولی نشد.
+این چ حرفیه .شما خیلی لطف کردین به ما.بگو ببینم چیشده چرا انقدر داغونی؟؟
وقتی بیشتر بهش نگاه کردم متوجه شدم چقدر تو این مدت شکسته شده
دلم براش کباب شد
نگاه منتظرش رو که دیدم همچی رو گفتم .
از مصطفی و حمایتاش
از محبت پدر و مادرش
از توجه شون ب من
از بی وفایی خودم
از دلی که شکستم
از کتکی ک خوردم
همه چیز رو بهش گفتم
دستم و تو دستش گرفت و گفت:
+تو حق داشتی خودت راهت رو انتخاب کنی پدرتم الان ناراحته
بعدا میفهمه که خیلی خوب شد الان گفتی و خودت رو خلاص کردی .
یخورده مکث کرد و گفت :
+ولی فاطمه تو که همش از این پسره تعریف کردی چیشد که اینجوری مخالفت کردی ؟فقط واسه اینکه عاشقش نبودی؟
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_هشتاد_شش
+با چیزایی ک از تو شنیدم ،مطئمنا وقتی باهاش ازدواج میکردی دلت رو میبرد خب
سرم رو انداختم پایین کاش روم میشدبهش بگم دیگه دلی برام نمونده که کسی بخاد ببرتش
دلم میخواست میتونستم بگم منم مثل مصطفی یه بیچارم که عاشق یه آدم اشتباه شده
ولی فقط تونستم بگم:
_هیچوقت این اتفاق نمیافتاد
+چرا فاطمه ؟چی رو به من نمیگی؟
سعی کردم بحث روعوض کنم یه لبخند الکی زدم و گفتم
_بذار برم یه چیزی برات بیارم همینجوری نگهت داشتم اینجا
ریحانه تا اینو شنید بلند شدو گفت:
+نه قربونت برم محمد منتظره
_چیی؟از کی تاحالا
+از وقتی که زنگ زدم بهت
_وای بمیرم الهی
متعجب نگاهم که کرد تازه فهمیدم گند زدم سعی کردم عادی باشم:
_الهی بمیرم برات کلی مزاحمت شدم بخاطر من وقتت تلف شد.
لبخند بی جونی زد و گفت
+عه فاطمه نگو اینجوری دیگه هماینجوری گریه نکن سکته کردم نگران هیچی نباش و به خدا توکل کن همه چی درس میشه
_چشم خیلی بد شدبعد مدتها اومدی خونمون اینجوری شد اگه منتظرت نبودن نمیذاشتم بری
+میام بازم عزیزم
دست کشیدروگونه ام که رد انگشتای بابا باعث کبودیش شده بود
دوباره بغلم کردو داشت خداحافظی میکرد که گفتم
_میام باهات تا دم در
+نمیخوادبابا خودم میرم
اجازه ندادم اعتراض کنه و چادرم و سرم کردم
یهو یه چیزی یادم افتاد و بهش گفتم:
_ریحانه چیشد که موندی
+مگه تو،تو لحظات بدم باهام نموندی؟من میذاشتم میرفتم
دستش رو گرفتم رفتیم بیرون
محمد با دیدنمون از ماشین پیاده شد
آروم سلام کردو منتظر موند تا ریحانه بره تو ماشین بشینه
ریحانه رو بغل کردم و دوباره ازش معذرت خواستم
وقتی رفت طرف ماشین تازه تونستم ب محمد نگاه کنم
محاسن و موهای همیشه مرتبش نا مرتب تر از همیشه بود
خستگی چشماش غرورش رو محو کرده بود
با تعجب نگاهش نشست رو گونم.سریع نگاهش رو برداشت و نشست تو ماشین
میدونستم چقدر درد کشیده ولی هنوز محکم بود وچیزی از قدرتش کم نشده بود
میدونستم چقدر عاشقه پدرشه.ولی برام عجیب بود صبرشون
کاش میفهمیدم این همه توکل و صبرشون از کجا نشات میگیره
چطور تونستن مثل قبل خودشون رو حفظ کنن
غرق افکارم بودم و نگاهم به ماشین بود که به سرعت دور شد از جلو چشمام
#محمد
با اصرار ریحانه راضی شدم که بریم دنبال دوستش
به محض اینکه نشستیم تو ماشین تلفن رو برداشت و زنگ زد بهش
قرار شد نیم ساعت دیگه دم خونشون باشیم
خیلی وقت بود نرفته بودم سپاه از همه چی عقب مونده بودم
یه سری فایل که از قبل دستم بود رو رفتم که به محسن بدم تا با خودش ببره تهران
بعد از اینکه کارم تموم شد روندم سمت خونه ی دوست ریحانه
بعد از چند دقیقه رسیدیم
یکم صبر کردیم تا بیاد
ولی نیومد
کلافه تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم:
_ریحانه ببین چقدر وقت کشی میکنی!
زنگ بزن بهش ببینم دیره
ریحانه سرش رو تکون دادو شمارش رو گرفت
بعد از چندتا بوق جواب داد
صدای گوشیش خیلی بلند بود طوری که من میتونستم بشنوم
منتهی توجهی نداشتم به حرفاشون که یه دفعه صدای گریه هایی ک از پشت تلفن میومد حواسمو از افکارم پرت کرد
دقیق شدم و سعی کردم ببینم چی میگن
یخورده ک گذشت ریحانه تلفن رو قطع کرد با تعجب بهش گفتم
_چیشده؟نمیاد
+وای نه نمیدونم چ اتفاقی افتاده
باباش سخت گیر بود ولی نه در این حد که
_حتما چیزی دیده ازش که نمیذاره بره بیرون
+نه بابا اهل این چیزا نیست بیچاره
_پس چیشده؟
+چه میدونم
دندون رو جیگر بزار برم تو بپرسم ازش.
گفت چند دقیقه دیگه باباش میره بیرون
_مثلا چند دقیقه دیگه؟؟کی میخاد صبر کنه تا اون موقع
+خواهش میکنم محمدصبر کن دیگه
چیزی نگفتم. اصلا نه حوصله ی حرف زدن داشتم نه بحث کردن
دلم هم نمیخواست دل خواهر کوچولوم رو بشکونم
جدیدا از شنیدن صدای خودم هم حالم بد میشد
یه مداحی پلی کردم و حواسمو دادم بهش و باهاش زمزمه کردم
تقریبا یک ربع گذشت که دیدم در خونشون باز شد و یه سمند بیرون زد از خونه
قیافه خشن باباش بود که مثل همیشه ابروهاش توهم گره خورده بود
یه گاز دادو ماشین از جاش کنده شد
بلافاصله ریحانه از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونشون
منم نگاهم رو ازش برداشتمو صندلی رو خوابوندم و صدای مداحی رو بلند تر کردم
خواستم گوشیم رو روشن کنم که صورتم تو صفحه مشکیش پیدا شد
چقد بی حال و شلخته
یه دست کشیدم به محاسنم و گوشیمو پرت کردم تو داشپورت
چشم هامو بستم
نفهمیدم چقدر گذشت از جام پاشدم و صندلی رو به حالت اولش برگردوندم و چشم دوختم به در خونه
که ریحانه اومد بیرون پشت سرشم دوستش اومد
نگاهم رفت سمت لنگه ی شلوارم که مجبور نشم سلام کنم که فهمیدم شلوارم خاکیه
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم
شلوارم رو با دست تکوندم ک دیدم ریحانه اومد نزدیک ماشین
بهم اشاره زد که سلام کنم
منم سرمو تکون دادم و آروم سلام کردم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم و #فاء_دآل
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_هشتاد_هفت
خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی رو گونه ی فاطمه نظرم رو جلب کرد
فوری ازش چشم برداشتم و نشستم تو ماشین
استارت زدم و پام رو، روی پدال گاز فشردم
یکم که از خونشون دور شدیم پرسیدم:
_چیشد؟
+چه میدونم بابا
پدر نیست که این پدر
این چه پدریه؟
_هوی راجع به مردم اینجوری حرف نزن.
کی بهت اجازه داده قضاوت کنی؟
تو چی میدونی ازشون اصلا
یه چند ثانیه سکوت کردو
+ندیدی چجوری دختره روکتک زد؟
بدبخت هنوز گوشش سوت میکشه
صورتش کبود شده
_خب مگه تو میدونی سر چی اینکارو کرده؟
شاید حقشه!
به تو چه ک دخالت میکنی؟
+حقشه کتک بخوره به خاطر ازدواج با کسی ک دوستش نداره؟
خب بابا دوستش نداره
زوره مگه؟
نمیخوادطرف رو
واسه چی میخوان بهش بندازن؟
_عه
که اینطور!
حالا طرف کی هست؟
+مصطفی همونی که تو بیمارستان دیدیش.
_خب؟
اون ک خوشگله که
+فاطمه نمیخوادش
قیافشو جدی تر کردو:
+ تو چیکار داری اصلا که خوشگله یا زشت
اون بایدخوشش بیاد که نمیاد.
هعی بابای بیچاره ی من
فاطمه اگه بابای مارو داشت تا حالا حجت الاسلام میشد
فقط مشکلش اینه که کسی رو نداره که راهنماییش کنه
_خب فعلا تو هستی عزیزم
ولی خواهش میکنم زیاد دخالت نکن
سرشو برگردوندسمت شیشه وچیزی نگفت
چند دقیقه بعد رسیدیم
ریحانه رفت سر مزار باباومنم رفتم گل فروشی کنار مزار
دوتا شاخه گل خریدم و یه شیشه گلاب و رفتم پیش ریحانه
تقریبایه ساعتی بودنشسته بودیم که روح الله و علی هم به ما اضافه شدن
قران گوشیم رو باز کردم و یه یس و الرحمن خوندم
بعدش رفتم سر مزار بقیه شهداو براشون فاتحه خوندم
تموم ک شدن دوباره رفتم سر مزار بابا.
از روح الله وریحانه و علی خداحافظی کردمو رفتم خونه
قرار بود ریحانه بره خونه مادرشوهرش
دراز کشیدم تو حال و چفیه بابا رو گذاشتم رو صورتم
همه ی سلولام دلتنگیشونو فریاد میزدن
خیلی سعی میکردم ریحانه اشک هام رو نبینه ولی دیگه نمیتونستم تظاهر کنم به خوب بودن
دلم واسه خنده هاش؛ اخماش، جدی بودنش و لک زده بود
چقدر زودرفت از پیشمون
چقدر خاطره گذاشت برامون
بغضم ترکید و اشکام راهشون رو روی گونم پیدا کرده بودن و محاسنمو خیس میکردن
حس میکردم باهامه شاید هم کنارمه
لحظه لحظه هامو رصد میکنه
دهنم بی اراده باز شد و چیزی که همیشه ورد زبونش بود رو خوندم
(ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...)
هعی آقاجون
کجا رفتی تنها گذاشتی مارو
حالا من بدون تو چیکار کنم بابای خوبم
رفتم تو آشپزخونه و یه کتری گذاشتم رو گاز
بعد چند دقیقه صداش در اومد
دست گذاشتم به دستگیره فلزیش و گرفتمش
تازه فهمیدم دستش داغه و دستم رو سوزونده
کتری رو ول کردم رو سینک ظرفشویی وشیر آب سردرو باز کردم تا به دستام آب خنک بزنم
بیخیال چایی شدم
رفتم و دوباره نشستم سر جام
ایندفعه لپ تاپ رو باز کرده بودم و عکسامون رو نگاه میکردم
الهی من قربون اون شکل ماهت
دلم تنگ شده واست
احساس ضعف میکردم از گرسنگی
ولی حال و حوصله ی پختن غذا رو نداشتم.لپ تاپو بستم
پا شدم چراغ هارو هم خاموش کردم و دراز کشیدم تا بخوابم
#فاطمه
یک هفته گذشته بود
بابا نمیذاشت حتی پام رو ازخونه بزارم بیرون
مصطفی هم منو بلاک کرده بود
فکرکنم نه میخواست حرفامو بشنوه نه صدامو
هر چی بود بالاخره حرفامو زدم و الان راحت تر از قبل بودم
اونم دیگه کم کم باید کنار می اومد با این شرایط
داشتم پست های مختلف رو لایک میکردم و کپشن هاشو میخوندم که دیدم محسن یه پست جدید گذاشته
یه فیلم آپلود کرده بود
صبر کردم تا لود شه
مداحی بود
ولی با همه مداحیایی که تاحالا به گوشم خورده بود فرق داشت
انگار مداحش وقت خوندش از تمام احساسش استفاده کرده بود
از عمق وجودش میخوند!
ناخودآگاه دلم گرفت و چشم هام تر شد.راجب حضرت زهرا بود
کوتاه بود و دردناک
فکر کنم پنجاه بار این صوت یک دقیقه ای رو از نو گوش کردم
صدای مداح با اینکه با بغض وگریه همراه بودوغمناک،در کمال تعجبم باعث شدآروم شم
کم پیش میومد مداحی گوش کنم
راستش اصلا گوش نمیکردم
خیلی خوشم نمیومد
ولی این یکی یه جورخاصی نشسته بود به دلم
شایدبخاطر شعر یا نوع خوندش بود
بیخیالش نشدم
رفتم دایرکت محسن وگفتم
+سلام ببخشید میشه پست آخرتون رو کامل به تلگرام بنده بفرستید
تو پیج ها میگشتم تاجواب بده
۵ دقیقه بعد گفت
+سلام به این آی دی پیام بدید
یه آی دی ای روفرستاد
تلگرامم رو باز کردم وبراش یه نقطه فرستادم
یادم افتاد
اسم تو تلگرامم اسم خودمه
سریع تغییرش دادم
چندلحظه بعد یه فایل برام ارسال شد
پایینش نوشته بود"فایل صوتیش!
دان کردم وصدای گوشیم رو زیاد کردم
ازاون موقع به بعدقفل شدم رو این مداحی
گذاشتمش رواهنگ زنگم
این چند وقتی که بابا زندونیمکرده بود تو خونه خودمو با کارای هنری مشغول کرده بودم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم و #فاء_دآل
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_هشتاد_هشت
چاره ای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل کننده بگذره.
روزا پشت هم به کندی میگذشت
یه روز مثل تمام این چند هفته اخیرمنتظر موندم مامان اینا نهار بخور و برن تا من بیافتم به جون غذاها
تمام این مدت از بابام و نگاه سرزنش آمیزش فرار کردم
دلم براش تنگ شده بود
برای اون مهربونی همراه با جدیتش.
تو اتاق نشسته بودم و عکسای آلبومم رو نگاه میکردم
تا چشم هام به عکس های قشنگم میافتاد قربون صدقه خودم میرفتم
و دلم میخواست واسه یه بارم که شده میتونستم خودمو وقتی انقدی بودم بغل کنم
محو عکسا بودم که در اتاقم با شدت باز شد
از ترس آلبوم رو محکم بستم و رفتم عقب
قیافه شاد و شنگول مادرم بعد از این همه مدت جلو چشمام ظاهر شد.
یهو داد زد:
+فاطمه جونم
و پرید سمتم و بغلم کرد
مات و مبهوت نگاش میکردم
پشت سرش بابا اومد تو و یه لبخند پیروزمندانه هم رو لباش بود.
دلم میخواست بدونم چیشده!
که یهو مامان گف
+الهی قربونت برم دختر قشنگم من میدونستم بالاخره زحمتات به بار میشینه.
دیدی گفتم؟
نمیفهمیدم منظورشو.
دقت کردم که گفت
+مژده بده که قبول شدی !!!!
این حرف و ک زد دلم هری ریخت.
دیگه نفهمیدم ادامه حرفش چیه
فقط صداش تو سرم اکو میشد
"مژده بده که قبول شدی "
وای خدا باورم نمیشد.
یعنی میشد یه درصدحرفش راست بوده باشه؟
ینی میشد این همه زحمتم به باد فنا نرفته باشه؟
من واقعا قبول شده بودم؟
وای یا حضرت زهرا
مامان هولم داد و
+هییی تبریک میگم بت قشنگم
تازه به خودم اومدم
بابا چند قدم اومد نزدیک تر
نشست پیشم دستشو دراز کرد سمتم که روم رو برگردوندم
صورتم از ترس جمع شده بود
دوباره میخواست بزنه؟
صورتمو بین دوتا دستاش گرفت
برگشتم سمتش
چشامو بستم که نبینم چجوری میزنه
دیدم داره رو گونمو نوازش نیکنه
دقیقا همونجایی که زده بود
دست دراز کرد سمتم
+مبارکت باشه دخترم بهت تبریک میگم
وای خدایا باورم نمیشد
این بابام بود؟
همونی که دیروز مثل پشه زیر دست و پاش له شدم؟
خم شد سمت صورتم
منو بوسید
+ببخشید خانم دکتر
من ازتون عذر میخام بابت رفتارم
مامان رفت بیرون اتاق و چند دقیقه بعد با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی برگشت
هنوز تو بهت بودم
گل رو گذاشت رو تختم و در جعبه شیرینی و باز کردو
+تو باعث افتخار مایی عزیزکم
عجب
تا دیروز مایه سرافکندگیشون بودم
یهو شدم مایه افتخار
یه پوزخند یواشکی زدم
بابا پا شد و از اتاقم رفت بیرون
مامان خم شد و سرمو بوسید
یه شیرینی گذاشت تو دهنم
خواست از اتاق بره که جیغ زدم
_وایییی منننن قبول شدمممم
پا شدم و خودم رو پرت کردم رو تخت
تخت بالا پایین شد
وایستادم و دو سه بار پریدم روش
مامان با تعجب داشت نگام میکرد
+وای یا موسی بن جعفر احمدآقا بیا ببین بچت داره چیکار میکنه خدا رو شکر جوابِ اقا مصطفی رو اونجوری دادی وگرنه ابرومون میرف پیششون
با شنیدن اسم مصطفی دوباره بدبختیام یادم اومد
ولی بدون توجه بهشون دوباره پریدم رو تخت
صدای خنده های بابا از پایین شنیده میشد
با خنده هاش منم میخندیدمو جیغ میزدم
اومدم جلوی اینه و چهارتا حرکت موزون در اوردم که مامان گف
+یا لَل عجب تو چرا انقد خلی؟
جوابشو با صدای خنده های بلندم دادم
وای خدایا شکرت
من دوباره شدم همون فاطمه ی خل و چل
همون که صدای خنده هاش گوش دنیا رو کر میکرد
بیخیال خل بازی شدم
لپ تاپمو باز کردم و رفتم سایت سازمان سنجش
شماره و رمز ورود و بقیه ی چیزا رو وارد کردم تا صفحم بالا بیاد
با دیدنش دوباره کلی ذوق کردمو جیغ کشیدم
رفتم ببینم درصدا رو چجوری زدم که تلفنم زنگ خورد
جواب دادم
ریحانه بود
_الو سلام ریحوننن!
+سلام خوبی؟خودتی فاطمه؟کبکت خروس میخونه؟چیشده؟
نکنه قبول شدی؟
جیغ کشیدم و
_ارههههه ریحوننن جونمم ارهههه عشقممم اره الهی فدات بشم
قبوللل شدممممم
تو چیکار کردی!.؟
+بح بح چه کردی تو دختر
مبارکت باشه الهی
هیچی منم تقریبا همونی ک میخواستم قبول شدم
_علوم آزمایشگاهی؟
+اره دیگه چه کنیم
مثل شما خرخون نیسیم که
البته شبانه قبول شدما
_اها منم تبریک میگم بهت
الهی همیشه موفق باشی
میای بریم بیرون؟
+میای مگه
_ارره بریم سر مزار بابات
+عه؟باشه
_با کی میای؟
+من تنها دیگه
_داداشت چی پس؟
+نه اون تهرانه ک
از جوابش پکر شدم ولی سعی کردم ضایع بازی در نیارم ادامه دادم
_خیلی خب
کی بریم؟
+پنج عصر خوبه؟
_عالی
+باشه پس میبینمت
_حتما پس فعلا
+فعلا عزیزم. خدانگهدار
_خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و دراز کشیدم رو تخت ومشغول چک کردن رتبه و درصدام شدم
به قلم 🖋
#غین_میم و #فاء_دآل
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_هشتاد_نه
به قیافم تو آینه نگاه کردم
آماده بودم
چادرم رو سرم کردم
ولبه های روسری مشکیم رو هم صاف کردم
بوی خوش ادکلنم اتاق و پر کرده بود بس که با فاصله زدم
گوشیم رو برداشتم
این بار مانتو قهوه ایم جیب نداشت و مجبور شدم گوشیم رو دستمنگه دارم
به مامان هم گفتم کجامیخوام برم و ازش خداحافظی کردم
امروز بهتر از روزای قبل بودم
نصف مسیر رو پیاده رفتم
هم پاهام درد گرفته بودو هم دیر شد
واسه همین ترجیح دادم بر خلاف میلم تاکسی بگیرم
داشتم به این فکر میکردمم چی میشد حداقل برای یه مدت کوتاه همه غم هام محو میشد
وقتی رسیدیم کرایه رودادم وپیاده شدم
با شوق رفتم طرف ریحانه
نشست بود کنار قبر پدرش وسرش رو پاهاش بود
متوجه حضورم نبود
کنارش نشستم و دستم روگذاشتم رو شونه اش که سریع برگشت سمتم
با دیدنم یه لبخندی زد وگفت
+ سلام با کی اومدیی؟
_سلام بر تو ای دختر زیبای من با پاهایم آمده ام
+خداروشکرکه خل شدی دوباره
خندیدم و محکم بوسیدمش ک صداش بلند شد
با دستم روسنگ قبر زدم و فاتحه خوندم
یهو یاد چیزی افتادم وزدم روصورتم و گفتم ای وای میخواستم گل بخرم بزارم رو مزارشهدا
+خب حالا اشکالی نداره دفعه بعد بخر
_اخه شایدهمیشه بابا اینا اینطوری نباشن باید ازفرصتام استفاده کنم
اینجا گل فروشی نزدیک نداره؟
+داره ولی خیلی نزدیک نیستا
_اشکالی نداره میرم زودمیام
چیزی نگفت و با لبخند بدرقه ام کرد
میخواستم فقط امروز رو به چیزای بد فکر نکنم
قدم هام رو تندکردم و باراهنمایی این و اون گل فروشی روپیداکردم
هرچی گل سرخ رنگ به چشمم خوردرو برداشتم
حساب کردم وبا همون لبخند که از لبام یه لحظه امکنار نمیرفت برگشتم
به یکی ازبزرگترین آرزهام رسیده بودم
حق داشتم خوشحال باشم
دلم میخواست به همه ی دنیا شیرینی بدم
ازدورریحانه رودیدم که یه کتابی دستشه و داره میخونه
وقتی نزدیک ترشدم فهمیدم قرآنه
با تعجب نگام کردوگفت
+فاطمهه کل مسیر رودوییدی؟
_نهه چطور؟
+خیلی زودرسیدی
خندیدم ودوباره نشستم کنارش
گوشیم رو گذاشتم کنارشو
چندتا شاخه گل تو دوتادستم گرفتم
بلندشدم ک گفت
+کجا
_میرم ایناروبزارم روسنگ قبرشهدا
توهم بقیه روبزار
+آها باشه یه چند صفحه مونده تموم شه میام
ازریحانه دورشدم ورسیدم به اولین شهید
به عکسش نگاه کردم و بعدگل رو گذاشتم رومزارش
وقتی به چهره هایی که جوون بود میرسیدم
تاریخ تولد و شهادتشون رو نگاه میکردم تابفهمم چند سالشونه
گلای تو دستم تموم شده بود
به اطرافم نگاه کردم تا ببینم ریحانه اومده یانه
وقتی کسی رو ندیدم رفتم سمت قبر پدرش
غروب شده بود وهوا به تاریکی میرفت
باید عجله میکردم خیلی کند بودم
وقتی نزدیک شدم متوجه حضور یه مردی کنارریحانه شدم
به خیال اینکه روح الله ست جلو رفتم
سرش پایین بود
الان که نزدیک تر شده بودم فهمیدم هیکل و موهاش هیچ شباهتی به روح الله نداره
چند قدم رفتمجلو
سرش رو که بالاآورداحساس کردم یه لحظه پاهام بی حس شد
داشتم میافتادم ولی تونستم خودم رو واسه حفظ آبرومم که شده نگه دارم
با یه لبخند که تضاد زیادی با چشمای خستش داشت وتمام سعیش ،رو پنهان کردنش بودنگام کرد
چقدر دلم میخواست یه باردیگه لبخند روروی صورتش ببینم
فکر میکردم توهم زدم خیلی هل شده بودم
چرا میخندید؟
تمام تلاشام رودوباره بر باد دادم
غرورالکی
وقارالکی
خانومی الکی
وخلاصه هرچی که تاالان واسه یاد گرفتنش خودمو هلاک کرده بودم
همه ازیادم رفت
سرش روانداخت پایین و سلام کرد
با صدای سلامش به خودم اومدم ومثل خودش جواب دادم
ریحانه شرمنده گفت
+فاطمه جون ببخشید دیر کردم محمد یهویی پیداش شدحواسم پرت شد
جایی که بودم باعث قوت قلبم بود
از چندتا شهیدگمنامی که تازه رو قبرشون گل گذاشته بودم والتماسشون کردم که منو به آرزوم برسونن خواستم بهم ارامش بدن صدای تالپ تولوپ قلبم اجازه نمیداد فکرکنم
بعدازچنددقیقه تونستم مثل قبل آروم شم گفتم
_اشکالی نداره بیا بریم بقیش رو بزاریم
+باشه راستی گوشیت زنگ خورد
_عه ندیدی کی بود
+مادرت بودولی جواب ندادم
خواستم بگم باشه بعد بهش زنگ میزنم که صدای آرامشبخشی که گذاشته بودم روآهنگ زنگم مانع شد
گوشیم روسنگ قبربود
سریع برداشتمش و جواب دادم
_سلام
+سلام فاطمه جون من دارم میرم بیمارستان بیامدنبالت
_الان
+اره دیگه شب شدا بابات خوشش نمیاد زیاد بیرون بمونی
نگام به گلا افتاد و گفتم
_آخه الان که
دلم میخواست بیشتر بمونم من تازه محمد رو دیده بودم نمیخواستم این فرصت رواز دست بدم
ولی چاره ای نداشتم
+باشه بیا
+چنددقیقه دیگه میرسم فعلاخداحافظ
ناراحت گوشیم روقطع کردم
دوباره توجه ام به محمدجلب شدحس کردم داشت چیزی به ریحانه میگفت وبا دیدن من ادامه نداد
ریحانه گفت
+چیشد فاطمه جون میخوان بیان دنبالت
با لبولوچه ای اویزون گفتم
_اره
بہ قلمِ🖊
غین_میم💙و #فاء_دآل 💚
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_نود
دستش رو گذاشت روبازوم و گفت :
+بهشون زنگ بزن ،بگو ما میرسونیمت نگران نباشن خیلی دیر نمیشه.
با اینکه تو دلم عروسی به پا کرده بودم گفتم:
_نه بابا چرا به شما زحمت بدم داره میاد دیگه.
ریحانه اخم کرد و گفت :
+حرف نباشه زنگ بزن .
_آخه...
+آخه بی آخه بدو
زنگ زدم به مامان.
خداروشکر قبول کرد، فقط تاکید داشت دیر نکنم
ریحانه یه نیمچه لبخندی زد وگل هارو برداشت
چندتا شاخه از دستش گرفتم و دوباره گذاشتم رو سنگ قبر پدرش
هی میخواستم به محمد نگاه کنم ولی نمیشد
میترسیدم مچم رو بگیره و دوباره مثل اوایل باهام لج شه.
ازش دور شدیم و روی همه ی قبرا گل گذاشتیم
با صدای اذان ریحانه دستم رو گرفت و گفت :
+وضو داری؟
+نه
_خب اشکالی نداره بیا بریم وضو بگیر بعد بریم تو حسینیه نماز بخونیم
دستم رو کشید و با خودش برد
داشتیم از کنار محمد رد میشدیم که از جاش بلند شد و گفت :
+ریحانه جان
ریحانه ایستاد
وقتی نگاهشون رو به هم دیدم
تازه تونستم محمد رو برانداز کنم
چشم هاشو دوخته بود به ریحانه و
ازش پرسید:
+کجا؟
که ریحانه گفت :
_میخوایم وضو بگیریم داداش
لباسش و تکوند و گفت صبر کن منم بیام.
ریحانه متعجب پرسید :
+مگه وضو نداری؟
محمد گفت :
_دارم
اومد کنارمون ریحانه هم دیکه چیزی نپرسید
که محمد بعد چند لحظه سکوت ادامه داد:
+ شب شده اون سمت تاریکه
پشت حسینیه هم که شرایطش رو میدونی عزیزم ...!
ریحانه گفت:
+بله چشم
محمد کنار ریحانه راه می اومد
به ریحانه نزدیک شدم و گفتم :
+چیشد ؟
آروم لبخند زد و گفت هیچی بابا داداشم میترسه لولو بخورتمون
فکر نمیکردم دستشویی انقدر فاصله داشته باشه
مسیر تاریکی هم داشت
محمد بیرون ایستاد و منو و ریحانه سریع رفتیم تو
ریحانه منتظر موند وضو بگیرم
پرسیدم :
+ریحانه جون تو همیشه وضو داری؟
+من نه در این حد سعادت ندارم ولی محمد همیشه با وضوعه
من چون داشتیم میومدیم اینجا وضو گرفتم.
نمیدونستم چجوری لبخندم رو جمع کنم
لبخندی که سعی کردم پنهونش کنم از چشم ریحانه دور نموند
سریع وضو گرفتم واومدیم بیرون .
تا اومدیم بیرون چشمم خوردبه تابلوی روبه روم.
یه فلش زده بود و بالاش نوشته بود "غسالخانه"
یخورده اونور تر رو که نگاه کردم یه تابوت چوبی جلوی یه دردیدم
تنم از ترس مور مورشدم
نگاهم خیره موندبه نوشته
از بچگی از هرچی که به مرده ربط داشت میترسیدم
نگاهم برگشت به محمد که دیدم نگاه اون هم به منه
از ترس و هیجان این نگاه
دستام یخ شد
بی اراده به محمدچندقدم نزدیک تر شدم که ریحانه هم اومد
قدم هام رو باهاشون میزون کرده بودم که عقب نمونم
داشتم از ترس هلاک میشدم ولی با این حال سعی کردم مثل ریحانه رفتار کنم
بالاخره رسیدیم به حسینیه و نمازمون رو خوندیم
دلم نمیخواست انقدر زود ازشون جدا شم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_نود_یک
به کوچه نگاه کردم و گفتم:
+دستتون دردنکنه همین جا نگه داریدنزدیکه میرم خودم.
بدون توجه به حرفم کوچه رو ردکرد وپیچید تو کوچه دومی که خونمون بود
برام سوال شد وقتی میدونست چراپرسید دیگه
جلوی در خونه نگه داشت
با ریحانه پیاده شدیم
ّبغلش کردم و ازش تشکر کردم
وقتی نشست با اینکه از خجالت در حال آب شدن بودم
خم شدم و از شیشه باز طرف ریحانه گفتم:
_ببخشید زحمت دادم بهتون
دستتون دردنکنه خداحافظ
بدون اینکه نگاه کنه بهم گفت:
+خدانگهدار.
سریع ازشون دور شدم و خداروشکر کردم از اینکه تونستم بدون سوتی دادن این چندتا و جمله روبهش بگم
#محمد
دلم نمیومد بعد فوت بابا ریحانه رو تنها بزارم واسه همین تا وقتم آزاد میشد برمیگشتم شمال
مثل دفعه های قبل تا رسیدم رفتم سمت مزار بابا
با دیدن ریحانه تعجب کردم آخه امروز پنجشنبه نبود
بهم گفت که با دوستش اومده، گفت شبانه قبول شده
سرش و بوسیدم و تبریک گفتم بهش که یه دفعه گفت:
+راستی فاطمه هم پزشکی قبول شده.
چیزی نگفتم که خودش ادامه داد: +باباش اینام انقدر خوشحال بودن که بیخیال قهر و دعواشون شدن و اجازه دادن بیاد بیرون بالاخره
بازم سکوت کردم
ریحانه از تمام اتفاقایی که تو چند روز نبودم رخ داد برام گفت
گرم صحبت بود که با شنید صدام دوتامون ساکت موندیم
یه گوشی از رو چادرش برداشت
وقتی جواب نداد به تماس گفتم:
_گوشیت روعوض کردی؟چرا جواب نمیدی؟اتفاقی افتاده؟
با تعجب گفت:
+گوشی من نیست که واسه فاطمه است.
کلی فکر به ذهنم هجوم اورد.
این مداحی رو ازکجاگرفت؟
شاید بچه ها گذاشتن تو کانال هیات!
میدونه من خوندم؟
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_نود_دوم
چرا باید بین این همه مداحی اینو بزاره آهنگ زنگش؟
ریحانه مثل همیشه فکرم روخوند و گفت:
+مطمئن باش نمیدونه تو خوندی !
نگاهش کردم و بعدچند ثانیه گفتم:
_ازش بپرس ولی حواست باشه اگه نمیدونست چیزی نگی بهش.
+واا محمد چی بپرسم ازش زشته.
_کجاش زشته .حالا خودش کجاست
باانگشت اشاره اش به سمتی اشاره کرد
رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به دختری که زل زده بود به سنگ قبر مزار شهدا
پشتش به من بود و قیافش رو نمیدیدم
چند ثانیه سر هر قبر می ایستاد و چندتا شاخه گل روشون میزاشت
به قسمت شهدای گمنام که رسید نشست.
نگاهم رو از روش برداشتم
شروع کردم به درد دل کردن با بابا
صدای قدم هایی باعث شد سرم رو بالا بیارم
چشمم خورد به دوتا چشم که کم مونده بود از کاسه بیرون بزنه
با دیدن قیافه گیجش خندم گرفت
هیچی تواین مدت نتونسته بود باعث لبخندم شه
داشتم به این فکر میکردم با اینکه این دختر با اولین باری که دیدمش خیلی خیلی تفاوت داره ولی هرکاری کنه بازم گیج میزنه
سلام کردم آروم جوابم روداد
داشتن باهم حرف میزدن حواسم به حرفاشون نبود که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد
بهش نگاه کردم تا ببینم عکس العملش چیه.خیلی عادی بود.
از نوع حرف زدن و قیافه آویزونش فهمیدم قضیه چیه
طوری که متوجه نشه به ریحانه گفتم: _بهش بگو ما میرسونیمش.
ریحانه با تعجب نگاهم کرد حدس زدم براش عجیب بود چطور قبلنا زار میزد و التماس میکرد و الان خودم گفتم
تماسش که تموم شد ریحانه چیزی رو که گفتم و بهش گفت
دلم میخواست تنها باشم
چندتا شاخه گل و رو قبر بابا گذاشت و با ریحانه دور شدن
شخصیت این دختر فکرم رو مشغول کرده بود
دیگه حس بدی بهش نداشتم
برام جالب شده بود
وقتی رفتن فرصت پیدا کردم واسه خلوت کردن با بابا
بعد از چند دقیقه متوجه شدم دارن نزدیک میشن
اشکام رو پاک کردم و بلند شدم گفتم شاید میخوان برگردن
از ریحانه پرسیدم که گفت میخواد وضو بگیره
دستشویی از اینجا فاصله داشت و چون خلوت بود و هواهم تاریک شده بود نتونستم بزارم تنها برن
همراهشون رفتم و منتظر موندم تا وضو بگیرن و بیان
چند دقیقه گذشت وفاطمه اومد بیرون
با بهت زل زده بود به پشت سرم
فهمیدم داره به چی نگا میکنه
با دیدن قیافه ترسیدش دوباره خندم گرفت
اصلا دلم نمیخواست بخندم ولی خندم میگرفت دست خودم نبود
تونستم چهره جدیم رو حفظ کنم نگاهش برگشت سمتم که با اومدن ریحانه رفتیم سمت حسینیه
نمازم رو خوندم ومیخواستم زیارت عاشورا هم بخونم که یاد فاطمه افتادم.
واسه اینکه دیرش نشه گذاشتم واسه یه وقت دیگه و از حسینیه خارج شدم.
منتظرم ایستاده بودن کفشامو پام کردم ورفتم سمت ماشین
نشستم توش
ریحانه و دوستشم عقب نشستن
خونشونو بلد بودم ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم
نگاهم به جاده بود که دوباره با شنیدن زنگ موبایلش افکارم بهم ریخت
به ریحانه نگاه کردم و بهش یاداوری کردم بپرسه
ریحانه ازش پرسید
گوش هام رو تیز کردم و منتطر جوابش موندم
با جوابی که داد نتونستم جلو لبخندم و بگیرم
از صداقتش خوشم اومد آدم چند رویی نبود و به راحتی میشد خوندش.
ساده بود و بی شیله پیله یه شیطنت ریزی هم تورفتارش داشت
بعد چند لحظه دوباره ادامه داد.
انقدرصادقانه حرف میزد که مطمئن شدم دروغ نمیگه
با تعریف هاش خوشحال شدم و بیشتر خندم گرفت
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_نود_سه
انقدر صاف و ساده بود که تحت تاثیرش قرار گرفتم و برای چند دیقه شدم محمد چند ساله پیش
نفهمیدم چرا شیطنتم گل کرده بود
یه مداحی دیگه که خودم خونده بودم و پلی کردم
برام عجیب بود چطور نفهمیده اینارو من خوندم
سرعتم روکم کردم تا جایی که ضایع نباشه
منتطر بودم ببینم چه واکنشی نشون میده
چند لحظه گذشت و کاری نکرد
داشتم به عقلش شک میکردم که با سوالی که از ریحانه پرسید دوباره خندم گرفت
عذاب وجدان گرفته بودم دلم نمیخواست تا مدتها بخودم اجازه خندیدن بدم ولی وجود این دختر باعث میشد بی اراده خندم بگیره
ترسیدم ریحانه سوتی بده واسه عوض شدن بحث با اینکه میدونستم ازش پرسیدم از کدوم سمت باید برم
میخواست خودش بره
توجهی به حرفش نکردم و رسوندمش جلو خونشون
پیاده شدن
ریحانه اومد و نشست رو صندلی کنارم
دوباره صدای ضعیفش به گوشم خورد
از اینکه دقتم روش زیاد شده بود کلافه شدم
بدون نگاه کردن بهش خداحافظی کردم و حرکت کردم سمت خونمون
یخورده از مسیر روکه رفتیم ریحانه برگشت سمتم و صدامکرد:
+محمد
_جان
+مشکوک میزنیا
_چطور؟
عجیب نگام میکرد
+محمد
_جان
برگشتم سمتش تا ببینم چرا سکوت کرد
با نگاهی که پر از سوال بود خیره بود بهم
میدونستم چی تو ذهنش میگذره که
گفت هیچی و نگاهش و برگردوند
انگار که چیزی یادش اومده بود دوباره برگشت سمتم:
+اگه بازم ازم پرسیدچی بگم بهش ؟نگم تو خوندی؟
اصلا چرا باید صدای تو باشه رو گوشیش
من خوشم نمیاد خب
بی اراده لبخمد زدم وجوابی ندادم داشتم به این فکر میکردم که چرا حالم بهتراز قبل شده
شاید بخاطر این بود که از پیش بابا برمیگشتم
ولی من که همیشه بعد از اینکه از مزار مامان و بابا برمیگشتم دلم بیشتر میگرفت
شاید بخاطر شهدا بود
ولی تهرانم که پیش شهدا بودم
شاید از این خوشحال بودم که یکی که مثل ما نبود داره هم شکلمون میشه
جوابی برای سوالم پیدا نکرده بودم
از این همه فکر سرم درد گرفته بود
ترجیح دادم فعلا به چیزی فکر نکنم که ریحانه دوباره گفت:
+محمد با تواما اگه پرسید بازم چی بگم
نگاهم به جاده بود بعد یه مکث طولانی بهش نگاه کردم و گفتم:
_خب راستش روبگو
ریحانه یه لبخند شیطون زد
به قیافه بامزش خندیدم و لپش و کشیدم
قرار بود روح الله امشب بیاد خونه ی ما
ریحانه آبگوشت بار گذاشته بود
میخواستم یخورده استراحت کنم که دوباره برگردم تهران
ناخودآگاه پرسیدم
_ریحانه دوستت چیزی نگفت دیگه؟
+نه چی بگه
_چه میدونم نپرسید مداحش کیه؟
+نه نپرسید
_عجب
تشکرهم نکرد از اینکه رسوندیمش؟
+جلو خودت گفت دیگه چی بگه
_اها دیگه چیزی نگفت
+اه چقد سوال میپرسی
نه نگفت دیگه اصن گفته باشه هم به تو چه
جریان چیه؟مشکوک میزنی محمد!؟
اتفاقی افتاده؟
_ن. چ اتفاقی
+چ میدونم والله
_ب کارت برس بزار بخوابم
+وا
چش غره داد و رفت تو آشپزخونه
سرم درد گرفته بود دوباره
یه استامینیوفن خوردم و چشامو بستم تا بخوابم
#فاطمه
ریحانه اینا واسه چهلم باباش مراسم داشتن زنگ زده بودو منم دعوت کرد
ولی ما دقیقا همون روز قرار بود واسه یه سفرِ یکی دو روزه با خاله جون سمیه اینا بریم کوه
دلم نمیخواست باهاشون برم
قطعا اگه منوبااین حجاب میدیدن مسخرم میکردن وسوال پیچ
طبق قولم هم نمیتونستم چادر نزارم چون میشد پیمان شکنی با کسی که خیلی کارش درسته
لباسام رو جمع کردم و ریختم تو ساک
مامان اینا تقریبا اماده شده بودن
چادرم رو سرم کردم و نشستم تو ماشین
چند دقیقه بعد بابا و مامان با وسایلا اومدن و نشستن
بابا استارت زدورفت از خونه بیرون
دیتای موبایلمو روشن کردم و رفتم اینستاگرام
اینکه اسم اون مداح چی بود خیلی ذهنمو درگیر کرده بود
نمیدونم چرا ولی حس میکردم آشناست برام
اینستاگرامو بستم و رفتم تلگرام
هنوز پیام های محسن زو حذف نکرده بودم
رفتم پی ویش و گفتم
_سلام
انگار منتظر بود یکی بهش پیام بده
فورا سین کرد و گفت
+و علیکم شما
_خسته نباشین من همونیم که گفتم برام اون اهنگ و بفرستید
+اهنگ؟منظورتون مداحیه بله امرتون؟
از سوتی خفنی که داده بودم حرصم گرف
ازین خراب تر نمیشد یعنی
_میشه بپرسم مداح اون مداحی کیه؟
+فکر نمیکنم بشناسید
از بچه های هیئتمون
بیشتر کنجکاو شدم
_میشه اسمش رو بگید
سین نکرد
حدود نیم ساعت گذشت.همش تو فکر این بودم که کی میتونه باشه
بعد از چهل دیقه پیام داد
_حاج محمد دهقان فرد
با این حرفش انگار رو صورتم آب داغ ریختن
یهو همه ی وجودم آتیش گرفت محکم زدم وسط پیشونیم و بلند گفتم
_وای بدبخت شدم
بابا از تو آینه نگام کرد
+چیشد
_هیچی
یخورده نگام کرد و بعد ازم چشم برداشت
قلبم داشت از سینم میزد بیرون
چرا من باید همیشه بدبخت باشم
چرا همیشه خودم همه چیو خراب میکنم
مگه داریم آدم بدشانس تراز من .لابد با اون حرفام وای
محمد از من متنفر تر شده
وای خدای من چقدر بدبختم اخه
آبروم رفت حتی تو چشم هاشم نمیتونم دیگه نگاه کنم.
به قلم
#غین_میم و #فاء_دآل
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_نود_چهار
پس بگو بدبخت همش داشت به شاس بازیم میخندید و مسخرم میکرد
ای وای من.
کل راه تو این فکر بودم که الان محمد چی فکر میکنه راجع بهم .
خیلی اوضاع احوال داغونی بود
دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار.
یک ساعت از اینکه تو ماشین نشسته بودیم میگذشت.
به جاده نگاه کردم.
نزدیک خونه خاله اینا شده بودیم
چادرمو درست کردمو خودمو تو دوربین موبایلم نگا کردم.
به به.
تو نگاه کردن به جوشای صورتم که بدون کرم پودر زیاد بدم نبود غرق بودم که ماشین ایستادو بابا گف:
+پیاده شین.رسیدیم
مامان پیاده شد
منم پیاده شدم و کولم رو از صندوق برداشتم.
در خونه ی خاله رو زدم که باز کنه.
چند ثانیه گذشت که اقا محمود شوهر خالم درو باز کرد.
باهاش سلام و علیک کردم و رفتم تو
#محمد
حال روحی روانیم داغون بود!
حتی بعد از چهلم بابا تنها ترم شده بودم.
واقعا هیچکی نبود!
هیچی!
هیچ حس و حالی نداشتم.
دیگه بیشتر تهران بودم و خیلی کم برمیگشتم شمال.
ولی دلم واسه ریحانه خیلی میسوخت. بعد از پدر و مادرش پناهش ما بودیم.
بعد از اون تصادف مضخرف همه ی زندگیشو از دست داده بود.
مادر،پدر،خانواده.
حالا که یک دفعه همه ی مارو هم از دست داده بود.
نمیدونم یه دخترِ ۱۸، ۱۹ ساله چقدر توان داره و میتونه تحمل کنه.
یادمه بعد از فوت مامان حتی افسردگی گرفته بود ولی نمیدونستم با شهادت بابا کنار اومده یا نه.
فقط حضرت زهرا باید کمکش کنه.
همه ی دل نگرانیم از این به بعد اون بود.
باید زودتر میرفت سر خونه زندگیش!
چون من نبودم اکثرا بود خونه ی مادرشوهرش.
هر وقتم که میگفتم بره خونه داداش علی از خجالت گریش میگرفت.
دلم براش میسوخت.
هر چند وقت یکبار با روح الله تماس میگرفتم و میگفتم که حواسش خیلی به ریحانه باشه.
خدارو شکر که روح الله بچه ی خوبی بود و ریحانه هم خیلی دوستش داشت.
ولی بیشتر از جانب خانواده ی روح الله میترسیدم.
روزهای تکراری پشت سرهم میگذشت وشاید هیچی نبود که حالمو رو به راه کنه.
آرومم کنه.
فشارهای روم زیاد بود.
از این طرف داغ بابا و مامان.
از طرف دیگه حال بد ریحانه!
و از طرف دیگه حال بد خودم.
دم دمای اذان مغرب بود.
دیگه حال و هوای خونه برام تهوع آور شده بود
وضو گرفتم یه لباس خیلی ساده پوشیدم ورفتم سمت مسجد ارگ هیئت حاج منصور.
#فاطمه
از هفته ی بعد باید میرفتیم دانشگاه.
ریحانه هم دانشگاهی که میخواست ثبت نام کرده بود.
حدود یک ماه و خوردی میشد که نه ریحانه رو دیدمنه محمد!
خیلی دلم براشون تنگ شده بود.
تلفنمو برداشتم و زنگ زدم به ریحانه و گفتم ک امروز کسی خونه نیست و دعوتش کردم که بیاد خونمون.
خودمم رفتم بازار تا یه چیزی بخرم واسش.
تو راه یه بوتیک دیدم که پر از روسریای جور واجور و رنگارنگ بود.
یادم اومد که هنوز مشکیاشو در نیاورده.
رفتم تو بوتیک.
دونه دونه روسریاشو دیدم و دنبال یه چیز شیک میگشتم که هم ایستادگیش خوب باشه هم قوارش بزرگ.
چشمم خورد به یه روسری نخی که حاشیه دوزی شده بود.
بازش کردم.
از لطافتش خوشم اومده بود
رنگش لیمونی بود و حاشیش سورمه ای با گلایِ ریزِ سبز و صورتی و نباتی و لیمویی.
خیلی ازش خوشم اومد.
از تصور صورت ریحانه توش به وجد اومدم.
گذاشتمش رو میزو
_بیزحمت ببندین برام میبرمش.
خانومه روسریو تا کرد و گذاشت تو نایلکس.
از تو کیفم کارتمو در اوردمو دراز کردم سمتش و گفتم:
_بفرمایید
از بوتیک زدم بیرون.
رفتم سمت خونه.
یه شلوار کرم جذب پوشیدم با یه بندیِ سفید
خیلی کم آرایش کردم و موهامو آزاد گذاشتم
دمپایی رو فرشیم رو دراوردمو پام کردم
یه خورده به خودم عطر زدم و رفتمپایین تو آشپزخونه
لازانیا و موادشو در اوردمو مشغول پختن شدم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_نود_پنج
لازانیا رو گذاشتم تو فر که ایفون زنگ خورد.
در رو باز کردم و مننظر موندم تا بیاد تو و در رو بنده تا من برم بیرون.
چون لباسم پوشیده نبود.
در رو که بست پریدم بیرون و بغلش کردم.
_بههه بههه ریحون خودم
قدم رنجه فرمودید
زیر پا نگاه کردین
کجایی شما دختر پیدات نیستتت.
من که دلم برات یه ذره شد.
یه لبخند تلخ زد و گفت:
+ما اینجاییم. شما نیسی.
بی معرفت خان. چرا سر نمیزنی بهم؟
_والله که ما خجالت میکشیم.
خونه ما خالیه تو نمیای بعد اونوقت من مزاحم بشم.
+خونه مام خیلی وقته خالیه.
درشم همیشه به روت بازه.
شاید چیزی نداشته باشیم پذیرایی کنیم
ولی در خانه ی ما اگر غذا نیست صفا هست.
بلند خندیدم و گفتم:
_راحت باش کسی خونه نیست.
چادرش رو در اورد که دیدم بازم مانتو مشکیش تنشه.
_تو هنوز مشکیتو در نیاوردی؟
+نمیتونم به خدا
_عه این چ کاریه که میکنی.
به خدا تازه عروسی خوب نیست دیگه شگون نداره.
تازه بابای خدا بیامرزت هم راضی نیس ب خدا اینجوری خودتو اذیت کنی.
بغض کرد.
نشوندمش رو مبل و خودم رفتم تو اتاقم تا روسری ای ک براش خریدم رو بیارم.
اومدم پایین و
_چشم هاتو ببند دست هات رو باز کن
ریز خندید و کاریو ک گفتم کرد
لپشو بوسیدم و روسریو گذاشتم تو دستش که چشم هاشو باز کرد و گفت:
+این چیه؟
_ناقابله!ماله شماس
+نه بابا
اصلا واسه ی چی؟
به چه مناسبت؟
_دوستی و هدیه دادن ک مناسبت نمیخواد
+من نمیتونم قبول کنم ازت
این چ کاریه آخه؟
روسری رو از دستش کشیدم و گفتم:
_خب ب درک.
دو تا گوشه ی روسری رو روی هم گذاشتم و روسری روی سرش رو در اوردم ک داد زد:
+عه چیکار میکنی
_به تو چ.
روسری روگذاشتم سرش و گفتم:
_حق نداری در آریش.
+فاطمه گفتم ک نمیتونم به خدا
_چیه همش مشکی میپوشی
بسه دیگه زشته.
+به خدا دلم نمیکشه رنگی سرم کنم.
_ولی اینو نمیتونی در بیاری.
وای تو رو خدا نگاهه کنن چقد ماه شده
خندید و:
+جدی میگی؟
_وایییی اره
دوباره بوسیدمش و
برو تو اتاقم ببین خودت رو تو اینه.
+حالا باشه بعدا
_داداشتم مث تو مشکی میپوشه هنوز؟
+نه بابا. اون فقط چند روز اول مشکی تنش بود.
میگه مکروهه دیگه !
نمیپوشه.
ب جاش سرمه ای یا رنگای تیره میپوشه.
_خب توی خل ازش یاد بگیر.
ببین چقد فهمیدست.
ریحانه چشم هاش گرد شد که گفتم :
_ن جا برادری گفتم.
نمیدونم کجای حرفم خنده داشت که ریحانه زد زیر خنده و با داد و بیداد میخندید.
خوشحال شدم از اینکه تونستمبخندونمش
+خدا نکشتت فاطمه.ترکیدم من.
یه لبخند تحویلش دادم و:
_برم یه چیزی بیارم برات تشنه و گشنه
+خو حالا از سومالی نیومدم ک
بشین خودتو ببینیم.
_باشه حالا.
رفتم تو آشپزخونه.
لازانیا رو از فر در اوردم.
چایی رو ریختم تو استکان و با شکلات و شیرینی تو سینی گذاشتم و بردم براش
یکم نشستیم و باهم حرف زدیم .
صحبت دانشگاه شد که ریحانه گفت:
+نمیخوام برم دانشگاه.
با تعجب گفتم:
_عه چرا؟
+همینجوری. حس خوبی ندارم بهش.
_اتفاقی افتاده؟
چیزی شده ک به من نمیگی؟
+نه بابا چه اتفاقی! گفتم کلا نرم دانشگاه.
_خب پس چیکار میکنی!؟
+گفتم اگه بشه برم حوزه
_عه مثل شوهرت آخوند بشی؟
خندید و :
+اره.
یکم که گذشت تلفنش زنگ خورد.
با استرس جواب داد.
یه چیزایی گفت و بعدش قطع کرد.
+خب فاطمه جون عزیزم من باید برم.
_عه کجا بری من غذا درست کردم
+ن بابا غذا چیه.روح الله دم در منتظره
_ای بابا
باشه پس یه دیقه صبر کن تا بیام.
رفتم تو اشپزخونه و یه برش بزرگ براش لازانیا گذاشتم تو ظرف غذا .
ظرف رو گذاشتم تو نایلون و دادم دستش.
_بفرماید ریحون جونم.
+عه اینکارا چیه زحمت کشیدی.
باشه خب خودت بخور.
_نه دیگه من برای تو درست کردم. باید ببری.
یه لبخند زدو گونم رو بوسید
منم بوسیدمش و ازش خداحافظی کردم عذر خواهی کردم و فقط تا دم خونه باهاش رفتم و بعدش براش دست تکون دادم
ریحانه رفت بیرون و درو بست
ظرف ها رو بردم تو آشپزخونه تا بشورم
کارام که تموم شدیه برش براخودم لازانیاریختمومشغول خوردنش شدم
#محمد
تنها تو خونه نشسته بودم
کارم بالپ تابم تموم شده بود وبی حوصله رومبل دراز کشیده بودم
ریحانه خونه نبودتاچیزی درست کنه برام منم نه حال بیرون رفتن داشتم نه حال پختو پز
ساعددستم روگذاشتم روسرم و چشم هام روبستم
نمیدونم چقدر گذشت که درباز شد و صدای ریحانه و روح الله به گوشم رسید
ازجام تکون نخوردم
روح الله به ریحانه گفت
+محمد نیست
+نه مثل اینکه نیست بیاداخل وسایلم روبگیرم بعدبریم
اومدن داخل ریحانه بدون اینکه متوجه حضورمن شه رفت داخل اتاق
برق ها خاموش بودوفقط لامپ آشپزخونه خونه رو یخورده روشن کرده بودمتوجه نمیشدم چی میگن ولی صدای خنده هاشون رومیشنیدم
یکی رفت سمت آشپزخونه
چشمامو که بازکردم ریحانه بود
#غین_میم💙و #فاء_دآل 💚
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_نود_شش
با یه لیوان آب برگشت و گفت
+آقا روح الله!
روح الله گفت
_جونم دست شما دردنکنه
لیوان آب و ازش گرفت وسرکشید
نگامبهشون بود خندم گرفت دلم میخواست برم بترسونمشون ولی بیخیال شدم
ریحانه میخواست برگرده تو اتاق که روح الله گفت
+خانوم عجله کن
هنوز به مامان اینا نگفتم میریم خونشون.
ریحانه:
+عه کاش زنگ میزدی
روح الله
+دیگه دیره فرقی هم نمیکنه
روح الله خواست برگرده که چشمش بهم افتاد
چند لحظه مکث کرد که گفتم:
_سلام
از جام بلند شدم
روح الله:
+سلام چرا تو تاریکی نشستی داداش؟ خواب بودی بیدارت کردیم
_نه بیدار بودم
ریحانه با یه نایلکس که تو دستش بود اومد بیرون
با تعجب نگام کرد و گفت
_داداش؟چرا نگفتی اومدی خونه چیزی درست کنم برات صبح نبودی گفتم شاید رفتی تهران
_اشکالی نداره
ریحانه:
+نمیشه که اینجوری ببین چقدر لاغر شدی
آها صبر کن فاطمه برام لازانیا گذاشته
برق ها رو روشن کردم
ریحانه یه سفره انداخت و با یه ظرف دربسته پلاستیکی برگشت
_میدونیکه من غذا های اینجوری دوست ندارم
+حالا یه باربخور خوشمزه است به خدا
تند از آشپزخونه برام بشقاب و قاشق چنگال و سس آورد
روح الله ازم خداحافظی کرد و به ریحانه گفت تو ماشین منتظرش میمونه
گشنم بود به ناچار نشستم سر سفره.ظرف رو باز کردم
شکل و بوی خوبی داشت
ریحانه:
+میخوای اصلا بمونم برات غذا درست کنم
_نه عزیزم برو شوهرت منتظره
نشست رو کاناپه روبه روم
+خب حالا یخورده منتظر باشه چیزی نمیشه
نگاهم افتاد به روسری رو سرش
بعد از فوت باباندیدم رنگی جز مشکی سرش کنه
نگاهم رو که دید گفت
+هدیه فاطمه است سرم کرد و نزاشت در بیارم
لبخند زدم و گفتم
_کار خوبی کرد
جوابم رو با لبخند داد و گفت
+اونم گفت توخیلی فهمیده ای
_چی
+گفتم میگی مشکی مکروهه و اینا بعد گفت داداشت خیلی فهمیدس ازش یاد بگیر.بیچاره کلی هل شد بعد این حرفش و گفت جای برادری گفتم
بلند خندیدم و گفتم:
_دیگه چیزی نگفت
با شیطنت نگام کرد و گفت:
+چیشد مهم شده برات
بهش چشم غره دادم و یه تیکه گنده از لازانیا رو با چنگال برداشتم و گذاشتم تو دهنم
ریحانه درست میگفت خوشمزه بود
انقدر گشنه بودم که تند همشو خوردم
ریحانه خندید و گفت:
+دوست نداشتی نه
_گشنم بود
+بمیرم الهی سیر شدی
_خدانکنه آره برو قربونت برم زشته انقدر منتظر بزاریش
گونه ام رو بوسیدخداحافظی کردو از خونه خارج شد
یادچیزی که فاطمه به ریحانه گفته بود افتادم ولبخند زدم
و به ظرف خالی نگاه کردم
از بیکاری حوصله ام سر رفته بود
سوئیچ ماشین رو برداشتم و زدم بیرون
#فاطمه
تو راه برگشت از دانشگاه بودم
دیگه تقریبا یه ماه از دانشگاه رفتنم هم میگذشت
تو این یه ماه فقط تلفنی با ریحانه در ارتباط بودم
دیگه وقت واسه فضای مجازی هم نداشتم
اغلب شبا حداقل تا ساعت سه صبح درس میخوندم ولی بازم وقت کم میاوردم
حتی با وجود اینکه ۱۹ واحد بیشتر نگرفته بودم
هر روز هم که دانشگاه تقریبا تا عصر وقتم رو میگرفت
فقط چهارشنبه ها کلاسام ساعت ۲ تموم میشد
روزایی هم که بین دوتا کلاسام دوسه ساعت بیکار بودم و فورجه داشتم تو نمازخونه دانشگاه میشستم و درس میخوندم یا استراحت میکردم
چون از خونمون تا دانشگاه خیلی فاصله بود
تقریبا فضای دانشگاه برام عادی شده بود
ولی خب رفت و آمد واسه هر روز خیلی برام سخت میشد
مثل بقیه روز ها کلاسام تموم شده بود و تو راه خونه با یه آژانس بودم
بابا نمیزاشت تاکسی بگیرم
هر وقتم که واسه صرفه جویی این کارو میکردم کلی دعوام میکرد
قرار بود امروز عصر بریم تهران
فردا عروسی دخترخالم بود
خدا رو شکر زمانش مناسب بود واسم و با کلاسام تداخل نداشت
تو فکر عروسی بودم که رسیدیم
راننده دم خونه نگه داشت
پیاده شدم
پولش رو حساب کردم و کلید خونه رو از توکیفم در اوردم
در رو باز کردم و رفتم داخل
به محض باز کردن در حیاط با مامان مواجه شدم
صندوق ماشین رو باز کرده بودو دونه دونه کیف و ساک ها رو میزاشت توش
رفتم جلو بهش سلام کردم که گفت
+بدو برو چیزایی که میخوای و لازم داری رو جمع کن میخوایم بریم
_عه الان
+اره بدو دیر میشه
یه باشه گفتم و رفتم سمت اتاقم
چادرم رو در اوردم
کیف دانشگاه رو باز کردم و یه سری کتاب انداختم توش
یه ساک بزرگ هم برداشتم و توش پیرهنی که میخواستم بپوشم رو گذاشتم
یه شال همرنگش برداشتم. یه جوراب شلواری هم انداختم تو ساک
یه مانتوی بلند و شلوار و یه دست لباس راحتی هم برداشتم
کشوی دراورم رو باز کردم و کیف لوازم آرایشیمو برداشتم
چندتا لاک همرنگ با لباسم هم گذاشتم توش،کیف رو بردم پایین و دادم دست مامان به بابا نگاه کردم که رومبل جلو تلویزیون خوابیده بود
فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم حموم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_نود_هفت
بعداز ده دقیقه اومدم بیرون.
یه لباس مناسب جاده پوشیدم که دیدم مامان داره با خشم نگام میکنه
+دیر شد کی میخای حاضر شی؟؟
با این حرفش یه روسری گره زدمو چادرم رو سرم کردم.
رفتم تو حیاط و نشستم تو ماشین.
قیافه منتظر بابا رو که دیدم عذرخواهی کردم که حرکت کرد و از حیاط رفت بیرون.
مامان پشت سرش درو بست قفلش کردو دزدگیر و روشن کرد.
نشست تو ماشین که بابا پاش رو گذاشت رو پدال و راهی تهران شدیم.
من هم گوشیم رو از تو جیبم در اوردم و مشغولش شدم
تقریبا نزدیکای اذان مغرب بود.
همه خونه ی خاله جمع بودن.
مامان و بقیه خاله ها و دخترخاله ها رفته بودن آرایشگاه.
من و بابا و بقیه آقایون خونه خاله جون موندیم.
دستگاه بابلیسم رو در اوردم و در اتاق سارا رو قفل کردم که کسی نیاد تو.
موهام رو باز کردم و شونه کشیدم.
موهام تقریبا تا روی بازوم بود
دستگاه رو زدم به برق تا داغ شه.
____
آخرین دسته از موهام رو پیچیدم دورش تا حالت بگیره
روشو با تافت فیکس کردم
یه چادر انداختم روم و رفتم سمت دستشویی.
دوباره برگشتم تو اتاق .
یه لاک سبز آبی در آوردم و با دقت مشغول شدم.
خشک که شد آرایش صورتم رو شروع کردم که تلفنم زنگ خورد.
رفتم سمتش تا جواب بدم که دیدم ریحانست.
با ذوق جواب دادم و گفتم:
_ ریحون جون آخوند خودم سلام علیکم و رحمه الله و برکاه
خوبی
خوشی
سلامتی
+سلام فاطمه جون
صدای گرفتش باعث شد نگران شم
که یک دفعه صدای گریش فرصت حرف زدن رو ازش گرفت
_ریحانه چیشده؟
چیزی نگفت
_باتوام ها حرف بزن ببینم چی شده؟
+از داداشم یه هفته است هیچ خبری ندارم به دوستاش هم زنگ میزنم چیزی نمیگن از دلشوره آروم و قرار ندارم فاطمه
_کدوم داداش؟یعنی چی خبر نداری.کجا بود؟
+محمد
صدای هق هقش بلند شد
استرسش به منم منتقل شده بود
با عصبانیت گفتم:
_ریحانهه حرف بزنن سکته کردم
+رفته بود مرز ماموریت
یهو دلم ریخت ،یعنی!
+یه ماه پیش اعزام شده بود قرار بود این هفته برگرده ولی هیچ خبری ازش نیست.فاطمهه من دیگه تحمل مصیبت ندارم.فاطمه اگه محمد چیزیش شده باشه من چیکار کنم؟
با اینکه خودم ازترس رو به هلاکت بودم گفتم:آروم باش ریحانه آروم باش عزیزم
من...من چیکار میتونم بکنم ؟؟
+گفتی تهرانی اره؟
_آره تهرانم
+میتونی بری سپاه ازش خبر بگیری؟ من دارم دق میکنم تورو خدا کمکم کن.به خدا جبران میکنم
_این چه حرفیه؟بگو آدرس بده فردا میرم
از ریحانه آدرس رو گرفتم ویخورده باهاش حرف زدم تا حالش بهتر شه
تماس رو قطع کردم
دلشوره مثه خوره افتاده بود به جونم
نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه؟
اون شب عروسی زهرمارم شد
هیچی نفهمیدم
فکرم خیلی مشغول شده بود
بعد از عروسی به مامانم گفتم که چه اتفاقی افتاده و راضی شد همراهم بیاد
فردا بخاطر ولادت پیامبر تعطیل بود
قرار شد تا فرداش بمونیم تهران
شب رو به سختی گذروندم
آدرس رو به مامان دادم و رسیدیم به جایی که ریحانه گفته بود
ماشین رو پارک کرد و رفتیم داخل
چندتا سرباز کنار در بودن
سرگردون به اطرفمون نگاه میکردیم که راهنماییمون کردن به طبقه بالا
داشتم پله هارو بالا میرفتم
که چشمم خورد به محسن که داشت تو راهرو با یکی حرف میزد
بیشتر آقایون لباس سبز پاسداری پوشیده بودن
محسن هم همون لباس تنش بود
به مامانم گفتم:
_عه مامان این پسره رفیق محمده
رفتیم سمتش
با دیدن من حرفش رو قطع کرد
چند ثانیه مات موند که گفتم:
_سلام
+علیکم السلام بفرمایید؟
_میخواستم از آقای دهقان فرد خبر بگیرم شما نمیدونین کجان حالشون چطوره؟
محسن با تعجب بهم نگاه میکرد
اخم کرد و گفت
+شما نسبتتون با ایشون چیه که اومدین اینجا خبر بگیرین
مثل خودش اخم کردم با لحن محکم جواب دادم:
خواهرشون دوست صمیمیه بندست.ازم خواهش کردن از برادرشون براش خبر بگیرم
از نگرانی جونش به لب رسید.چرا چیزی نمگید بهش
+خود محمد اجازه نداد چیزی بگیم.
_الان ایشون کجان؟چیشده
مردد نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
+بیمارستان
وحشت زده پرسیدم
+بیمارستان چرا
+تیر خورده لطفا فعلا چیزی نگید به ریحانه خانوم محمد بفهمه دلخور میشه.گفت خودش زنگ میزنه بهشون
حس کردم بهم شوک وارد شد نتونستم چیزی بگم
مامان که تا اون لحظه شاهد حرف زدن من و محسن بود گف
+کدوم بیمارستان
+بیمارستان سپاه
دیگه توجه ای به حرف هاشون نداشتم فقط از خدا میخواستم محمد حالش خوب باشه
مامانم دستم رو گرفت
همراهش رفتم نشستیم تو ماشین
پشت ماشین محسن حرکت کردیم
به بیمارستان ک رسیدیم پیاده شدیم
قدم هام جون نداشت و به نوعی مادرم منو باخودش میکشید
پله هارو گذروندیم
محسن رفت تو یه اتاق
کنار در ایستادیم
دور تخت چندنفر ایستاده بود و میخندیدن
قیافه کسی که رو تخت بود از دیدم خارج بود
فقط یه سری صدا میشنیدم
+حاجی تا ۵ سانتی شهادت رفتی و برگشتیی اگه گلوله یخورده پایین تر میخورد شهید میشدیا...
به قلم
#فاء_دآل و #غین_میم
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_نود_هشت
دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری
+خوبه دیگه آقا محمد با ملک الموتم یه ملاقات چند دیقه ای داشتی. یادت نیست چه شکلی بود؟
میگفتن و میخندیدن
از جایی که ایستاده بودم هیچ دیدی نداشتم
محسن بعد از چنددقیقه اومدوگفت:
+بفرمایید
آب دهنم رو به زور قورت دادم ودستامو مشت کردم
با صدای محسن صداها کم شده بود و همه برگشتن طرف ما
دو نفر که جوون تر بقیه به نظر میرسیدن بادیدن من یه نگاه به محمد انداختن و زدن زیر خنده که صدای کم جون محمد رو شنیدم:
_چه خبرتونه؟
با تشر محمدساکت شدن
شنیدن صداش بهم انرژی داد
لبخندی که دوست داشت رو صورتم بشینه رو مهار کردم
یکی یکی رفتن بوسیدنش و براش آرزوی سلامتی کردن
وقتی جمعیت کمترشد
تونستم قیافه محمد رو ببینم آخرین نفر هم بهش دست داد و همراه محسن بیرون رفت
رنگ به چهره نداشت
خودشو بالاترکشید
تو لباس گشادبیمارستان مظلوم تر از همیشه شده بود
از کتفش تا پایین دستش کاملابانداژ شده بود و روی تخت افتاده بود
مامانم رفت نزدیک تختش
سلام وعلیک کردن که مامانم گف
+بازهم که خواهر بیچارت رو نگران کردی آقا محمدچرا بهش نگفتی بیمارستانی؟
محمد:
+تا چندروز پیش که نمیتونستم زنگ بزنم بهش میفهمید یه چیزیم شده خیلی نگران میشد الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه نمیخواستم کاری کنم اذیت شن وبخاطر من اینهمه راه رو بیان
رفتم جلو تر وگفتم
_ولی اینطوری بیشتر نگران شد
با تعجب نگام کرد
که سرم رو انداختم پایین وبا لحن آروم تری گفتم
_سلام
محمد نگاهش رو برنداشت و گفت:
+سلام
مکث کرد و گفت:
+ به ریحانه که نگفتید؟
_نگفتم ولی میخوام بگم
+میشه لطف کنیدنگیدبهش؟خواهش میکنم!شوهرش هم درس داره هم کار میکنه.بخاطر من کلی تو زحمت میافتن
برادرم هم نمیتونه خانم و بچه هاش رو ول کنه بیاد اینجا
من هم الان کاملا خوبم
از اینکه زمان گفتن این جمله ها نگاهش رو ازم برنداشته بود غرق ذوق شده بودم
حس قشنگی بود که من رومخاطب حرف هاش قرار داده بود
دلم میخواست این گفت وگو ادامه پیدا کنه برای همین گفتم:
_ببخشیدمنو ولی نمیتونم نگم بهش.ریحانه خیلی به شما وابسته است
مطمئن باشین اگه نگم خودش پامیشه میاد تهران
محمد سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت
فهمیدم قبول کرده حرفم رو
سرش رو اورد بالا و باشرمندگی رو به مامان گفت
+من شرمنده ام واقعا باعث زحمت شماهم شدم
نگاهش رو چرخوندسمت من
نگاهش که به من میافتاد قلبم خیلی تند ترمیزد
گفت
+ممنونم از لطفی که به خواهرم دارین ریحانه خیلی زحمت میده به شما
حس میکردم از ذوق میتونم پرواز کنم
من رو شماخطاب کرده بود
شیرین ترین حسی بودکه تجربه کرده بودم
فقط تونستم لبخند بزنم
که ازچشم های مامانم دور نموند
نگاه محمد میخندید
میدونستم رفتارم خیلی ضایع است ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم
وقتی چند ثانیه گذشت و چیزی نگفتم منتظر جواب نموند
و گفت
+میتونم یه خواهشی ازتون کنم؟
سرم پایین بود و نگاهم به کف زمین داشتم سعی میکردم لبخندی که از ذوق از لبم کنارنمیرفت رو جمع کنم
چون احساس کردم مخاطب حرفش مادرمه واکنشی نشون ندادم و توهمون حالت موندم
که با صدای مامان سرم روبلند کردم و گیج بهش نگاه کردم
مامان:
+فاطمه جون آقامحمدباشماست
حس کردم دیگه نمیتونم بایستم هیجانی که داشتم و حتی وقتی سوار ترن هوایی شدم هم تجربه نکرده بودم
نگاهم رو برگردوندم سمت محمدکه ایندفعه علاوه برچشم هاش لباشم میخندید
این بار سعی نکرد خندش و پنهون کنه
گفت
+حداقل وقتی بهش گفتید اینم بگید که من حالم خوبه و دو روز دیگه مرخص میشم.به هیچ وجه نیاد تهران.مطمئنا شما میتونیدراضیش کنید
آروم گفتم
_چشم
که دوباره لبخندزد
قندتودلم آب شد
مامانم راجب داروهایی که بهش میدادن سوال کرد
ازفرصت پیش اومده استفاده کردم و رفتم کنار پنجره
چندتا نفس عمیق کشیدم تاآروم شم
گوشیم زنگ خورد ریحانه بود بهش گفتم
_ریحانه جون داداشت حالش خوبه بعدا بهت زنگ میزنم میگم همچیو
چون نمیتونستم حرف بزنم تماس رو قطع کردم
به محمد نگاه کردم که متوجه نگاهش به خودمشدم سریع نگاهش رو برداشت
دوباره قلبم افتاده بود به جون قفسه سینم
دستام رو توهم گره کردم که نگاهم افتاد به لاک ناخنام
همه ی حس خوبم کنار رفت و جاش رو به اضطراب داد
دلم نمیخواست رفتار محمد با من دوباره مثه قبل شه
تفاوت رفتارش با قبل کاملا مشهود بود.قبلا یه نگاهم بهم نمینداخت اصلا وجود من رو حس نمیکرد
اما الان حرف زد باهام وبهم گفت شما
آستین چادرم رو پایین کشیدم و دستام رو پنهون کردم
مامان گفت
+ما نمیدونستیم قراره تو بیمارستان شمارو ملاقات کنیم وگرنه دست خالی نمیومدیم دیگه ببخشید
ازیخچال ابمیوه برداشت و براش تو لیوان ریخت
ادامه داد:
+نبایداینجوری بشینی
بالشش روپشت سرش درست کرد و گفت:
+اها درست شدحالا تکیه بده.
محمد مظلوم سکوت کرده بود و به حرفاش گوش میکرد.
به قلم
#فاء_دآل و #غین_میم
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_نودو_نه
مامان خندید و آبمیوه رو داد دستش و گفت:
+تو جای پسر منی .بخور اینارو خوب شی زودتر خواهرت از نگرانی در بیاد
محمد لبخندی زد و چیزی نگفت
مامان باهاش خداحافظی کرد و رفت بیرون
دلم نمیخواست دوباره خراب کنم همه چی رو.غرور ساختگیم رو دوباره فعال کردم
و گفتم خداحافظ
از محسن هم که رو صندلی نشسته بود و من تمام مدت متوجه حضورش نشدم خداحافظی کردم
همین
نه یه کلمه کمتر و نه بیشتر
قدم های محکم و سریع برداشتم و از شانس بدم یهو کشیده شدم ب عقب
نزدیک بود روسریم هم با چادرم عقب کشیده شه.
برگشتم ببینم چی شده که دیدم چادرم گیر کرده به قسمت تیز تخت
از خودم و سوتیام دیگه خسته شده بودم و دلممیخواست گریه کنم
حواسم و جمع میکردماینطوری بود
جمع نمیکردم چی میشد
برگشتم ببینم محمد چه واکنشی نشون میده که دیدم صورتش جمع شده .
بغض کرده بودم
چرا امید داشتم؟محمد مگه مغز خر خورده بود بیاد ادم بی دست و پایی مثل منو بگیره؟
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و ایندفعه ترجیح دادم خودم باشم و الکی فاز نگیرم.
داشتم از اتاق بیرون میرفتم که باصدای محمد ایستادم:
+بازم ممنونم ازتون
برگشتم و با همون لحن بغض آلودم گفتم:
_خواهش میکنم
از اتاق و بعدش از بیمارستان خارج شدیم
#محمد
تقریبا ده روز میشد که تو بیمارستان سپاه بستری بودم
درد خیلی شدیدی داشتم.
همه ی بند بند وجودم دردآلود بود.
حتی موقع نفس کشیدن،غذا خوردن؛خندیدن ....
لیاقت ک نداشتم واسه شهادت
ولی خب ....
خواستم سینمو پر از هوای بیمارستانی کنم که درد کتفم مانع شد.
صورتم جمع شده بود از درد.
تو حال و هوای خودم بودم که یهو سر و صداها حواسم رو پرت کرد.
دقت کردم ببینم چی میگن که یهو ی صدای آشنا گفت:
+عه آره اینجاست. بچه ها بریم تو
جملش تموم نشد که طاها اومد تو و
پشت سرش بقیه بچه ها هم حمله ور شدن.
حامد؛مهدی؛حسام؛امیرماهان،محمدحسین و کاوه.....
تقریبا شیش هفت نفری بودن.
حسام اومد نزدیکم و :
+عه عه حاجی وداع کردی با دنیا؟
چیشدی تو پسر؟؟؟
یه لبخند کمرنگ و بی جون نشست رو لبم.
دونه دونه بقیه هم اومدن نزدیکمو سلام و احوال پرسی کردن.
کمپوتا و آبمیوه های تو دستشونو دادن به طاها.
طاها هم همه رو چپوند تو یخچال.
بچه ها حرف میزدن و میخندیدن.
تقریبا یک ریع از اومدنشون میگذشت.
داشتم به حرفاشون گوش میدادم که یهو محسن وارد شد!
با دیدن قیافه ی کج و کولش لبخند زدم و اروم گفتم:
+چیه؟کشتیات غرق شده؟
شونشو بالا انداخت و اومد نزدیکم
دم گوشم گفت:
+محمد اقا این دوست خواهرتون اومدن اینجا
_کدوم؟
+همون دیگه
با تعجب گفتم
_چرا؟
+من نمیدونم والله اومده بودن سپاه خبرتو میگرفتن
بهشون گفتم حتی نسبت تو چیه ک از محمدخبر میخای
داد زد گف ریحانه منو فرستاده
چیکارش کنم؟
بگم بیاد تو؟
ترجیح دادم عادی تر از قبل برخورد کنم.
خودمو جمع و جور کردم
تعجب رو صورتمو محو کردم و جاشو به یه لبخند دادم و گفتم
_ایرادی نداره نترس حالا.
تنهاس؟
+نه با مامانشه.
_خب بگو بیان تو زشته دیگه!
+ولی حاجی....
_ولی نداره ک دوست ابجیمه.
حالا هم چیزی نشده که.
ما میتونیم راهشون ندیم؟
فقط محسن جان
+جانم داداش
_این بالش زیر سرم رو یخورده بیار بالا تر زشته اینجوری دراز به دراز افتادم.
+چشم.
بالش رو جابه جا کرد و رفت سمت در.
بقیه بچه ها هم تو حال و هوای خودشون بودن
حرف میزدن و میخندیدن.
به سختی خودمو کشیدم بالاتر .
درد کتفم اجازه نمیداد نفسای عمیق بکشم.
برا همین خیلی اذیت میشدم.
تو بهت از کار ریحانه بودم که مامان فاطمه وارد شد.
پشت سرشم خودش.
خو پس خوبه!زیادی هم بد نشد!
با وارد شدنشون امیر و حسام زدن زیر خنده
بقیه هم کنار رفته بودن تا اونا بیان تو.
نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه عصبی شدم از رفتارشون.
خواستم بلند یه چیزی بگم که از درد کتفم پشیمون شدم.
با صورت جمع شدم اروم زمزمه کردم:
_چه خبرتونه؟
با حرفم خودشون رو جمع و جور کردن.
یکی یکی اومدن سمتم بوسیدنم و با بدرقه ی محسن رفتن بیرون که دوباره محسن اومد نشست رو صندلی تو اتاق.
جمعیت کم شده بود.
حالا فاطمه رو میدیدم.
چشم هاشو بسته بود و نفس عمیق میکشید.
مامانش نزدیک تخت شد.
محسن از رو صندلی ای که نشسته بود ما رو می پایید و همینجور حرص میخورد
از رفتارش خندم میگرفت که مامان فاطمه با یه لحن دلسوزانه شروع کرد:
+بازم که خواهرِ بیچارت رو نگران کردی اقا محمد؟
چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟
آب دهنمو قورت دادم و اروم گفتم
_تا چند روز پیش نمیتونستم زنگ بزنم بهشون....
میفهمید یه چیزی شده نگران میشد.
الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه...
یه نفس کوتاه کشیدم و نمیخواستم کاری کنم اذیت شم....
سرفم گرفت.
نمیتونستم سرفه کنم
حالم بدتر از قبل شد.
چشامو بستم و اروم سرفه کردم تا کتفم درد نگیره
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل💚
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_صد
فاطمه اومد نزدیکتر
با چشم هایی که داشتن از کاسه در میومدن بهم نگاه کردو
+ولی اینطور بیشتر نگران شد
با تعجب نگاهش کردم و از لحن مهربونش دلم گرم شد.
یه خورره مکث کرد و گف
+سلام
چشم ازش برنداشتم و گفتم
_سلام به ریحانه که نگفتید؟
دقیق شدو گفت:
+نگفتم.ولی میخوام بگم
_میشه لطف کنید نگیدبهش؟
خواهش میکنم
شوهرش هم درس داره هم کار...
برادرم هم نمیتونه ....
خجالت میکشیدم جلوی مامانش باهاش حرف بزنم.
بعد از ی خورده مکث گف
_ببخشید منو ولی نمیتونم نگم بهش.
اون به شما خیلی وابستس
با اینکه دلم نمیخواست ریحانه الان بفهمه ولی به ناچار چیزی نگفتم.
رو کردم سمت مامانش که یه لبخند کش داری رو لبش بود.
دوباره صورتم جمع شد.
گفتم:
_من شرمندم واقعا
باعث زحمت شماهم شدم
دوباره خواستم برگردم سمت فاطمه که گردنم بی اراده از درد خم شد
خیلی سخت گفتم:
_ممنون از لطفی که به خواهرم دارین ....
نمیتونستم لبخندمو پنهون کنم
بی اراده لبخند رو لبام بود و شاید حتی هر دقیقه عمیق تر هم میشد.
مخصوصا وقتی که به فاطمه نگاه میکردم
قیافه پر از استرسش منو یاد ریحانه مینداخت.
با تفاوت اینکه نگرانی ریحانه همیشه با غرغر همراه بود ولی فقط تو چهره ی فاطمه اضطراب دیده میشد.
تو افکار خودم بودم غافل از وجود محسن .
جواب سوال های مامان فاطمه رو دادم و دوباره تو حال خودم غرق شدم که دیدم ی نفر بالش زیر گردنمو خوابونده
مامان فاطمه بود
عجیب بود واسم که گفت:
+نباید اینجوری بشینی
تکیه بده انقد سخت نگیر.
جلوم یه لیوان گرفت
سرم رو یخورده عقب کشیدم که باعث شد دوباره اون درد وحشتناکو تو کتفم حس کنم
یاد رفتارای مامان و ریحانه افتادم.
چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده بود.
مامانش خندید و گف:
+تو جای پسر منی .
دیگه نفهمیدم حرفاشو.
فقط نمیفهمیدم چرا این لبخند از رو لبام محو نمیشد...
مامانش ازم خداحافظی کرد و رفت بیرون.
منم جوابش رو دادم
فاطمه پشت سرش حرکت کرد که پر چادرش گیر کرد به گوشه ی تختم.
انگشتایی که هی سعی میکرد تو آستین چادرش پنهون کنه اومدن بیرون و چادرشو کشید .
از کارای عجله ایش خندم میگرفت.
به نظر آدم آرومی میرسید. ولی دلیلی برای توجیه این رفتارش نداشتم
فقط از کارش خندم گرفته بود.
سعی کردم که مشخص نشه دارم میخندم تا خجالت نکشه...
چادرش رو مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون ک گفتم:
_بازم ممنونم ازتون.
یه خواهش میکنم خشک گفت و از اتاق رفت بیرون.
حس بهتری داشتم.
شاید یه حس بهتر از بهتر.
درد کتفم رو یادم رفته بود خواستم یه نفس عمیق بکشم که دوباره سمت چپ شونم تیر کشید.
ابروهام تو هم گره خورد و گفتم
_اه.
محسن که با غضب نگاه میکرد از جاش پا شد و اومد سمتم.
+چطور خوب شدی باهاش؟
_رفتارم ک تغییری نکرده که.
+چرا کرده خودت متوجه نیستی
راست میگفت.
رفتارم باهاش خیلی تغییر کرده بود.
ولی باز هم با این وجود انکارش کردم وبرای خودم درد و شرایط رو بهونه کردم و گفتم :
_نه فکر میکنی!
اینجوری نیست.
فقط یه ذره حالم خوب نیست.
محسن برو ب پرستار بگو بیاد یه آرامبخش بزنه حالم بد شده دوباره.
محسن شونشو انداخت بالا و گفت:
+ان شالله .
این رو گفت و از اتاق رفت بیرون.
نمیدونستم چم شده بود.
ولی قیافه فاطمه از یادم نمیرفت و همش پنهون کردن انگشتش تو استین چادرش منو به خنده وا میداشت.
___
از بیمارستان مرخص شده بودم.
محسن منو از تهران اورده بود شمال و تو خونه رو زمین دراز کشیده بودم.
یه سری داروی آرامبخش میخوردم که شب ها راحت تر بخوابم .
دردام خیلی کمتر شده بود.
منتهی نمیتونستم چیزی بلند کنم.
زنداداش فرشته رو تو کریِر گذاشته بود پیشم و خودش با ریحانه تو آشپزخونه مشغول بودن
بعد یه ماه هنوز ریحانه با خشم وغضب نگام میکرد و از کارم شاکی بود.
ولی من برای پنهون کاریم دلیل داشتم.
ی دلیل موجه.
رفتم جلو آینه و دکمه ی پیرهنمو باز کردم و ب زخمی که جا خشک کرده بود رو کتفم چشم دوختم.
خب این گلوله باعث شده بود که یه ماه بهم مرخصی بدن ...
خودم هم دیگه توان بدنیم
نمی تونستم یه بچه هم بلند کنم چه برسه ب ماموریت.
کمدرو باز کردم بعد مدتها یه پیرهن نخودی برداشتم و روش یه پلیور روشن پوشیدم.
با اینکه مشکی نمیپوشیدم ولی خب خیلی روشن هم تنم نمیکردم.
شلوار تو خونمو با یه شلوار کرم عوض کردم.
با اینکه سخت بود برام ولی اکثر کارام رو خودم انجام میدادم.
داشتم موهامو با دست راست شونه میکردم که ریحانه اومد تو اتاق.
+عه داداش کجا به سلامتی؟
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_صد_یکم
_میخام برم بیرون
+کجای بیرون؟
تو الان باید استراحت کنی
_پوسیدم تو خونه.
میخوام برم دریا
+عهههه دریا چراا؟
_چقدر سوال میپرسی تو؟
ول کن دیگه
+پررو شدیا. اخه منم میخواستم برم دریا برا همین کنجکاو شدم.
چشامو ریز کردم و بهش خیره شدم
_تو با کی میخای بری دریا؟
ن ب من بگو تو این وقت روز دریا چیکار داری؟
+ایناها . بعد ب من میگه چقدر سوال میپرسی.
تولد فاطمس خب.
فکر کنم یادش رفته. به زور الان ازش وقت گرفتم باهم بریم لب دریا منم بهش کادو بدم
خانم دکتره دیگه.
وقت نداره.
_حالا چی گرفتی براش؟
من و من کرد و
+راسش شعر زیاد دوس داره.
خیلی دوس داره ها!
یه کتاب شعر نو گرفتم.
_خب خوبه.افرین.
+داداش!
_بله؟
+یه کاری بگم میکنی؟
_بستگی داره حالا بگو
+میخوام واسم اول جلد کتاب یه بیت شعر بنویسی یا مثلا بنویسی تقدیم به دوست خوبم یه چیزی تو این مایه ها
_من بنویسم؟خب خودت بنویس
+اخه خط تو قشنگ تره.
_باشه.
فقط روان نویسم تو کتابخونه پیش لپ تاپمه.
اون روهم بیار
یه باشه گفت و با ذوق رفت سمت هال.
کتاب رو اورد و روان نویسم رو هم از تو کتابخونه برداشت و اومد سمتم.
رو زمین نشستم
کتاب رو ورق زدم و صفحه اولش رو باز کردم.
یه خورده فکر کردم که باید چی بنویسم که خوب باشه.
در روان نویسو باز کردم که یهو یه چیزی یادم اومد .
با خط نستعلیق که قبلا ها خیلی تمرین میکردم تو تنهایی نوشتم
("تقدیم به جآنِ جآنان
فاطمه ی عزیز تر از جان")
از نوشتم خندم گرفت و با هیجان بهش خیره شدم.
یخورده صبر کردم تا خشک شه.
بعداز چند دقیقه کتاب رو بستم و رفتم سمت ریحانه که داشت چادر سرش میکرد.
کتاب رو دادم دستش و با شیطنت گفتم:
_بفرمایید.
چادرش رو سر کرد
چند دیقه بعد آژانسی ک بهش زنگ زده بودیم اومد
رفتم طرف سنگچین ها
جایی که بیشتر اوقات میرفتم و خلوت تر بود
رو نیمکت نشستم
ریحانه رفت سمت دیگه
نسیمی که به صورتم میخورد حالم رو عوض کرده بود
نمیدونم چقدر گذشت و چند دیقه به دریا خیره موندم که با صدای ریحانه برگشتم به سمت راستم و نگاه کردم
داشتن با خنده میومدن سمت من
نزدیک که شدن پاشدم و سلام کردم
فاطمه جوابم رو داد
نگاهم به کتاب تو دستش که افتاد گفتم:
_تولدتون مبارک
با خجالت یه لبخندی زد و گفت:
+ممنونم
نشستیم
ریحانه بینمون نشست
اروم در گوشش گفتم :
_چیشد؟
ریحانه:
+روح الله داره میاد دنبالم مادرش مریضه بعد اومدن ملاقاتش من باید برم غذا درست کنم
_یعنی چی .عروسای دیگش چیکارن پس؟روح الله هم از الان شروع کرد به اذیت کردنت؟
ریحانه:
+نگو اینجوری .اشکالی نداره .مامانش مریضه دیگه بیچاره . وظیفه امه کمک کنم
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم
فاطمه گوشیش و در اورد و گفت:
_ریحانه بیا تا نرفتی چندتا عکس هم بگیریم
ریحانه:
+بااش
داشتن سلفی میگرفتن سرم رو چرخوندم یه سمت دیگه
گوشی ریحانه زنگ خورد
فاطمه رو بوسید و ازمون خداحافظی کرد
من مونده بودم وفاطمه
به محسن پیام دادم تا بیاد دنبالم
دیگه کم کم باید میرفتم.
زیر چشمی نگاهم به فاطمه بود که کتاب تو دستش رو ورق میزد
چرا نرفته بود؟
از جام بلند شدم
میخواستم بگم اگه میخواد برگرده میتونه با ما بیاد ولی نمیدونستم چجوری جمله ام رو بگم
اگه میدونستم هم روم نمیشد بگم
بیخیال شدم و فقط گفتم :
_خداحافظ
منتظر موندم جواب بده نگاهش به کتاب بودو جوابم رو نداد
به غرورم برخورده بود
ترجیح دادم بیشتر از این خودم رو سبک نکنم
حس خیلی بدی بهم دست داده بود
برگشتم و چند قدم ازش دور شدم که با شنیدن صداش توجه ام جلب شدو ایستادم
+زندگي حس غريبي است
که يک مرغ مهاجر دارد
سبزه ها در بهار مي رقصند
(قطعا بلند خوندنش نمیتونست بی علت باشه بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد):
_من در کنار تو به آرامش مي رسم
و با گرمي نفسهايت ، جاني دوباره می گيرم
دوستت دارم
با همه هستي خود،
اي همه هستي من
و هزاران بار خواهم گفت
دوستت دارم را!
دلم میخواست به خودم بگیرم
ولی واقعا مخاطبش من بودم؟
فاطمه دوستم داشت؟
بعد از مکث چند لحظه ایش گفت :
+خداحافظ
مطمئن نبودم از حسش
ولی بعد از مدتها یه لبخند واقعی زدم و دور شدم
#فاطمه
لباسام رو عوض کردم و رو تختم نشستم
به قلم
#غین_میم و #فاء_دآل
#رمان_ناحله
#ناحله 🌼
#قسمت_صد_سه
#فاطمه
ترم اولمون تموم شده بود.
منتظر نتایج امتحان ها بودم.
خسته و کوفته رو تخت دراز کشیده بودم و آهنگ گوش میکردم و با گوشی ور میرفتم که هانیه اس ام اس داد
+نمره بیوشمی۱ اومد.
چند شدی؟
با حرفش از جا پریدم.
فوری
لپ تاپمو باز کردم و رفتم تو سایت دانشگاه.
و مشغول چک کردن نمرم.
اعصبانی شدم و جواب هانیه رو دادم
_۱۷.۲۵ !!! تو چند شدی؟
بعد چند دقیقه جواب داد.
+پووفففف
من ۱۴ شدم.
دیگه بیخیال اس ام اس بازی شدم .
بعد چک کردن اینکه کدوم سوالا رو اشتباه جواب دادم لپ تاپو بستمو رفتم پایین.
جلو تلویزیون نشستم و روشنش کردم .
یه چند دیقه بی هدف کانالا رو بالا و پایین کردم و بعدشم خاموشش کردم.
کلافه یه پوفی کشیدم.
میخواستم بعدظهر با هانیه برم بیرون ک کنسل شد.
به خودم گفتم زنگ بزنم ب ریحانه ببینم در چ حاله!!
تو این چندماه که درگیر امتحانا بودم و اونم مشغول آزمونای حوزش اصلا همو ندیده بودیم .
شمارش رو گرفتم.
بعد چهارتا بوق جواب داد.
_سلام خوبی؟کجایی؟
+بح بح سلام خانوم دکتر .چه عجب شما یادی از ما کردی.باکلاس شدی دگ به ما نگاه هم نمیکنی
_برو بابا این چ حرفیه
نمیدونی چقدر سخته این درسای کوفتی.
+چرا اره . گناهم داری خودت.
کی بیکار میشی؟
_امروز بیکارم. میای بریم بیرون؟
+بیرون ک ن والا دارم ی سری چیز درست میکنم.
ولی تو میخای بیای خونمون؟
کسی نیستا!میتونی راحت باشی.
قبول کردم و گفتم که بعد از نهار میرسم پیشش!
تلفن رو قطع کردم و رفتم حموم
__
مشغول اتو کردن مانتوی زرشکیم بودم.
کارم که تموم شد روسریم رو هم اتو کشیدم و رفتم تو اتاق.
لباسای تو خونه رو با لباس هایی که میخواستم بپوشم عوض کردم و یکم ادکلن زدم.
چادرم رو هم سرم کردمو بعد زنگ زدن به مامان و اجازه گرفتن ازش با آژانس رفتم خونشون.
صدامو صاف کردمو در زدم
بعد از چند دقیقه ریحانه اومد پایین و در و باز کرد
باهم سلام علیک کردیم و رفتیم تو خونشون
چادرم رو در اوردمو گذاشتمش یه گوشه.
ریحانه مشغول بریدن یه چیزایی بود
گفتم:
_عه کار داشتی میگفتی مزاحمت نشم.
+نه بابا کار چیه. تفریحه اینا
_خب بگو تفریحت چیه؟داری چیکار میکنی؟
+چ میدونم بابا
کارای محمده دیگه. یه سری فایل فرستاده برام که برم چاپ کنم و تکثیر کنم.
بعدشم گفت که جدا کنمشون از هم
محمده دگ.چ میدونم اه. میگه واسه اردوی راهیان نور میخواد .
رفتم جلو و مشغول نگا کردن به کاغذا شدم
رو یکی نوشته بود
((رابطه مان را با خدا آن چنان نزدیک کنیم که همیشه و در همه حال ، خدا را همراه خود بدانیم . وقتی که خدا را همراه خود دانستیم ، گناه نخواهیم کرد
شهید علیرضا تهامی...))
زیرش هم نوشته بود :
"به نیابت ظهور آقا امام زمان سهم شما ۱۰ صلوات!"
یه لبخند نشست رو لبم.
سمت چپ ریحانه یه سری کاغذ آچار رو هم تلمبار شده بود.
رفتم بببنم رو اونا چی نوشته
انگار یه نامه بود
یکیش رو گرفتم تو دستم و مشغول خوندنش شدم...
(((سلام رفیق.....
از وقتی که میخواستی برای راهیان ثبت نام کنی فکرم با تو بود
آمدی و از بین آن همه آدم خواستم رفیق بهشتی تو باشم....
هم مسیرت باشم
حالا که داری میروی به رسم رفاقت چند کلامی حرفهایم رابشنو...
وقتی روی رمل های فکه قدم زدی،
وقتی داستان غربت و بی کسی کانال کمیل را می شنیدی
وقتی سکوت و بغض فروخورده ی هور را دیدی
وقتی در هوای طلاییه نفس می کشیدی
وقتی از غربت علم الهدی و دوستانش وجودت آکنده از درد میشد...
وقتی نسیم کربلا را در علقمه حس کردی،
وقتی آرامش اروند رادیدی وروزهای نا آرام گذشته اش را با دستان بسته غواص ها یاد کردی،
وقتی بر سجده گاهی به وسعت آسمان در دو کوهه سجده کردی
وقتی بغض گلویت در نهر خین شکست
و وقتی چادرت با خاک شلمچه درآمیخت و روضه ی زهرایی ساخت،
کنارت بودم،همه جا
همه ی حرفهایت راشنیدم
همه ی قول هایت را
راستی حواست به قول هایت باشد
داری می روی و دلم نگران توست
نگران تویی که دود شهر تورا از نفس انداخته
تویی که خسته ای از گناه
تویی که....
دعوتنامه ات را که میخواستم امضا کنم دلم برایت میتپید.
نویسندگان:🖊
#غین_میم💚و#فاء_دآل💙
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_صد_چهارم
دعوتت کردم که بگویم از زمین های
خاکی هم می شود اوج گرفت
تا شهادت که بگویم من هم،
همین روزها را گذراندم، در
همان جایی که تو هستی بودم و....
که بگویم درس خواندنت، اخلاق خوبت، گوش به حرف رهبر بودنت، انتخاب هایت( چه شخقی و چه اجتماعی) و همه و همه سلاح امروز توست مبادا سلاحت
را زمین بگذاری، چون دشمن همان است و راه همان که بگویم هوای انقلاب را داشته باش راستی هر وقت که
دلت گرفت صدایم کن
من همیشه آماده ی از جان مایه گذاشتن
برای توام....
سال بعد هم منتظرت هستم!)))
نمیدونم چرا ناخودآگاه اشکم گونم رو خیس کرد .
چه متن جذابی بود.
رو کردم ب ریحانه ک با تعجب نگام میکرد
_راهیان نور چیه ؟
همونکه میگن میرن تو یه جایی که بیابونه؟
دانشگاه ماهم میخواد ببره.
ولی من ثبت نام نکردم !
یعنی چی دعوت کرده.
هم دانشگاهیام میگن خوب نیست که!
راستی این رو کی نوشته؟
ریحانه که از سوالای زیادم خندش گرفته بود گفت
+اووو بسه دختر یکی یکی
خب من الان به کدوم جواب بدم
سرمو تکون دادم و گفتم :
_تو خودت رفتی؟
+اره بابا!
دو بار رفتم با محمد!
_چرا با اون؟مگه اون میبره؟
+نه .سپاهشون هر سال جووناشونو میبره.
منم دو سال با محمد رفتم.
_قشنگه؟
+قشنگه؟بی نظیره فاطمه. بی نظیر
وصف شدنی نیست.
ببین مث اصفهان و شیراز نیست.
ولی میتونم تضمین کنم اگه بری دلت نمیخاد برگردی
_امسالم میخای بری؟
+اره.اگه خدا بخواد.
منو روح الله و محمد.
+اهان
چندتا سوال پرسیدم و ریحانه هم همه رو با هیجان جواب میداد.
از شلمچه و غروبش ،از فکه و غربتش...
از طلائیه و سه راهی شهادتش....
ازعلقمه و رودش!
همه رو با حوصله برام تعریف کرد .
خوشم اومده بود.
ریحانه همینجور حرف میزد و منم تو برش کاغذا بهش کمک میکردم و همزمان به حرفاشم گوش میدادم.
اذان شد.
وضو گرفتیم و باهم نماز مغرب رو خوندیم.
خواستمدوباره بشینم به ریحانه کمک کنم که مامان زنگ زد
جواب دادم ک گف
+دم درم بیا پایین.
وسایلمو جمع کردم و چادرمو رو سرم مرتب کردم.
رو ب ریحانه گفتم
_خداحافظ ریحون خوشگلم.
از هم خداحافظی کردیم ک رفتم پایین.
تو ماشین نشستم که مامان راه افتاد سمت خونه
________________
نمیدونستم واسه یادواره شهدا هم باید لباس مشکی میپوشیدم یا نه .
شال مشکیم رو برداشتم و سرم کردم
مانتوم قهوه ای سوخته بود
شلوار کتان کشیم یخورده ازش کمرنگ تر بود
چادرم رو سرم کردم و عطر زدم
مامان به سختی راضی شده بود همراهم بیاد
خسته بود ولی بخاطر من اومد
نشستیم تو ماشینش و رفتیم سمت مصلی
بوی و دود اسفند مسیر رو پر کرده بود
یه راه رویی رو جلوی در ورودی مصلی درست کرده بودن
سقفش پر از سربند بود و اطرافش هم کلی قاب عکس از شهدا
آروم میرفتیم و به عکس ها نگاه مینداختیم
چهره بیشترشون جوون بود
داخل مصلی هم با فانوسای کوچیک یه راه رو درست کرده بودن
حال معنوی خاصی داشت.
رفتیم داخل
سمت چپ مصلی خانوم ها نشسته بود
جمعیت زیاد بود و تقریبا نصف جا پر شده بود
ریحانه بهم زنگ زد :
+نیومدی؟
_چرا اومدم تو کجایی؟
+بیا جلو .پنج امین صف نشستم.
براتون جا گرفتم
_باشه اومدم.
تماس رو قطع کردم و با مامان رفتیم جلو
چشمم به ریحانه خورد بلند شد و دست تکون داد
رفتم پیشش و بغلش کردم مامانم باهاش سلام و علیک کرد و نشستیم
کم پیش میومد تو مراسمی گریه کنم.
ولی اون شب حال و هوای خاصی داشتم.
یه سوالی ذهنم رو مشعول کرد
برگشتم سمت ریحانه و گفتم:
_میگم شما دلتون نمیگیره همیشه تو این مراسمایین و گریه میکنین؟
خندید و گفت:
+من که نه !دلم نمیگیره .برعکس با روحیه قوی تری خارج میشم.
میدونی فاطمه جون، یادواره شهدا واسه گریه کردن نیست
کلاسه درسه !
میایم چند ساعت میشینیم تا چیزی یاد بگیریم،یادمون بیاد کجای کاریم،
اینکه گریه کنیم و راه شهدا رو نریم که فایده نداره.
اگه هم گریه میکنیم واسه اینه که دلمون میسوزه به حال خودمون که خیلی از شهدا عقبیم.
وگرنه شهدا که گریه مارو نمیخوان
اونا خودشون عزیز دردونه ی خدان و به بهترین جارسیدن
این ماییم که باید به حالمون گریه کرد
حرفاش رو دوست داشتم و با دقت گوش میدادم.
__________________
#محمد
خداروشکر بعد چند ماه افتخار خادمی شهدا نصیبم شد
از پریشب تو مصلی بودیم
با اینکه بچه ها از دیشب بیدار بودن با تموم نیرو کار میکردن تا کم و کسری نباشه و مراسم به بهترین صورت اجرا شهخداروشکر جمعیت هم زیاد شده بود.
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
نویسندگان:🖊
#غین_میم💚و#فاء_دآل💙
#رمان_ناحله
#ناحله 🌼
#قسمت_صد_پنج
یه گوشه ایستادم تا به سخنرانی گوش کنم گوشیم زنگ خورد
از مصلی بیرون رفتم و به تماسم جواب دادم
از سپاه زنگ زده لودن واسه اردوی راهیان نور گفتن؛ اومدن یه نفر کنسل شده و جا دارن.
اگه کسی هست که بخواد ثبت نام کنه زودتر اسمش رو بدم بهشون.
تا این رو شنیدم فاطمه به ذهنم رسید
دختری که از اولین باری که دیدمش خیلی تغییر کرده بود مطمئنا تا الان شلمچه نرفته.
صدام زدن
از فکر در اومدم و برگشتم داخل
بعد از تموم شدن مراسم تا صبح موندیم و وسایل ها رو جمع کردیم
انقدر خسته شدیم که خوابمون برد.
تو مصلی خوابیدیم
البته این خستگی انقدر برامون شیرین بود که هیچ کدوممون حاظر نمیشد با چیزی عوض کنه.
-----
نگام به ریحانه افتاد.
بعد از ازدواجش دیگه مثه قبل سر به سرش نمیذاشتم
دلم تنگ شده بود واسه سر وصداهامون و صدای بابا که میگفت: باز شما دوتا افتادین به جون هم ؟
نگاهم و رو خودش حس کرد و گفت :چیشد به چی فکر میکنی؟
نخواستم با یاد اوری نبود بابا حالش و بد کنم _میگم ریحانه
واسه راهیان نور برای یه نفر جا داریم .این دوستت نمیخواد بیاد؟
ریحانه با خوشحالی گفت :واقعااااا ؟؟چراااااا اتفاقا دوست داشت بیاددد برم بهش بگم (.
با تعجب به رفتنش نگاه کردم
اصلا واینستاد ادامه بدم حرفمو
از حرفی که زدم پشیمون شدم
اگه نمیومد خیلی بهتر بود
دلم نمیخواست زیاد بببینمش .مخصوصا الان که یه حس عجیبی تو دلم ب وجود اومده بود وباعث میشد وقتی بهش نگاه میکنم ناخوداگاه لبخند بزنم.
پاشدم به ریحانه بگممم که زنگ نزنه اما دیگه کار از کار گذشته بود
ریحانه ذوق زده گفت :بهش گفتم. خیلی خوشحال شدد گفت با مادرش حرف میزنه.
یهو داد زد :واییییییییی برنجم سوووختتتت و
دویید تو آشپزخونه
توکل کردم به خدا و گفتم هرچی به صلاحه اتفاق بیافته...
_
#فاطمه
امروز سومین روزییی بود که افتادم به دست و پای مامان تا بابارو راضی کنه
همش میترسیدم جای خالیشون پر شه و دیگه نتونم برم .خسته شدم انقدر که التماس کردم
رفتم تو اتاقم و سرم و رو زانو هام گذاشتم
مادرم اومد تو و رو موهامو بوسید و گفت :امشب با بابات حرف میزنم فقط دعا کن اجازه بده یکی ی دونش تنها بره جنوب.
یه لبخند از رو قدردانی زدم و گفتم:عاشقتم مامان
واسه شام پاین نرفتم تا مامان بتونه بهتر با بابا حرف بزنه
همش میگفتم:خدایا یعنی میشه یه معجزه ای شه دل پدرم به رحم بیاد ؟
وای اگه بشه چی میشهه ۵ روز کنار محمددد
حتی فکرشم قشنگ بود
ریحانه پی ام داد:فاطمه جون چیشدد؟مشخص نشد میای یا نه ؟
از سپاه چند بار زنگ زدن به محمد.گفتم بگه فعلا کسی و ثبت نام نکنن
ولی اونام نمیتونن بیشتر از این صبر کنن ۳ روز دیگه باید بریم
_فردا بهت خبر میدم .دعا کننن بابام اجازه بده .من خیلی دلم میخواد بیام
+ایشالله که اجازه میده نگران نباش شهدا دعوت کنن میای حتماا باهامون
ترجیح دادم بخوابم تا از فکر و خیال خل نشم
____________________
بعداز نماز صبح دیگه نخوابیدم و همش دعا کردم
ساعت ۸ بود
رفتم پایین مامان و بابا رو میز نشسته بودن.
بعد اینکه صورتم و شستم سلام کردم و کنارشون نشستم
به مامانم نگاه کردم که اشاره زد سکوت کنم
نا امیده شده بودم
بابام پرسید :خب فاطمه خانوم شنیدم میخوای بری جنوب
خودمو مظلوم کردم و با نهایت تواضع گفتم :اگه شما اجازه بدین
یه قلپ از چای شیرینش و خورد
+میتونی قانعم کنی واسه اینکه رضایت بدم بری؟
چرا باید بزارم بری؟
_نگاه مامان بهم نیرو داد و با قدرت گفتم :ببین بابا
من الان ۱۹ سالم شده ولی نصف عمرم به تحصیل و درس و کتابام گذشت از بهترین لحظات زندگیم هیچی نفهمیدم .احساس میکنم نیاز دارم بفهمم تو دنیا چ خبره . چی اطرافم میگذره و ازش خبر ندارم
تا کی بشینم تو اتاقم و کتاب دستم بگیرم
انقدر تو تنهایی بودم افسرده شدم و آداب معاشرت و خوب بلد نیستم
انقدر که کم تو جمع های شلوغ بودم یه کنفرانس میخوام بدم تو دانشگاه،از استرس غش میکنم این با منطق شما جوره ؟
۱۹ سالم شده و حتی یه بار نشد بدون استرس برم بیرون با دوستام
با اینکه میگفتین ازم مطمئنین وبهم اعتماد کامل دارین
پدر من،اجازه بده یاد بگیرم مستقل بودن و
تا کی گوشه لباس مامان و بگیرم و دنبالش برم تا گم نشم ؟
به نطرتون هنوز به سنی نرسیدم که یاد بگیرم رو پای خودم ایستادن و
همیشه و همه جا که شما نیستین
من وقتایی که نیستین چیکار کنم ؟
میخوام اجازه بدین این سفر و برم
مطمئنم خیلی چیزا یاد میگیرم و خیلی چیزا میفهمم.میگن سفر راحتیم نیست،این برام ی تجربه خوب میشه
بابام لبخند زد و گفت :خب باشه تونستی قانعم کنی. برو.ولی هر اتفاقی افتاد مسئولیتش با خودت
از ذوق نزدیک بود جیغ بزنم
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
نویسندگان:🖊
#غین_میم💚 #فاء_دآل 💙
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_صد_شش
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
از صندلی پریدم و محکم لپ بابا رو بوسیدم مامانم بوسیدم و دوییدم سمت اتاقم
زنگ زدم به ریحانه
صدای خواب آلودش به گوشم خورد: الو
_سلام ریحووووون جونممممممممم
بابااااااااممممممم قبولللل کردددد بایددددد چیکارررر کنمممم حالا
از دیشب ۱۰ بار به ریحانه زنگ زدم و پرسیدم که چیا باید ببرم
همه وسایلم و چک کردم
همچیو گرفته بودم
از هیجان همش تو اتاق راه میرفتم و منتظر بودم ساعت ۷ شه
نمازم و خوندم و لباسام و پوشیدم
با اینکه بیشتر عطرام و گذاشتم تو کولم
چندتا هنوز رو میز بود
شال سرمه ایم و شکل روسری کردم و طرف بلندش دور گردنم شل زدم
به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم
مانتو سرمه ای بلندم و پوشیده بودم با شلوار مشکیم چادرمم اتو شده رو تخت، کنار کوله پُرم گذاشتم
ریحانه گفت یه چیز گرمم نگه دارم شبا سرده سوییشرتم و گذاشتم رو تخت که وقتی میخوام برم بپوشمش.
مامانم تو آشپزخونه بودرفتم کنارش.
با دیدنم یه نایلون داد دستم و گفت: بیا برات ساندویچ کتلت گذاشتم هر وقت گشنت شد بخوری.
نایلون و ازش گرفتم و بغلش کردم
بغلم کرد و گفت :خیلی مراقب خودت باش . هرچیزی و نخور خدایی نکرده مریض نشی یه مو از سرت کم شه بابات میکشه منو .
کلی از ریحانه اینا تعریف کردم و گفتم هواتو دارن که یخورده نرم شد
اول اونقدر مخالفت کرد که گفتم عمرا راضی شه
_مامان خیلی عشقی
داشتم میرفتم بیرون که گفت :فاطمه
_جان
+اونقدر ضایع به پسره نگاه نکن همه بفهمن و آبروت بره
سرخوش خندیدم و بیرون رفتم
با ذوق به وسایلم نگاه کردم و خداروشکر کردم که میتونم برم همراهشون.
بلاخره ساعت هف شد
مامان و بابا آماده شدن تا ببرنم حسینیه
منم چادرم و سر کردم و آماده از زیر قرآن مامان رد شدم
قرار بود ۷ همه اونجا جمع شن که ۸ حرکت کنیم
چند دقیقه بعد رسیدیم
بابا کولمو دستش گرفت
یه نایلکسم دستم بود
جلو چادرم و گرفته بودم و با ذوق رفتیم داخل.
تا در بازشد و بابا رفت تو نگام خورد به محمد که با صدای در توجهش جلب شده بود
کفشم و کنار بقیه کفشا گذاشتم و پشت سر بابا و مامانم رفتم داخل.
چند نفر پراکنده نشسته بودن کسی ونشناختم
یهو یکی زد رو شونم
برگشتم عقب که ریحانه اومد بغلم
با خوشحالی بغلش کردم
محمد رفت سمت بابا و بهش دست داد
به مامانمم خیلی گرم و با لبخند سلام کرد
نگاهش چرخید رو من ،لبخندش نا محسوس شده بودآروم سلام کرد
مثه خودش جوابش و دادم
با ریحانه و مامان نشستیم
کوله رو از بابا گرفتم
بابا هم گرم صحبت با محمد شد و ازش سوالایی و میپرسید
مامان به ریحانه گفت :ریحانه جون مراقب فاطمه ی من باش
ریحانه:چشممممم.نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره .نگران نباشین
جمعیت بیشتر شده بود
یهو ریحانه زد رو پام و گفت :فاطمهه فاطمههه خانوم محسن و دیده بودی؟
_نه کوو
+اوناهاش .تازه اومدن تو
رد نگاهش و گرفتم و رسیدم به یه دختر محجبه با صورت گرد و سفید
دست محسن تو دستش بود
جلوتر که اومدن
خانومه اومد این سمت و محسن رفت پیش محمد
ریحانه بلند شد و با خانومی که هنوز اسمشو نمیدونستم رو بوسی کرد
نگاهش به من افتاد
از جام بلند شدم و بهش دست دادم
ریحانه به من اشاره کرد وگفت :فاطمه جون دوست گلم
با لبخند نگام کرد : سلام فاطمه خانوم خوبی ؟
ریحانه بهش اشاره کرد و گفت :شمیم جون خانوم آقا محسن
لبخند زدم و گفتم :سلام عزیزم .خوشبختم
ریحانه شده بود الگوم سعی میکردم مثه خودش با وقار و متانت حرف بزنم
به محسن بابات انتخابش آفرین گفتم
شمیم هم خوشگل بود هم مودب
تو همون نگاه اول ازش خوشم اومده بود
درگیر همین فکرا بودم که محسن بلند گفت :آقایون خانوما اگه ممکنه همه بیاین اینجا بشینین
حاج آقا علوی میخوان چند دقیقه برامون توضیحاتی و بدن .بیاین جلوتر لطفا تا صدا بهتون برسه
بابا وسایلمو گذاشت یه گوشه
رفتیم و جلو نشستیم
یه حاج آقایی اومد و چند دقیقه یچیزایی و راجب سفرمون گفت
بعدش محمد اومد
لبخند زدم و رو صداش دقیق شدم
سلام کرد و گفت دو تا اتوبوس داریم سفیدو زرد
اونایی که اسمشونو میخونم باید برن تو اتوبوس سفید
تک تک اسمارو خوند
اسم ریحانه و شمیم و محسنم خوند اما اسم منو نه
ترسیدم و به مامانم نگاه کردم .اونم به چیزی که من فکر میکردم فکرد
ریحانه گفت :عه پس چرا اسم تورو نخوند؟؟
منتطر موندیم
اسم اونایی که باید میرفتن تو اتوبوس زرد و هم خوند
اسم من آخرین اسمی بود که خوند
سرش و آورد بالا نگاهشو تو جمع چرخوند.
نویسندگان:🖊
#غین_میم💚و#فاء_دآل💙
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_صد_هفت
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
به ریحانه نگاه کردم که هنوز خوابش نبرده بود.
_ریحانه جان.
میشه بری کنار یه دقه کولمو بگیرم؟
ریحانه از جاش بلند شد پشت سرش منم پاشدم که کولمو داد دستم.
ازش تشکر کردمو گرفتم که گفت
+هر چ میخای بگیری بگیر بزارمش بالا.
سوییشرتمو از توش برداشتمو زیپشو بستم.
از زیر چادر سوییشرتمو تنم کردمو زیپشو تا ته کشیدم بالا
پاهامو گذاشتم رو صندلی و تو بغلم جمعش کردم.
نمیدونم....
از بی مهری محمد بود یا از اینکه کنار پنجره نشستم....
وجودم یخ زده بود.
حس میکردم میلرزم از سرما.
میخواستم به خوزم مسلط باشم.
چشمامو بستم سعی کردم بخوابم.....
دیگه از سرما سردرد گرفته بودم.
به دور و برم نگاه کردم.
اکثرا خوابیده بودن ریحانه هم کنار من خوابش برده بود.
دلم نمیخواستم دیگه به محمد نگاه کنم.
ولی ناچار سرمو برگردوندم عقب.
تو دستش مفاتیح بود و مشغول خوندش بود.
از نگاهم روشو برگردوند سمتم.
میخاستم بگم سردمه ولی خجالت میکشیدم.
بیخیال شدم و سرمو چرخوندم
دیگه از سرما تو خودم مچاله شده بودم.
به ساعتم نگاه کردم تقریبا ۱ بود.
بی اختیار گوشیمو روشن کردمو زنگ زدم
به مامان.
نمیدونم بعد چندتا بوق جواب داد.
ولی میدونم با شنیدن صداش اشکم در اوند
خودمو کنترل کردم که نگران نشه
_سلام مامان
+سلام عزیزم خوبی؟چیشده؟اتفاقی افتاده؟
_نگران شدین؟
+به ساعت نگاه کردی؟
_ببخشید .مامان
+جانم
_من خیلی سردمه .
+سوییشرتتو پوشیدی؟
_اره .
+بازم سردته؟
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد.
_اره مامان. خیلی سردمهههه. نمیتونم بخوابم
+گریه میکنی فاطمه؟
بچه شدی؟
از ریحانه یه چیزی بگیر.
این همه ادم هست اونجا.
گریه میکنی دیوونه؟؟
سعی کردم آروم شم.
ازش خداحافظی کردم وگفتم که یه کاری میکنم.
دلم نمیومد بیدارش کنم.
نمیدونستم دلیل گریه هامو...
ولی مطمئن بودم بخاطر سرما نیست ...
سرما بهونه بود...
چادرمو کشیدم رو سرم و سعی کردم بهش فکر نکنم.
______
صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد .
دقت کردم.
صدای محمد بود. دورِ اهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد .
چشامو باز کردم و جز تاریکی چیزی ندیدم
به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم ...
گوشیمو به سختی از تو جیبم در اوردم و بهش نگاه کردم.
ساعت ۳ بود.
خب خوب بود. بالاخره داره میگذره این تایمِ نفرین شده.
خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد .
سرمو از زیر چادر در اوردم
یه چیزی روم بود.
دادمش کنار و بهش خیره شدم.
پالتو بود ...
چشامو مالوندم و بیشتر دقت کردم.
یه پالتوی مردونه بود.
عه...
پالتوی محمد بود . همونی ک اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم.
همونی که لاش قرآن گذاشتم.
چسبوندمش به بینیم و بوش کردم
بوی عطر خودش بود.
ولی!
ولی کی اینورو من کشیده بود؟
امکان نداره!
یعنی میشه؟وای خدایا!
از هیجان جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نزنم.
با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم
از لای صندلیِ خودمو ریحانه عقب و نگاه کردم.
محمد بیدار بود .با گوشیش ور میرفت .
یعنی محمد ؟!
مگه میشه اصلا!!!
امکانش هست؟
به هیچ عنوان این آدمی که من میشناختم اینکارو نمیکرد!
اصن از کجا فهمید ک من سردمه؟!
یا اصن مگه این ب من نزدیک میشه که بخواد..
فکرا رو از سرم بیرون کردم
شاید پالتوی آدم دیگه ای بود.
اخه اونم امکان نداره
خب کار کی میتونست باشه؟
یعنی میشه ک این پالتوی محمد باشه؟
من دارم خواب میبینم؟
پالتو رو کشیم رو صورتم
بوی عطرش به بینیم رسید!
این حس اوجِ آرامش و همزمان اوجِ هیجآن بود ...
چه متناقض نمایِ آرامبخشی...
چه تضادِ قشنگی...
گرما و عطری ک رو پالتوش بود باعث شد خوابم ببره ...
#محمد
بعدِ وقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم.
نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروریمون برسیم.
برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن .
ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدم و گفتم که تازه خوابش برده.
جریانِ گریه هاشو واسه ریحانه تعریف کردم و باهم ی دل سیر خندیدیم.
دلم براش سوخت.
اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود.
فقط با عقلم جور در نمیومد که چجوری رو اون صندلی چپیده.
چادرشو رو سرش کشیده بود و هیچی ازش پیدا نبود.
دلم سوخت به حالش.
ریحانه محو فاطمه بود و بهش میخندید.
داشتم نگاشون میکردم که ریحانه گفت
+ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟
خب اگ اونجا مینشست میخواست روت انتحاری کنه؟
چه عیبی داشت؟
ینی دلم میخواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا
با چشمای گرد شده نگاش کردم.
به قلم
#فاء_دآل و #غین_میم
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_صد_هشت
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
رسید به نگاه ترسیده من
دوباره زاویه دیدش و تغییر داد و گفت
یاعلی دوستان آماده میشیم برای حرکت
همه از جاشون پاشدن و پشت یر هک از حسینیه بیرون رفتن
بابام کنار ما ایستاد وسایلم و گذاشت کنارم با نگاه غم زده کنار ریحانه ایستادم
تو دلم گفتم شاید محمد از قصد اینکارو کرد تا پیششون نباشم.
بغض کرده بودم.
من برای اولین بار قرار بود از پدر و مادرم جدا شم بخاطر دلگرمیم از وجود محمد
اگه میخواستم تنها باشم نمیرفتم بهتر بود
ریحانه دستش و رو کمرم گذاشت و گفت: فاطمه جون نگران نباش بزار محمد بیاد میاریمت پیش خودمون لبخند سردی زدم
از حسینیه خارج شدیم چند تا برگه دست محمد بود
با چفیه سبز و مشکی دو گردنش از همیشه پر ابهت تر شده بود
قدمایی به شکا دو برداشت و رفت تو اتوبوس زرده به همه گفت بشینن سر جاشون تک تک اسما رو خوند
وقتی از بودن همه مطمئن شد
رفت تو اتوبوس سفیده
اونجا هم همه نشستن ریحانه هم رفت بالا
فقط من و بابام و چندتا خانواده که واسه بدرقه اومده بودن موندیم پایین تا تکلیفم مشخص شه.
بابا به چشمام نگاه کرد و گفت : فاطمه جون هنوزم فرصت هست میتونی نری
چیزی نگفتم.
سکوت کرد و منو به خودش چسبوند
دلم براشون تنگ میشد
حضور محمد خیلی خوب بود
ولی اگه یخورده ابروهاش موقع حرف زدن با من گره میخوردن مطمئنا درجا میزدم زیر گریه.
دل نازک تر از همیشه شده بودم
محمد اسمارو خوند و با یه پسر جوونی که یه ساک مشکی دستش بود از اوتوبوس اومد پایین
با خنده فرستادش تو اتوبوس زرده اومد سمت ما
بابام خواست چیزی بگه ک گفت :بفرمایید
بابام کوله ام و داد بهم و بغلم کرد
یه کارت از جیبش در اورد و داد بهم
مامان قبلش بهم پول داده بود
ریحانه گفته بود زیاد موقعیت پیش نمیاد واسه خرید لازم نی پول زیادی داشته باشم
به بابا گفتم :همراهم هست
بابا:حالا اینم داشته باش .رمزشو میفرستم برات
دوباره بغلش کردم
مامان و هم بغل کردم و به سختی ازشون جدا شدم
داشتم میرفتم شنیدم که بابا به محمد گفت : همونجوری که حواست به خواهرت هست مراقب دخترمم باش
مامانمم گفت :آقا محمد .ما بخاطر حضور شما و ریحانه فرستادیمش توروخدا حواستون بهش باشه
دیگه نشنیدم محمد چی گفت
رفتم داخل ریحانه برام دست تکون داد
رو صندلی که روبه روی در دوم اتوبوس بود نشسته بود
رفتم کنارش
نشستم
رو صندلی کناریمون یه مرد تقریبا ۳۰ ساله نشسته بود
و صندلی بغلش خالی بود
با ریحانه مثه بچه ها سر اینکه کی پیش پنجره بشینه بحث میکردیم
زدیم زیر خنده و آخرشم قرار شد به نوبت یکی پیش پنجره بشینه
ریحانه نشست کنار پنجره
با صدای بوق اتوبوس یاد روزایی افتادم که خودمو به زمین و اسمون زدم تا اجازه بدن بیام
کولمو بالای سرم گذاشتم و نایلون و کنار پام
ازپشت شیشه واسه مامانم دست تکون دادم
دوباره با دیدنشون بغض کردم
انقدر نگاشون کردم که درای اتوبوس بسته شد
و به حرکت در اومد
محمد که اول اتوبوس ایستاده بود گفت :همه هستن ان شالله ؟
تو دلم از اینکه کنار محمد بودم خداروشکر کردم
آقایون گفتن :هستن حاجی هستن
اومد سمتمون
با تعجب بهم یه نگاه کوتاهی انداخت و بعد به ریحانه گفت :ریحانه جان کوله ام کجاست
ریحانه :گذاشتم اون بالا داداش
محمد کولشو اورد بیرون
نگام افتاد به لباسای خاکی رنگی که پوشیده بود
شبیه شهدایی شده بود که عکسشونو تو یادواره شهدا دیدم
از کوله چریکیش کیفه پولش و برداشت و رفت جلو دوباره
چند دقیقه بعد برگشت
کولشو گذاشت بالا و نشست سر جاش
نمیتونستم لبخندم و کنترل کنم
محمد کنارم بود
و این همون چیزی بود که تو خواب میدیدمش
خیلی سخت بود کنترل نگاه بی قرارم
هی میخواستم برگردم و بهش نگاه کنم ولی میترسیدم
آرزو کردم زودتر خوابش ببره
حاج آقا ایستاد و گفت :واسه سلامتی خودتون ،آقا امام زمان یه صلوات بفرسین
همه صلوات فرستادن
چنبار دیگه ام گفت صلوات بفرسیم
بعدم از فواید صلوات تو این سفر برامون گفت
همه باهم آیت الکرسی و خوندیم
البته من سعی کردم فقط لبخونی کنم تا صدای محمد به گوشم برسه
تموم که شد صدایی جز صدای حرکت اتوبوس نمیومد
___
یخورده با ریحانه حرف زدیم و خندیدیم که خوابمون گرفت.
ریحانه گفت
+بیا جاهامونو عوض کنیم
_نه نه نمیخاد تو بشین سر جات
+خب تو ک دوس داشتی کنار پنجره بشینی...
یه نگاه به چشای ملتمس محمد انداختم.
نمیدونم چرا ولی حس کردم اون ازش خواهش کرده.
برا همین بدون اینکه چیزی بگم از جام پاشدم تا ریحانه بیاد این سمت.
نشستم کنار پنجره و سرمو تکیه دادم بهش.
بغضم گرفته بود
اون حتی نمیخواست من کنارش باشم.
هندزفریمو در اوردم وگذاشتم تو گوشم.
از منفذ کنار پام باد سرد میومد داخل.
نویسندگان:🖊
#غین_میم💚و #فاء_دال💙
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_صدو_ده
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
دوتا خرما و یه قاشق کوچیک یه بار مصرف با پنیر و مربای هویج تو نایلون بود
محمد با یه کارتون که انگار توش آبمیوه بود نزدیک میشد
به جلوییا که پخش کرد
رسید به من و ریحانه
انگار صورتش و آب زده بود، چون موهای رو پیشونیش خیس بود
ریحانه دوتا ابمیوه پرتقالی برداشت و به محمد گفت: داداش اگه تونستی اب جوش بگیر برامون.
محمد چیزی نگفت و به پشت سری هامونم ابمیوه داد کارتون خالی و دستش گرفت
رفت پیش راننده
برگشت وسط اتوبوس و گفت: آقایون اگه کسی آبجوش میخواد فلاسک بده براش بیارم محسنم بلند شد دوتا غلاسک بهش دادن محمدم یکی گرفت و اومد پیش ریحانه
فلاسک کوچیک ریحانه ام برداشت
چند دقیقه بعد همشو پر ابجوش کردن و اوردن داد دست ریحانه و گفت: مراقب باش نریزه روتون ریحانه گفت لیوانم و دربیارم
محمدم نشست سرجاش واسه خودش چیزی نگرفته بود ریحانه یه لیوان چایی با خرما داد دستش و واسش لقمه میگرفت
سختش شده بود
پالتوی محمد و داد بهش و محمد گذاشتش بالا متوجه نگاهش شدم
ولی توجه ای نکردم و دوباره سرگرم خوندن کتاب شدم ریحانه گفت: چی میخونی؟
_دخترشینا
+ عه منم خوندم خیلی کتاب قشنگیه
_اوهوم
داشت نگام میکرد که گفتم: تو پالتو روم انداختی؟
خندیدو گفت: اره داشتی یخ میزدی. محمدم سردش نبود پالتوشو در اورده بود. گرفتم انداختم روت.
یه پوزخند زدم
که باعث شد با تعجب نگام کنه.
به یه لبخند سرد تبدیلش کردم و نگاهم و رو کتاب چرخوندم
متوجه نگاه ریحانه و محمد بهم شدم ولی توجه ای نکردم .داشتم به این فکر میکردم که چقدر فکر های احمقانه به سرم زد اصلا چی شد که بخودم اجازه دادم خیال کنم ممکنه ازم خوشش اومده باشه
من ادم ضعیفی نبودم ولی بشدت جلوی محمد از خودم ضعف نشون میدادم.
ترجیح دادم از الان طور دیگه ای رفتار کنم
با این کارهام نه تنها چیزی عوض نمیشد بلکه همچی بدترهم میشد
به خودم لعنت فرستادم که پالتوش رو تنم کردم
ریحانه متوجه شد یه چیزیم هست.
چون دیگه سوالی نپرسید و گذاشت تو حال خودم باشم
میخواستم بهم خوش بگذره و از این فرصتی که پدرم بهم داد نهایت بهره رو ببرم
کتابم تموم شد
یه لبخند غمگین زدم و احساس کردم به شخصیت قدم خیر حسودیم میشه
چه عشق قشنگی داشت
دلم به حال ریحانه سوخت
کلافه به در و دیوار اتوبوس نگاه میکرد
با خنده زدم رو پاش که با تعجب نگام کرد
گفتم:
_چه خبر ازآقاروح الله تون؟خوبین باهم ؟چرا نیومدن؟
ریحانه خوشحال از اینکه مثل قبل شده بودم از زندگی مشترک و خانواده شوهرش گفت
چندین بار متوجه نگاه متعجب محمد به خودم شدم ولی کوچک ترین اعتنایی بهش نکردم و تمام حواسم رو دادم به ریحانه
انقدر حرف زدیم و خندیدم که تشنمون شد
بطری آب معدنی تو یخچال جلوی محمد بود
ریحانه به محمد گفت برامون آب بیاره
محمد هم به حرفش گوش کرد
بطری رو در اورد و داد دست ریحانه
و خودش رفت جلوی اتوبوس پیش محسن
_______________
ساعت دوونیم شده بود
واسه ناهار و نماز نگه داشتن
البته محمد
همون زمان که اذان شد و قرار شد راننده ها جاشون رو عوض کنن
رفته بود پایین و نمازش رو خونده بود
سوییشرتم رو تنم کردم
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و همراه ریحانه و شمیم رفتیم پایین
محمد پشت سرمون اومد و با چند نفر دیگه رفت طرف رستوران
ماهم رفتیم دستشویی تا وضو بگیریم
شمیم خیلی دختر خون گرمی بود و خیلی زود باهم صمیمی شده بودیم.
چادرش رو براش نگه داشتم تا وضو بگیره
نگام افتاد به روسری حریرش که خیلی خوشگل بسته بود به سرش
گفتم:
_چه خوب بستی روسریتو
لبخند زد و گفت:
+لبنانی بستم.خیلی آسونه بزار بهت یاد میدم
وضوش رو گرف
گیره های روسریش رو گذاشت تو جیبش و گفت:
+نگاه! اینجوری باید ببیندی
با دقت بهش نگاه کردم لبخند زدم وگفتم:
_اهان فهمیدم
چادرش رو گرفت و سرش کرد و پایینش رو جمع کرد تا به زمین نخوره
واسه من رو هم نگه داشت
ریحانه با اخم ساختگی بهم نزدیک شد گفت:
+هه فاطمه خانوم به این زودی منو فروختی ؟؟نو دیدی رفیق کهنت رو ول کردی
خندیدیم و گفتم:
+من غلط بکنممم
وضو گرفتیم و بعداز خوندن نماز رفتیم تو رستوران
انقدر خندیدیم شکمم درد گرفته بود
با وارد شدن به رستوران خودمونو کنترل کردیم
شمیم گفت :بچه های ما اونجان
هرکی با خانوادش نشسته بود
رفتیم و روبه روی محمد و محسن نشستیم
نگام افتاد به جوجه کباب روی میز
تمام سعیمو کردم بخودم بقبولونم محمدی وجود نداره
خود خودم شده بودم
به بچه ها یه چیزایی رو میگفتم که باعث میشد از ترس محسن و محمد ریز ریز بخندن
آخرشم ریحانه طاقت نیاورد و زد رو بازوم و گفت:
+وایی فاطمه توروخدا ترکیدم از خنده بذار غذام رو بخورم
دلم براشون سوخت و ترجیح دادم فعلا به حال خودشون بزارمشون
غذام رو زودتر از همه خوردم .
نویسندگان:🖊
#غین_میم💚و#فاء_دآل💙
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_صدو_بیست_دوم
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
ماشین و تو حیاط پارک کردم و رفتم تو خونه
خیال میکردم کسی نیست.
رفتم تو اتاقم .داشتم پیراهنم و باز میکردم که در اتاق با شدت باز شد و صدای جیغ ریحانه پشت بندش فضارو پر کرد.
با ترس گفت :محمددددد چرا یواشکی میای؟وایییی سکته کردم!
چرا نگفتی میخوای بیایی؟
_علیک سلاممم.زهرم ترکید دخترر.تو خونه چیکار میکنی ؟ مگه نگفتم تنها نمون؟
+سلام گفتی شب تنها نمون که نمیمونم
یهو اومد بغلم و گفت :دلم برات تنگ شده بود چقدر بی معرفت شدی .الان که باید بیشتر ازهمیشه پیشم بمونی معلوم نیست کجایی!
بغلش کردم و گفتم :باید جهیزیه تو رو کامل کنم .تا کی میخوای نامزد بمونی؟
چند لحظه مکث کرد و گفت :تو چی؟
_من چی؟
+وقتی که ازدواج کردم و رفتم .تو میخوای چیکار کنی ؟ خیلی تنها میشی !
_نگران من نباش شما.
+گشنت نیست؟
_نه خستم فقط
+خب پس بخواب
_باشه
از اتاق بیرون رفت .لباسام و عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم .این روزها از شدت خستگی خیلی زود خوابم میبرد.
______________
صدای گریه بچه از خواب بیدارم کرد .
حدس زدم صدای فرشته باشه .
از جام بلند شدم ،در اتاق و باز کردم و چند بار روش ضربه زدم .یالله گفتم که ریحانه گفت :چند لحظه صبر کن
چند ثانیه بعد:بیا داداش
رفتم بیرون و با زندادش احوال پرسی کردم
با ذوق رفتم و کناره فرشته نشستم.بزرگ شده بود .توبغلم گرفتمش و مشغول بازی کردن باهاش شدم .
انقد تپل شده بود که دلم میخواست قورتش بدم. دستای کوچولوشو گرفتم تو دستم و با ذوق نگاشون میکردم.
ریحانه رفت تو آشپزخونه دلم و زدم به دریا و به زن داداش گفتم میخوام از فاطمه خواستگاری کنم خیلی خوشحال شد و گفت :شماره مادر فاطمه رو از ریحانه میگیره و بهش زنگ میزنه
وقتی موضوع و به ریحانه گفت ،ریحانه واکنشای قبل و نشون داد
ولی با اصرار زن داداش گوشی و سمتش گرفت و رو به من گفت : امیدوارم هیچ وقت بهم نگی چرا بهم نگفتی.خود دانی!
بلند شد و رفت تو اتاقش
با فاصله نشستم کنار زنداداش
شماره تلفنو گرفت
منتظر موندیم جواب بدن
نمیدونم چرا ولی حس عجیبی بود برام
انگار یکی داشت از تو قلبم رو هول میداد بیرون
هم خجالت میکشیدم هم میترسیدم
به خدا توکل کردم و تو سکوت به بوق های تلفن گوش میدادم که زنداداش تلفن رو قطع کرد
_عهههه چرا قطع کردیییی؟؟
با شیطنت بهم نگاه کردو
+خب حالا بچه پررو انقد هول نباش
دیدی ک جواب ندادن
_ای بابا
خب دوباره بگیرین
از جام پا شدم و طول و عرض اتاق و راه رفتم
یه خورده که گذشت زنداداش دوباره شمارشونو گرفت
انقدر که راه رفته بودم سرم گیج میرفت
نشستم پیش زنداداش و اشاره زدم
_گرم صحبت کن
که یه پشت چشم نازک کرد و روش و برگردوند.
بعدِ چندتا بوق تلفن برداشته شد ویه نفر با یه لحن بد گفت
+بله؟بفرمایید؟؟
دقت کردم دیدم فاطمس
از لحنش خندم گرفت
زنداداش گفت
+سلام منزل جنابِ موحد؟
_سلام بله ولی خودشون نیستن.
+با خودشون کار ندارم شما دخترشونی؟فاطمه جان؟
_بله!!
+عه سلام عزیزم خوبی؟
زنداداش ریحانم
(گوشمو نزدیک تر کردم ب تلفن با شنیدن صداش یه هیجان عجیب بهم وارد شد)
+عهههه اها سلام خوب هستین؟
خسته نباشید
ببخشید من به جا نیاوردمتون خیلی عذر میخوام
+خواهش میکنم عزیزم
_چیشده؟واسه ریحانه اتفاقی افتاده؟
+نه بابا. ریحانه خوبه سلام میرسونه
_پس چیشد شما یادی از ما کردین!؟
+هیچی یه کارِ کوچولو با مامانتون داشتم خونه نیستن؟خودت خوبی؟چرا دیگه به ما سر نمیزنی؟
_نه مامان بیمارستانه خونه نیست!هیچی دیگه!درس و دانشگاه اگه بزاره ما زنده بمونیم
دل خودم هم براتون تنگ شده بود.
+ماهم همینطور میشه یه لطف کنی شماره مامانتو بدی به من؟
_بله حتما
شماره رو خوند و من با اشاره ی زنداداش تو گوشیم سیو کردم
+قربون دستت! به مامان سلام برسون فعلا خدانگهدار
_خداحافظ
تلفن و قطع کرد و به من نگاه کرد!
+اه چرا انقد بال بال میزنی تو پسر؟از دست تو و اشاره هات یادم رفت چی میخواستم بگم
خندیدم و رفتم تو اتاق پیش ریحانه که یه گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد
دستم و گذاشتم زیر چونش و صورتش و هم تراز با صورت خودم گرفتم
_نبینم ریحانمون گریه کنه!چرا گریه میکنی؟
+ولم کن
_میگم بگو
+نمیخوام
_لوس نشو دیگه
+تو رو چه به ازدواج،توجنبه نداری، به من بی توجه میشی!
زدم زیر خنده
_فدای اشکات شم من غلط کنم به شما توجه نکنم،تو دعا کن درست شه
یهو زد رو صورتش و گفت
+وای غذام سوخت
اینو گفت و از جاش پاشد
منم جاش نشستم و پاهام رو دراز کردم
________________________
#فاطمه
از اینکه اونقدر موقع جواب دادن تلفن بد حرف زدم خجالت کشیدم.
ولی خب حق داشتم از بابل تا ساری صبر کردم تا به دستشویی برسم،تا رسیدم دیدم تلفن داره خودشو میکشه آخه الان وقت زنگ زدن بود؟
عجیب بود!زنداداش ریحانه با مادر من چه کاری داشت ؟
نویسندگان:🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل 💚
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#قسمت_صدو_بیست_چهارم
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
+باشه .خب خدا به آقا محمد رحم کرد .پسره تو رو میگرفت بیچاره میشد!
جوری برگشتم سمتش که گردنم رگ به رگ شد !
_مامان ؟؟؟محمد ...مح....مد کیه؟
+ما چندتا محمد داریم ؟آقا محمد دهقان فرد.
بهت زده بهش خیره موندم!حس کردم گلوم خشک شده!
مامانم ادامه داد:ولی فاطمه خودمونیم،خدا خیلی دوستت داره. صدای دلت و شنید!
مامانم حرف میزد و من فقط متوجه باز و بسته شدن دهنش بودم.
چیزی از حرفاش نمیفهمیدم .
نگاه خیره منو که دید ماشین و یه گوشه نگه داشت.
فهمید که چقدر باور حرفش برام دشواره !
رفتم بغلش و به اشکام اجازه باریدن دادم
با اینکه یه روز گذشته بود از شوق خبری که مامانم بهم داده بود فقط میتونستم گریه کنم.
هنوز باورم نشده بود!
یعنی تا وقتی که محمد و تو خونه امون نمیدیدم باورم نمیشد.
به خودم حق میدادم که به این راحتی باور نکنم.همچی برام مثله یه علامت سوال بود.
قرار شد مادرم با بابام حرف بزنه.
انقدر که طول و عرض اتاق و گذروندم پاهام خسته شد و نشستم.
از دیشب تا الان خداروشکر گفتم.
من هیچ وقت فکرشم نمیکردم مامانم اینو بهم بگه .همیشه تو خواب هام میدیدمش ولی فکر نمیکردم یه روزی تو واقعیت این اتفاق بیافته .محمد یه پسر فوق العاده بودبا ویژگی های خاص!
هنوز برام عجیب بود که چطور از من خواستگاری کرد ؟
میترسیدم بلند شم و ببینم همه ی اینا یه خوابه شیرینِ!
صدای در و که شنیدم از اتاقم بیرون اومدم و دنبال مادرم گشتم.
رو کاناپه نشسته بودکنارش نشستم و گفتم:باهاش صحبت کردی؟
+فاطمه جان بابات خیلی دلخوره .حس میکنم فهمیده یه خبراییه .ازمن پرسید چطور فاطمه مصطفی و نیما و رد کرد اما با این مشکلی نداره!
اونم با این همه تفاوت و ۹ سال اختلاف سنی!؟
حالا تو نگران نباش من سعی میکنم راضیش کنم
بلاخره بعد چهار روز پر استرس که برای من به اندازه چهل سال گذشته بود بابا رضایت داد که محمد اینا بیان خونمون ولی فقط به عنوان مهمون!
استرسی که امروز به جونم افتاده بود از استرس روزای قبل شدید تر بود!
از رفتار بابا باهاشون میترسیدم.
قرار شد آخر هفته یعنی دو روز دیگه که محمد از تهران برمیگشت بیان خونمون.
دلم برای خودم میسوخت!
بازم باید تو انتظار میسوختم
همش به این فکر میکردم چی باید بهش بگم ؟چجوری رفتار کنم؟چجوری راه برم؟چجوری چادرم و نگه دارم ؟ چجوری چایی ببرم براشون ؟اصلا چی بپوشم!؟
کلی سوال ذهنم و پر کرده بود .
هر ثانیه به عکساش نگاه میکردم و رو جزئیات چهرش دقیق میشدم
با دیدن لبخندش خندم میگرفت .
مطمئن بودم علاقه ای به من نداره برای همین برام سوال بود چرا میخواد بیاد خواستگاریم!
همش فکر میکردم مامانم درست نشنید و نرگس واسه شخص دیگه ای ازمن خواستگاری کرد .
این افکار سوهان روحم شده بود .حتی از نگاه همراه با پوزخند پدرم هم تلخ تر بود.
هی گوشه های ناخونام رو میجوییدم ...!
از انبوه سوال هایی که جوابی براشون نداشتم کلافه شدم!
رو صندلی رو به روی میز ارایشم نشستم.
میخواستم تمرین کنم که باید چجوری رفتار کنم .
تو آینه به حالت چهرم نگاه کردم و با خنده گفتم:
_سلام
نه نه اینجوری خوب نیست فکر میکنه هولم
یه خورده جدی تر،
_سلام
اینجوریم ک خیلی خشکه،
_سلام خیلی خوش اومدین.
اه اینم خوب نیست!پس چیکار کنم؟
اول به کدومشون سلام کنم؟
گل و شیرینی میارن یعنی ؟؟
کی از دستش بگیره؟ کت و شلوار میپوشه؟
خب من اگه تو اون لباس ببینمش که غش میکنم!
تو آینه داشتم با خودم حرف میزدم که مامان اومد
+اه دختر تو نمیخوای چیزی انتخاب کنی که بپوشی؟اصن رفتی دنبال چادرت؟
_ای وای نه!
+بله میدونستم.بیا بگیر ببین خوب شده؟
_وای گرفتینشششش!الهی قربونتون برم من!
+خب بسه زبون نریز
بیا بشین دو صفحه درس بخون بلکه از استرست کم شه.
_باشه حالا درسم و هم میخونم.
+از دست تو.
چادرو انداخت تو اتاق و بیرون رفت.
چادر گل گلی آبیم رو که روش اکلیلی بود گرفتم،سرم کردم و روبه روی آینه ایستادم.
به به!چقد خوب شده!
چادر و گذاشتم رو تخت و در کمدم رو باز کردم.
یه مانتو تقریبا شبیه به رنگ چادرم برداشتم.
قسمت بالاییش کله غازی و پایینش طوسی بود.
تا روی زانوهام میرسید.
دکمه های چوبی قشنگی داشت.
پارچه ی بالاتنش چین چینی بود و یقش هم گرد بود.
یه شلوار لول خاکستری هم برداشتم و کنارش گذاشتم.
سمت کمد روسری هام رفتم. یه روسری رنگ روشن که گلای طوسی و صورتی توش داشت و برداشتم.
گیره های روسریم وکنارش گذاشتم.
یه صندل مشکی از زیر کمد برداشتم وکنار تخت انداختم.
دلم میخواست از شادی پرواز کنم .
لپ تابم و روشن کردم و یه اهنگ شاد پخش کردم.
دراز کشیدم رو تخت و سعی کردم به جز این حس خوب به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم
نویسندگان:🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚