eitaa logo
- مَریح -
1.5هزار دنبال‌کننده
565 عکس
241 ویدیو
2 فایل
بر آستان تو جان می‌دهم ، چه بهتر ازین؟ سعادت‌است بر آن خاک آستان مردن!... جهت تبادل!: @Mareah1388 بخوان از شروطمان(: @sh_Mareah زیر مجموعه هامون!<< @kanolam >> _شنوای سخنان((: https://daigo.ir/secret/4235890067
مشاهده در ایتا
دانلود
📖📚 وسط اتاق وايساده بودم و نمي دونستم چه جوري مانتومو بپوشم اونم با اين لباس اصلا دلم نمي خواست کسي و صدا بزنم. موهامو هم نمي تونستم ببندم. ولش کني ميرم تو مدرسه ميدم آني ببنده. لباس گشاد بود راحت درش آوردم و مانتومو با يه بدبختي پوشيدم. کيفمم که نمي تونستم بندازم رو دوتا شونه ام. فرقم کج باز بود و موهام از طرف ريخته بود روي چشمم. نگاهي توي آينه به خودم انداختم و در آخرين لحظه رسيد خشکشوئي رو هم چنگ زدم. از پله اروم آمدم پائين. از توي آشپزخونه سر و صدا مي اومد. مهربان بيدار بود و داشت صبحانه آماده مي کرد. بدون سر و صدا خزيدم توي حياط و از خونه زدم بيرون. نيم ساعت زودتر از هميشه از خونه بيرون اومده بودم. بي خيال راه افتادم طرف مدرسه. دست چپمم عين چلاقا وبال گردنم بود. بذار يه بار تو عمرمون قبل از زنگ برسيم. پوفي کردم و سرعتم و تند تر کردم. چون آني با سرويس مي آمد جز اولين نفرات بود. وقت ميشد يه کم باهاش حرف بزنم. وارد حياط مدرسه که شدم هنوز خلوت خلوت بود. راست رفتم طرف کلاس خودمون. مدرسه ما به نوعي جز آثار تاريخي محسوب ميشد. کلاسها دور تا دور حياط قرار داشتند و درها و پنجره هاي بزرگ براي نورگيري ولي همين در و پنجره تو زمستون باعث ميشد اونايي که نزديک در مي شينن تقريبا قنديل ببندن. يه تعداد از کلاسها هم داخل سالن بود که ميشد پشت کلاساي ما. در واقع کلاسايي توي حياط هم به سالن در داشتن هم به حياط. تازگيا هم يه خيري پيدا شده بود و يه سالن بزرگ براي امتحانات و مراسما ساخته بود که بخاطرش يک سوم حياط بزرگ مدرسه گرفته شده بود. کلاس ما به در ورودي خيلي نزديک بود. اول ا0ا. بخاطر ترتيب حروف الفبا من توي اولين کلاس بودم. آني روي پله ورودي کلاس چمباتمه زده بود. با ديدن من چشاشو ماليد و گفت: دارم رويا مي بينم. ترنج و زود رسيدن به مدرسه. امروز سرت به جايي خورده. دستم زير مغنه ام بود و نمي ديد وبال گردنمه. کوليمو انداختم رو زمين وکنارش ولو شدم. تازه اون موقع بود که دستم و ديد. ترنج اين چيه؟؟ و با چشاي گرد شده به دستم اشاره کرد. نمي دونم والا ولي ما بش ميگيم دست. هر هر يعني چه مرگت شده؟ کوري؟ شکسته؟ نه ترقوه ام مو برده. تصادف کردي؟ نه از پله سقوط کردم. واسه چي؟ آني بي خيال. سر صبي نکير منکر مي پرسه. کلافه پا شدم رفتم تو کلاس. رديف دوم نشستم رو صندليم. آني کشون کشون اومد دنبالم. باز چته اول صبي پاچه مي گيري. کوليمو زدم به صندلي جلويي و گفتم: طبق معمول. بابام گير داده اين بارم لپ تاپم و توقف کرده. آني دست به سينه نگام مي کرد. تکيه دادم و پاهامو گذاشتم روي صندلي جلويي. نکن خاکي ميشه حوصله نق نقاي رويا رو ندارم. بذار اينقدر غر بزنه تا جونش بالا بياد. بعد مخصوصا کف کفشمو ماليدم رو صندليش. ترنج بنال ببينم چه مرگته! لپامو باد کردم و گفتم: آني! هوم؟ توچه جوري ميشه که مي فهمي از يه پسري خوشت اومده؟ بله بله چي شد؟ ترنج خانم خبرايه؟ بي حال نگاش کردم و گفتم اگه بخواي اين ادها رو در بياري نمي پرسم. آني تيکه داد و گفت: اوه ه ه ه چه امروز بداخلاق شدي. تو نيشت تا بنا گوش باز بود هميشه. آني يه امروز و بي خيال من شو. خيلي خوب بابا. خوب نگفتي؟ آني چشماشو باريک کرد و گفت: البته برا هر کسي فرق داره. کلافه گفتم خوب تو برا خودتو بگو. من؟ خوب خوشم مياد باهاش حرف بزنم. وقتي با هميم نمي فهمم وقت چه جوري ميگذره. وقتي نيست دلم تنگ ميشه و مدام بش فکر ميکنم. دلم ميخواد هر کار مي تونم بکنم تا خوشحال شه.....امممم... پوزخندي زدم و گفتم: بپا غرق نشي. حالا درست بگو چه خبره؟ نگاهمم و دوختم جلو و گفتم: ولي من هيچ کدوم از اين چيزايي که تو گفتي و ندارم. انگار اصلا منو نمي بينه. حرصم مي گيره مي خوام يه جوري توجهشو جلب کنم. ولي نمي شه. يه جوريه. نمي دونم. مثلا چکار ميکني؟ چند تا از شاهکارامو براش تعريف کردم.آني با چشاي گرد شده گفت: اينجوري مي خواي توجهشو جلب کني؟ پوفي کردم و گفتم: من راه ديگه اي بلد نيستم. آني سرتاپامو نگاه کرد و گفت: تو مطمئي دختري؟ خودتو جا نزدي؟ واي واي واي اينا رو خودت تنها گفتي يا مشورت کردي؟ مرض آخه تو چطور دختري هستي که بلند نيست توجه يه پسر و جلب کنه. يه چيزايي بلدم ولي رو اين جواب نميده. از اين بچه مثبتاي سر به زيره بخاطر اينکه جلوش حجاب ندارم نگامم نمي کنه. اوه اينو باش اين عتيقه رو از کجا پيداش کردي؟ يه شونه مو بالا دادم و گفتم دوست داداشمه. مياد و ميره. آني فکري کرد و گفت: نه اگه واقعا خبري بود الان بايد از اين حرف من ناراحت ميشدي. پر سوال نگاش کردم: يعني چي؟
📖📚 خوب ابله اگه عاشق طرف باشي يکي بدشو بگه بايد بت برخوره ديگه. کوبيدم رو شونه شو گفتم: من کي همچين غلطي کردم. عشششششششششششق!!!! پس چي؟ بابا من گفتم مي خوام توجهشو جلب کنم. خوب ابله چرا دلت نمي خواد توجه بقال محله تونو جلب کني خوب يه فرقي برات داره ديگه. فکر کردم راست ميگه. چرا ارشيا برام مهمه. بايد بگردي ببيني از چي چيزايي خوشش مياد همون کارا روبکني با اين ادهاي تومعلومه ازت فراري ميشه. بعدم ياد بگير دختر باشي. پسرا هرچقدرم سر به زير باشن نمي تونن از يه خانم خوشکل چشم بپوشن. زنگ خورد و من با پوزخند بلند شدم. ولي ارشيا مي تونه. و با هم از کلاس خارج شديم. تو مدرسه اتفاق خاصي نيافتاد فقط سفارشات طولاني معلما درباره نزديک شده اخر سال و تموم کردن تنبلي و از اين حرفا. منم اصلا دل و دماغ نداشتم و حوصله بچه ها رو سر بردم. بعد از اينکه زنگ خورد. راه افتادم طرف خونه. يادم اومد از کت شلوار ماکان. رفتم خشکشوئي و لباسشو گرفتم. وقتي رسيدم خونه هنوز بابا و ماکان نيامده بودن. مامان طبق معمول اغلب مواقع نبود. کت و شلوار ماکان و گذاشتم تو اتاقشو مانتومو در اوردم. دلم مي خواست يه دوش آب گرم اساسي بگيرم ولي با اين شونه بانداژ شده نميشد. کلافه رفتم پائين. مهربان نهار منو بده مي خوام برم بخوابم. صبر نميکني بقيه بيان؟ نه اونا خدا مي دونه کي بيان. من گشنمه. باشه بيا برات بکشم. صبحونه هم که نخوردي. بابات فکر کرد خواب موندي وقتي رفت سراغ اتاقت ديد نيستي تعجب کرد. ا به غير از سوري جون پس براي بقيه هم نگران ميشن؟ مهربان چشم غره سرزنش اميزي رفت. ترنج خانم درباره پدرت درست صحبت کن. بشقاب باقالي پولو رو گذاشت جلوم. قاشق و برداشتم و مشغول شدم. مگه دروغ ميگم. فقط خدا نکنه سوري خانم از چيزي دلخور بشه. ديگه زمين و زمان به هم ميريزه اگه مامان ديروز فورا اشکش در نيامده بود بابا منو تنبيه نمي کرد. مهربان نشست کنارم و گفت: خوب مادر جان چرا اين کارا رو مي کني؟ قاشقمو ول کردم تو بشقابم و گفتم تو رو خدا تو يکي ديگه نصيحت نکن. مهربان سري با تاسف تکون داد و بلند شد و رفت دنبال کارش. ولي همين جوري داشت ادامه مي داد: خوب عزيزم. اين همه کار تو دنيا ميشه کرد تو چرا مي ري دنبال مردم آزاري؟ نگاهش کردم. مثلا؟ بابا و ماکان که صبح تا شب نيستن. مامان خانمم که دنبال کاراي خودش و دوستاش. مهموناي مسخره کسل کننده. خونه دوستامم که نمي تونم برم. خوب وقتي من نرم دوستامم نمي يان. به هر بهونه هم کامپيوتر و موبايلم توقيف ميشه. من چه غلطي بکنم تنهايي؟ مهربان ديگه ساکت شد و هيچي نگفت. نهار کوفتم شد. چند تا قاشق ديگه خوردم و برگشتم تو اتاقم. کم کم بقيه هم رسيدن. دراز کشيدم رو تختم و پتو رو کشيدم روم. حوصله نداشتم کلافه بودم دلم مي خواست برم اينترنت گردي. يه آهنگ بلند برا خودم بذارم و برا خودم برقصم. آخه يعني چي اين کارا؟ بازم کسي سراغمو نگرفت. انگار همه اونا تويه جبهه بودن و منم تو يه جبهه ديگه دست تنها. چشمامو رو هم فشردم و تصميم گرفتم بخوابم. ولي مگه خوابم مي برد. کلافه دور اتاقم مي چرخيدم. چند تا اس ام اس دادم به آني اونم مشغول بود. خدا رو شکر تو موبايلم آهنگاي مورد علاقه امو داشتم. گذاشتمش و ديدم هيچ کاري ندارم. شروع کردم به مرتب کردن اتاقم. بالاخره از بي کاري بهتر بود. کمدم و ريختم بيرون. خودم خنده ام گرفته بود چقدر خرت و پرت به درد نخور اين تو هست. تا عصر تميز کردن اتاق وقتمو گرفت. نشستم رو تختم و نگاهي به اطراف انداختم. مرتب شده بود. هنوز تا شب خيلي مونده بود. رفتم پائين باز کسي نبود. پوزخند زدم: خوشم مياد کلا ترنج و حذف کردن از زندگيشون. مهربان برام عصرونه آورد. نشستم جلوي تلويزيون و هي کانالا رو بالا پائين کردم تا حوصله مهربان سر رفت. اخه چيز خاصي نداشت. ديگه واقعا مجبور شدم برم سراغ درس خوندن. بعد از اون روز رفت و ارشيا به خونه ما آب رفت. ديگه خيلي کم مي آمد وقتي هم مي امد من نبودم. از دست خودم کفري بودم. من اون روز از لجم يه حرفي زده بودم اينم بش برخورده بود و ديگه خونه ما کمتر آفتابي مي شد. به طرز احمقانه اي توي مغزم اتفاقات تازه اي داشت مي افتاد. ناخودآگاه توجهم به حرفاي بچه ها درباره تجربيات شون با پسرا جلب شده بود. گيج از حرفايي که از اونا مي شنيدم احساس مي کردم همه چيز توي مغزم قاطي شده. ارشيا خونه ما نمي آمد و منم کلافه بودم نمي فهميدم چه مرگم شده. هر پسري و که ميديدم ناخودآگاه با ارشيا مقايسه مي کردم. وقتي توي اتاقم بودم نصف وقتم داشتم جلوي آينه خودمو نگاه مي کردم. و به بررسي صورتم مي پرداختم.
📖📚 طبق گفته دوستام قيافه خوبي داشتم ولي قدم کوتاه بود. نگاهم به همه پسراي اطرافم فرق کرده بود حتي کسرا که قبلا باهاش خيلي راحت بود ديگه نمي تونستم باش راحت باشم. دليل اين اتفاقات و نمي فهميدم دلم مي خواست مثل قبل بي خيال همه چيز باشم ولي ديگه نميشد. ده روز تنبيه من برام مثل يک سال گذشت ولي بالاخره تمام شد. بابا و مامان عوض شدن رفتار منو ربط ميدادن به تنبيه. فکر ميکردن تنبيه روي من اثر کرده بود. دلم مي خواست کاري کنم که بفهمن بخاطر اين نيست ولي اصلا دل و دماغ نداشتم. فکر نمي کردم نديدن ارشيا اينقدر بد باشه. ولي تنبيه هر بدي که داشت يه مزيتم داشت که نمره هاي پايان ترمم خيلي خوب شد. چون روزا از بي کاري خودمو با کتابام سرگردم مي کردم آخر ترمم که بود تقريبا قبل از امتحانات بيشتر کاتابمو يه دور خونده بودم. اينم کمک کرد تا نمره هام خوب بشه. تعطيلات شروع شد. تابستون دوست داشتني من. کلي برنامه داشتم برا تابستونم. کلاس زبان که مثل هميشه تو برنامه بود. اين بار تصميم داشتم جدي دنبالش کنم چون از وقتي کلاس مي رفتم مي تونستم بعضي شعراي آهنگايي رو که گوش ميدم بفهمم. و اين خودش شد يه انگيزه برام که زبان و جدي دنبال کنم. ادامه دارد...
ایندفعه زیادی گذاشتم زود تر برسه جا حساسش😁
نظری چیزی بود در خدمتم🙃
_
- مَریح -
_
‌سنگ‌ها‌نُقل‌شدند‌و‌به‌سرت‌پاشيدند تازه‌دامادِ‌عمـو‌،بَه‌ك‌چه‌زيبا‌شده‌اي!(:
_منو به محرم رسوندی ازت ممنونم!(:
خوبی مداحی های ستوده اینه که همشون حرف دلن🙃
- مَریح -
خوبی مداحی های ستوده اینه که همشون حرف دلن🙃
_ میمیرم گریه نکنم!.. میمیرم سینه نزنم(:
- مَریح -
خوبی مداحی های ستوده اینه که همشون حرف دلن🙃
_زنده ام با روضه و حرم(: شاه بی غسل و کفنم!...
سوره ی جمعه قبل خواب یادتون نره😉