- مَریح -
#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚 #پارت_۱۲ روي تخت روبري کمد نشستم. مهربان هم مشغول گشتن شد. مي خواست يه پيراهن
دست#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚
#پارت_۱۳
و صورتم و شستم و رفتم پائين.
خبري از نهار نبود حتما خورده بودن و جم کرده بودن. صداي حرف از توي پذيزائي مي آمد. سرک کشيدم.
واي ارشيام که اينجاست.
نگاهي به لباسم انداختم.
لعنتي حالا اين ريختي په جوري برم اونجا.
لبم و با حرص گاز گرفتم و رفتم توآشپزخونه. مهربان داشت ظرف ميوه رو آماده مي کرد.
مهربان من گشنمه.
عزيزم الان نهارت و ميارم. بذار اين و ببرم. همين جا مي خوري يا تو سالن.
اوف همينجا. با اين قيافه ام عين دلقک کجا برم. تازه ارشيام هست.
وا مادر کجات عين دلقکه. تازه شدي عين يه خانم خوشکل. آقا ارشيام چکار به تو داره بنده خدا.
تکيه دادم به کابينت و گفتم:
اره خيلي خوشکل شدم الان برم بيرون ببين ماکان چه جوري دستم بندازه.
وا مادر چرا دستت بندازه؟
شما ماکان و نمي شناسين؟
مهربان سري تکان داد و با ظرف ميوه از در خارج شد. دوباره به خودم نگاه کردم. دامن لباس تا زير زانوم اومده بود و ساق پاهام معلوم بود.
ارشيا منو اينجوري ببينه لابد پا ميشه در ميره. ولش کن نمي رم اصلا.
مهربان برگشت و گفت:
بابات گفت نهار خوردي بري ببينتت.
مهربان من که گفتم نمي رم.
مهربان غذار و برام کشيد و گذاشت جلوم و گفت:
مادرجان بس که عين پسرا گشتي فکر ميکني خيلي تو چش مياي ولي الان تازه شدي عين بقيه دخترا.
قاشقمو پر کردم و گفتم:
واي خدا کي گفته هر کي بلوز شلوار بپوشه عين پسراس خوب من اونجوري راحت ترم. با دامن بايد همش مواظب باشي. ادم معذبه ديگه.
مهربان يه ليوان آب و ظرف سالادم گذاشت جلوم و گفت:
به نظر من خيلي خوبه. حالا خود داني.
با دهن پر گفتم:
من معني اين خود داني رو نفهميدم. چهار ساعت از آدم ايراد ميگيرن بعدم ميگن هر جور خودت دلت خواست.
مهربان با اخم گفت:
خدا رو شکر که مامانت اينجا نيست وگر نه سکته مي کرد با دهن پر حرف مي زني.
شونه راستمو بالا انداختم. انگار بدنم خودش حواسش بود که دست چپم تعطيله.
نهارم که تموم شد يواشکي رفتم طرف پذيرائي. هنوز ارشيا نشسته بود.
من نمي دونم اين کار و زندگي نداره خودش خونه نداره که مدام اينجاس.
دوباره موهامو از روي چشمم عقب زدم و رفتم تو پذيزائي از همون دور سلام کردم و پشت يه مبل وايسادم تا پاهام معلوم نشه.
همه جواب دادن که بابا گفت:
بيا اينجا ببينمت.
چون دلم نمي خواست برم جلو يه زير چشمي به ارشيا نگا کردم نگاهش به دستهاش بود. گفتم:
خوب از اينجام دارين مي بينين ديگه.
ماکان با ابروهاي بالا رفته نگام کرد و گفت:
اين چيه پوشيدي؟
پوف شروع شد.
لباسه! مگه نمي بيني؟
بابا هم خنديد وگفت:
خوب بابا جان بس اين مدلي نپوشيدي تازه گي داره واسمون.
ارشيا يه لحظه نگاهشو اورد بالا و دوباره به دستاش خيره شد.
چه عجب!
مامان با حرص گفت:
موهاتو هم از روي چشمت بزن کنار.
واي خدا چرا اينا به همه چيز من گير ميدن.
مامان چقدر بگم من راحتم اينجوري!
ماکان انگار که بخواد مسخره ام کنه گفت:
حالا چرا اون پشت سنگر گرفتي؟
يه چش غره بش رفتم و گفتم:
اومدم سلام کنم و برم بعد با چشم به پاهام و ارشيا اشاره کردم.
ابروهاي ماکان بالا رفت و منم برگشتم که از پذيرائي برم بيرون که ماکان گفت:
هي ليمو شيرين قهر کردي؟
برگشتم بش دهن کجي کنم که ديدم ارشيام داره مي خنده.
اين امروز يه چيزيش هست. کاراي غير متعارف انجام ميده.
برگشتم تو اتاقم و روي تخت دراز کشيدم. داشتم فکر مي کردم فردا برم با آني يه مشورتي بکنم ورد زبونش همش پسران.
فعلا کيس قابل اعتماد ديگه اي دور و برم پيدا نميشد که بتونم راحت باش حرف بزنم.
صداي حرف زدن از حياط مي اومد فکر کردم ارشيا داره ميره. رسيد خشکشويي رو برداشتم و دوباره رفتم پائين. تو سالن کسي نبود. مامان از پذيرائي بيرون اومد گفت:
چرا اينجا وايستادي؟
خوب کجا برم. ما که زندگي نداريم از دست اين ماکان و دوستاش. اين شرکت زده ما از زندگي افتاديم. صب پا ميشيم ارشيا اينجاست ظهر هست سر شام هست. اين زندگي نداره همش اينجاست؟
چشماي مامان گرد شده بود. منم که ديدم مامان قيافه اش به آدمايي مي خوره که سکته ناقص مغزي رو رد کردن با حرص گفتم:
خوب چيه؟ مگه دروغ ميگم؟
که يه صدا از پشت سرم گفت:
ببخشيد نمي دونستم مزاحم شما ميشم.
با سرعت برگشتم موهام ريخته بود روي چشمم و فقط با يه چشم قيافه اخم کرده ارشيا رو ميديدم.
خاک تو سرت ترنج اين که هنوز اينجاست.
ماکان با چنان چشم غره اي نگاهم کرد که اگه يکي زده بود در گوشم بهتر بود. مغزم هنگ کرده بود چي بگم که نگام افتاد به رسيد دستم. گرفتمش طرف ماکان و گفت:
بيا کت شلوراتو دادم خشکشوئي.
بعدم عين گوسفند سرم و انداختم پائين و برگشتم تو اتاقم. همون پشت در وا رفتم.
#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚
#پارت_۱۴
يعني اي خاک بر سرت با اين حرف زدنت. طرف نگاه که چه عرض کنم ديگه يه سيلي هم خرجت نميکنه.
عصابم به هم ريخته بود و حسابي از دست خودم شاکي بودم.
پس اينا کي بودن تو حياط داشتن صحبت مي کردن؟
رفتم سراغ پرده و گوشه شو کنار زدم. بابا داشت با يکي دم در صحبت مي کرد.
لعنتي. اين که باباست!
طبق معمول براي اينکه صداي افکار مزاحمم و نشنوم دستگاه روشن کردم و يه آهنگ گوش کر کن گذاشتم. ولي فايده نداشت. گندي که زده بودم حسابي رفته بود رو اعصابم.
پنج دقيقه نگذشت که ماکان بدون در زدن اومد تو اتاق. خودم فهميدم اوضاع خرابه زود دستگاه و خاموش کردم. حسابي عصباني بود.
يعني تو يه ذره عقل تو سرت نيست؟
لبم و گاز گرفتم. طلبکار گفتم:
من چه مي دونستم اين هنوز اينجاست.
براي همين ميگم مغز تو سرت نيست. اگه بود قبل از اينکه اون دهن گشادتو باز کني يه کم از مغزت استفاده مي کردي.
مامان و بابا پشت سرش اومدن تو چشماي مامان يه کم اشکي بود.
اه اين مامانم که اشکش در مشکشه. من بايد گريه کنم که ضايع شدم مامان داره گريه ميکنه.
با صداي لرزوني گفت:
آبرو نذاشتي برام جلو ارشيا حالا اگه بره بذاره کف دست مامانش. مهرناز نميگه سوري يه ذره ادب ياد اين دخترش نداده.
پوزخند زدم.
آهان حالام نگران نظر شاهزاده مهرناز هستين درباره خودتون نه اتفاقي که افتاده.
مامان اشکش و با انگشت گرفت و رو به بابا گفت:
مي بيني چه زبوني داره.
بابا جلو اومد و صاف رفت طرف دستگاه. با وحشت گفتم:
چکار مي خواين بکنين؟
بابا بدون حرف از پريز کشيدش واز کمد درش آورد. بعدم لپ تاپم و زد زير بغلش ديگه داشتم مي ترکيدم با ناله گفتم:
بابا!
بابا و زهر مار. تا ده روز نه کامپيوتر نه دستگاه نه اينترنت.
با حرص رفتم طرف بابا.
بابا من بچه دوساله نيستم که اين اداها رو برام در ميارين.
بابا برگشت طرفم.
دقيقا بيشتر از دو سال عقلت نميرسه. هر وقت بزرگ شدي توقع برخورد بهتري داشته باش.
ماکان با اخم هاي در هم رفته سر به زير به ديوار تکيه داده بود. بابا لپ تاپم و گذاشت توي دستاي ماکان و گفت:
اينارو بذار تو کمد من درشم قفل کن.
از حرص داشتم مي مردم:
شما که بلدين غيرتي بازي در بيارين يعني چي يه پسر غريبه را به را اينجاست؟
ماکان عصبي گفت:
آخه شعورتم نمي رسه.
باباهم اضافه کرد:
ارشيا هر کسي نيست. من حاضرم تو و اونو توي اين خونه تنها بذارم برم اينقدر که بش اعتماد دارم.
ماکان هميجور که به زل زده بود گفت:
اصلا اين مگه مي فهمه.
عصبي گفتم:
حق نداري اينقدر به من توهين کني.
بابا برگشت که بره.
ماکان يه نگاه بهم انداخت توي چشماش خوشي ميدرخشيد. سعي کردم آخرين تلاشمو بکنم داد زدم:
ولي اون کار عمدي نبود!
بابا با عصبانيت برگشت طرفم.
اين کارت عمدي نبود. کار صبت چي؟ اون گندي که به کت و شلوار ماکان زدي چي؟ چسبوندن کفشاي ارشيا به زمين چي؟ پنچر کردن ماشين همه مهمونا هفته پيش؟ آب ريختن تو کفشاي مردم. ريختن شکر تو نمک پاش؟ آتيش زدن موهاي الهه. کش رفتن شماره کارت من و خالي کردنش که منو تا مرز سکته برد. بازم بگم بلاهايي که سر همه آوردي و از دستت شاکي شدن؟ اونام عمدي بود.
بعد چند قدم اومد جلو تر و دستشو گرفت به طناب دارمنو گفت:
از همه بدتر اين آشغال
و با يه حرکت از سقف کندش.
انگار يکي محکم کوبيد تو سرم. با بهت به طنابي که توي دست بابا مونده بود نگاه کردم.
با...با!
ترنج اين آخرين اتمام حجته واي به حالت ازت خطاهايي از اين دست سر بزنه ديگه اونوقت منتظر تنبيه هاي بدتري باش.
مامان همينجور با چشماي اشکي ونگران زل زده بود به بابا.
ماکان وسايل توي دستش و جابجا کرد و رسيد و گذاشت روي ميز و گفت:
در ضمن من وقت ندارم برم خشکشوئي خودت برو بگيرش.
بعدم هر سه تاشون از در رفتن بيرون. به در بسته زل زده بودم. يه چيزي توي گلوم گير کرده بود انگار. به جاي خالي دستگاه و لپ تاپم خيره شدم.
حالا چکار کنم بدون اينترنت و کامپيوتر.
برگشتم و نشستم رو تختم. مغزم کلا قفل کرده بود. فقط يه احساس نفرت شديد احساس مي کردم. اصلا نمي فهميدم براي چي بابا اين کارو کرد.
خوب معلومه مامان خانم فورا اشکش سرايز ميشه و بابا آقا هم که جونش در ميره واسه سوري جونش ترنج کيلويي چنده. هيچ کس به حق نميده چرا.
روي تختم دراز کشيدم. دست خودم نبود. اشکم سرازير شد.
از همه تون متنفرم.
براي شام نرفتم پائين کسي هم سراغم نيامد. خدا رو شکر موبايلم توقيف نشد والا ديونه ميشدم. واقعا اگه يه روز اين چيزارو به هر دليلي از دست بدم. بايد وقتمو چه جوري پر کنم؟
شب از زور بي کاري زود خوابيدم. حوصله درس خوندنم نداشتم. اينقدر غلط زدم تا خوابم برد. صبم زودتر از همه بيدار شدم. سلانه سلانه به طرف دستشويي رفتم دلم مي خواست زودتر از بابا و ماکان از خونه برم بيرون.
#رمان_یکبار_نگاهم_کن📖📚
#پارت_۱۵
وسط اتاق وايساده بودم و نمي دونستم چه جوري مانتومو بپوشم اونم با اين لباس اصلا دلم نمي خواست کسي و صدا بزنم.
موهامو هم نمي تونستم ببندم.
ولش کني ميرم تو مدرسه ميدم آني ببنده.
لباس گشاد بود راحت درش آوردم و مانتومو با يه بدبختي پوشيدم. کيفمم که نمي تونستم بندازم رو دوتا شونه ام.
فرقم کج باز بود و موهام از طرف ريخته بود روي چشمم. نگاهي توي آينه به خودم انداختم و در آخرين لحظه رسيد خشکشوئي رو هم چنگ زدم.
از پله اروم آمدم پائين. از توي آشپزخونه سر و صدا مي اومد. مهربان بيدار بود و داشت صبحانه آماده مي کرد. بدون سر و صدا خزيدم توي حياط و از خونه زدم بيرون.
نيم ساعت زودتر از هميشه از خونه بيرون اومده بودم. بي خيال راه افتادم طرف مدرسه. دست چپمم عين چلاقا وبال گردنم بود.
بذار يه بار تو عمرمون قبل از زنگ برسيم.
پوفي کردم و سرعتم و تند تر کردم. چون آني با سرويس مي آمد جز اولين نفرات بود. وقت ميشد يه کم باهاش حرف بزنم.
وارد حياط مدرسه که شدم هنوز خلوت خلوت بود.
راست رفتم طرف کلاس خودمون. مدرسه ما به نوعي جز آثار تاريخي محسوب ميشد. کلاسها دور تا دور حياط قرار داشتند و درها و پنجره هاي بزرگ براي نورگيري ولي همين در و پنجره تو زمستون باعث ميشد اونايي که نزديک در مي شينن تقريبا قنديل ببندن.
يه تعداد از کلاسها هم داخل سالن بود که ميشد پشت کلاساي ما. در واقع کلاسايي توي حياط هم به سالن در داشتن هم به حياط. تازگيا هم يه خيري پيدا شده بود و يه سالن بزرگ براي امتحانات و مراسما ساخته بود که بخاطرش يک سوم حياط بزرگ مدرسه گرفته شده بود.
کلاس ما به در ورودي خيلي نزديک بود. اول ا0ا. بخاطر ترتيب حروف الفبا من توي اولين کلاس بودم.
آني روي پله ورودي کلاس چمباتمه زده بود. با ديدن من چشاشو ماليد و گفت:
دارم رويا مي بينم. ترنج و زود رسيدن به مدرسه. امروز سرت به جايي خورده. دستم زير مغنه ام بود و نمي ديد وبال گردنمه.
کوليمو انداختم رو زمين وکنارش ولو شدم. تازه اون موقع بود که دستم و ديد.
ترنج اين چيه؟؟
و با چشاي گرد شده به دستم اشاره کرد.
نمي دونم والا ولي ما بش ميگيم دست.
هر هر يعني چه مرگت شده؟
کوري؟
شکسته؟
نه ترقوه ام مو برده.
تصادف کردي؟
نه از پله سقوط کردم.
واسه چي؟
آني بي خيال. سر صبي نکير منکر مي پرسه.
کلافه پا شدم رفتم تو کلاس. رديف دوم نشستم رو صندليم.
آني کشون کشون اومد دنبالم.
باز چته اول صبي پاچه مي گيري.
کوليمو زدم به صندلي جلويي و گفتم:
طبق معمول. بابام گير داده اين بارم لپ تاپم و توقف کرده.
آني دست به سينه نگام مي کرد. تکيه دادم و پاهامو گذاشتم روي صندلي جلويي.
نکن خاکي ميشه حوصله نق نقاي رويا رو ندارم.
بذار اينقدر غر بزنه تا جونش بالا بياد.
بعد مخصوصا کف کفشمو ماليدم رو صندليش.
ترنج بنال ببينم چه مرگته!
لپامو باد کردم و گفتم:
آني!
هوم؟
توچه جوري ميشه که مي فهمي از يه پسري خوشت اومده؟
بله بله چي شد؟ ترنج خانم خبرايه؟
بي حال نگاش کردم و گفتم
اگه بخواي اين ادها رو در بياري نمي پرسم.
آني تيکه داد و گفت:
اوه ه ه ه چه امروز بداخلاق شدي. تو نيشت تا بنا گوش باز بود هميشه.
آني يه امروز و بي خيال من شو.
خيلي خوب بابا.
خوب نگفتي؟
آني چشماشو باريک کرد و گفت:
البته برا هر کسي فرق داره.
کلافه گفتم
خوب تو برا خودتو بگو.
من؟ خوب خوشم مياد باهاش حرف بزنم. وقتي با هميم نمي فهمم وقت چه جوري ميگذره. وقتي نيست دلم تنگ ميشه و مدام بش فکر ميکنم. دلم ميخواد هر کار مي تونم بکنم تا خوشحال شه.....امممم...
پوزخندي زدم و گفتم:
بپا غرق نشي.
حالا درست بگو چه خبره؟
نگاهمم و دوختم جلو و گفتم:
ولي من هيچ کدوم از اين چيزايي که تو گفتي و ندارم. انگار اصلا منو نمي بينه. حرصم مي گيره مي خوام يه جوري توجهشو جلب کنم. ولي نمي شه. يه جوريه. نمي دونم.
مثلا چکار ميکني؟
چند تا از شاهکارامو براش تعريف کردم.آني با چشاي گرد شده گفت:
اينجوري مي خواي توجهشو جلب کني؟
پوفي کردم و گفتم:
من راه ديگه اي بلد نيستم.
آني سرتاپامو نگاه کرد و گفت:
تو مطمئي دختري؟ خودتو جا نزدي؟
واي واي واي اينا رو خودت تنها گفتي يا مشورت کردي؟
مرض آخه تو چطور دختري هستي که بلند نيست توجه يه پسر و جلب کنه.
يه چيزايي بلدم ولي رو اين جواب نميده. از اين بچه مثبتاي سر به زيره بخاطر اينکه جلوش حجاب ندارم نگامم نمي کنه.
اوه اينو باش اين عتيقه رو از کجا پيداش کردي؟
يه شونه مو بالا دادم و گفتم
دوست داداشمه. مياد و ميره.
آني فکري کرد و گفت:
نه اگه واقعا خبري بود الان بايد از اين حرف من ناراحت ميشدي.
پر سوال نگاش کردم:
يعني چي؟