eitaa logo
- مَریح -
1.5هزار دنبال‌کننده
557 عکس
239 ویدیو
2 فایل
بر آستان تو جان می‌دهم ، چه بهتر ازین؟ سعادت‌است بر آن خاک آستان مردن!... جهت تبادل!: @Mareah1388 بخوان از شروطمان(: @sh_Mareah زیر مجموعه هامون!<< @kanolam >> _شنوای سخنان((: https://daigo.ir/secret/4235890067
مشاهده در ایتا
دانلود
چند لحظه بعد ه ليوان آب جلوم گرفت شد .يکميش رو با دست پاشيدم تو صورت مامان تا به هوش بياد ..تکون خفيفي خورد و چشاشو باز کرد .فرشته ليوان آب قند رو گرفت جلو دهنش فرشته:بيا مامان جونم ..يکم از اين بخور فشارت افتاده مامان:چطوري بخورم وقتي پسرم رو تخت بيمارستان افتاده ؟ -مامان آروم باش مامان:چطوري آروم باشم؟ -مامان؟ماهان الان حالش بهتره .اونم راضي نيست خودتو اينجوري اذيت کني ميدوني که چقدر دوستت داره مامان:مگه بهم قول ندادين هردوتاتون سالم برگرديد؟ سرم رو انداختم پايين و مامان صداي گريش اوج گرفت ..بابا دستم رو کشيد و خواست تا دنبالش برم بابا:چجوري تير خورد ؟ همه چيو براش تعريف کردم ..صورتش غمگين بود بابا:حالش چطوره؟ -عملش موفقيت آميز بوده ولي الان بابا:الان چي؟ -توي کماست بابا دستش رو گذاشت روي سرش و خودش ر پرت کرد روي مبل بابا:باورم نميشه ..کي بهش شليک کرد؟ -يه خائن عوضي بابا:کي؟ -رادمهر آشغال داد زد:کيي؟ -رادمهر.پسر بزرگتر داريوش سراج .عوضي مشتمو محکم کوبيدم توي ديوار بابا:داري چيکار ميکني؟ميخواي دستتو خورد کني؟ بدون توجه به حرف بابا و حال خراب مامان از خونه زدم بيرون بايد خودم حساب اين اشغال رو برسم ..سوار ماشين شدم و پام وروي پدال گاز فشار دادم جلوي کلانتري توقف کردم و يه راست رفتم سمت اتاق سرهنگ...در زدم و بعد از اجازه وارد شدم سرهنگ:چي شده ؟ -قربان ميخوام بازجويي ازشو نرو خودم به عهده بگيرم اونم الان ميخوام شروع کنم سرهنگ:بسيار خب هماهنگ ميکنم -ممنون قربان توي اتاق بازجويي رو به روي داريوش ايستاده بودم ..پوزخند به لب داشت داريوش:بزرگ شدي آرمين خان -آدما بزرگ ميشن ..بعضا از نظر عقلي و جسمي ولي بعضيا هم با وجود سن زيادشون تو نطفگي ميمونن داريوش :ماهان چطوره؟شنيدم الان بيمارستان داره با مرگ دست وپنجه نرم ميکنه -اون ديگه به تو ربطي نداره داريوش:چرا ربط داره -ماهان پسر خاله ي منه و اين به تو مربوط نيست قهقهه زد ..خونسرد به ديوونه ي رو به روم نگاه کردم داريوش:اشتباه نکن ..ماهان پسر خاله ي تو نيست با بهت بهش نگاه کردم -چ..چي؟ داريوش :نميدونستي؟حق داري خوب هيشکي جز من نميدونه -منظورت چيه؟ داريوش:بيا نزديک تره تا بهت بگم يه قدم بهش نزديک شدم تا حرفشو بزنه داريوش:ايني که دارم بهت ميگم رو هيچکس نميدونه ..ماهان پسر خاله ي تو نيست شوهر خالت اونو از سر راه آورده -چي داري ميگي؟ داريوش :خيلي سادس که ماهان سر راهيه اول تعجب کردم ولي بعدش عصباني شدم و يه مشت محکم کوبوندم تو صورتش که از پشت با صندلي افتاد رو زمين ..خواستم دوباره بزنمش که شاهين اومد داخل و به زور آوردم بيرون شاهين:داري چيکار ميکني؟ -مرتيکه ي عوضي شاهين:چي گفته مگه؟ -به من ميگه ماهان پسر خالت نيست شاهين:چي؟ -ميگه ماهان بچه سر راهيه شاهين:امکان نداره سرهنگ:اينجا چه خبره؟ شاهين:بهش گفته ماهان سر راهيه سرهنگ:چي؟ بدون توجه بهشو بلند شدم و از کلانتري زدم بيرون .حساب رادمهر رو بعدا ميرسم ..الان بايد با آقا بزرگ حرف بزنم ببينم اين مرتيکه چي ميگه..پام رو بيشتر روي گاز فشار دادم ..صداي زنگ مبايلم بلند شد ..بهش نگاه کردم..فرشته بود ..سريع زدم کنار و جواب دادم -الو؟ صداي گرفتش تو گوشي پيچيد فرشته:الو؟آرمين؟ -فرشته؟چيشده؟چرا گريه ميکني؟ فرشته:آرمين .خانم بزرگ -خانم بزرگ چي؟چرا حرفتو نصفه ميزني؟ فرشته:خانم بزرگ حالش بد شده آورديمش بيمارستان (.....)زودبيا ميخواد ببينتت -باشه اومدم سريع ماشين رو راه انداختم جلوي بيمارستان توقف کردم و بدون توجه به نگهبان بيمارستان رفتم طرف ايستگاه پرستاري ..خوستم حرفي بزنم که صداي فرشته اومد فرشته:داداش؟ برگشتم سمتش ..خودشو انداخت تو بغلم و شروع کرد به گريه -آروم باش فرشته..خانم بزرگ کجاست؟ از بغلم اومد بيرون و دستم رو کشيد طرف راهرو..آقا برگ بابا توي راهرو وايساده بودن و مامان هم روي صندلي نشسته بود و چيزي زمزمه ميکرد ..رفتم به طرفشون -چي شده؟ بابا:فرشته که گفت..وقتي به گفتيم ماهان توي کماست از هوش رفت الانم ميخوادتورو ببينه -باشه آروم در رو باز کردم و رفتم داخل ..خانوم بزرگ نشسته بود روي تخت و داشت با تسبيح صلوات ميداد -سلام خانوم بزرگ برگشت سمتم ..صورتش خيس از اشک بود خانم بزرگ:سلام مادر خوش اومدي ..تو سالمي مادر ؟ -آره قربونت برم من خوبم ولي به لطف ماهان خانوم بزرگ:الهي قربونش برم اون داشته با مرگ دست و پنجه نرم ميکرده و من با خيال راحت خواب بودم بعدم دوباره شروع کرد به گريه کردن ..من حتي نميدونم ماهان الان تو کدوم بيمارستانه ..قرار بود سرهنگ بهم بگه ولي نگفت .صداي موبايلم بلند شد .سرهنگ بود جواب دادم -بله؟قربان؟ سرهنگ:آرمين؟کجايي پسر؟ -من اومدم بيمارستان پيش خانوم بزرگ سرنگ:يه سر به بيمارستان(......)هم بزن.ماهان اونجاست -باشه سرهنگ:خداحافظ -خداحافظ
_بفرمایید!.. پنج پارت دیگه از پرسه در شب!((:
- مَریح -
_"بِܢܚܩ الله"_
-گذر از رمان!((:
هدایت شده از _ مَديح _
شعرخوانی 1.mp3
9.18M
- مَریح -
-زیبا🥲
٠٠:٠٠
-
- مَریح -
-
-جانممم!((:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- انگار فیلم این موشک ها رو که میبینیم تو قلبامون داره ستاره میباره🙂✨
- چرا همه چی قاطی شده الان گریه کنیم یا بخندیم؟ 😂😭 هم عزا عمومیه هم باید خوشحال باشیم😂😭
🌼 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت موندم ک خوابم برد محمد تازه رسیده بودم تهران بی حوصله سوییچو پرت کردم گوشه اتاق موبایلمم از تو جیبم در اوردمو انداختمش کنار سوییچ بدون اینکه لباس عوض کنم رو تخت دراز کشیدم از صدای جیرجیرش کلافه پاشدم بالش و پتو و انداختم کف اتاق و دوباره دراز کشیدم انقدر از کارم عصبی بودم دلم میخواست خودمو خفه کنم آخه چرا مث گاو سرمو انداختم وارد اتاقش شدم ؟ اصلا دوستش نه! اگه خودش داش لباس عوض میکرد چی!؟ چرا انقدر من خنگم این چ کاریه مگه آدم عاقلم اینجوری وارد اتاق خواهرش میشه خدا رو شکر که چشام بهش نخورد اگه جیغ نمیکشید شاید هیچ وقت نه خودمو میبخشیدم نه ریحانه رو که به حرفم گوش نکرد و دوستش و دعوت کرد خونه از عصبانیت صورتم سرخ شده بود. به هر حال منم عجله داشتم باید مدارکمو فورا میرسوندم سپاه ولی هیچی قابل قبول نبود واسِ توجیه این کارِ مفتضحانه خیلی بد بود خیلی! تو سرزنشِ خودم غرق بودم که خوابم برد با صدای اذان گوشیم از خواب پاشدم رفتم تو آشپزخونه و وضو گرفتم بعدش نشستم واسه نماز با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم به خودم که اومدم دیدم زیارت عاشورا دستمه و من تو حالت نشسته تکیه به دیوار خوابم برده بود تا برم سمت گوشیم زنگش قطع شد ناشناس بود منتظر شدم دوباره زنگ بزنه تو این فاصله رفتم تو آشپزخونه و کتری و گذاشتم رو گاز و با کبریت روشنش کردم درد گردن کم بود دستمم بهش اضافه شد انقدر خسته بودم که توانایی اینو داشتم تا خودِ سیزده بدر بخوابم به ساعت نگاه کردم که خشکم زد چه زود ۹ شده بود زیر گازو خاموش کردم و رفتم تو اتاق و سوییچ ماشینمو برداشتم تو آینه به خودم نگاه کردم و یه دست به موهام کشیدم و از خونه رفتم‌بیرون از گرسنگی شکمم قارو قور میکرد حس بدی بود ماشین و تو حیاطِ سپاه پارک کردمُ صندوقُ زدم کوله ی مدارکمو گرفتمو در صندوق و بستم و رفتم بالا بعد مدتها زنگ زده بودن که برم پیششون خیلی اذیت کردن هی ب بچه ها ماموریت میدادن ولی واسه فرستادن من تعلل میکردن رفتم سمت اتاق سردار کاظمی بعدِ چندتا ضربه به در وارد شدم سلام علیک کردیم و رو صندلی دقیقا رو به روش نشستم واسه اینکه ببینمش خیلی سختی کشیده بودم همه ی اعصاب و روانم به هم ریخته بود مردِ جدی ولی خوش اخلاقی بود که با پرسُ جویی که کردم و تلفنای مکرری که زده بودیم قرار شد یه جلسه باهاش بزارم مدارکمو در آوردم و گذاشتمش رو میز و شروع کردم به حرف زدن و گله کردن بعد چند دقیقه نگاه کردن و دقیق گوش کردن به حرفام گفت +رفتی بسیجِ ناحیه؟ _بله ولی گفتن بیام پیشِ شما با جدیت بیشتری به مدارک نگاه کرد چندتا امضا و مهر پای هر کدوم از ورقا زد و گف برم پیشِ سردار رمضانی این و گفت و از جاش پا شد منم از جام بلند شدم و بهش دست دادم دوباره همه چیو ریختم تو کوله _دست شما درد نکنه خیلی لطف کردید سرشو تکون داد +خواهش میکنم رفتم سمت دَر و +خدا به همرات _خدانگهدار حاج اقا در و که بستم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند از ته دل زدم با عجله رفتم سمت اسانسور دیدم خیلی مونده تا برسه به طبقه ای ک من بودم توش فوری رفتم سمت پله ها و تند تند ازشون بالا رفتم به طبقه پنجم که رسیدم ایستادم و دنبال اتاق سردار رمضانی گشتم بعد اینکه چِشمم ب اسمش که به در اتاق بود خورد رفتم سمت در و دوباره بعد چندتا ضربه وارد شدم کسی تو اتاق نبود پکر به میزش که نگاه کردم دیدم فرما و پرونده ها روشه منم مدارکمو از تو کیف در اوردم مرتب گذاشتم رو میزش که دیدم یهو اومده تو برگشتم بهش سلام کردم اونم سلام کردو بم دست داد مدارکو از رو میز گرفتم و دادم دستش و گفتم که سردار کاظمی گفته بیام اینجا اونم سرش و به معنی تایید بالا پایین کرد و گفت + بررسی که شدباهاتون تماس میگیریم _چشم اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون دم یه ساندویچی نگه داشتمو دوتا ساندویچ همبرخریدم پولشو حساب کردم ونشستم توماشین و مشغول خوردن شدم ساندویچم که تموم شدگازماشینو گرفتم ویه راست روندم سمت خونه نماز ظهر و عصرمو خوندم خواستم گوشیموچک کنم که ازخستگی بیهوش شدم فاطمه مامان اینا از صبح رفته بودن خونه مادرجون مهمونی امشب همه اونجاجمع شده بودن بی حوصله کتابمو بستم و یه لیوان آب ریختم واس خودم و خوردم حوصله هیچیونداشتم به زنجیری که مامان مصطفی برام خریده بودخیره شدم چقدر زشت خسته ازرفتارشون و ترس از این که دوباره گریم‌بگیره سعی کردم افکارمو جمع کنم و متمرکزش کنم رو درس. بہ‌قلمِ🖊 💙و 💚
🌼 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 تاساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم خواستم از جام پاشم که احساس سرگیجه کردم دیگه این سرگیجه های بیخودو بی جهت رو مخم رژه میرفت چشامو مالوندمو رفتم سمت دسشویی به صورتم آب زدم و بعدش دراز کشیدم رو تخت چرا اخه این همه حالِ بد؟ دلم میخواست چند ماهِ اخرو فقط به درسام فکر کنم نه هیچ چیز دیگه به مامانم اینا هم گفته بودم که نه دیگه باهاشون جایی میرم و نه دیگه کسی باید بیاد خونمون ساعتمو کوک کردمو گذاشتمش بالا سرم یه چند دقیقه بعدازخوندن آیت الکرسی خوابم برد با شنیدن صدای زنگ ساعت از خواب پریدم کتابا و وسایلمو جمع کردمو ریختم تو کوله رفتم سمت اشپزخونه و یه سری خوراکی برداشتم یه لباس خیلی ساده پوشیدم با یه مقنعه مشکی کولمو گذاشتم رو دوشم واسه مامان یادداشت نوشتم که میرم کتابخونه ی مسجد و چسبوندم رو در یخچال تا نگران نشه نمیخواستم بیدارش کنم و مزاحم خوابش بشم اینجور که معلوم بود ساعت یک یا دوی شب رسیده بودن خونه و خیلی خسته بود بندای کفشمو بستم و راهی مسجد شدم دیگه برنامه ی هر صبحم همین بود چون ایام عید بود و کتابخونه ها بسته بودن مجبورا میرفتم اونجا با اینکه خونمون خلوت بود و اغلب کسی نبود ولی با این وجود فضای اتاقم حواسمو پرت میکرد بابا اینا با عمورضا برنامه چیده بودن واسه سیزده بدر برن تله کابین با اصرار زیاد موفق شده بودم باهاشون نرم احساس بهتری داشتم‌ که ایندفعه حرفم به کرسی نشسته بود کتاب به دست رو کاناپه نشستم و تلویزیونو روشن کردم رفتم سمت تلفن خونه و وای فایِ بدبختو که به خاطر من دو هفته بود کسی به برقش نزد و وصل کردم و گوشیمم از تو چمدون قدیمی مامان برداشتم میخواستم ببینم محمد کجا میره امروز یه چند دقیقه طول کشید تاگوشیم روشن شه فورا اینستاگراممو باز کردم ببینم چه خبره طبق معمول اولین کارم این بود پیج محمدو باز کردم و صبر کردم پست اخرش یه فیلم بود صبر کردم تا لود شه یه چند دیقه گذشت که لود شد دقت که کردم دیدم ریحانه و شوهرشن که دارن راه میرن و محمد یواشکی از پشت ازشون فیلم گرفته صدا رو بیشتر کردم‌ میخندید خندش شدت گرف گف (دو عدد کفترِ عاشق هستند که حیا ندارن خدایآ اللهم الرزقنا..) و دوباره خنده‌ !!! از خندیدنش لبخند زدم چه صدای دلنشینی داشت این پسرر! چقد قشنگ حرف میزد دلم چقدر تنگ شده بود واسه لحنش پاشدم رفتم از تو کابینت برا خودم اجیل ریختم‌ تو کاسه شکلاتامونم اوردم از تو یخچال لواشکارو هم که مامان قایم کرده بود برداشتم نشستم جلو تلویزیون کانالا رو بالا پایین کردم که یه فیلم جالب پیدا شد پسته ها رو دونه دونه باز کردم و ریختم تو کاسه جداگونه بادوما روهم جدا کردم مشغول خوردن تخمه ژاپنی شدم اصن یه احساس مادرونه بهشون داشتم نیست که هیچکس به خاطر سخت بودن خوردنش بهشون نگاه نمیکرد ، من دلم میسوخت براشون از طرف دیگه هم عاشق تجربه کردن چیزای سخت بودم با همت فراوان و سخت کوشی شروع کردم به بازکردنشون تخمه ژاپنی نسبت به بقیه ی چیزا مث پسته و بادوم کمتر بود‌ چون خورده نمیشد مامان کم میخرید ازش تموم ک شد رفتم سراغ بقیه چیزا و هوار شدم سرشون بعدش لواشکمو باز کردم و خوردمش هی فیلم میدیدم و هی میخوردم از جام پاشدم و ظرفا رو بردم تو آشپزخونه‌ بی حوصله تلویزیون و خاموش کردم شکلاتا رو گذاشتم تو جیبم و کتابمو برداشتم برم بالا که بازم سرم گیج رفت سعی کردم تعادلمو حفظ کنم آروم رو زمین دراز کشیدم و مشغول تست شدم غروبِ هوا منو به خودم اورد با عجله رفتم پایین ترسیدم مامان اینا زود بیان برا همین گوشیمو گرفتمو با عجله اومدم بالا دوباره صفحه اینستاگراممو باز کردم تنها جایی که میتونستم یه خبر از حالِ محمد بگیرم همون جا بود مردم عاشق میشن میرن کافه کافی میکس کوفت میکنن به عشقشون خیره میشن از حالشون خبردار من خیلی همت کنم گوشیمو بگیرم دستم پیج طرفمو چک کنم یه پست دیگه گذاشته بود داشت سبزه گره میزد زیرش نوشته بود (ان شالله امسال سالِ ظهور آقا امام زمان باشه ان شالله همه مریضا شفا پیدا کنن ان شالله همه جوونا خوشبخت بشن ان شالله منم حاجت دلیمو بگیرم و والسلام) حاجتِ دلی؟ کسیو دوس داره ؟ ناخوداگاه اشک از چشام جاری شد خو چ وضعشه حاجت دلی چیه اه تو حال خودم بودم که عکس یه بچه پست شد چقدر پست میزاره اهت دقت کردم عکس یه نی نی ناز بود تو بغلش چون چهرش مشخص نبود از لباسش فهمیدم خودشه همونی بود که دفعه ی اول تنش بود (هدیه ی ۱۴ روزه ای که خدا روز تولدم بهم داد برا اولین بار عمو شدنم مبآرک! داداشم بابا شدن شمام مبارک باشه‌ سیزده بدر کنار این مموشک! ان شالله پدر شدن خودمون و تبریک بگیم ) عهههه پسره پررووو رو نیگا بہ قلمِ🖊 💙و 💚