eitaa logo
- مَریح -
1.5هزار دنبال‌کننده
546 عکس
233 ویدیو
2 فایل
بر آستان تو جان می‌دهم ، چه بهتر ازین؟ سعادت‌است بر آن خاک آستان مردن!... جهت تبادل!: @Mareah1388 بخوان از شروطمان(: @sh_Mareah زیر مجموعه هامون!<< @kanolam >> _شنوای سخنان((: https://daigo.ir/secret/4235890067
مشاهده در ایتا
دانلود
- مَریح -
-گاهی؛دل از غم مالامال می شود!🥲💔
_"بِܢܚܩ الله"_
؛
-هر کی آرزو داشته باشه؛ خیلی خدمت کنه، شهید میشه... یه گوشه دلت پا بده؛ شهدا بغلت می‌کنند!((: از این شهدا مدد بگیرید... مَدد گرفتن از شهدا رسمه! دست بزار رو خاکِ قبرِ شهید و بگو : حسین به حقِ این شهید؛ یه نگاهی به ما کن!((:
- مَریح -
-الحسنیون!((:
همه چيزايي که داريوش بهم گفته بود رو به بابا گفتم ..بدجور توي فکر بود ..خودمم گيج شده بودم -من ميرم پيش ماهان بابا:صبر کن منم ميام -نه شما اينجا بمونيد ممکنه کمکتون نياز بشه بابا:کدوم بيمارستانه؟ اسم بيمارستان رو گفتم و خودمم به طرفش راه افتادم جلوس بيمارستان توقف کردم و از ماشين پياده شدم وارد بخش شدم ..سرهنگ نشسته بود...هيچوقت نتونستم احساس مسئوليتي که به زير دستاش و افرادش داشت رو درک کنم ..شايد يه احساس پدرانه ي قوي ..نميدونم -سلام چيزي شده؟ سرهنگ:سلام.آره بايد دوباره عملش کنن -چي؟چرا؟ سرهنگ:سه تا از دنده هاي سه ي سينش شکسته و خون توي برخي قسمت ها لخته شده ..بايد درشون بيارن و از سالم بودن قلبش مطمئن بشن -باشه سرهنگ:تو نميوني رضايت بدي بايد اقا بزرگ بياد -ولي خانم بزرگ بيمارستانه سرهنگ:ولي ماهان بيشتر به اين عمل نياز داره ميفهمي ؟ -باشه فهميدم ازش فاصله گرفتم و وارد محوطه ي بيمارستان شدم ..تلفنم رو از توي جيبم آوردم بيرون و شماره ي بابا رو گرفتم بابا:بله؟ -سلام بابا بابا:سلام پسرم چيزي شده؟ -ميشه با آقا بزرگ بياين اينجا؟ماهان بايد دوباره عمل شه بايد اقا بزرگ بياد رضايت بده بابا:باشه الان ميايم -فقط مامان يا خانم بزرگ نفهمه بابا:باشه تا نيم ساعت ديگه اونجاييم ..خداحافظ -خداحافظ تلفن رو قطع کردم و دوباره وارد راهروي بيمارستان شدم نيم ساعتي بود که توي راهرو قدم ميزدم ..به ساعتم نگاه کردم ..الان ديگه بايد برسن ..صداي قدم هاي يه نفر رو از انتهاي راهرو شنيدم ..برگشتم سمتشون بابا و آقا بزرگ بودن آقا بزرگ:چي شده؟ -بايد عمل شه دوباره .بايد رضايت بديد آقابزرگ:باسه با اقا بزرگ رفتيم و رضايت داد پشت در اتاق عمل نشسته بوديم ..دودل بودم سوالي که ميخوام رو از آقا بزرگ بپرسم يا نه -آقابزرگ؟ آقا بزرگ:بله؟ -ميشه يه سوال بپرسم؟ آقابزرگ:بپرس پسرم -شما کسي به اسم داريوش سراج ميشناسيد؟ اقا بزرگ:نه -اقا بزرگ؟خواهش ميکنم اگه ميشناسيد بهم بگيد .دروغ نگيد نفس عميقي کشيد:اره ميشناسم چشامو آروم بستم ..لعنتي -از کجا؟لطفا کامل بگيد ..ميخوام همه چيو بدونم .اينکه چرا ميخواست من رو بکشه .اينکه اون درختي که توي پارک (....)بود چيه.ميخوام همه چيزو بدونم آقا بزرگ:همه چيزو؟ -همه چيزو آقابزرگ:جوون بودم ..پدرم هم تاجر بود..مورد اعتماد همه ..يه دوست صميمي داشت که اونم تاجر بود ..با هم زياد تجارت ميکردن ..تا اينکه نميدونم سر چي بود که پدرم کشته شد ..من شدم وارثش ..25 سالم بود که عاشق شدم و ازدوج کردم ..در عرض سه سال سه تا بچه داشتم .همه چيز خوب بود با پسر دوست پدرم داريش خوش بوديم .اونم سه تا بچه داشت ..قبل از اون هم نميدونم چرا ولي از همسرش جدا شده بود..گذشت تا اينکه خودش و پدرس اومدن پيشم گفتن ميخوان يه محموله ي مواد رو رد کنن بره پاکستان ..من اهل مواد مخدر و اين جور چيزا نبودم درسته اونا هم دوستام بودن ولي مناهل خراب کردن کشورم نبودم.به يکي از دوستام گفتم..اونم گفت قبول کنم و همه چيو بهشون بگم ..وقع جا به جايي پليسا ميرسن و درگيري ميشه ..پدرش دستگير ميشه و برادرش هم توي درگيري کشته ميشه وواز اون موقع از من کينه به دل داره..هميشه بهم ميگفت ازت انتقام ميگيرم -امروز رفتم ديدمش بهم گفت که ماهان سر راهيه اقا بزرگ واضحا يکه خورد .با ناباوري بهم نگاه ميکرد .انگار باورش نميشد اقابزرگ:چي؟چي گفت؟ تا خواستم حرف بزنم در اتاق عمل باز شد و دکتر ازش اومد بيرون ..سريع به طرفش رفتم -چي شد آقاي دکتر؟ دکتر:عمل موفقيت آميز ولي بيمار هنوز توي کماست ..با اجازه و ازمون دور شد يک هفته بعد ... داشتم از پشت شيشه ي بخش مراقبت هاي ويژه به صورت غرق در خواب ماهان نگاه ميکردم ..يه هفته بود که ماهان بي حرکت افتاده بود روي تخت ..حتي نميتونست خودش نفس بکشه ..دو تا سرم بهش وصل بود يکي تقويتي بود و اون يکي هم خون بود ..کلي دستگاه بهش وصل بود .سطح هوشياريش هنوز خيلي پايين بود .. نگاهم رو از شيشه گرفتم و خواستم برم بشينم ولي هنوز قدم اول به دوم نرسيده بود که صداي جيغ يکي از دستگاه ها بلند شد سريع برگشتم طرفش ..قلبش ضربان نداشت ..لعنتي ..سريع دويدم طرف دکترش -دکتر دکتر:چي شده آقاي خرسند؟ نفس نفس ميزدم:ما.ماهان پرونده ي توي دستش رو رها کرد و با نهايت سرعتش شروع به دويدن کرد .پشت سرش راه افتادم که صداي بابا رو شنيدم بابا:آرمين؟چيشده؟ -ماهان .فکر کنم ايست قلبي کرده آقا بزرگ هم تازه بهمون رسيده بود..سريع رفتيم طرف بخش ..از پشت شيشه چيزي رو که ميديدم باور نميکردم ..ماهان ايست قلبي کرده بود و داشتن بهش شوک ميدادن
هر چي شوک ميدادن بر نميگشت که نميگشت ..داشتم با بهت نگاه ميکردم فقط ..دست از شوک دادن برداشتن ..ملحفه ي سفيد رو کشيدن روي صورتش که با آرامش غير قابل وصفي خوابيده بود و بيشتر هميشه معصوم به نظر ميرسيد ..عقب عقب رفتم و کنار ديوار سر خوردم سرم رو گرفتم لاي دستام گرفتم و از ته دلم خدا رو صدا زدم *** نگاهي به لباس سياهم کردم دستي به ته ريش چند روزم انداختم ..وقتش بود..وقت دادگاه داريوش سراج..از ماشين پياده شدم که يه دختر و پسر جوون به طرفم اومدن پسره:سلام..شما بايد سرگرد آرمين خرسند باشيد درسته؟ -سلام.درسته خودم هستم .شما؟ پسره:من سعيد هستم و اينم خواهرم شيداست. متاسفم به جا نميارم سعيد:نبايدم به جا بياريد .ما بچه هاي .خب ما بچه هاي داريوش سراج هستيم يه حس نفرت عميق تو وجودم شعله ور شد ..انگار فهميد چطوري دارم نگاش ميکنم که سريع گفت سعيد:من نيومدم اينجا درباره ي پدرم باهاتون صحبت کنم -پس چي ميخواي؟ اينبار خواهرش حرف زد شيدا:ما اومديم يه رازي رو بهتون بگيم -درباره ي ؟ سعيد:آقا ماهان چشمامو بستم تا دوباره داغ دلم تازه نشه ..تا دوباره ياد ديوونه بازياش نيفتم ..ياد اينکه چقدر اذيتم ميکرد و آخرش با هم ميخنديديم ..چون ديگه نبود ..ماهان نبود سعيد:ماهان پسر خاله ي شما نيست .سر راهي هم نيست .اون برادر شماست چشامو با سرعت باز کردم تقريبا داد زدم:چي؟چي گفتي؟ باورم نميشد چي شنيدم سعيد:درست شنيديد..ماهان فرجام يا بهتر بگم ماهان خرسند برادر شماست -ميفهمي داري چي ميگي؟ سعيد:بله فکر کنم واضح گفتم که ماهان برادر شماست اگه به حرفم اعتماد نداريد ميتونيد آزمايش بديد بابا:چيشده آرمين؟چرا نميري داخل؟ زبونم بند اومده بود و نميتونستم حرف بزنم ..سعيد به طرف بابا برگشت سعيد:سلام آقاي خرسند من سعيد هستم پسر داريوش سراج بابا با اخم بهش نگاه کرد بابا:سلام.آرمين ؟بيا بريم الان دادگاه شروع ميشه -بابا؟حقيقت داره؟ بابا:چي؟چي حقيقت داره؟ -اين اينکه ماهان زبونم بند اومده ..خدا يا نه ..حقيقت نداشته باشه .نابود ميشم بابا:چي شده آرمين؟چرا اينجوري شدي؟ سعيد:آقاي خرسند .من بايد يه حقيقتي رو بهتون بگم بابا:چي ؟ سعيد:ماهان پسر شماست بابا:چرا داري مزخرف ميگي؟من فقط دوتا بچه دارم يه پوشه رو گرفت طرف بابا -اين همه چيز رو توضيح ميده پوشه رو از دستش گرفتم و نگاش کردم "امروز قراره بچه ي عاطفه و شوهرش به دنيا بيان ..سونوگرافي نرفتن و اين بيشتر بهم کمک ميکنه .بچشون به دنيا نمياد بچشون دو قلو بود .دوتا پسر ولي هيچکدوم نميدونن ..بچه ي فاطمه و شوهرش مرده به دنيا اومد ..تصميم گرفتم به جاي اينکه بچه ي عاطفه و شوهرش رو بکشم يکيشون رو بزارم جاي بچه ي فاطمه .اينطوري بهتره ..روزي يکيشون رو کشتم بهشون ميگم .اينطوري راحتر انتقام ميگيرم " بايد آقا بزرگم ميپرسيدم ..دويدم به طرف ساختمون دادگستري و توي يکي از راهرو ها آقا بزرگ رو ديدم که روي صندلي نشسته بود .رفتم طرفش آقابزرگ:کجايي آرمين؟داره دير ميشه -آقا بزرگ؟نوشته هاي توي اين حقيقت داره؟ آقابزرگ:چي حقيقت داره؟اين تو چي نوشته؟ -خودتون بگيريد بخونيدش پوشه رو از دستم گرفت و مشغول خوندنش شد..بهت توي صورتش بيداد ميکرد -آ.آقا بزرگ ؟ آقا بزرگ:اينو از کجا آوردي؟ -اينو پسر داريوش سراج داد .گفت بين وسايل پدرش پيدا کرده..آقا بزرگ؟حقيقت داره؟ماهان قل ديگه ي منه؟ آقابزرگ:امکان نداره قل تو همون موقع تولد مرد سرم رو گرفتم لاي دستام و افتادم روي صندلي ..خدايا نه..نه ..آخه چرا؟چرا الان که ماهان ديگه نيست بايد بفهمم؟خدايا چيکار کنم؟وااي مامان .اگه بفهمه داغون ميشه داريوش:چي شده سرگرد؟ سرم رو بلند کردم و به چشاي داريوش که پر از تمسخر بود نگاه کردم آقابزرگ:چطور تونستي اينکار رو بکني؟ داريوش:کدوم کار؟کشتن ماهان؟ آقابزرگ:اينکه جاي بچه هارو عوض کني داريوش:آها اونو ميگي همين طوري ميخواستم بعد از مرگ يکيشون زجرتون رو ببينم که خوشبختانه موفق هم شدم .ماهان مرده و شما داريد زجر ميکشيد به سمتش خير برداشتم و داد زدم -اسمش رو به اون دهن نجست نيار عوضي شاهين که تازه رسيده بود گرفتم و نزاشت تيکه تيکش کنم ..مثل شير زخمي داشتم نفس ميکشيدم آقابزرگ:پس بالاخره زهر خودتو ريختي داريوش:آره.الان راحت ميتونم بميرم انتقامم هم گرفتم با صداي بابا گفتن کسي همه برگشتيم طرف شيدا:بابا؟تو چيکار کردي؟ داريوش:شيدا؟منـ.. شيدا:نه بابا هيچي نگو .خوب شناختمت .هم قاچاقچي مواد مخدري هم قاتلي ..باورم نميشه بابا بعدم سريع از اونجا دور شد سعيد:واقعا متاسفم بابا..مامان حق داشت ازت جدا بشه ..کيارش رو هم نابود کردي ..واقعا متاسفم .ميدوني شيدا چقدر گريه کرد؟..نه نميدوني.تو ديگه پدر ما نيستي داريوش:سعيــ.. سعيد:بسه ديگه بابا نميخوام چيزي بشنوم بعدم از ما دور شد ..نگاهم به صورت غمگين داريوش افتاد..بهش پوزخند زدم
-الان خوشحالي؟ارزشش رو داشت ؟که يه نفر رو جوون مرگ کني؟دختر و پسرت ازت متنفرن .ارزشش رو داشت آقاي سراج بزرگ؟ بدون توجه به صورت خشمگينش از ساختمون دادگستري اومدم بيرون که ديدم دارن رادمهر رو از ماشين پليس ميارن بيرون آشغال عوضي..رفتم طرفش..حرکاتم دست خودم نبود يه خونش تشنه بودم ..جلوش وايسادم و پوزخند زدم -مي ارزيد؟به گرفتن جون يه جوون و نابودي جووني خودت مي ارزي سرگرد رادمهر؟ سکوت کرد..عصباني بودم بدتر شدم ..يقشو گرفتم و چسپوندمش به بدنه ي ماشين پليس..با دست سربازي که ميخواست بياد طرفمون رو متوقف کردم -فقط جواب يه سوالم رو بده .چرا؟چرا ميخواستي منو بکشي؟ رادمهر:مجبور بودم.راه ديگه اي نداشتم داد زدم:مگه ميشه؟هميشه يه راهي وجود داره رادمهر:اگه اينکارو نميکردم منو ميکشت...بايد اعتماد پدرم رو جلب ميکردم -الان جلب کردي؟الان نميميري؟ سرش رو انداخت پايين و سکوت کرد -الان هم ميميري ..ولي اونموقع ميتونستي با شرافت بميري ..تو يه قاتلي .لياقتت مرگ با يه تيکه طناب نيست.بايد تيکه تيکت کرد ..اگه دست خودم بود تيکه تيکت ميکردم نميزاشتم اينقدر راحت بميري حيف واقعا حيف که قانون دستم رو بسته وگر نه خودم به حسابت ميرسيدم ..يعني جلب اعتماد اون اشغالي که کشورت رو به کثافت کشيده اينقدر اهميت داشت که به خاطرش آدم بکشي و بري پاي چوبه ي دار؟هــــــــــان؟ با دادي که زدم سربازه اومد سمتم و ازش جدا کرد -ماهان برادر من بود عوضي .برادر واقعي من داشت با بهت بهم نگاه ميکرد .پوزخندي به قيافه ي مسخرش زدم و ازش دور شدم ..سوار ماشين شدم و پامو با بيشترين توانم روي پدال گاز فشار دادم..زمستون بود و هوا باروني ..شروع به باريدن کرد .انگار خدا هم دل به حال برادري که هيچوقت رنگ برادر داشتن رو نديد و بيگناه و مظلومانه رفت سوخته بود ...بغض کرده بودم ..شيشه رو دادم پايين .بارون تند تند ميريخت روي سر و صورتم.واسم مهم بود که مريض ميشم ..فقط ميخواستم يه جوري خودمو خالي کنم ..درسته مرد بودم ولي کدوم نادوني گفته که مردا گريه نميکنن ؟هرکسي يه ظرفيتي داره و بعد از مدتي تکميل ميشه و اونموقست ک ديگه نميشه جلوشو گرفت تا خودشو خالي نکنه ..ياد گذشته ها افتادم "ماهان:پسره ي شتر مرغ شيشه رو بده بالا بينم ..موش آب کشيده شدم.با تواما مشنگ..هووي مگه کري؟ -نه نيستم .تو پير مردي ماهان:پير مرد باباته من که از تو دوساعت کوچيک ترم بزغاله -بالاخره تکليف منو معلوم کن .بزغاله يا شتر مرغ؟ ماهان:هردوتاش " ماهان ديگه نبود که بخواد به خاطر هر کار کوچيکي که ميکنم به جونم غر بزنه نبود تا به خاطر هر چيزي ازم ايراد بگيره .نبود تا موقع خريد لباس عيد از هي چيزي که ميگم ايراد بگيره و وقتي ميريم رستوران خودشو پرت کنه رو صندلي و از خستگي غر بزنه ..به خودم اومدم ..از شهر خارج شده بودم و توي يه کمربندي بودم که هيچ ماشيني رد نميشد ..از ماشين پياده شدم و روبه روش ايستادم..به کاپوت تکيه دادم ..گريه ميکردم ..منه مرد گريه ميکردم..از مرگ برادرم ..من سرگرد آرمين خرسند که همشه سعي ميکرد پسر خالش که مثل زلزله بود رو آروم کنه ..ولي هيچوقت موفق نميشد ..هيچوقت نتونستم کاري کنم که ساکت بشه..همه خاطره هام باهاش از روي پرده ي ذهنم گذشت و اکران شد روزايي که به خاطر رنگ چشماش مسخرش ميکردم و ميگفتم چشمات مثل چشاي دختراست .اونم حرص ميخورد .يه بار اينقدر اذيتش کردم که آخرش کا به کتک کاري کشيد..وقتي جاخالي داد و با هم افتاديم تو آب و به مامان گفت که رومون اسيد پاشيدن .وقتي وي مسابقه زدمش زمين و کلي غر زد ..مجبورش کردم دور زمين بدوه چقدر تهديد کرد..وقتي توي پارک ديدمش .وقتي داشتيم براي اون عمليات شوم آماده ميشديم بهم گفت که از هميشه آماده تره .ماهان از جليقه ي ضد گلوله متنفر بود به خاطر همينم هميشه فورا بعد از اتمام درگيري مينداختش توي ماشين ..اگه من وقتي رادمهر ميخواست بهم شليک کنه چشمامو نميبستم ميتونستم ببينم ماهان داره مياد .لعنت به من که حتي نتونستم خودمو تکون بدم .اگه اينکارو ميکردم الان زنده بود سرم گرفتم طرف آسمون و داد زدم:خــــــدا داد زدم .همش تقصير من بود ..سوار ماشين شدم..آب از سر و روم ميچکيد ..سرم رو گذاشتم روي فرمون که تلفنم زنگ خورد ..بدون اينکه به شماره نگاه کنم جواب دادم -بله؟ صداي پر از بغض مامان پيچيد تو گوشم مامان:الو؟آرمين؟عزيز دل مادر ؟کجايي قربونت برم؟ -تو خيابونم مامان مامان:قربونت برم چرا صدات گرفته؟ -چيزي نيست قربونت برم مامان:بيا خون آرمين .داداشت که مرده ..بزار خودتو يه دل سير ببينم -باشه مامان جان.تا يک ساعت ديگه اونجام.خداحافظ تلفن رو قطع کردم و راه افتادم طرف خونه ي ماهان..اگه مامان منو با اين سر و ريخت ميديد بي شک سکته ميکرد