#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌷 داستان مقاومت ابن سیرین در برابر هوای نفس و پرهیز از رابطه نامشروع با زن هوسران و کسب علم تعبیر خواب به دلیل غلبه بر شهوت
🍃 ابن سيرين جوانى بسيار زيبا و خوش تيپ بود و به شغل پارچه فروشی مشغول بود. زنى زیبا و پولدار که دلباخته و عاشق او بود، پس از خرید مقدار زیادی پارچه، با عذر اینکه قادر به حمل اینها نیست، به علاوه پول همراه ندارد، از ابن سیرین می خواهد که پارچه ها را برایش به خانه برده تا پول را در آنجا به وی پرداخت کند.
وقتی وارد منزل آن زن شد، زن درب خانه را قفل مى كند و از او مى خواهد كه با او عمل نامشروع انجام دهد. اما او در جواب مى گويد: پناه به خداى مى برم و در مذمت عمل شنيع زنا مطالبى مى گويد. حرفهايش در زن تأثير نكرد، تصميم گرفت با حيله اى خود را از اين بلا نجات بدهد.
پس به بهانه قضاء حاجت، از اتاق بیرون رفت، سپس با سر و صورت و لباس آلوده از دستشویی بازگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم کشید و فوراً او را از منزل خارج کرد.
ابن سیرین، خود را به نزدیکی آب روانی رساند و شست. بدن او برای همیشه بوی عطری بر خود گرفت که از هر جا عبور می کرد همه متوجه می شدند که ابن سیرین از اینجا گذشته است. آری او با این نقشه، پای بر نفس خویش نهاد و پوزه شیطان را به خاک مالید و از مهلکه نجات یافت. خداوند به خاطر اين ترك زنا، علم تعبير خواب را به او عطا كرد.
👈 مرکز افق امامزاده
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3503030331C272e9e9108
#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌸 داستان مقاومت شیخ رجبعلی خیاط رحمه الله در برابر تقاضای حرامِ دختر رعنا و زیبا و فرار او از دامِ گناه و باز شدن چشم بزرخی او و تحول در زندگی وی
🍃 برای شیخ رجبعلی خیاط رحمه الله در آغازین روزهای جوانی، داستانی شبیه به داستان حضرت یوسف علیه السلام اتفاق می افتد.
شیخ این واقعه را اینگونه تعریف می كند: در ایام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت. با خود گفتم: «رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان كند، بیا یك بار تو خدا را امتحان كن! و از این حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر كن. سپس به خداوند عرضه داشتم: خدایا! من این گناه را برای تو ترك می كنم، تو هم مرا برای خودت تربیت كن.»
آنگاه همچون یوسف، دلیرانه در برابر گناه مقاومت می کند و از آلوده شدنِ دامان خودبه گناه، جلوگیری می کند و به سرعت از دام خطر می گریزد.
این خویشتن داری و پرهیز از گناه، موجب بصیرت و بینایی او می گردد. دیده برزخی او روشن می شود و آنچه را كه دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود. به طوری كه چون از خانه خود بیرون می آید، بعضی افراد را به صورت برزخی شان می بیند و برخی از اسرار برای او كشف می شود. ظاهراً این واقعه در سن 23 سالگی شیخ اتفاق افتاده است.
🌷 از جناب شیخ نقل شده است كه فرمود: روزی از چهارراه مولوی و از مسیر خیابان سیروس به چهارراه گلوبندگ رفتم و برگشتم، فقط یك چهره آدم دیدم!
📚 کتاب کیمیای محبت، تالیف: آیت الله ری شهری
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3503030331C272e9e9108
#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌷 پیشنهاد بی شرمانه استاد زن آمریکایی به دانشجویانش مبنی بر اینکه اگر کسی امتحان پایان ترم را ۲۰ بگیرد، من یک شب با او خواهم بود... و تقوای شهید بابایی
🌸 شاید بتوان گفت آقای عظیم دربندسری یکی از قدیمی ترین دوستان شهید عباس بابائی باشد. سابقه این دوستی از سال ۴۸ شروع و تا هنگام شهادت آن بزرگوار ادامه داشت:
اینجانب عظیم دربندسری در سال ۱۳۴۸ وارد نیروی هوایی شدم. در بدو ورود می بایستی یک سری آموزش ها را در نیروی هوایی می دیدیم که از آن جمله آموزش زبان انگلیسی بود. در کلاس زبان من به عنوان هنرجو سمت ارشدی کلاس را داشتم، با ورود عباس بابایی به کلاس به عنوان دانشجو می بایست ایشان ارشد کلاس می شد اما عباس از این کار امتناع می کرد.
در این کلاس من با این شهید بزرگوار آشنا شده و با هم رفیق شدیم. ایشان شخصیت خاصی داشتند و از همه متمایز بودند. در آن دوران بیشتر استادان زن بودند از جمله استاد کلاس زبان که یک زن آمریکایی بود. آمریکایی ها می خواستند از این طریق فرهنگ منحوس غربی را به جوانان این مرز و بوم تحمیل کنند. عباس همیشه می گفت: اینها ماموران CIA هستند و در قالب استاد، جاسوسی می کنند.
این استاد زبان برای اینکه فرهنگ مبتذل غرب را رواج دهد، به دانشجویان پیشنهاد شرم آوری داد که، اگر کسی امتحان پایان ترم را ۲۰ بگیرد، من یک شب با او خواهم بود. بعد از اعلام نمرات عباس از همه نمره اش بیشتر بود او امتحان را ۱۹ گرفته بود. من برگه او را که دیدم تعجب کردم زیرا او یک کلمه ساده را غلط نوشته بود و آن استاد هم به عباس گفت: تو عمداً این کلمه را غلط نوشته ای تا با من نباشی.
آنجا بود که من به عظمت روحی عباس پی بردم. ایشان با این کار درس تقوا و عفت و بزرگواری را به دیگران آموخت.
خدا رحمت کند این شهید عزیز را.
✍️ خاطره ای از آقای عظیم دربند سری
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3503030331C272e9e9108
#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌸 داستان مردی که شبیه زنان بود و در حمام زنانه کار می کرد تا اینکه کارش به توبه کشید و به توبه نصوح معروف شد
🌷 نصوح مردی کوسه و بی ریش با چهره ای زنانه بود. او در حمام های زنان به کار مشغول بود و به خصوص دختر شاه را دلاکی می کرد و کسی هم به جنسیت حقیقی او پی نبرده بود. او سالیان متمادی بر این کار بود و از این راه هم امرار معاش می کرد و هم ارضای شهوت. گر چه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار میل به شهوت، او را به ادامه کارش تشویق می کرد.
روزی نصوح طبق روال همیشگی در حمام زنانه مشغول کار بود که ناگهان قیل و قالی بلند شد و در آن میان زنی جار زد که یکی از مرواریدهای گوشواره دختر شاه گم شده است. درب حمام را ببندید و نگذارید کسی خارج شود تا حاضران بازرسی شوند. نوبت به نَصوح رسید، چون مى دانست که اگر تفتیشش کنند، کارش به رسوایى کشیده خواهد شد، به خاطر همین هم حاضر نشد که تفتیشش کنند و فرار کرد و خود را در میان خزانه حمام پنهان کرد. همین که دید مأمورین براى گرفتنش به خزانه وارد شدند و فهمید که دیگر کارش تمام است، به خداى متعال از ته دل توجه عمیقى نمود و از روى اخلاص از کرده هاى خود توبه کرد و دست حاجت به درگاه الهى دراز نمود و از او خواست که از رسوایى نجاتش دهد و گفت: خداوندا گرچه بارها توبه ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاریتت این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم.
به مجرّد اینکه نصوح حال توبه و استغفار پیدا کرد و از کرده خود پشیمان گشت، ناگهان صدایى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که مروارید پیدا شد. زنانی که به او ظنین بودند نزدش آمدند و عذرخواهی کردند. او در این واقعه عیناً لطف و عنایت خداوند را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت ...
📚 کتاب قصص التوابین میرخلف زاده با تلخیص، و برداشتی از مثنوی معنوی، دفتر پنجم، بیت 2228 به بعد
🆔 https://chat.whatsapp.com/GAO1jYgx2U9D3MV3UUt1mM
#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌸 داستانی واقعی از پیروزی یک سرباز در کشاکش وسوسه شیطان و ندای وجدان در محیطی خلوت در برابر یک دختر نامحرم
🌷 دقیقا یک سال از خدمت سربازیم می گذشت. روز پنج شنبه، مرخصی گرفتم تا به دیدار یکی از دوستانم که اصرار داشت در این شهر غریب، یک بار هم که شده به خانه اش بروم. وقتی که به خانه رسیدم، در زدم. خانمی پشت در آمد و گفت که برادرش در خانه نیست و چند ساعت دیگر می آید. چند قدم به عقب برداشتم که خداحافظی کنم و بروم که او با لحن خاصی گفت: طولی نمی کشد، بفرمایید داخل استراحت کنید تا او بیاید.
در جدالی سخت، مغلوب شیطان شدم و به داخل خانه رفتم. مرا به سمت مهمان خانه راهنمایی کرد و طولی نکشید که با هندوانه و تنقلات پذیرایی شروع شد. حرکاتش عجیب و غریب بود. آستین کوتاه پوشیده بود و انواع و اقسام طلاها به دستانش آویزان بود. تپش قلبم آن تپش همیشگی نبود.
در کشاکش جنجال بین وجدان و شیطان، وجدانم می گفت: مگر نمی دانی که ورود در جایی که مورد اتهام قرار می گیری، ممنوع است! چگونه وارد خانه ای شدی که فط تو و یک دختر نامحرم درون خانه هستید؟! اما شیطان اشاره می کرد، نگاه به جمال دختر کن! شادباش! وضعیت ظاهری دختر با آن ناز و کرشمه اش، بر آتش این جنجال می افزود.
او انواع و اقسام سؤالات را از من می پرسید و می خواست نقشه اش را آرام آرام پیاده کند.
با این اوضاع و احوال شیطان می خواست که تمام وجودم را تسخیر کند و سکان کشتی هوا و هوس درونم را به دست بگیرد.
نگاهم ناخودآگاه به سمت دیوار طرف قبله چرخید و خانه کعبه با آن همه زیبایی هایش، تمامی زیبایی های ظاهری درون آن خانه را در نظرم هیچ کرد. این جا بود که شیطان از پیشروی باز ایستاد و وجدان رمقی تازه گرفت.
وجدان، درون دلم بانگ زد که آیا می خواهی فردا در روز تولد مولایت، دامنت آلوده باشد و عید را با دامنی آلوده جشن بگیری! مگر فردا نمی خواستی به خاطر 13رجب، با دوستانت روزه مستحبی بگیری... پس چی شد!
وجدان دوباره چنین آهنگی سرداد: تو که می خواهی فردا روزه بگیری، الان توی این محل گناه چه کار می کنی؟ این جا بود که وجدان به قله پیروزی نزدیک شده بود و هوس را از قله دور می کرد.
چون برق از جا بلند شدم و بهانه گرفتم که من باید بروم. او با چشمانی متعجب گفت: شب پیش ما می ماندید. نان و پنیری پیدا می شود که با هم بخوریم. دیگر تحمل نداشتم. از خانه بیرون آمدم و به حیاط که رسیدم، او پشت سر من حرکت می کرد و هنوز هم می گفت: می ماندید یا لااقل شام را می خوردید و بعد می رفتید. دم در که رسیدم، در قفل بود. اما از خوش شانسی کلید روی در جا مانده بود. در را باز کردم، آخرین نیرنگ ها و نگاه های شیطانی اش را روانه من کرده بود، اما من از دامش جهدیم و از خانه بیرون آمدم و به طرف پادگان قدم برداشتم.
وجدان پرچم پیروزی اش را بر قله وجودم به اهتزاز در آورده و چنان خوشحالی به من دست داد که هنوز هم شیرینی اش را در وجودم احساس می کنم ...
📚 نشریه پرسمان، آبان 1382، شماره 14
🆔 https://chat.whatsapp.com/GAO1jYgx2U9D3MV3UUt1mM
#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌷 داستان بلعم باعورا که اهل بصیرت و عالِم معاصر حضرت موسی علیه السلام بود که به دلیل هواپرستی و رغبت به جریان باطل (فرعونیان) قصد سوء استفاده از علم خود را در مقابله با حضرت موسی علیه السلام داشت
🍃 «بلعم باعورا» از علما و اهل بصیرت دوران حضرت موسی علیه السلام بود که بر اثر خودسازی، ایمان، آگاهی و پرهیزگاری و با تلاش بسیار به مقامی والا از نظر معنوی دست یافت و به چنان مرحله ای از تکامل معنوی رسیده بود که امام رضا علیه السلام می فرماید: «بلعم باعورا اسم اعظم الهی را می دانست و دعایش مستجاب بود.»
محبت به دنیا و هواپرستی باعث شد تا او در خدمت فراعنه و طاغوت های زمان، درآید و عالِم دربار فرعون شود.
فرعون، موسی علیه السلام و مؤمنان را تعقیب می کرد و آنان از دست فرعون گریختند، فرعون از بلعم خواست که موسی و یارانش را نفرین کند تا به دام او بیفتند و کار بلعم به جایی رسیده بود که حاضر شد، پیامبر خدا را نفرین کند. لذا بلعم به خواسته فرعون تن داد و بر الاغ خویش نشست تا برود و موسی را نفرین کند.
اما الاغ از حرکت سرباز زد و به زبان درآمد و گفت: تو توقع داری که من تو را ببرم تا بر پیامبر خدا نفرین کنی؟!
بلعم الاغ را آنقدر زد تا جان سپرد. در این هنگام اسم اعظم نیز از خاطرش رفت و دیگر نتوانست موسی علیه السلام و یارانش را نفرین کند.
💠 داستان بلعم باعورا در آیه ۱۷۶ سوره اعراف آمده است:
🌺 «و لَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا وَ لَكِنَّهُ اَخْلَدَ إِلَى الاَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ اَوْ تَتْرُكْهُ یَلْهَث ذَّلِكَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِینَ كَذَّبُواْ بِآیَاتِنَا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَكَّرُونَ؛
🌸 و اگر می خواستیم، (مقام) او را با این آیات (و علوم و دانش ها) بالا می بردیم (اما اجبار بر خلاف سنت ماست لذا او را به حال خود رها ساختیم) ولی او به پستی گرائید و از هوای نفس خویش پیروی كرد. او همچون سگ (هار) است كه اگر به او حمله كنی دهانش را باز و زبانش را برون خواهد كرد و اگر او را به حال خود واگذاری باز همین كار را می كند (گوئی آنچنان تشنه دنیا پرستی است كه هرگز سیراب نمی شود). این مثل جمعیتی است كه آیات ما را تكذیب كردند. این داستانها را (برای آنها) بازگو كن شاید بیندیشند (و بیدار شوند).»
👌 نتیجه:
این داستان و آیه قرآن مربوط به آن، بیانگر در خطر بودن صاحبان مقامات معنوی و اهل بصیرت می باشد که هوای نفس و محبت به دنیا و وسوسه های شیطان، می تواند حتی این افراد را هم به بیراهه بکشد.
💠 فاعتبروا یا اولی الابصار
🆔 https://chat.whatsapp.com/GAO1jYgx2U9D3MV3UUt1mM
#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌸 داستان واقعی مبارزه با نفس و خودداری از گناه یک جوان (که بعدها شهید شد) و کنار رفتن حجاب از چشم و فهم قلبی از زبان شهید
🌷 یک روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری رو آب کن بیار … منم راه افتادم راه زیاد بود. کم کم صدای آب به گوش رسید. از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.
تا چشمم به رودخانه افتاد، یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم! بدنم شروع کرد به لرزیدن؛ نمی دانستم چه کار کنم. همان جا پشت درخت مخفی شدم ... می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم.
پشت آن درخت و کنار رودخانه، چندین دختر جوان مشغول شنا بودند! همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه می کند که من نگاه کنم؛ هیچ کس هم متوجه نمی شود! اما خدایا من به خاطر تو، از این گناه می گذرم!
از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها و مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود.
یادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود هر کس برای خدا گریه کند، خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.
گفتم از این به بعد برای خدا گریه می کنم! حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم و اشک می ریختم و مناجات می کردم.
خیلی با توجه گفتم یا الله یا الله … به محض تکرار این عبارات، صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده می شد. به اطرافم نگاه کردم؛ صدا از همه سنگریزه های بیابان و درخت ها و کوه می آمد!!! همه می گفتند: «سبوح القدوس و رب الملائکة و الروح …»
از آن موقع، کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد …
در سال ۱۳۹۱، دفترچه ای که ۲۷ سال پس از شهادت احمد آقا داخل کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود، به دست آمد. در آخرین صفحه نوشته شده بود: در دو کوهه مشغول وضو گرفتن بودم که مولای خوبان عالم حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه را زیارت کردم ...
📚 منبع: ماهنامه خانه خوبان
🆔
https://chat.whatsapp.com/GAO1jYgx2U9D3MV3UUt1mM
#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌸 داستان عاقبت عبرت انگیز و دردناکِ وزیر چشم چران و هوس باز که با دورغ و فریب قصد داشت دختر زیبایی را به همسری خود درآورد
🌷 یکی از وزیران خلفای عباسی، برای خود قصر بلندی که مشرف به خانه های اطراف بود ساخته بود و همیشه در آن قصر می نشست و به زنان و دختران همسایه نگاه می کرد. روزی چشمش به دختر یکی از همسایگان که بسیار زیبا و خوش اندام بود افتاد و عاشق او شد.
لذا عده ای را به عنوان خواستگاری نزد پدر آن دختر که مرد تاجری بود فرستاد ولی تاجر قبول نکرد و عذرخواهی نمود که ما شایسته وصلت با وزیر نیستیم.
وزیر، موضوع را به یکی از نزدیکانش گفت و از او کمک خواست. آن مرد گفت: اگر هزار دینار خرج کنی من تو را به آرزویت می رسانم. وزیر پول را به او داد و آن مرد ده نفر از افراد عادل که شهادتشان نزد قاضی پذیرفته بود را آورد و جریان عشق وزیر را برای آنها توضیح داد و به هر کدام صد دینار پرداخت و از آنها خواست شهادت دروغ بدهند که دختر به عقد وزیر درآمده است. آنها نیز قبول کردند و پیش قاضی شهادت دادند.
آنگاه وزیر، شخصی را پیش تاجر فرستاد و گفت: چرا زنم را در خانه نگه داشته ای؟! هر چه زودتر او را به خانه خودم بفرست! اما تاجر به قاضی شکایت کرد و قاضی حکم کرد که وزیر مهریه دختر را به پدرش بپردازد و دختر را با خود ببرد. تاجر سرگردان و حیران شد و نزدیک بود دیوانه بشود. تاجر نزد خلیفه رفت و داستان را برای او بازگو کرد.
خلیفه دستور داد وزیر را با شهود حاضر کنند. وزیر خیال کرد اگر اصل قضیه را بگوید از آن جا که مهریه زیادی برای دختر پرداخته بود، مورد بخشش واقع شود. شهود هم همین فکر را کردند و همگی به خیانت خود اقرار نمودند.
خلیفه دستور داد تا هر یک از شاهدان را به دار بیاویزند و وزیر را داخل پوست گاوی که تازه کشته شده بگذارند و آن قدر با عمود آهنین به او بزنند تا گوشت و پوستش با هم مخلوط شود!
به تاجر هم دستور داد که دخترش را به خانه ببرد و تمام مهریه دختر را هم به او بخشید و فرمان داد که کسی حق اعتراض به او را ندارد.
📚 منبع: کتاب داستان های شگفت آوری از عاقبت هوسرانی و شهوترانی
🆔 https://chat.whatsapp.com/I0xnLtp7QEmEMqJ5l1lH2S
#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌸 داستانی تأمل برانگیز از تلاش و پیگیری یک پسر هوسران برای فریب دختر جوان و کشاندن او به محلی خلوت به قصد گناه و رخ دادن همین اتفاق برای ناموس وی
🍃 پسر جوان فاسد و هوسران که از قبل با دختری جوان آشنا شده بود و توانسته بود او را گام به گام بفریبد و وانمود کند که عاشق اوست و قصد ازدواج با او دارد، بالأخره توانست از او دعوت کند تا شنبه هفته آینده رأس ساعت پنج در مکانی بسته و فضایی رمانتیک با هم گفتگویی داشته باشند. دختر جوان نیز موافقت کرد و روز مذکور فرا رسید.
پسر جوان با دیگر دوستانش هم تماس گرفته و آن ها را از قصه این دختر با خبر کرد و همگی منتظر بودند تا دختر بیاید. دقایقی به ساعت پنج مانده بود که مادر آن پسر زنگ زد و گفت: زود بیا خانه که حال پدرت خوب نیست. لذا مجبور شد از دوستانش جدا شود. البته به آنان گفت: هنگامی که آن دختر آمد، شما کار خود را انجام دهید، من می روم و به پدرم سر می زنم.
ساعت پنج رسید و دختر نیز وارد شد. این گرگ های بی وجدان همگی بر او تاخته و به او تجاوز کردند. سپس آن محل را ترک نموده و او را در حالت بیهوشی رها کردند.
پسر جوان پیش پدر رسید. مادرش گفت: چرا خواهرت را با خود نیاوردی؟ گفت: خواهرم؟ از کجا همراه من بیاید؟ مادر گفت: او را فرستاده بودیم تا تو را بیاورد؛ تو که تلفن های ما را جواب نمی دادی!
جوان به سرعت از خانه پدری خارج شده و خود را به آن محل رساند و ناگهان خواهرش را دید که مورد تجاوز قرار گرفته و از حال رفته است. در حالیکه خودش حیله گر، ترتیب دهنده و همه کاره این ماجرا بود و قربانی هم نزدیک ترین انسان به او...
🌺 «كَذَلِكَ یرِیهِمُ اللَّهُ أَعْمَالَهُمْ حَسَرَاتٍ عَلَیهِمْ؛
🌸 خدا اینگونه اعمالشان را که برای آنان مایه اندوه و دریغ است، به آنان نشان می دهد.»
✍️ [سوره بقره، آیه ی 167]
✨ چاه مکَن بهر کسی ...
🆔 https://chat.whatsapp.com/I0xnLtp7QEmEMqJ5l1lH2S
#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌸 داستان پسر جوانی که با وسوسه شیطانی دوستش، به قصد گناه به محلی رفته بود اما با تذکرات و نصایح یک پیرمرد، بر هوای نفس خود غلبه کرد و از انجام حرام، منصرف شد
🌷 پسر جوانی با وسوسه یکی از دوستانش با قصد گناه و اعمال منافی عفت، به پارکی رفتند. دوستش به او گفت اندکی صبر کن تا خبرت کنم. سپس آن جوان، روی یک صندلی در آنجا نشست. پیرمرد ژولیده و فروتنی بود که محوطه و صندلی ها را نظافت می کرد.
پیرمرد در حین کار کردن، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و پیش او رفت و پرسید: پسرم، چند سالت است؟ گفت: بیست سال. پرسید: برای اولین بار است که به اینجا می آیی؟ گفت: بله.
پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت: من این جوان را می شناسم. هر دفعه با یک نفر می آید تا او را به بیراهه بکشاند. میدانم برای چه کاری اینجا آمده ای؛ به من هم مربوط نیست، ولی پسرم، آن تابلو را بخوان:
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن تا پیدا شود گوهرشناس قابلی
آب پاشیده بر زمین شوره زار بی حاصل است
صبر کن تا پیدا شود زمین بایری
قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید. اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت:
پسرم، روزگاری من هم به سن تو بودم و برای انجام اعمال حرام، لحظه شماری می کردم، چون کسی را نداشتم که به من بگوید:
«لذت های آنی، غم های آتی در بر دارند.»
کسی نبود که در گوشم بگوید:
«ترک شهوت ها و لذت ها سخاست
هر که در شهوت فرو شد برنخاست»
کسی را نداشتم تا به من بفهماند:
«به دنبال غرایز جنسی رفتن، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است؛ عسل شیرین است، اما زبان به دو نیم خواهد شد.»
کسی به من نگفت:
«اگر لذتِ ترک لذت بدانی
دگر شهوت نفس، لذت نخوانی.»
نفهمیدم که: «یک لحظه هوسرانی، یک عمر پشیمانی.»
پیرمرد دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد و گفت:
«تو جوانی و خداوند به تو نعمت سلامتی و نشاط و قدرت داده تا با این نعمت ها بتوانی راه صحیح را انتخاب کنی و خودت را رشد دهی و به سعادت دنیا و عقبی برسی، حیف است تا از این بدن سالم و خوش فرم، در راه حرام استفاده کنی و وقتی مثل من پیر شدی، ببینی که زندگی ات را تباه کرده ای.»
چیزی در درون پسر فرو ریخت. حال عجیبی داشت، شتابان از آن محل بیرون آمد و سخنان عبرت آموز آن پیرمرد را مرور می کرد و خوشحال بود که قبل از هر اقدامی، موفق شد تا بر هوای نفسش غلبه کند. تصمیم گرفت تا دیگر با آن دوستش که سعی داشت او را به بیراهه و سقوط و تباهی بکشاند، ارتباط نگیرد...
🆔 https://chat.whatsapp.com/GAO1jYgx2U9D3MV3UUt1mM