eitaa logo
شهیدسیدحسن‌نصراللّٰه 🇵🇸
104 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
935 ویدیو
21 فایل
•﷽ 💡هـم‌سنگࢪها : @sangar2 کـپـی؟! ذکــر پنــج صـلـوات -رَئیسی‌عَزیز‌، خَستِگی‌نمی‌شِناخت..!-
مشاهده در ایتا
دانلود
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-بسم‌ربِّ‌الجهاد-
‼️توجه داشته باشید روایت‌ها جداگانه هستند؛ و در صورت ادامه داشتن، به صورت پارت خواهند بود. ‼️توجه داشته باشید روایت‌ها جداگانه هستند؛ و در صورت ادامه داشتن، به صورت پارت خواهند بود. ‼️توجه داشته باشید کتاب دارای روایت‌های زیادی است؛ در اینجا فقط تعدادی از روایت‌ها قرار گرفته است.
-ص۲۶،پارت‌اول «عصر جمعه راهی تهران میشوم تا صبح سر کارم حاضر باشم. شب به دانشگاه می رسم. کارهای عقب مانده ام را انجام میدهم. خوابم نمیبرد. اسفند امسال اصلاً اسفند بی خوابی است. دلخوشی جدیدم این شده که حالا که گاه می توانم به خانه ی عمو بروم و فاطمه را ببینم صبح تا عصر مشغول کارهای دفترم. هنوز آن اندوه پیشین را میشود در چهره ی حاج حمید دید امروز سرش خیلی شلوغ بود و فرصت نشد با هم زیاد صحبت کنیم. حاجی با روزهای اولی که او را دیده ام فرق کرده یادم نمیرود آن اوایل ورودم به دانشگاه را و آن اولین برخورد را رفته بودیم ،مشهد، اردو وسط شلوغی ها داشتم با بچه ها از پله های هتل پایین میآمدم که چشم حاجی افتاد به من با شگفتی وراندازم کرد و زد به در شوخی چهره ام از سنم عقب افتاده بود و گه گاه از این شوخیها میشنیدم یادم نیست در جواب شوخی حاجی چه گفتم؛ اما یادم هست که نتوانستم درست نگاهش کنم سرم را پایین انداختم و خندیدم. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۲۷،پارت‌دوم(آخر) بعدها که ارتباطم با حاجی بیشتر شد میدیدم که زهر سختی ها را با همین شوخی ها می گیرد. از اردو که برگشتیم حاجی دستور داده بود که بردن بچه ها به هتل قدغن شود. گفته بود بچه ها از این به بعد بروند مسجدی یا حسینیه ای. از این رفتارهایش ذوق میکردم به گذشته که نگاه میکنم میبینم آن تصمیم سر بزنگاه در آن دوراهی مابین کامپیوتر خواندن در دانشگاه سمنان و رفتن به دانشگاه امام حسین یا آن تصمیم سر بزنگاه دوراهی بعد از فارغ التحصیلی یعنی ماندن در دانشگاه یا برگشتن به سمنان اگر فایده اش فقط آشنایی با حاج حمید باشد می ارزیده نتایج انتخاب رشته که آمد خیلیها مشورت میدادند که برو کامپیوتر بخوان اما سر آخر دلم انتخاب دیگری کرد روزهای آخر تحصیل هم خیلی ها مشورت می دادند که در دانشگاه بمان میخواستم برگردم و برای شهرم کاری بکنم؛ اما قانع شدم که اگر بمانم شاید بتوانم برای دانشجوهایی که از همه جای ایران می آیند کاری بکنم دانشگاه فقط یک نفر نیرو میخواست و اکیپ ما سه نفره بود. آخر هم با ماندن هر سه نفرمان موافقت کردند و این شد آغاز ارتباط بیشتر من و حاجی سه سال قبل وقتی مسئول دفترش شدم پاییز بود؛ اما دلم بهاری بود. حالا می فهمم که حاجی کی پاییزی است و کی بھاری.» [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۲۹ «این پا آن پا میکنم که بگویم یا نگویم کفه ی گفتن سنگین تر است. نگاهم را میدوزم به زمین که چشمهای حاجی را نبینم حاجی! تو رو خدا بذار برم سوریه» هی میگویم و میگویم از لحن حاج حمید پیداست که فهمیده است جنس این خواستنها با خواستنهای قبل فرق دارد شاید حدس میزند؛ اما می خواهد از زبان خودم بشنود طوری شده؟ اصل ماجرا را میگویم دارم زمین گیر میشم حاجی حاجی گفته بود که عاشق پیشه میشوم او مرا از خودم بهتر میشناسد. پیش بینی اش درست از آب درآمده بود «عشقه» داشت می پیچید دور دست و پایم و این نعمت است. اگر ترجیح های آدم ساده باشند که اهمیتی ندارند. اگر انتخاب بین دو رفتار و دو تصمیم ساده باشد که لذتی ندارد. من میخواهم خودم را و عشق را در مسیر هدفم به خدمت بگیرم این تازه هنوز اول بسم الله است!» حرف هایم را میزنم؛ اما حاج حمید هیچ نمیگوید. «خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت! » سکوتش را نشانه ی رضا می گیرم.» [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۳۰ «وقتم را خالی کردم که بنشینیم با فاطمه فیلم ببینیم:«میان‌ستاره‌ای» من قبلا دیده بودمش اما بار دوم دیدنش با فاطمه لذت دیگری دارد.تا روزها فکرم را مشغول کرده بود برای فاطمه هم از سؤال هایی می گویم که توی ذهنم چرخ می زدند.از دنیای فیلم که بیرون میرویم دست فاطمه را میگیرم و راهی چیذر می شویم چرخی میزنیم توی شهر اولین بار است که با هم به امامزاده علی اکبر میرویم.قلبم تندمیزندوقتی با فاطمه جلوی ورودی حرم می ایستیم و سلام میدهیم.گنبد سبزحرم ازهمیشه سبزتراست.قرار می گذاریم که چند دقیقه ی بعد توی صحن باشیم.میروم و دل رامیزنم به دریای آرامش حرم ضریح را که میبوسم چشمهایم درآن سوی ضریح دنبال فاطمه میگردند.آرزوهاردیف میشوند.توی سرم برای فاطمه برای خودمان زندگی مان نمازی میخوانم وبرمیگردم صحن یادم میافتدکه شهیدمحمدرضادهقان امیری ابووصال همین جاآرام گرفته است.پرسان پرسان میگردم دنبال مزارش هنوزچهارماه هم ازشهادتش نگذشته است به حساب سالهای دنیادوسال ازمن کوچکتراست.مینشینم کنارمزارش و احساس کوچکی میکنم دربرابرش فاطمه کنارم ایستاده و نگاهم میکندشرم دارم از حضورش صدایم آرام می شود آن قدرکه فقط خودم بشنوم بندهای وصیت نامه ی محمدرضا توی ذهنم تداعی میشود بالهایم هوس با تو پریدن دارد خطاب او به محبوبش حالا خطاب من به خود اوست. چشم هایم را می بندم دست میگذارم روی سنگ سرد مزارش و با او نجوا میکنم دلم گرم میشود«محمدرضا کارم رو ردیف کن». [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۵۴ «فاطمه کنار آمده با رفتنم اما میفهمم که رفتارش مثل همیشه نیست. هر روز که به رفتن نزدیک میشوم نگرانی او هم بیشتر میشود. آمده ام دیدنش نخ و سوزن میخواهم و مینشینم که لباسم را رفو کنم و نونوار مادر فاطمه می پرسد که چرا این کار را میکنم جواب میدهم زن عموا بودجه و امکانات سوریه محدوده من هم نمیخوام توی این شرایط لباس نو تحویل بگیرم به اندازه ی یک لباس هم نمیخواهم باری باشم روی دوش دیگران زن عمو لباس ها و نخ و سوزن را می گیرد و شروع میکند به دوخت و دوز برخی از درجه ها و نشانه ها را هم از روی لباس بر میدارد به گمانم لازم بود! این درجه ها آنجا به کار نمی آید؛ مثل همین جا که به کارم نمی آیند.» [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۷۸،پارت‌اول «اواخر هفته من، رحیم، احمد و امیر، مأموریت گرفتیم که در منطقه بلاس میدان تیر بر پا کنیم و آموزش تیراندازی بدهیم این منطقه شش هفت ماه قبل با مجاهدت مدافعان و تلاش ارتش سوریه از دست تروریستها آزاد شده. تا چشم کار می کند دشت است و درخت هایی که اینجا و آنجا از دل خاک سر بیرون کرده اند و حتی جنگ هم نتوانسته ریشه شان را بخشکاند آنها که ریشه دارند می مانند. خانه های مردم بلاس در زمان هجوم تروریستها، تخلیه شده بود. مردم همه زندگی شان را گذاشته بودند و جانشان را برداشته و رفته بودند. ما آمده بودیم تا از میراث مردم حفاظت کنیم آموزش به نیروها در شرایطی که باید خطاها را به حداقل می رساندیم اهمیت ویژه ای داشت. در میانه ی برنامه های آموزشی فرمانده به سراغمان آمد که آماده شوید تا برویم از مقصد که سؤال کردیم گفت میرویم برای بازدید از نبل و الزهراء خوش حال شدم فرصتی دست داده بود تا از شهرکهای شیعه نشین بازدید کنیم. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۷۸و۷۹،پارت‌دوم سه چهار ماه قبل یک پیروزی بزرگ در این منطقه به دست آمده بود. مجاهدتها جواب داده و در چله ی زمستان بهار آمده بود به نبل و الزهراء. با پیروزی جبهه ی مقاومت در این منطقه و شکست حصر چند هزار روزه ی این دو شهرک شیعه نشین تروریست ها مجبور به یک عقب نشینی حسابی شده بودند. ارتش سوریه که کنترل این منطقه را به دست گرفت موجی از شادی سوریه را فرا گرفت. این یکی از بزرگترین شکستهای تروریستها محسوب می شد. این شکست و این آزادی تا همیشه با یاد فرماندهان ایرانی و فرمانده فرماندهان، حاج قاسم سلیمانی، گره خورده است. حاج قاسم اذن نیرو آوردن به نبل و الزهراء را از فرماندهش، رهبر انقلاب گرفته بود شرط آقا هم این بود که حاج قاسم تلاش کند برای جلوگیری از مجروحیت و شهادت نیروها حاج قاسم شب عملیات آزادسازی نبل و الزهراء، پشت خط مقدم بود و خودش از اولین کسانی بود که پس از چند سال محاصره قدم بر خاک نبل گذاشت. مردم نبل هنوز خاطره ی تکرار نشدنی آن حضور را به خاطر دارند. وسط این فکرهای شیرین دلم میگیرد که شاید طراحان پشت پرده و حامیان نا آرام کردن سوریه و حصر نبل نوبل صلح هم بگیرند! [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۷۹،پارت‌سوم تا نبل فقط یک مسیر باریک خطرناک وجود دارد که دو طرفش مسلحان به کمین مدافعان نشسته اند و هر لحظه ممکن است دستشان برود روی ماشه در مسیر باز ویرانه ها خود را به نمایش گذاشته اند بسیاری از مناطق در طول مسیر از آدم ها خالی است. تیرو ترکشها هیچ دیواری را بی نصیب نگذاشته اند. کوچه های خراب آبادی را میبینیم که روزی روزگاری از صدای بازی کودکان پر می شده و چه بسا که قدمهای عاشقان را میزبانی میکرده است؛ اما حالا..... از دل حیاط آن ساختمانهای ویران درختهای سرسبز سرک میکشند و باز در دل میگویم آنها که ریشه دارند می مانند. [کتاب‌راستی‌دردهایم‌کو؟-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدعباس‌دانشگر-محسن‌حسن‌زاده] ؟ ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345