-ص۴۴،پارتاول
«حساب و کتاب سلف دانشگاه چند روزیفکریام کرده. هر چه حساب می کنم می بینم روزانه تعداد زیادی غذا اضافه می ماند و اسراف می شود. نامیزانی این حساب و کتاب نامیزانم میکند زنگ میزنم به مهرداد. می کوشد که حالی ام کند این تعداد اضافه آمدن غذا در مقایسه با تعداد کلی غذاها، طبیعی است؛ اما من از چیزهای نادرستی که برایمان طبیعی شده میترسم.
بی طاقتی ام را با مهرداد شریک میشوم شب که میشود می رویم سلف. تعداد زیادی از غذاهای باقی مانده را بسته بندی می کنیم. ماشینی جور می کنیم و از دانشگاه بیرون میزنیم فاصله ی نسبتاً زیادی را تا آن سوی تهران طی می کنیم: جایی که انگار تهران در آن رنگی نیست باران زمستان می چکد روی شیشه ی ماشین و سر میخورد دستم را از ماشین بیرون میبرم تا چند قطره ای را شکار کنم میرسیم به آنجا که باید تا از ماشین پیاده میشوم خشکم می زند. قاب غریب روبه رویم دلم را به هم میریزد پسرکی که جثه اش می گوید عدد سنش هنوز دو رقمی نشده دستها و زانوهای کوچکش را روی زمین خیس باران خورده گذاشته جایی نزدیک شیرابه هایی که باران نتوانسته بشویدش خواهری که قدش اندکی فقط اندکی بلندتر است کفشها را درآورده و پاهای کوچکش را بر پشت برادر گذاشته و توی تاریکی شب چشم تیز کرده که لقمه نانی بین زباله های مردم بیابد. می خواهم جلو بروم اما پای رفتن ندارم مهرداد غذا می برد برایشان.
[کتابراستیدردهایمکو؟-روایتهاییاززندگیشهیدعباسدانشگر-محسنحسنزاده]
#شهیدعباسدانشگر
#کتابراستیدردهایمکو؟
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345