eitaa logo
شهیدسیدحسن‌نصراللّٰه 🇵🇸
99 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
948 ویدیو
21 فایل
•﷽ 💡هـم‌سنگࢪها : @sangar2 کـپـی؟! ذکــر پنــج صـلـوات -رَئیسی‌عَزیز‌، خَستِگی‌نمی‌شِناخت..!-
مشاهده در ایتا
دانلود
-ص۹۰ |زحمت کشیدم با تصادف نمیرم! تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می رفت. می توانم بگویم بیشتر عمرش در تهران توی ماشینش گذشته بود! مدام هم پشت فرمان موبایلش زنگ میخورد؛ همه اش هم تماسهای کاری چند باری به او گفتم پشت فرمان این قدر با تلفن صحبت نکن ولی نمی شد انگار گاهی که خیلی خسته و بی خواب بود و پشت فرمان در آن حالت میدیدمش میگفتم بده من رانندگی کنم. با این همه دقت رانندگی اش خوب بود همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت کم رانندگی میکرد. یکی از هم سنگرهایش بعد از شهادتش میگفت: من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمود رضا یاد گرفتم تا می نشست پشت فرمان کمربندش را می بست. یک بار به او گفتم اینجا دیگر چرا می بندی؟ اینجا که پلیس نیست.» گفت: «می دانی چقدر زحمت کشیده ام با تصادف نمیرم؟» [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۹۱ |شوخی با مرگ نمی دانم چطور و کی مرگ این قدر برای محمود رضا عادی شده بود. وقتی ماجرای بار اولی را که در دمشق به کمین تکفیری ها خورده بودند تعریف میکرد، ریسه می رفت! آن قدر عادی از درگیری و به رگبار بسته شدن حرف می زد که ما همان قدر عادی از روزمرگیهایمان حرف میزنیم. ماشینشان را بسته بودند به رگبار و موقعی که با هم رزم هایش از ماشین پیاده شده بودند. فرمانده شان تیر خورده بود میگفت: «وقتی دیدم فرمانده مان تیر خورده، چند لحظه گیج بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم. چیزی برای بستن زخمش نداشتم داد میزد که لعنتی زیر پیراهنتو درآر اینها را میگفت و میخندید یک بار هم گفت: «روی پل هوایی می رفتیم که دیدیم ماشین مشکوکی دارد از روبه رو می آید. آن روز توی دمشق ماشینی تردد نمی کرد. سکوتی برقرار بود که اگر مگس پر میزد صدایش را میشنیدی باید بیست دقیقه می ایستادی و تماشا میکردی تا یک ماشین در حال عبور ببینی. با راننده میشدیم سه نفر راننده دنده عقب گرفت. با سرعت تمام به عقب برگشتیم که یکهو ماشینی که از روبه رو می آمد.منفجر شد. معلوم شد به قصد ما داشت می آمد.» اینها را جوری می گفت که انگار از معرکه جنگ حرف نمی زند و مسئله ای عادی را تعریف میکند. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۹۳ |شهادت دست خود ماست ماه قبل از شهادت محمودرضا یک چندم شب خواب شهید همت را دیدم دیدم «سردار خیبر» نشان میدهد با بسیجی هایی که کنار ماشین تویوتا منتظر حاج همت هستند تا با او دست بدهند، ایستاده ام. حاج همت با قدم های تند آمد و رسید کنار تویوتا من دستم را جلو بردم. دستش را گرفتم و بغلش کردم هنوز دست حاج همت توی دستم بود که به او گفتم: «دست ما را هم بگیرید.» منظورم شفاعت برای باز شدن باب شهادت بود حاج همت گفت: «دست من نیست و دستم را رها کرد. از همان شب تا مدتی ذهنم درگیر این موضوع شده بود که چطور ممکن است دست شهدا در برآوردن چنین حاجتی باز نباشد. فکر میکردم اگر چنین چیزی دست شهدا نیست، پس دست چه کسی است؟! تا اینکه یک شب که در منزل محمودرضا مهمان بودم خوابم را برای او تعریف کردم خیلی مطمئن گفت: «راست گفته. دست او نیست! بیشتر تعجب کردم. بعد گفت: «من در سوریه خودم به این نتیجه رسیده ام و با یقین میگویم هرکس شهید شده خواسته که شهید بشود شهادت شهید فقط دست خودش است.» [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۹۴ |شهید زنده این اواخر وقتی از او عکس میگرفتم آن قدر به شهادتش یقین داشتم که وقتی پشت لنز توی چهره اش نگاه میکردم با خودم میگفتم این عکس آخر است. بارها این از ذهنم خطور کرده بود. تقریباً پنج شش ماه آخر هر چه عکس از او میگرفتم بعداً از حافظه دوربین پاک میکردم. دلم نمی آمد عکسی از او گرفته باشم که عکس آخر باشد. با خودم میگفتم ان شاء الله هنوز هم هست و دفعه بعد که دیدمش باز هم از او عکس میگیرم یکی از عکسهایش را خیلی دوست داشتم. هدفون بزرگی روی گوشهایش بود و داشت فایلی را گوش میکرد تا چند روز قبل از شهادتش این عکس را نگه داشته بودم اما آن را هم حذف کردم. دوست داشتم که هنوز باشد اما از حالت هایی که این اواخر داشت یقین کرده بودم رفتنی است به خاطر حذف کردن آن عکس ها تأسف نمیخورم به همه ساعات اندکی که چند ماه قبل از شهادتش در کنارش بودم و به لحظاتی که با او گذرانده بودم افتخار میکنم. همیشه حواسم بود که کنار شهید زنده ای هستم که روی خاک قدم میزند. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۹۵ |رشته تعلقات را باید برید! درون خودش با خودش کلنجار می رفت. برای کسی آشکار نمی کرد اما گاهی خصوصی که حرف میزدیم حرف های دلش به زبانش می آمد. هر بار که از سوریه بر میگشت و می نشستیم به حرف زدن، حرف هایش بیشتر بوی رفتن میداد. اگر توی حرف هایش دقیق می شدی، می توانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل میکند. آن اوایل یک بار که برگشته بود وسط حرفهایش خیلی محکم گفت: «جان فشانی اصلاً آسان نیست.» بعد توضیح داد که در نقطه ای باید فاصله ای چندمتری را در تیررس تکفیری ها میدویده و توی همین چند متر دخترش آمده جلوی چشمش بعد گفت: این طوری که ماها آسان درباره شهدا حرف می زنیم و می گوییم مثلاً فلانی جانش را کف دست گرفته بود یا فلانی جان فشانی کرد؛ این قدرها هم آسان نیست. تعلقات مانع است.» من شاهد بودم که محمودرضا چطور در عرض یکی دو سال قبل از شهادتش برای بریدن رشته تعلقاتش تمرین میکرد. واقعا روی خودش کار کرده بود. اگر کسی حواسش نبود نمیتوانست بفهمد که وقتی محمودرضا چیزی را به کسی به راحتی میبخشید داشت رشته تعلقاتش را می برید؛ ولی من حواسم بود که چطور کار کرده بود و چطور بی تعلق شده بود. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۹۶ |رفتنش فاش شده بود این اواخر اگر کسی حواسش جمع بود میتوانست بفهمد که محمودرضا آماده رفتن شده است. از نوجوانی در حال و هوای جهاد و شهادت بود، اما این رفت و آمدهای سالهای آخر به سوریه و حضورش در متن جنگ، روحیات او را جور دیگری ساخته بود. من از اینکه آدمی مثل او عاقبت در این راه شهید می شود و این شهادت هم نزدیک است مطمئن بودم این اواخر چیزهایی در حرکات و سکناتش ظاهر شده بود که مشخص میکرد حالش متفاوت است. همیشه آدم را در چنین مواقعی با شوخی و تکه پراندن می پیچاند. یک بار که با خانواده اش آمده بود تبریز و مهمان من بودند، همسرم به من گفت: «نگذار برود. این این دفعه برود شهید می شود.» گفتم «از کجا این طور مطمئن میگویی؟» گفت: «از چهره اش پیداست.» [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۹۷ |نگذار کار بزرگم را خراب کنند. بار آخری که در اسلامشهر دیدمش، نگران بود که بعد از شهادتش کسی شمانتی بکند؛ به ویژه در حق رهبر عزیز انقلاب. می گفت: «می ترسم بعد از ما پشت سر آقا حرفی زده شود. محمودرضا خیلی هوشیار بود. فکر همه جای بعد از شهادتش را کرده بود. جنس نگرانیش را می دانستم. نگران این بود که مثل زمان جنگ کسانی بگویند که جواب خون این جوان ها را چه کسی میدهد و از این حرف ها نمی دانستم در برابر حرفش چه باید بگویم گفتم این طوری فکر نکن مطمئن باش چنین اتفاقی نمی افتد. وقتی این را گفتم برگشت گفت: «من می خواهم کار بزرگی انجام بدهم نباید حرفی زده شود که ارزش آن را پایین بیاورد. چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم. بی اختیار گفتم: «خون شهدای ما مثل خون سید الشهداء است. صاحبش خداست. خدا نمیگذارد چنین اتفاقاتی بیفتد.» گفت: «به هیچ کس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند خودش این طور بود. دیده بودم که وقتی کسی حرف نامربوطی درباره آقا می زد، اخم هایش می رفت توی هم. اگر با بحث میتوانست جواب طرف را بدهد، جواب می داد و اگر می دید طرف به حرفهایش ادامه می دهد، بلند می شد و می رفت. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-بسم‌ربِّ‌الجهاد-
فرازی از وصیت نامه شهید والامقام 'محسن‌حججی' 📍نمی دانم چه شد که سرنوشت مرا به این راه پر عشق رساند... نمی دانم چه چیزهایی عامل آن شد...بدون شک شیر حلال مادرم، لقمه حلال پدرم و انتخاب همسرم و خیلی چیزهای دیگر در آن اثر داشته است...عمری است شب و روزم را به عشق شهادت گذرانده ام... و همیشه اعتقادم این بوده و هست که با شهادت به بالاترین درجه ی بندگی می رسم...خیلی تلاش کردم که خودم را به این مقام برسانم اما نمی دانم که چقدر توانسته ام موفق باشم...چشم امیدم فقط به کرم خدا و اهلبیت است و بس امید دارم این رو سیاه پرگناه را هم قبول کنند و به این بنده ی بدِ پرخطا نظری از سر رحمت بنمایند... که اگر این چنین شد؛ الحمدالله رب العالمین... اگر روزی خبر شهادت این بنده حقیر سرا پا تقصیر را شنیدید؛ علت آن را جز کریمی و رحیمی خدا ندانید...اوست که رو سیاهی چون مرا هم می بخشد و مرا یاری می کند... ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
فرازی از مصیت‌نامه شهید والامقام 'محسن‌حججی' برای همسر گرامی‌شان 📍همسرعزیزم‌زهراجان: اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی بدان به آرزویم که هدف اصلی ام از ازدواج با شما بود رسیدم و به خود افتخار کن که شوهرت فدای حضرت زینب شد...مبادا بی تابی کنی، مبادا شیون کنی، صبور باش و هر آن خودت را در محضر حضرت زینب بدان... حضرت زینب بیش از تو مصیبت دید. ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
فرازی از وصیت‌نامه شهید والامقام 'محسن‌حججی' برای پدرگرامی‌شان 📍پدرعزیزم: همیشه و در همه حال الگوی زندگی و مردانگی ام تو بوده و هستی، اگر روزی خبر شهادتم را دیدی، زمانی را در مقابل خود فرض کن که حسین بن علی در کنار جگر گوشه اش علی اکبر حاضر شد...داغ تو بیشتر از داغ اباعبدالله نیست... پس صبور باش پدرم، می دانم سخت است اما می شود... ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
فرازی از وصیت‌نامه شهید والامقام 'محسن‌حججی' برای مادر‌گرامی‌شان 📍مادرعزیزم: ام البنین علیهاالسلام 4جوان خود را فدای حسین و زینب کرد و خم به ابرو نیاورد. حتی زمانی که خبر شهادت پسرانش را به آن دادند باز از حسین سراغ گرفت؛ پس اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی، همچون ام البنین صبورانه و با افتخار فریاد بزن که مرا فدای حسین و حضرت زینب کرده ای و مبادا با بی تابی خود دل دشمن را شاد کنید... ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345