eitaa logo
شهیدسیدحسن‌نصراللّٰه 🇵🇸
99 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
948 ویدیو
21 فایل
•﷽ 💡هـم‌سنگࢪها : @sangar2 کـپـی؟! ذکــر پنــج صـلـوات -رَئیسی‌عَزیز‌، خَستِگی‌نمی‌شِناخت..!-
مشاهده در ایتا
دانلود
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
هدایت شده از دکتر سعید جلیلی
⭕️ پیام مهم دکتر سعید جلیلی خطاب به مردم عزیز ایران ✅ پایگاه اطلاع‌رسانی دکتر سعید جلیلی @saeedjalily
-بسم‌ربِّ‌الجهاد-
-ص۵۳،قسمت‌اول | پرکارهاشهیدمی‌شوند. مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد اسفند سال ۱۳۸۸ به شهیدان آقامهدی و آقا حمید باکری مراسمی برگزار شده بود. تهران بودم آن روزها محمودرضا زنگ زد و گفت: «می آیی مراسم؟» گفتم: می آیم. چطور؟» گفت: «حتماً بیا سخنران مراسم حاج قاسم است.» مقابل تالار با هم قرار گذاشته بودیم محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. پیدایش کردم و با هم رفتیم و نشستیم طبقه بالا همه صندلی ها پر بود و جا برای نشستن نبود. به زحمت روی لبه یکی از سکوها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو در طول مراسم با محمودرضا مشغول صحبت بودیم ولی حاج قاسم که آمد محمودرضا دیگر حرف نمی زد. من گوشی موبایلم را در آوردم و همان جا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم محمودرضا تا آخر همین طور توی سکوت بود و گوش میداد. وقتی حاج قاسم داشت حرف هایش را جمع بندی میکرد محمودرضا یک مرتبه برگشت گفت: «حاج قاسم فرصت سر خاراندن هم ندارد. این کت و شلواری را که تنش هست میبینی؟ باور کن این را به زور قبول کرده که برای مراسم بپوشد و الا همین قدر... [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
ص۵۴،قسمت‌دوم(آخر) |پرکارهاشهیدمی‌شوند. هم وقت برای تلف کردن ندارد موقع پایین آمدن از پله ها به محمودرضا گفتم: «نمی شود حاج قاسم را از نزدیک ببینیم؟» گفت: من خجالت میکشم توی صورت حاج قاسم نگاه کنم؛ بس که چهره اش خسته است. پایین که آمدیم موقع خداحافظی با دیالوگ مشهور سلحشور در فیلم آژانس شیشه ای به او گفتم: «این شما، اینم مربی تون دلخور شدم که قبول نکرد برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم. محمودرضا خودش هم همین طور بود؛ همیشه خسته پرکار بود و به پرکاری اعتقاد داشت میگفت: «من یک بار در حضور حاج قاسم برای عده ای حرف میزدم گفتم من این طور فهمیده ام که خداوند شهادت را به کسانی میدهد که پرکار هستند و شهدای ما در جنگ این طور بوده اند. حاج قاسم حرفم را تأیید کرد و گفت بله همین طور بود. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۵۵،قسمت‌اول |تقدیم‌به‌محمدرضا روزهای آخر سال ۱۳۸۹ بود؛ چند روز مانده به عید. باید قبل از پایان سال، از پایان نامه دکترای تخصصی دفاع میکردم. وقتی رسیدم تهران، شب يك راست رفتم سراغ محمودرضا برای پذیرایی جلسه فکری نکرده بودم و نگران آبرومندانه برگزار شدن جلسه دفاع بودم. به محمودرضا گفتم: «هیچ چیز آماده نیست و فردا هم وقتش را ندارم. فردا می توانی با من بیایی جلسه دفاع؟ گفت: «چه چیز را باید آماده کنیم؟» گفتم: «باید شیرینی آبمیوه میوه لیوان بشقاب، ظرف بلور میوه کارد، چنگال و این جور چیزها بخرم گفت: «ظرف و ظروف را دیگر میخواهی چه کار؟ گفتم: بشقابها و لیوان ها اگر یک بار مصرف باشند، پایان نامه ام نمره نمی آورد گفت: «اینها را از خانه میبریم.» گفتم بروکت و شلوارت را هم بیاور بی چون و چرا رفت و دو دست کت و شلوار آورد. امتحان کردم یک دستش را که سرمه ای و اتوکشیده بود گذاشتم کنار صبح ماشین پرایدش را برداشت وسایل را زدیم توی ماشین و از اسلامشهر راه افتادیم سمت دانشگاه تهران خودش هم برای حضور در جلسه لباس مرتبی پوشیده بود. با ماشین رفتیم داخل دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۵۶،قسمت‌دوم(آخر) |تقدیم‌به‌محمدرضا آن روز درگیر یک مشکل آموزشی بودم که به خاطر آن باید قبل از دفاع دو ساعتی پله های دانشکده دامپزشکی را بالا و پایین می رفتم در این فاصله، محمود رضا رفت میوه و چند جعبه آبمیوه خرید. تنها چیزی که آن روز خودم رفتم و خریدم یک جعبه شیرینی بود که با عجله زیاد از خیابان کارگر شمالی گرفتم غیر از این یک جعبه شیرینی، همه کارهای جلسه را محمودرضا ردیف کرده بود حتی وسایل و میوه ها و جعبه های آبمیوه را که خریده بود از توی ماشین تا داخل سالن آمفی تئاتر دانشکده آورد. یادم نیست چه مشکلی برایش پیش آمده بود که نتوانست بیاید سر جلسه و چند دقیقه قبل از شروع جلسه برگشت. خاطره خوش همراهی آن روز محمودرضا را فراموش نمیکنم که چقدر از اضطرابم کم کرد دوست دارم اگر گذرم دوباره به کتابخانه دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران افتاد پایان نامه ام را از کتابخانه بگیرم و در صفحه تقدیم نامه نام محمودرضا را کنار نام بلند شهید مهدی باکری که پایان نامه را به او تقدیم کرده ام اضافه کنم. آبروی آن جلسه را از محمودرضا دارم. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345