هدایت شده از دکتر سعید جلیلی
⭕️ پیام مهم دکتر سعید جلیلی خطاب به مردم عزیز ایران
#جلیلی
#سعید_جلیلی
#انتخابات
✅ پایگاه اطلاعرسانی دکتر سعید جلیلی
@saeedjalily
-ص۵۳،قسمتاول
| پرکارهاشهیدمیشوند.
مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد اسفند سال ۱۳۸۸ به شهیدان آقامهدی و آقا حمید باکری مراسمی برگزار شده بود. تهران بودم آن روزها محمودرضا زنگ زد و گفت: «می آیی مراسم؟» گفتم: می آیم. چطور؟» گفت: «حتماً بیا سخنران مراسم حاج قاسم است.» مقابل تالار با هم قرار گذاشته بودیم محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. پیدایش کردم و با هم رفتیم و نشستیم طبقه بالا همه صندلی ها پر بود و جا برای نشستن نبود. به زحمت روی لبه یکی از سکوها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو در طول مراسم با محمودرضا مشغول صحبت بودیم ولی حاج قاسم که آمد محمودرضا دیگر حرف نمی زد. من گوشی موبایلم را در آوردم و همان جا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم محمودرضا تا آخر همین طور توی سکوت بود و گوش میداد. وقتی حاج قاسم داشت حرف هایش را جمع بندی میکرد محمودرضا یک مرتبه برگشت گفت: «حاج قاسم فرصت سر خاراندن هم ندارد. این کت و شلواری را که تنش هست میبینی؟ باور کن این را به زور قبول کرده که برای مراسم بپوشد و الا همین قدر...
[کتابتوشهیدنمیشوی-روایتهاییاززندگی
شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی]
#شهیدمحمودرضابیضائی
#کتابتوشهیدنمیشوی!
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
ص۵۴،قسمتدوم(آخر)
|پرکارهاشهیدمیشوند.
هم وقت برای تلف کردن ندارد موقع پایین آمدن از پله ها به محمودرضا گفتم: «نمی شود حاج قاسم را از نزدیک ببینیم؟» گفت: من خجالت میکشم توی صورت حاج قاسم نگاه کنم؛ بس که چهره اش خسته است. پایین که آمدیم موقع خداحافظی با دیالوگ مشهور سلحشور در فیلم آژانس شیشه ای به او گفتم: «این شما، اینم مربی تون دلخور شدم که قبول نکرد برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم. محمودرضا خودش هم همین طور بود؛ همیشه خسته پرکار بود و به پرکاری اعتقاد داشت میگفت: «من یک بار در حضور حاج قاسم برای عده ای حرف میزدم گفتم من این طور فهمیده ام که خداوند شهادت را به کسانی میدهد که پرکار هستند و شهدای ما در جنگ این طور بوده اند. حاج قاسم حرفم را تأیید کرد و گفت بله همین طور بود.
[کتابتوشهیدنمیشوی-روایتهاییاززندگی
شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی]
#شهیدمحمودرضابیضائی
#کتابتوشهیدنمیشوی!
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
-ص۵۵،قسمتاول
|تقدیمبهمحمدرضا
روزهای آخر سال ۱۳۸۹ بود؛ چند روز مانده به عید. باید قبل از پایان سال، از پایان نامه دکترای تخصصی دفاع میکردم. وقتی رسیدم تهران، شب يك راست رفتم سراغ محمودرضا برای پذیرایی جلسه فکری نکرده بودم و نگران آبرومندانه برگزار شدن جلسه دفاع بودم. به محمودرضا گفتم: «هیچ چیز آماده نیست و فردا هم وقتش را ندارم. فردا می توانی با من بیایی جلسه دفاع؟ گفت: «چه چیز را باید آماده کنیم؟» گفتم: «باید شیرینی آبمیوه میوه لیوان بشقاب، ظرف بلور میوه کارد، چنگال و این جور چیزها بخرم گفت: «ظرف و ظروف را دیگر میخواهی چه کار؟ گفتم: بشقابها و لیوان ها اگر یک بار مصرف باشند، پایان نامه ام نمره نمی آورد گفت: «اینها را از خانه میبریم.» گفتم بروکت و شلوارت را هم بیاور بی چون و چرا رفت و دو دست کت و شلوار آورد. امتحان کردم یک دستش را که سرمه ای و اتوکشیده بود گذاشتم کنار صبح ماشین پرایدش را برداشت وسایل را زدیم توی ماشین و از اسلامشهر راه افتادیم سمت دانشگاه تهران خودش هم برای حضور در جلسه لباس مرتبی پوشیده بود. با ماشین رفتیم داخل دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران.
[کتابتوشهیدنمیشوی-روایتهاییاززندگی
شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی]
#شهیدمحمودرضابیضائی
#کتابتوشهیدنمیشوی!
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
-ص۵۶،قسمتدوم(آخر)
|تقدیمبهمحمدرضا
آن روز درگیر یک مشکل آموزشی بودم که به خاطر آن باید قبل از دفاع دو ساعتی پله های دانشکده دامپزشکی را بالا و پایین می رفتم در این فاصله، محمود رضا رفت میوه و چند جعبه آبمیوه خرید. تنها چیزی که آن روز خودم رفتم و خریدم یک جعبه شیرینی بود که با عجله زیاد از خیابان کارگر شمالی گرفتم غیر از این یک جعبه شیرینی، همه کارهای جلسه را محمودرضا ردیف کرده بود حتی وسایل و میوه ها و جعبه های آبمیوه را که خریده بود از توی ماشین تا داخل سالن آمفی تئاتر دانشکده آورد. یادم نیست چه مشکلی برایش پیش آمده بود که نتوانست بیاید سر جلسه و چند دقیقه قبل از شروع جلسه برگشت. خاطره خوش همراهی آن روز محمودرضا را فراموش نمیکنم که چقدر از اضطرابم کم کرد دوست دارم اگر گذرم دوباره به کتابخانه دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران افتاد پایان نامه ام را از کتابخانه بگیرم و در صفحه تقدیم نامه نام محمودرضا را کنار نام بلند شهید مهدی باکری که پایان نامه را به او تقدیم کرده ام اضافه کنم. آبروی آن جلسه را از محمودرضا دارم.
[کتابتوشهیدنمیشوی-روایتهاییاززندگی
شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی]
#شهیدمحمودرضابیضائی
#کتابتوشهیدنمیشوی!
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
-ص۵۷،قسمتاول
|بیخوابوبیتاب
یک روز زنگ زد گفت: «فردا عده ای از بسیجی ها یک شب مهمان ما در پادگان هستند اگر وقت داری بیا. بعداً نمی توانی این جور جاها بیایی» دو روز درس و دانشگاه را تعطیل کردم و با بسیجی های پایگاه مقاومت حمزه سیدالشهدای اسلامشهر همراه شدم و رفتیم پادگان دو روزی که مهمان پادگان بودیم، محمودرضا خیلی تلاش کرد دوره به بهترین شکل برگزار شود. من ندیدم محمودرضا توی آن دو روز بخوابد. کسی اگر نمی دانست فکر میکرد محمودرضا مشغول جنگ است که وقت ندارد بخوابد. شبی که در پادگان ماندیم برنامه پیاده روی شبانه داشتیم بعد از نصفه شب بود که از پیاده روی برگشتیم. محمودرضا مرا برد اتاق خودش تختش را نشان داد و گفت: «تو اینجا بخواب. قرار بود تا اذان صبح استراحت کنیم بعد بلند شویم برویم برای نماز و صبحانه و بعدش هم میدان تیر گفتم: «تو کجا میخوابی؟ گفت: «من کار دارم تو بخواب.» این را گفت و رفت. من تا اذان صبح تقریباً نخوابیدم. مرتب چک میکردم که ببینم برگشته یا نه بالاخره هم نیامد و من محمودرضا را بعد از صبحانه وقتی که داشتیم آماده میشدیم برویم میدان..
[کتابتوشهیدنمیشوی-روایتهاییاززندگی
شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی]
#شهیدمحمودرضابیضائی
#کتابتوشهیدنمیشوی!
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
-ص۵۸،قسمتدوم(آخر)
|بیخوابوبیتاب
تیر، جلوی ساختمان دیدم چشم هایش خواب آلود و پف کرده بود. آستین هایش را زده بود بالا سرش را انداخته بود پایین و داشت با عجله به سمتی می رفت. صدایش زدم کنار درخت کاج کوچکی ایستاد. دوربین کوچکی را که توی جیبم داشتم بیرون آوردم و گفتم بایست میخواهم عکس بگیرم دستش را کرد توی جیبش و به دوربین لبخند زد. دوباره رفت و تا میدان تیر ندیدمش. نمی دانستم قرار است میدان را خودش اجرا کند با اینکه از روز قبل استراحت نکرده بود توی میدان آن قدر سرحال بود که انگار چند ساعت خوابیده است. قبل از رفتن به میدان تیر به بچه ها گفت: «ده تا تیر به هر نفر میدهیم سعی کنید از این فرصت استفاده کنید. استفاده هم به این است که در این وضعیت حساس جهان اسلام و نیازی که به مجاهدت ما دارد اینجا بدون نیت نباشید. نیت کنید و تیراندازی کنید. خیلی با روحیه بود شوخی میکرد عکس هایی که از او توی میدان گرفته ام هیچ کدامشان محمودرضا را خسته نشان نمی دهد. تا عصر همین طور قبراق بود و میدان را اجرا میکرد. توی آن دو روز محمودرضا برای اینکه به بسیجی هایی که مهمانش بودند خوش بگذرد، همه کار کرد.
[کتابتوشهیدنمیشوی-روایتهاییاززندگی
شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی]
#شهیدمحمودرضابیضائی
#کتابتوشهیدنمیشوی!
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345
-ص۶۵،قسمتاول
|همهفنحریف
آن روز که با بچه های بسیج محلشان رفتیم پادگان ، اسلحه ام ۱۶ و کلاشنیکف را تدریس کرد. بعد از کلاس از من پرسید: «تدریسم چطور بود؟» گفتم: «خیلی تپق زدی روان صحبت نمیکنی.» گفت: «باورت می شود من تا حالا فارسی تدریس نکرده بودم؟ فارسی این چیزهایی را که همیشه به عربی میگویم پیدا نمیکردم بگویم.» گفتم: «مگر به عربی تدریس میکنی؟» گفت: «حاج قاسم گفته هرکس مترجم با خودش می برد سر کلاس اصلاً کلاس نرود با نیروهای مقاومت کار کرده بود و عربی را کمی از آنها و کمی هم از یکی از دوستان خوزستانی اش که عربی تدریس میکرد یاد گرفته بود عربی محاوره ای را خوب صحبت می کرد و می فهمید در ایام ماه مبارک رمضان سال ۱۳۹۱ قسمت هایی از یک سریال را که تلویزیون الشرقيه عراق پخش میکرد میدیدم چون در سریال به عربی محلی تکلم میکردند خیلی چیزها را نمی فهمیدم چند قسمت از این سریال را ضبط کرده بودم یک بار که در همان ایام آمده بود تبریز سریال را گذاشتم و از او خواستم برایم ترجمه کند. چند دقیقه از سریال را ترجمه کرد و آن روز چند تا اصطلاح عربی محلی هم از محمودرضا یاد گرفتم.
[کتابتوشهیدنمیشوی-روایتهاییاززندگی
شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی]
#شهیدمحمودرضابیضائی
#کتابتوشهیدنمیشوی!
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
@sajed31345