eitaa logo
شهدایی
361 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
34 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدایی
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی 🌸قسمت ۴۱۹ و ۴۲۰ _...خواستید دوش بگیرید همین طبقه حمام هس
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۴۲۱ و ۴۲۲ _...برای اولین بار رو از دست نمیدم! شماره اش رو بده ضحی که همین امشب زنگ بزنم دعوتش کنم حتما طفلی دل تو دلش نیست با لبخند و چشم و ابرو به کتایون اشاره کردم که حریفش نمیشی و بجاش جواب دادم: _باشه چشم حالا شامتونو بخورید از دهن افتاد ........ مامان مصمم بود و مقاومت کتایون فایده ای نداشت پس شماره رو به من داد تا بهش برسونم من هم همین کار رو کردم و همگی با هم روی پله ها فالگوش ایستادیم تا ببینیم نتیجه گفتگوی مادرها به کجا میرسه! از جملات پینگ پنگی و کوتاه مامان چیزی دستگیرمون نشد اما همین که اون تماس قطع شد گوشی کتایون به صدا در اومد و مادرش پشت خط بود همونطور که برمیگشتیم به اتاقهامون کتایون جواب داد و مشغول صحبت شد آهسته و با پانتومیم ازشون خداحافظی کردیم و وارد اتاق شدیم رو به رضوان گفتم: _زود بخوابیم که زودم بیدار شیم فردا مهمون داریم منم مثل مامان خیلی مشتاق دیدن این صحنه ام! رضوان هم با هیجان تایید کرد: _آره واقعا چه شود کتایون تظاهر میکنه آرومه و براش مهم نیست ولی خیلی اضطراب داره البته حقم داره! ........ طول اتاق رو از چپ به راست و از راست به چپ طی میکرد و با خودش حرف میزد هیچکدوم چشم ازش برنمیداشتیم تا اینکه بالاخره صبر خودم تمام شد: _بابا بگیر بشین سرمون گیج رفت! چه خبرته البته خب میدونستم چه خبره و بابت آشفتگی هم واقعا محق بود اما باید کمکش میکردم به خودش مسلط باشه: _بگیر بشین الان میاد خب کتایون با عجز عجیبی به صورتم چشم دوخت: _خیلی اضطراب دارم _بیا اینجا بشین حرف گوش کن کنارم روی تخت نشست دستهاش رو توی دست گرفتم: _چشمهات رو ببند تکرار کن؛"الا بذکر الله تطمئن القلوب" چندین بار این ذکر رو تکرار کرد و بعد پرسیدم: _خب بهتر شدی؟ سری تکون داد: _یکم خیلی هیجان دارم رضوان که تا این لحظه ساکت بهمون خیره شده بود به زبان اومد: _خب طبیعیه عزیزدلم منم الان هیجان زده ام چه برسه به تو ولی باید به خودت مسلط باشی الحمد الله این یه هیجان مثبته پس سعی کن خوشحالیت رو به اضطرابت غلبه بدی به این فکر کن که الان میخوای مامانت رو ببینی چه اتفاقی از این بهتر ژانت هم تصمیم گرفت مشارکت داشته باشه: _کتی به نظر من تو الان خوشبخت ترین آدم دنیایی این خوشحالی رو با ترس از دست نده وقتی دیدیش خجالت نکش محکم بغلش کن... باشه؟ ژانت اونقدر حسرت زده خواهش کرد که کتایون قدر این دیدار رو بیش از پیش بفهمه و با تکان سر خواهشش رو اجابت کنه اما همین که صدای زنگ در بلند شد هرچه ما سه نفر با ناز و نوازش رشته بودیم یکجا پنبه شد کتایون با هول و ولایی که هیچ ازش سراغ نداشتم از جا بلند شد و رنگ پریده گفت: _نه من نمیتونم... از رضوان خواستم برای خوش آمد به مادرش پایین بره و کنار مادر و زن عمو بمونه تا من کتایون رو آروم کنم و با خودم بیارم بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیا همین بود! خیلی طول کشید اما بالاخره با سلام و صلوات و ناز و نوازش و توبیخ و تشر با خودم همراهش کردم و درحالیکه به همراه ژانت محاصره اش کرده بودیم از پله ها پایین رفتیم روی پله چهارم یا پنجم بود که صدای مادرش در جواب سوال مادرم توی پذیرایی پیچید و قدم کتایون روی هوا خشک شد: _نه ولی سعی خودمو میکنم کتایون کجاست؟ نمیخواد بیاد؟ لحنش به حدی درمانده و منتظر بود که با فشار دست کتایون رو برای قدم بعدی با خودم همراه کردم اما حس میکردم دستش هر لحظه توی دستم سردتر و سردتر میشه پله ها که به پایان رسید چشمهای کتایون بسته شد حالا تپش قلب من هم بالا رفته بود ولی حال ژانت از همه دیدنی تر بود صورت معصومش غرق اشک بود سیما، مادر کتایون با دیدنش بی اراده قیام کرد و چند قدم کوتاه برداشت ولی متوقف شد انگار پاهاش بیشتر از این نمیکشید بجای پا از حنجره کمک گرفت و نالید: _کتایونِ من... و صورتش خیس شد از آهنگ صداش کتایون چشم باز کرد و توی چند قدمیش ایستاد و ما رو هم مجبور به توقف کرد چشم در چشم هم چنان اشک میریختن که تمام حضار رو محو این صحنه کرده بودن و ناچار به همراهی ما هم پا به پای اونها اشک میریختیم مراسم معارفه چشمهای خیس اونقدر به طول انجامید که ناچار به دخالت و پادرمیانی شدم رو به کتایون آهسته گفتم: _نمیخوای بری جلو؟ اما کتایون انگار متوجه معنای کلامم نشده باشه نگاه گنگ و کوتاهی به من انداخت و باز به مادرش خیره شد اینبار مادرش زودتر به خودش اومد و این فاصله چند قدمی رو پر کرد بازو هاش رو از دستان من و ژانت بیرون کشید و محکم در آغوشش گرفت من و ژانت تنهاشون گذاشتیم و با رضوان به سمت دیگه پذیرایی رفتیم مادر و زن عمو هم به بهانه ی سر زن به غذا به آشپزخانه کوچ کردن تا مادر و دختر یکم با هم تنها باشن هر سه طوری.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۴۲۳ و ۴۲۴ هر سه طوری نشسته بودیم که به سمت دیگه سالن دید نداشتیم و با کنجکاوی به هم و به در و دیوار نگاه می انداختیم رضوان برای اینکه حال و هوای ژانت عوض بشه سعی میکرد به حرفش بگیره اما اون ترجیح میداد ساکت باشه و فکر کنه به همون چیزی که ما نمیخواستیم! طوری بغ کرده بود که دل آدم از دیدنش کباب میشد! به نظر می اومد این دیدار طولانی باشه پس باید به دنبال راهی برای سرگرم شدنِ نه فقط ژانت بلکه هممون می‌بودم رو کردم به ژانت: _میگم یادته یه داستان بهت معرفی کردم؟! مردی در آینه خیلی موضوعش خاصه میخوای روزی چند صفحه بخونیم باهم؟! ژانت فکری کرد و سرتکون داد: _باشه فقط درباره چیه؟! _سرگذشت یه پلیس آمریکایی _آها آره خوبه بخون فقط مگه ترجمه ش رو داری؟! _ترجمه میکنم برات _حوصله رضوان سر نمیره؟! رضوان لبخندی زد: _نه عزیزم منم گوش میکنم گوشیم رو برداشتم و فایل کتاب رو باز کردم نگاهی به سطور انداختم و شروع به ترجمه کردم: _《همیشه همینطوره از یه جايی به بعد میبُری و من خیلی وقت بود بريده بودم صداش توی گوشم می پیچید گنگ و مبهم و هر چی واضح تر می شد بيشتر اعصابم رو بهم میریخت: + هي توم با توئم توم توماس چشمات رو باز كن ديگه...》 ........ تقریبا سی صفحه پیش رفته بودیم و غرق داستان بودیم که صدایی متوقفم کرد: _ضحی جان عزیزم مهمونمون دارن میرن کلام مادر من و رضوان رو از جا بلند کرد و ژانت هم به تبعیت از ما ایستاد با هم پیچ پذیرایی رو طی کردیم و جلوی در ورودی سیما خانوم رو گرفته در حال خداحافظی با مادر و زن عمو پیدا کردیم و کتایون رو کمی دورتر ایستاده کنار مبلها با اخمی غلیظ مبهوت از این خداحافظی غریبانه دست سیما رو گرفتم: _چرا انقدر زود تشریف میبرید ناهار حاضره در خدمت بودیم... لبخندی زد: _ضحی جان من همیشه مدیونتم ببخش ان شاالله تو فرصت دیگه ای بیشتر گپ میزنیم و بعد با ژانت مشغول صحبت شد گرفتگی و بغض صداش آزار دهنده بود اگر چه قابل حدس بود که چه اتفاقی افتاده اما باز نگاه پراز سوالم رو به کتایون دوختم و با سر اشاره کردم برای بدرقه ی مادرش نزدیک بیاد با اکراه چند قدم نزدیک شد که همین چند قدم دل مادرش رو گرم کرد تا دوباره بپرسه: _عزیزم مطمئنی که... ولی نگذاشت این امید واهی ادامه پیدا کنه: _مطمئنم بهت زنگ میزنم سیمای طفلکی ناچار از در بیرون رفت و کتایون هم فوری به طرف پله ها رفت و به اتاقش برگشت رو به ژانت خواهش کردم: _میری پیشش تنها نباشه؟ من برم بیرون ببینم چه خبره! ژانت به موافقت سر تکان داد و دنبال کتایون راه افتاد و من و رضوان به دنبال مادرهامون که برای بدرقه سیما بیرون رفته بودن وارد حیاط شدیم خودم رو به سیما رسوندم و قبل از اینکه در رو باز کنه پرسیدم: _مشکلی که پیش نیومده سیما خانوم؟! _چی بگم هرچی اصرار کردم بریم خونه خودمون، زیر بار نرفت خواهرش خاله ش دخترخاله هاش همسرم، همه تو خونه منتظرن که ببیننش ولی خب...نمیاد دیگه گفت قرار بذار بعدا جای دیگه همشونو میبینم بجز... با ناراحتی سری تکان دادم تا از توضیح معافش کنم: _اجازه بدید من باهاش صحبت میکنم ان شاالله که حل میشه _ممنون از لطفت دخترم ولی زیاد اذیتش نکن من به همین دیدنشم راضی ام مظلومیت از چشمهاش فواره میزد و قلبم رو به درد می آورد لبخند محجوبی صورت گرفته ش رو از هم باز کرد تازه چهره ش رو دقیقتر میدیدم میانسالیِ کتایون بود انگار: _خیلی خوشحالم که تنها نیست و پیش شماست خدا خیرتون بده رو به مامان باز بابت زحمت کتایون عذرخواست و با خداحافظی بیرون رفت از کتایون کلافه بودم و مامان مثل همیشه زودتر از همه فهمید و تشر زد: _ضحی چیزی به کتایون نگی بهش بربخوره اونم تو موقعیت خاصیه سری تکان دادم و برگشتم داخل: _سعی میکنم! از پله ها بالا میرفتم و رضوان هم پشت سرم تقه ای به در اتاقم زدم و بعد از چند لحظه بازش کردم کتایون روی تخت نشسته بود و ژانت مقابل پاش روی زمین دستهاش رو توی دست گرفته بود و آهسته باهاش حرف میزد صورت کتایون به سرخی میزد وقتی به طرفم برگشت: _رفت؟! کلافه گفتم: _بله رفت اینهمه آدم میخواستن تو رو ببینن اونوقت... _اگر شوهرش نبود میرفتم ولی فقط برای دیدنشون سیما میگه بیا پیش ما زندگی کن! خب فعلا نمیتونم _شوهرش چه هیزم تری به تو فروخته؟ _ازش خوشم نمیاد آقاجون زوره؟! _خب خوشت نیاد تحملش که میتونی بکنی! بخاطر مادرت اونم حق داره که ازت بخواد پیشش باشی تحقیر میشه وقتی دخترش توی شهر خودش بجای خونه مادرش میره جای دیگه پلک کوبید و از جا بلند شد: _من که از اول گفتم میریم هتل و مزاحم شما نمیشیم اینکه... رضوان چشم غره ای به من رفت و فوری کتایون رو با فشاری که به شانه هاش وارد میکرد وادار به نشستن کرد: 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۴۲۵ و ۴۲۶ _این چه حرفیه کتایون جون حرف ضحی اصلا این نیست بخدا تو رو چشم ما جا داری ما از خدامونه تو اینجا باشی! تو اگر خونه مامانت نری هیچ جای دیگه هم حق نداری بری! دیگه از این حرفا نزن تکیه به چارچوب در دادم و نگاه عاقل اندر سفیهی به صورت مغمومش انداختم: _چرا خودتو به اون راه میزنی؟! من چی میگم تو چی میگی! من گفتم از اینجا بری؟ من مامانت نیستم که خودتو برام لوس کنیا دفعه بعدی میزنم لهت میکنم! پشت کردم که از در خارج بشم اما صداش متوقفم کرد: _حالا کجا میری؟! بیا بگیر بشین برگشتم و کنار رضوان روی زمین چنباتمه زدم. ژانت با خواهش گفت: _میشه دیگه فارسی حرف نزنید هیچی نمیفهمم! آهسته روی پیشانی زدم: _ببخشید رضوان با همون لحن مراقب و دلسوزانه گفت: _میشه بپرسم چرا از پدر خواهرت خوشت نمیاد؟! کلافه گفت: _چی بگم رضوان من خیلی سخت بزرگ شدم تنهای تنها نه مادر بالا سرم بوده نه پدر تا قبل از رسیدن به سن دانشگاه هیچ دوستی نداشتم! نمیتونستم با هیچکس ارتباط برقرار کنم بعدشم خیلی کم! حتی بخاطر فوبیای ذاتی که به حیوانات دارم پت هم نداشتم اهل پارتی و سرگرمیهای معمول اونجا هم نبودم اینهمه سال تنهایی باعث شده از همه عواملش منزجر باشم همین که تونستم مادرم رو ببینم کلی با خودم کلنجار رفتم پدرمم که میبینی قیدش رو زدم این آدمم از نظر من دلیل سرگرمی مادرمه که اینهمه سال دنبال من نگرده وگرنه اگر ازدواج نمیکرد حتما دوباره می اومد سراغم! سری به تاسف تکان دادم: _چرا آسمون ریسمون میبافی چه ربطی به اون بنده خدا داره؟ _فعلا نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم یکم درکم کن! ترجیح دادم این بحث رو تمومش کنم: _رضوان بیا بریم سفره رو بندازیم ....... بعد از صرف ناهار دنبال بهانه ای بودم تا با مامان تنها بشم و حرف بزنیم میخواستم عالم بی عمل نباشم و اون چیزی که به کتایون توصیه میکنم در نوع خودم بهش عمل کنم اگر چه خیلی سختم بود اما بعد از دیدن اون مراسم معارفه احساس نیاز به سطح دیگه ای از رابطه مادر دختری که خیلی وقت بود جاش تو زندگیم خالی بود رو عمیقا حس میکردم رضوان رو پیش بچه ها فرستادم و بعد از شستن ظرفها توی درگاه آشپزخونه ایستاده محو تماشای مادرم شدم که روی مبل رو به روی تلویزیون در حال تماشا و ایضا بافتن یک شال گردن گرم برای رضا بود اونقدر نگاه حسرت زده و عاشقانه ام به طول انجامید که بالاخره سر بلند کرد و پرسید: _چیه چیزی شده؟ جرئت پیدا کردم و چند قدمی جلو رفتم. مقابل پاهاش روی زمین نشستم و به چشمهاش زل زدم اشک توی چشمهام میلرزید اما فرود نمی اومد با دیدن حالم بافتنیش رو کنار گذاشت و انگار هیچ مشکلی بینمون نباشه راحت پرسید: _چیزی شده؟ دستش رو گرفتم و مظلومانه پرسیدم: _مامان... تو منو بخشیدی؟ یا بخاطر بقیه باهام حرف میزنی؟ پلک روی هم گذاشت: _مگه میتونم نبخشمت! درسته خیلی چیزا رو ازت انتظار نداشتم اما بالاخره همه اشتباه میکنن مهم اینه که فهمیدی و اصلاح کردی خدا میبخشه من کی باشم که نبخشم! بعد از اون اتفاق تو خودت از ما فاصله گرفتی منم فکر کردم به این فاصله و زمان احتیاج داری حالا وقت رها شدن اون قطره اشک بود خجالت یا غرور یا هرچیز دیگه ای مانع شده بود این سوال رو زودتر بپرسم و زودتر نفس راحتی بکشم با خیال راحت اما دل پر روی پاهاش سر گذاشتم و مشغول نوازش موهام شد دلم میخواست زمان بایسته و تا ابد این لحظه رو تماشا کنه ........ از شب نشینی منزل عمو و دیدن برادرها زودتر برگشتیم که بچه ها تنها نباشن تقه ای به در اتاق زدم و وارد شدیم کتایون که مشغول مطالعه بود عینک از روی چشم برداشت: _چقد زود برگشتید بخاطر ما از دیدن خانواده ات صرف نظر نکن! برگردیم افسوس میخوریا _چشم حالا اگر خوابتون میاد بریم ژانت که رو به قبله روی سجاده ای که بهش داده بودم نشسته بود به سمتم برگشت: _نه کجا برید بیاید تو رضوان هم پشت سرم وارد شد و با لبخند پرسید: _الان چه نمازی میخونی ژانت؟! لبخند عمیقی لبهاش رو از هم باز کرد: _نمازِ همینجوری! بهم آرامش میده ضحی میشه خوندن اون کتاب رو ادامه بدی؟! کتایون جویای موضوع شد و سربسته محتوای داستان رو تا اونجا که خونده بودیم تعریف کردم و باز مشغول خوندن شدم به صفحه ۳۹ که رسیدم رضوان از جا بلند شد: _بچه ها من باید فردا برم مدرسه میخوام یکم زودتر بخوابم ژانت پرسید: _شغل جالبی داری چی درس میدی؟! _ادبیات _چه روزایی کلاس داری؟ _یکشنبه ها چهارشنبه ها و پنج شنبه ها ژانت سری تکون داد: _به نظرم کتایون هم خسته ست باقی کتاب باشه برای بعد ضحی جون ممنونم ازت از جا بلند شدم: _پس شب همگی به خیر ..... همونطور که ظرف ها رو توی سینک میگذاشتم و آب رو برای شستن شون باز، رو به رضوان پرسیدم: 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۴۲۷ و ۴۲۸ _راستی این داداشت اینا نمیخوان یه سر به ما بزنن؟ دلم داره میره واسه این فسقلی میخوام ببینمش لبخندی زد: _دورش بگردم من قبل اینکه ما برگردیم اومده بودن پیش مامان اینا از دیروز رفتن مشهد حالا برگردن سر میزنن احتمالا لب برچیدم: _خوش بحالشون من که چهار ساله نتونستم برم _اتفاقا رضا و احسانم فردا میرن با ماشین میرن متعجب اسکاچ رو کف زدم: _وا پس چرا چیزی نگفتن _کجا ببیننت که بگن تو که همش سرت با ژانت گرمه رضا طفلی میگفت ضحی بود و نبودش فرق نکرده نمی‌بینمش اصلا! _چکار کنم کتی که صبح تا شب بیرونه با مامانش منم ولش کنم غریبی میکنه سری تکان داد: _آره خب من میرم بالا پیششون ظرفا رو شستی بیا ....... در اتاق رو باز کردم و وارد شدم: _سلام همونطور که جواب سلامها رو میشنیدم کنار رضوان نشستم و سرکی به گوشی کتایون توی دستش انداختم عکس های جدیدش با خواهر و مادر و البته خاله و دخترخاله هاش رو داده بود تا رضوان ببینه نگاهم رو از عکسها گرفتم: _امروز کجا رفته بودید؟! _دربند خیلی خوش گذشت جاتون خالی فردا و پس فردا جایی نمیرم میمونم که از نذری بی نصیب نمونم! ژانت فوری گفت: _راستی دوباره بگو من گیج شدم امشب تاریخ فوت چه کسی بود؟ و بعدش چه کسی؟! _گفتم که ۲۸ صفر شهادت رسول الله(ص) و امام حسن مجتبی (ع) یعنی امشب و فردا و بعدش شهادت امام رضا(ع) _امام رضا (ع)که عکس مرقدش رو دیدیم توی مشهد؟! _بله رضوان انگار تازه یادش افتاده باشه گفت: _راستی بچه ها احسان و رضا فردا راهی مشهدن گفتن اگر نذری دارید یا سوغات چیز خاصی میخواید بگید ژانت بجای جواب دادن لب برچید و کتایون با اخم کمرنگی پرسید: _پس فردا شهادت امام رضاست؟! رضوان سر تکان داد: _آره دیگه فکری کرد و چشمهاش رو ریز: _میگم ضحی ما که احتمالا هفته دیگه برگردیم معلوم نیس دیگه کی بتونیم بیایم ایران من خیلی دلم میخواد مشهد رو ببینم! ژانت ذوق کرد: _وای منم همینطور خیلییی رضوان با لبخند گفت: _عزیزم... چقدر حیف ان شاالله باز خیلی زود سر میزنید و حتما میریم هنوز متوجه منظور کتایون نشده بود! شاید چون کتایون رو به اندازه من نمیشناخت من هم ته دلم قنج میرفت ولی شدنی نبود! با قیافه کج رو به رضوان غر زد: _چی میگی منظورم اینه که الان بریم تو این چند روز چشمهای رضوان از حدقه خارج شد: _کجا بریم نمیشه ما چهار نفریم اونا سه نفر بیشتر جا ندارن بی خیال سر تکان داد: _من با اونا چکار دارم با هواپیما میریم لبخندی زدم: _نابغه الان بلیط هواپیما کجا گیر میاد هتلم که هیچی فوری گوشیش رو برداشت و تقویم رو چک کرد: _خب میشه... چهارشنبه رفت احتمالا روز چهارشنبه برای رفت بشه بلیط پیدا کرد برگشتشم پنج شنبه چند ساعته بریم فقط زیارت هتلم نمیخواد خرج همتونم با من نه نگید! نگاهش پر از اشتیاق بود دل من هم که صد البته رفته بود عاشق کتایون بودم با این تصمیمات هیجانیش! نگاهی به رضوان کردم و وانمود کردم توی عمل انجام شده قرار گرفتم رضوان غر زد: _چی میگید شمام یهو می‌برید می‌دوزید من چهارشنبه پنجشنبه کلاس دارم! لحن رضوان هم سراسر تزلزل بود و پرواضح بود دلش راضیه و همین شد که دست کتایون مجدد رفت سمت گوشیش: _مرخصی میگیری! بذار ببینم برا چهارشنبه چه ساعتی بلیط هست رضوان فوری گفت: _بابا ما باید با خانواده حرف بزنیم همونطور که سرش توی گوشی بود گفت: _نگران نباش من اجازتون رو میگیرم روی یه تازه مسلمون رو که برا زیارت زمین نمی‌ندازن! فقط تا قبل رفتن داداشاتون چیزی نگید نمیخوام باعث زحمت اونا بشیم چند دقیقه با لبخند مرموزی به صفحه خیره شده بود و ما هم متعجب به او که بالاخره سربلند کرد و فاتحانه گفت: _گرفتم! چهار تا بلیط رفت چهارشنبه ۳ ظهر چهار تا برگشت پنج شنبه ۹ صبح تا منو دارید نگران چی هستید؟! پر از شگفتی میخندیدم که چشمم افتاد به نگاه ژانت خوشحال و شفاف پرسیدم: _خوشحالی؟! _باورم نمیشه امشب دعا کردم کاش بتونم اونجا رو ببینم باورم نمیشه باز هم اجابت شد! نمیدونم چرا انقدر اتفاقای خوب داره میفته بعد از مسلمون شدن کارم رو از دست دادم و فکر کردم باید خودم رو برای یه زندگی سخت آماده کنم ولی از اون موقع همش داره اتفاقات خوب میفته! رضوان با لبخند دستش رو گرفت: _خدا اینجوری آدمو بغل میکنه دیگه! از خوشحالی جور شدن کاملا ناگهانی این سفر حالم آماده غلیان بود به همین خاطر از جا بلند شدم: _ما میریم بخوابیم شمام زود بخوابید که فردا شله زرد پزون داریم فقط خوردنی نیس درست کردنی هم هست و ایضا پخش کردنی رو شما حساب میکنم چون من که میدونید پامو از در خونه بیرون نمیذارم! نگاه کتایون عاقل اندر سفیه شد: _تا کی میخوای تو خونه بشینی! _تو خونه ننشستم لازم باشه میرم بیرون ولی.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۴۲۹ و ۴۳۰ _ ولی دلیلی نداره حتما برم در خونه همسایه ها نذری بدم! خندید:_حالا مشکلت همه همسایه هان یا فقط بعضیاشون پشت دستم رو نشونش دادم: _فوضولی موقوف ولی دست بردار نبود رو به رضوان گفت: _بابا چی شد خبرت؟! رضوان روی پیشانیش زد: _وای اصلا یادم رفته بود خوب شد گفتی فعلا که رضا داره میره برگشتنی از مشهد یادم بنداز یه جوری ته و توی قضیه رو دربیارم کلافه دستش رو کشیدم و از اتاق بیرون بردم: _بیا بریم از وقت خوابت گذشته هزیون میگی! شبتون بخیر ...... کمربند صندلیم رو باز کردم و رو به ژانت پرسیدم: _میخوای ادامه بدیم؟! لبخندی زد: _آره حتما تا مشهد چند ساعت راهه؟! _یه ساعت و ده دقیقه تقریبا _خب ادامه بده فقط میشه بگی این کتاب چند صفحه است و الان صفحه ی چندم هستیم؟! _بذار ببینم ۱۹۲ صفحه ست و ما هم صفحه ی ۱۴۰ هستیم کمی خم شد و رو به کتایون گفت: _کتایون این داستان رو یادته اون شب یکمش رو شنیدی؟ داستان یه آمریکاییه که مثل ما اومده ایران کاملا واقعیه تو هم گوش کن کتایون سری تکون داد: _باشه میشنوم و من مشغول شدم ...... هواپیما که نشست حال هر چهارتامون غریب و درهم بود آهسته و با صدایی گرفته گفتم: فقط ده صفحه اش مونده که بعدا میخونم برات و از جا بلند شدم و به تبع من بقیه هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت فعلا سکوت بهترین واکنش بود هیچ چمدانی همراه نداشتیم چون قرار به موندن نبود قرار بود فقط یک شب توی حرم بمونیم در سکوت از فرودگاه خارج شدیم و سوار تاکسی شدیم توی مسیر هم کسی حرفی برای گفتن نداشت سکوت بود تا لحظه ای که ماشین وارد خیابان منتهی به حرم شد و مقابلمون گنبد و گلدسته های طلایی رنگش با ابهتی بی نظیر قد علم کرد ‌اونقدر دلتنگ بودم که حتی یک لحظه هم چشم برنداشتم. اشکهام جاری شد و زیر لب سلام کردم چیزی نگذشت که ماشین متوقف شد و پیاده شدیم تا جلوی بست نواب جلو رفتیم و ایستادیم ژانت که از خوشحالی صورتش به سرخی میزد و جلوتر از همه قدم برمیداشت به عقب چرخید: _چی شد چرا ایستادید؟! اشاره ای به تابلوی روبرو کردم: _ اینجا این متن رو میخونیم و بعد وارد میشیم کنارم ایستاد و به تابلو نگاه کرد: _خب چرا؟ _بهش میگیم اذن دخول اجازه ای برای وارد شدن یه جور رعایت ادبه نسبت به حریم امام صورتش جمع شد: _خب من که عربی بلد نیستم بخونم چجوری اجازه بگیرم! لبخندی زدم: _من بلند میخونم تو گوش کن دستم رو روی سینه گذاشتم و اون هم به تبعیت از من همون کار رو کرد و شروع به خواندن کردم و وقتی به پایان رسید راه افتادیم سمت ورودی وارد بخش بازرسی که شدیم نگاه ژانت به همه چیز متعحب و شگفت زده بود وقتی وارد حرم شدیم پرسیدم: _ژانت چرا انقد تعجب کردی؟ _آخه... فکر نمیکردم اینجا انقدر بزرگ و منظم باشه _خب اینجا ایامی مثل دیروز و مناسبتهای خاص تا پنج میلیون زائر داره وقتی این میزان از اقبال رو داره باید فضاش فراهم بشه دیگه همین الان حداقل چهار میلیون نفر توی حرم هستن چشم دراند: _چهار میلیون نفر؟! کمی بین فضای خارجی صحن ها چشم چرخوند اگر چه بسیار شلوغ بود اما قانع نشد: _ولی این جمعیت به چهارمیلیون نمیرسه مطمئنم! به تصورش خندیدم: _ژانت عزیزم! این بخش ورودی حرمه حرم امام رضا(ع) ۹ تا صحن بزرگ داره اونجاها هم پر از آدمه با حیرت گفت: _چی؟! خدای من جدی میگی؟! لبخندم عمیقتر شد: _بله جدی میگم حالا بیاید بریم صحن آزادی سلام کنیم و بعد بریم صحن جامع برای نماز چون تا حالا حتما بقیه صحن ها پر شده ژانت که هیچ چیز از این اسامی سر درنمی آورد به امید همراهی من دیگه سوالی نپرسید و خودش رو به ما سپرد وقتی وارد صحن ازادی شدیم و سلام دادیم ژانت پرسید: _من توی عکسها دیدم که گنبد و گل دسته کامل دیده میشه ولی اینجا اینطور نیست باز میون اشک لبخندم دراومد: _گنبد از صحن انقلاب و صحن گوهرشاد راحت دیده میشه الان توی این شلوغی موقع نماز نمیشه واردش شد. بیاید بریم نماز بخونیم و بعد که خلوت تر شد میریم اونجا تا خوب حرم رو ببینی بعد ان شاالله میریم داخل _میتونیم بریم داخل؟! _آره چرا نتونیم؟! ..... نماز جماعت که به پایان رسید بلند شدیم تا خودمون رو به صحن انقلاب برسونیم توی راه ژانت اسامی صحن ها و معانیش رو میپرسید و سعی میکرد به خاطر بسپاره ولی وقتی فهمید حرم چندین در هم داره دیگه درباره اسامیشون کنجکاوی نکرد! وارد صحن انقلاب که شدیم از دیدن قاب طلایی و زیبایی که بر تارک شب میدرخشید قطره اشکی روی گونه ام افتاد سلام دادم و حرفهام با نگاهم به صاحب خانه زدم فارغ که شدم به چهره بچه ها نظری انداختم رضوان ساکت و توی خود فرورفته اشک میریخت و کتایون هم زیر لب چیزهایی میگفت ژانت اما با چشمان خیس تنها نگاه میکرد اشاره کردم تا... 🌱ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۴۳۱ و ۴۳۲ اشاره کردم تا حرکت کنیم و جای خالی برای نشستن پیدا کنیم که البته اون لحظه اونجا بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیا بود همونطور که چشم میچرخوندم ژانت زیر گوشم گفت: _میخوام عکس بگیرم اشکالی نداره؟! _نه بگیر _آخه اون خانومه یه جوری به دوربینم نگاه میکنه رد نگاهش رو گرفتم و به خادمی رسیدم که به ما نگاه میکرد بازخندیدم: _عزیزم اون خانوم خادم حرمه اینجا اجازه نمیدن کسی دوربین داخل بیاره مگر اینکه ایرانی نباشه برای همین توی گیت پاسپورتت رو خواستم وگرنه برای ورود به حرم مدرک شناسایی لازم نیست اون خانومم اگر اومد جلو سوال کرد تو نگران نباش من براش توضیح میدم با خوشحالی مشغول گرفتن عکسهاش شد و من بالاخره جایی برای نشستن پیدا کردم با اشاره مقصدمون رو بهش نشون دادم تا بعد از تموم شدن کارش بهمون بپیونده و با بچه ها به سمتش حرکت کردیم همین که نشستیم کتایون پرسید: _اینجا انقدر شلوغه داخل چه خبره؟! رضوان جوابش رو داد: _داخل هم در همین حده _پس برای زیارت نمیشه تا کنار ضریح رفت درسته؟! وارد بحث شدم: _شاید بعد از اذان صبح یا طلوع آفتاب که حرم خلوت میشه شدنی باشه چیزی نگذشت که ژانت هم کنارمون روی فرش فرود اومد و با ذوق گفت: _این معماری فوق العاده ست محشره کلی عکس گرفتم بعد به حرم خیره شد و آهسته تر ادامه داد: _هر چند مطمئنم فقط اثر معماری و ترکیب رنگ نیست اینجا حس داره زنده ست مثل نجف و کربلا بعد انگار یاد موضوع مسکوتی که میانمون پیش اومده بود افتاد که بی مقدمه پرسید: _ضحی واقعا اون پلیس آمریکایی امام دوازدهم رو دید؟! _من فکر میکنم آره چون این ویژگی امامه که همه ما رو مثل کف دست میشناسه و به زبان و منطق خودمون هدایتمون میکنه امامی که هم امام همه ست؛ مثل کشتی نجاتی که برای همه ناجیه نه فقط گروه خاصی و هم امام تک تک ماست برای من یه جور امامت میکنه برای تو یه جور دیگه برای کتی و رضوان و اون پلیس آمریکایی و بقیه هم هرکدوم یه جور اونجوری که بهترین روش برای هرکدوم ماست ژانت فکورانه به حرم زل زد و پرسید: _یعنی مایی که برای زیارت امام هایی که از دنیا رفتن اینهمه راه میایم امامی داریم که الان زنده ست و روی زمین راه میره! به ما فکر میکنه و برای ما برنامه داره ولی ما نمیبینمش اینکه خیلی بده! _آره بده امکان بزرگی که از ما دریغ شده ولی ما اصلا متوجه چیزی که از دست میدیم نیستیم فراق ولی بدترین اتفاق ممکنه کلی که میتونه تمام مشکلات ما رو حل کنه! کسی که بقول تو دوستمون داره، به ما فکر میکنه، برای تک تکمون طرح و برنامه داره ولی ما توی خودمون و دنیای خودمون غرقیم لیوانی که مقابل صورتم قرار گرفت به کلامم پایان داد رضوان بود که برای هممون از سقاخانه آب آورده بود اصلا نفهمیدم کی از جاش بلنده شده! با تشکر لیوان رو گرفتم و مشغول خوردن شدم رضوان هم مثل من عاشق این آب بود آبی که همسایه آفتاب بود و از این همسایگی بی نصیب نبود رضوان مشغول جواب دادن باقی سوالات ژانت شد و من به گنبد خیره شدم آهسته زیر لب زمزمه کردم _خدایا به حق امام رئوف رویای ما رو تعبیر کن مصلح جهانی رو به ما برگردون و زمین رو دوباره احیا کن با حق و عدالت و صلح آمین! ...... ژانت با دقت بین آینه کاری ها چشم میچرخوند و با ذوق تمام هر چند ثانیه یکبار میگفت: _فوق العاده ست! لبخندی زدم: _خسته نشدی؟! لبخندی به لبخندم زد: _نه آرامش اینجا مسحور کننده ست آدم دلش میخواد فکر دنیا رو کنار بگذاره و تا ابد همینجا بشینه چقدر حیف که انقدر دیر به اینجا اومدم امروز برای اولین بار آرزو کردم کاش مثل شما توی یک کشور مسلمان به دنیا می اومدم _ولی اشتباه میکنی! _چرا؟! _چون تو الان به ما برتری داری! تو توی شرایط سخت تری ایمان آوردی _خیلی از این بابت خوشحالم که بقول تو این گنج رو پیدا کردم و با محبتی آشنا شدم که قبل از این حسش نکرده بودم دیگه مثل قبل احساس تنهایی نمیکنم رضوان و کتایون از دور پیدا شدن گفتم: _خب اینا هم زیارتشون رو کردن دیگه باید کم کم بریم فرودگاه فکر کنم هوا کامل روشن شده باشه! ژانت انگار اصلا جمله من رو نشنیده باشه خیره به محوطه اطراف ضریح آهسته گفت: _میدونی این تصویر من رو یاد چی میندازه؟! _چی؟! _کندوی عسل یه مکعب طلایی که کلی زنبور عسل دورش میچرخن لبخندی زدم: _چه تعبیر زیبایی میدونستی این تعبیر امیرالمومنینه؟! تعجب راضیش کرد بالاخره چشم از ابن کندوی عسل بگیره: _واقعا؟! _بله امیوالمومنین میفرماید شیعیان ما مانند زنبور عسل هستند اگر میدانستند چه شهدی در دل دارند، هر آینه شکم میدریدند و از شهد خویش مینوشیدند عسل همون محبتیه که تو قلب این مردم موج میزنه ببین با چه عشقی به سمتش میرن چرا انقدر دوستش دارن؟! 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۴۳۳ و ۴۳۴ _چرا چیز دیگه ای رو اینطور دوست ندارن؟! بی اون که بدونن جواب محبت امام رو میدن امام دوستشون داشته و بهشون محبت کرده که اونها بهش علاقه پیدا کردن قطره اشکی از گوشه چشم ژانت چکید: _تا چند ماه پیش فکر نمیکردم هیچ کس توی این دنیا دوستم داشته باشه و بهم فکر کنه یعنی باور کنم که...؟ _مطمئن باش اگر دوستت نداشت انقدر سریع دعوتت نمیکرد که به دیدنش بیای! _دلم نمیخواد برگردم! کاش میشد تا ابد اینجا بمونم اینجا خیلی انرژیک و جذابه! این آرزوی قلبی خودم هم بود هربار به مشهد می اومدم آرزو میکردم کاش اهل مشهد بودم و میتونستم برای همیشه زیر سایه گرم امام بمونم ....... به محض بازگشت به تهران فهمیدیم زن عمو قرار خواستگاری رضوان رو برای شب جمعه گذاشته و خیالم راحت شد دلم میخواست شاهد عقدش باشم و بعد برگردم کتایون و ژانت هم با من هم نظر بودن و از این بابت خوشحال اما خودش پر ار هیجان بود بعد از ظهر پنجشنبه زودتر از همه حنانه با روشنا اومد با ذوق بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم با ناز فراوان گفت: _سلام ضحی جون ضعف کرده گفتم: _وای خدا چقدر تو نازی روشنا خانوم یادته حنانه من میرفتم چند ماهش بود! ماشاالله با وقار و ناز دخترانه با کتایون و ژانت هم دست داد: _سلام خوشبختم! کتایون که با لبخند و چشمهای کاملا باز بهش خیره شده بود اما ژانت تند تند و با ذوق از صورت و چشمهای زیبا و موهای ناز و پیراهن قشنگش تعریف میکرد البته حیف که روشنا هیچی متوجه نمیشد و همینطور خیره نگاهش میکرد! بالاخره یک نفر که من باشم به خودش اومد و به ژانت یادآوری کرد: _انگلیسی بلد نیست ژانت جون هینی کشید و با خجالت گفت: _چی بهش بگم؟! گفتم: _بگو سلام خوبی اون هم ربات وار تکرار کرد: _سلام خوبی روشنا خوشحال از مفهوم شدن کلمات ژانت گفت: _سلام خوبم شما خارجی هستی؟ ژانت سوالی نگاهم کرد و من ترجمه کردم و گفتم در جواب بگو: _بله و اونهم تکرار کرد! تا خود شب به عنوان مترجم در خدمتشون بودم و اونها هم درباره تمام مسائل با هم حرف میزدن! در این میان گاهی سری هم به رضوان میزدم و با جملات تقویتی کمک میکردم فشارش نیفته چون خیلی اضطراب داشت ...... مراسم خواستگاری خیلی خوب پیش رفت و بعد از چند جلسه دیدار قرار عقد هم تعیین شد24 آبان مصادف با ولادت پیامبر(ص) با ژانت و کتایون کف اتاق نشسته در حال بررسی خرید های رضوان بودیم و اون هم مدام از خستگی مینالید: _بس که یه خیابونو بالا پایین کردم پام سر شده نگاهی به پیراهنی که برای نامزدی و عقد خریده بود کردم: _ولی خیلی قشنگه طبق عادت معهود جمله ای گفت که شاخک های کتایون رو تیز کرد: _ممنون ان شاالله عروسی خودت کتایون موشکافانه پرسید: _رضوان بالاخره چی شد میخوای یه کاری بکنی یا نه! رضوان پشت دستش زد: _میبینی که اونقدر کار سرم ریخته یادم نمیمونه ولی خیالت راحت واسه مراسم اهل محل رو دعوت میکنیم اونارم دعوت میکنیم اونوقت سر از کارشون در میارم! متعجب گفتم: _خجالت بکش مگه مفتشی بعدم حق نداری دعوتشون کنی! _چرا؟ _چون من میگم چون نمیتونم ببینمشون روم نمیشه بعدم ما با هم شکر آبیم چطور میخوای بری درخونه شون _خب همین مراسما باب رفع کدورت رو باز میکنه دیگه خوب نیس دو تا همسایه اینهمه وقت روی همو نبینن! حرصی گفتم: _تو الان نگران کدورت بین همسایه هایی؟ _تو نگران چی هستی؟اصلا آقاجان عروسی خودمه هرکسی رو بخوام دعوت میکنم به جنابعالی چه مربوط؟! نفس عمیقی کشیدم اما چیزی از عصبانیتم کم نکرد: _کاش یه ذره درکم میکردی! کتایون بجای رضوان ادامه داد: _تو چرا فرار میکنی؟! میترسی بفهمی ازدواج کرده؟ بالاخره که چی مرگ یه بار شیونم یه بار تا خواستم دهان باز کنم جمله ژانت ختم جلسه رو اعلام کرد: _انگار نه انگار من تو این اتاقما یه کلمه دیگه فارسی حرف بزنید خفه تون میکنم! ...... مقابل آینه ایستاده گره روسریم رو محکم میکردم که کتایون وارد اتاق شد: _سلام خونه عموت اینا غلغله شده همه اونجان فقط تو اینجاییا چرا نمیری؟! جواب ندادم: _سلام مامانت خوب بود؟! مشغول تن کردن لباس مهمانی شد: _از تو بهتر بود! تا کی میخوای پای آینه وقت تلف کنی از چی میترسی؟! همونطور که پشتم بهش بود گفتم: _از هیچی نمیترسم خجالت میکشم بابا جون سختمه با اون خانوم رو در رو بشم بقول خودت درکم کن! غر زد: _بیخود امشب رضوان عروسه کس دیگه هم که نیست بشناسدشون خودت باید بری باهاشون حرف بزنی ته و توی زن گرفتن پسرش رو در بیاری تک خنده ی بلندی کردم: _حتما ژانت از سرویس به اتاق برگشت: _اِ کتی اومدی؟ چه زود حاضر شدی! بریم ضحی؟! به دنبال بهانه ای چشم چرخوندم اما دیگه هیچ کاری نمونده بود ناچار راه افتادم:_بریم ..... وارد منزل عمو که شدیم... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۴۳۵ و ۴۳۶ همونطور که با فامیل و همسایه ها که بعد از سالها من رو میدیدن سلام و علیک و دیده بوسی میکردم حواسم بود بین جمعیت دنبال حمیده خانوم و دخترش باشم قصد داشتم جلو برم و احوال پرسی کنم تا کدورت ها از بین بره اما درونم از هیجان و اضطراب غوغایی بود! بالاخره کنار رضوان رسیدم و با شوق بغلش کردم قبلا این لباس رو توی تنش دیده بودم اما حالا زیباتر شده بود همونطور که سرش روی شونه ام بود آروم زمزمه کرد: _سمت راستت ته سالن روی مبل نشستن مامانمم کنارشونه برو سلام علیک کن!... با خنده ازش جدا شدم و دست بچه ها رو گرفتم و جای مناسبی نشوندم: _بچه ها اینجا بشینید من الان میام با قدمهای کوتاه و لرزان تا بالای سر زن عمو رفتم و سلام کردم حمیده خانم از شنیدن صدام سر بلند کرد و چشمهای کشیده و سیاهش چند ثانیه روی صورتم ثابت موند بعد با حال متحیری سرتکان داد و لب زد: _سلام و بعد به زحمت لبخندی زد الهه دخترش هم که پسرش رو روی پا نشونده بود و براش میوه پوست میگرفت نگاهی به مادرش و بعد به من انداخت و کمی هول جواب سلامم رو داد از نگاه خیره و پر از سوالشون در حال آب شدن بودم و با کوتاه ترین جملات سعی میکردم احوال پرسی رو زودتر تمام کنم: _خیلی خوش اومدید ممنون که تشریف آوردید خدمت حاج آقا هم سلام من رو برسونید با اجازتون تا پا کج کردم حمیده خانوم بلند مچ دستم رو گرفت: _یکم بشین ضحی خانوم تازه برگشتی به سلامتی؟ اینهم از بزرگواریش بود که به روی خودش نمی اورد اما من در حال ذوب شدن بودم خواستم به بهونه ای برم اما زن عمو از جا بلند شد و به من اشاره کرد بشینم: _حمیده خانوم با اجازتون من دیگه برم یه سری به آشپز بزنم خیلی منور کردید ان شاالله عروسی آقا ایمان جبران کنیم! نشستم درحالیکه برق از سرم پریده بود یعنی این حرف زن عمو یک کد بود؟!یعنی این رضوانِ ذلیل نمرده زن عمو روفرستاده بود برای تخلیه اطلاعاتی حمیده خانوم؟ یعنی اون هنوز؟!... حمیده خانوم با حوصله پرسید: _خب دخترم به سلامتی درست تموم شد که برگشتی؟ لبخندی زدم: _نه دوترم دیگه مونده من بخاطر اربعین مرخصی گرفتم گفتم یه سر هم به مامان اینا بزنم _آها بسلامتی زیارتت قبول اونوقت تا کی میمونی؟ _والا دقیق معلوم نیست بستگی به دوستام داره که کی برگردن _آره زن عموت گفت رفیقات هم همراهت اومدن پس اصلا معلوم نیست کی برگردی؟ _دقیق نه ولی خیلی نمیمونم تا قبل اواسط دی باید برگردم که به ترم جدید برسم _ان شاالله شیش ماه دیگه کامل برمیگردی دیگه درسته؟! با شگفتی فراوان از سوالات حمیده خانوم سر تکون دادم: _بله ان شاالله صدای کل و دف که خبر از حضور داماد میداد مجال ادامه ی گفت و گو رو گرفت بلند شدم و با عذرخواهی کوتاهی به سمت سفره عقد برگشتم اگر چه هنوز از شوک خبر زن عمو بدنم میلرزید .... آخر شب بالاخره از تمییز کاری منزل و حیاط فارغ شدیم و تونستیم برای استراحت به اتاقمون که همون اتاق رضا باشه برگردیم اما هنوز نرسیده تقه ای به در خورد و پشت بندش کتایون و ژانت با قیافه های بانمک و پرسش گر وارد شدن رضوان با اینکه از خستگی روی پا بند بود به احترامشون نشست: _ببخشید بچه ها خیلی اذیت شدید کتایون فوری گفت: _چه اذیتی شما که نذاشتید کمکی بکنیم خب رضوان...چی شد؟! با یاد آوردی این مسئله تمام غضبم رو با نگاه حواله رضوان کردم: _تو به زن عمو چی گفتی؟! _هیچی بخدا سری تکان دادم پس خیالاتی شدم و کنایه ای در کار نبوده اما به هر حال اون جمله نشون میداد هنوز باید مجرد باشه! صدای ذوق زده رضوان هم موید حرفم شد: _میدونستم اگر بیان مراسم مامانم ته و توی همه چیزو درمیاره واسه همین کار خاصی نکردم فقط نامحسوس از مامان چند تا سوال کردم که دستگیرم شد آقا هنوز مجرد تشریف دارن! با ذوق تمام به من چشم دوخت: _وای ضحی چی میشه اگر... حرفش رو قطع کردم: _بیخود رویا نباف اون اگر تا اخر عمرش هم مجرد بمونه دوباره خواستگاری من نمیاد با کاری که کردم! طلبکار گفت: _بیخود مگه دست خودشه خیلی ام دلش بخواد!تو به این کارا کار نداشته باش تو فقط بگو تا کی میتونی بمونی‌ کتایون فوری گفت: _ضحی تا اوایل ژانویه میتونه بمونه یعنی...دی ماه ترم جدید اونموقع شروع میشه! اخمی کردم: _چی میگی میبری میدوزی تا دی ماااه من اینجا بمونم؟ _مثلا میخوای برگردی چکار وقتی کلاس نداری؟تو بمون منم بیشتر پیش مامانم میمونم! حرصی گفتم: _شرکتتون چی میشه سرکار خانوم؟ _شرکت رو از دور هم میشه مدیریت کرد من مدیرم آبدارچی که نیستم صبح به صبح کارت بزنم!به اندازه کافی اینهمه سال نیروی امین دور و برم جمع کردم اگرم اینجا مزاحمم که مشکلی نیس میرم هتل من و رضوان همزمان گفتیم: _بشین بابا! ژانت گرفته گفت: _پس من باید تنها برگردم؟ 🌱ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۴۳۷ و ۴۳۸ رضوان لبخندی زد: _عزیزم وقتی بقیه میمونن تو چرا باید برگردی؟! _خب من باید برم زودتر کار پیدا کنم تا کی خرجم با کتایون باشه باید کم کم پولش رو پس بدم اینبار کتایون گفت: _بشین بابا!تو که اینجا خرجی نداری از وقتی اومدی همش تو خونه ای خورد و خوراکتم که با خانواده ضحی ست! _خب همون دیگه تا کی! قاطع گفتم: _تا وقتی من اینجام با هم برمیگردیم اونوقت دنبال کار میگردیم خب؟ ژانت لبخندی زد: _به شرطی که یکم بریم بیرون همش تو خونه ایم من هنوز شهرتونو ندیدم گفتم: _اونم چشم چند روز دیگه که این باز رفت پیش مامانش اینم با آقاشون من و تو میریم تهران گردی خوبه؟! با لبخند سر تکان داد: _عالیه! رضوان انگار هنوز خیالش راحت نشده باشه پرسید: _پس تا دی ماه قطعی شد دیگه؟ تازه یادم افتاد بپرسم: _واسه تو چه فرقی میکنه؟ _کاریت نباشه! ...... در حیاط رو با کلید باز کردم و به همراه ژانت که سر خوش مشغول بود به چک کردن عکسهایی که گرفته بود وارد حیاط شدیم از کنار درخت خشک شده توت میان باغچه که گذشتیم رضا رو روی تخت نشسته دیدم دستی بلند کردم و با ذوق گفتم: _سلام داداش خوبی؟ از جا بلند شد کتاب توی دستش رو روی تخت گذاشت و جلو اومد: _سلام تو خوبی خوش گذشت؟ بعد رو به ژانت با سر پایین گفت: _سلام خوش گذشت بهتون؟ ژانت هم مثل همیشه با حرارت توصیف کرد : _بله خیلی عالی بود رضا دوباره پرسید: _تهران رو چطور شهری دیدید؟! ژانت راحت گفت: _خوب فضای گرم و مردم مهربونی داره رضا با لبخند دستی به موهاش کشید: _به نظرتون زندگی تو تهران، نسبت به زندگی تو نیویورک راحت تر نیست؟! ژانت فوری گفت: _چرا اینجا یه کشور اسلامیه مردم مسلمانن اگرچه زبونشون رو نمیفهمم و تنها سختیش همینه ولی بهرحال با نیویورک قابل مقایسه نیست توی نیویورک همیشه باید مراقب باشی که هضم نشی! اما اینجا اگر کمک لازم داشته باشی خیلیا حاضرن بهت کمک کنن رضا:_شما که اصالتا فرانسوی هستید و به آمریکا تعلق خاصی ندارید حتی خاطره خوشی هم ازش ندارید و از طرفی کارتون رو هم از دست دادید و حالا هم مسلمان شدید و زندگی توی یه کشور مسلمان و البته کار کردن توش بسیار براتون راحتتره خصوصا که شما به دو زبان مسلطید که اینجا تدریس میشه و میتونید راحت کار کنید به این فکر نکردید که میتونید اینجا زندگی کنید؟!اینجا حداقل ضحی رو دارید که دوستتونه میدونید که ضحی شیش ماه دیگه برمیگرده ژانت با تیله های عسلیش روی شاخه های عریان درخت توت میپرید: _تابحال بهش فکر نکرده بودم اما خب من به این راحتی نمیتونم اینجا اقامت بگیرم _اونقدرا هم سخت نیست رضا مشغول توضیح امکان اقامت ژانت شد و من با اخم کمرنگی به گفت و گوی اونها خیره شده بودم و به امکان چیزی که از فکرم میگذشت فکر میکردم چرا به ذهن خودم نرسید؟!! صحبتها که تموم شد ژانت وارد خونه شد اما من چند قدم عقب برگشتم و آهسته رو به رضا گفتم: _میگم رضا هر خبری بشه اول به من میگی دیگه درسته؟! خودش رو زد به اون راه: _چه خبری؟ مرموز خندیدم: _هیچی فعلا داخل که رفتیم بعد از سلام و علیک مامان مجبورمون کرد بنشینیم و بعد با شوق فراوان رو به من گفت: _براش ترجمه کن بگو امروز رفته بودم بازار اون پارچه چادری که دفعه پیش سر تو دید و خوشش اومد پیدا کردم براش خریدم حالا بیاد قدش رو بگیرم براش بدوزم با لبخند برای ژانت که با لبخند و انتظار بین من و مامان چشم میچرخوند ترجمه کردم با بهت و شوق از جاش بلند شد تا مامان پارچه رو آورد و روی قدش اندازه گرفت بعد گفت: _دخترم ببین همونه که میخواستی؟! ژانت بجای جواب دادن به سوالی که ترجمه کردم با بغض گفت: _میتونم بغلتون کنم؟ مامان بدون اینکه نیاز به شنیدن ترجمه من داشته باشه، از بغض صداش نیازش رو حس کرد و برای در آغوش گرفتنش پیش قدم شد اونقدر محکم و طولانی هم رو بغل کردن که داشت حسودیم میشد! با خنده و شوخی از هم جداشون کردم اما این شروع یک رابطه عاطفی جالب بین ژانت و مامان بود رابطه ای که میتونست قوی تر از این هم بشه! .... آخر شب قبل از خواب کنار پنجره رفتم تا هوایی عوض کنم که...دیدم رضا باز تنها روی تخت تکیه داده به دیوار ساختمان نشسته و کتابش هم توی دستش حس کردم حالا بهترین فرصته فوری روسری و چادر دست و پا کردم و در جواب رضوان که سراغ مقصدم رو میگرفت گفتم: بعدا توضیح میدم و قبل از این که خلوتش رو ترک کنه بهش رسیدم بی سر و صدا نزدیکش شدم تا یک قدمیش هم پیش رفتم ولی متوجهم نشد سرم رو روی کتابش خم کردم: _چی میخونی؟! هینی کشید و سر بلند کرد لبخندی زد: _کی اومدی؟ بشین ‌کنارش نشستم و سرکی به عنوان کتابش کشیدم "عارفانه" پرسیدم: _شب گرد شدی؟! _چی؟! _میگم چرا خواب از سرت پریده؟چیز خاصی تو سرته که جا واسه خواب و خوراک نمونده؟! 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۴۳۹ و ۴۴۰ لبخندی زد و سر به زیر انداخت: _شماها همتون عادت دارید کاه کوه کنید رضوانم عصری همین سین جینا رو میکرد چه چیز خاصی؟! ‌_یعنی تو نمیدونی که نمیتونی این جور چیزا رو از خانوما قایم کنی؟تازه من قل تم! مگه میشه نفهمم بند دلت پاره شده؟! نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به آسمون دادتصویر ستاره ها روی مردمکهای سیاهش حک شد: _پس تو که میدونی چرا میپرسی؟! _خب پس چکار کنم؟! _بگو درسته یا نه؟! _چرا درست نباشه... مشکلش چیه؟ _میترسم حرفی بزنم بهشون بربخوره برن از اینجا نمیخوام خدای نکرده سوء تفاهمی پیش بیاد بعدم نمیدونم نظر مامان و آقاجون چیه به هر حال... دستش رو گرفتم و با لبخند نوازش کردم: _خیلی خب من با مامان و حاجی حرف میزنم. اگر موافق بودن غیر مستقیم مزه دهن ژانت رو هم درمیارم اگر مشکلی نبود خواستگاری هم میکنم برات! فقط یکم بهم زمان بده تو اینجور کارا نمیشه عجله به خرج داد _من عجله ای ندارم هرطور صلاح میدونی پیش برو فقط از واکنش مامان میترسم اون خودش کلی مورد زیر سر داره! لبخندم عمیق تر شد: _نگران نباش امروز کلی با هم دل و قلوه رد و بدل کردن از اون جهت مشکلی نیست لبخندی زد و پیشونیم رو بوسید: _تو رو نداشتم چکار میکردم؟همیشه حواست به همه چی هست! ..... روبروی آقاجون و مامان نشسته بودم و حتی پلک هم نمیزدم باید تاثیر حرفهام رو دقیق توی صورتشون میدیدم مامان که انگار چیز جدیدی نشنیده و کاملا به ماجرا واقف بوده! آقاجون اما دست به صورت میکشید و غرق فکر بود دوباره پرسیدم: _خب نظر شما چیه؟ آقاجون سوالم رو به خودم پس داد: _نظر خودت چیه بابا؟! _خودتون میدونید من رضا رو چقدر دوست دارم و همیشه آرزوم بوده بهترین دختر رو براش پیدا کنیم ژانت از نظر من عالیه یه فرشته است هم با اخلاق و مومنه هم آروم و متینه مهمتر اینکه به دل رضا نشسته البته هنوز نمیدونم جوابش چیه ولی من با تمام وجود موافقم و دعا میکنم این وصلت سر بگیره مامان سری تکون داد: _به دل منم خیلی میشینه اگر چه برای رضا کلی مورد زیر نظر داشتم ولی...این دخترم چیزی کم نداره حالا باز خدا رو شکر رضا یکی رو پسندیده! من که نه نمیارم ان شاالله هر چی خیره شما چی میگی حاجی! حاجی دستی به محاسنش کشید: _تو اینجور مسائل نظر شما برا من حجته شما میتونی بشناسی و نظر بدی ولی منم بدی ندیدم دختر معصوم و با وقاریه البته ما فعلش رو میبینیم ضحی درباره گذشته ش بهتر میدونه فوری گفتم: _ژانت قبلا حجاب نداشته ولی دختر سالم و پاکیه هم اون هم کتایون حاجی سری تکان داد: _من که حرفی ندارم فقط هیچکس رو نداره که... سرتکان دادم: _هیچکس خیلی تنهاست از ده سالگی تنها زندگی کرده خیلی سختی کشیده ولی کاملا خودساخته و مستقله اما خلا عاطفی خانواده رو همیشه حس میکنه مامان دیروز خودش دید که با یه پارچه ای که براش خرید چقدر احساساتی شد برای همینم میگم اگر این وصلت سر بگیره خیلی خوبه چون اونم صاحب یه خانواده میشه البته امیدوارم قبول کنه اصلا نمیدونم واکنشش چیه مامان فوری گفت: _خب باهاش حرف میزنیم برو یه دقیقه صداش کن فوری گفتم: _نه نه نه...الان که نمیشه یه خواهشی ازتون دارم شما هیچ حرفی نزنید یکم بهم زمان بدید که خودم باهاش حرف بزنم بذارید درست آماده ش کنم اون تا به حال به ازدواج فکر نکرده! خودم موقع مناسب خواستگاری رو بهتون میگم که باهاش رسمی حرف بزنید باشه؟! اگر چه این مقدمات کمی براشون نامانوس بود اما ناچار با تکان سر موافقتشون رو اعلام کردن و من از همون لحظه پروژه اقناع ژانت رو کلید زدم تقریبا یک هفته ی تمام توی منزل اوقاتی که رضوان مدرسه یا همراه نامزدش بیرون بود و کتایون همراه مادرش، یا وقتهایی که باهم بیرون میرفتیم به بهانه های مختلف و طرق گوناگون درباره این مسئله باهاش حرف زده بودم مثلا درباره اینکه قطعا زندگی و کارکردن توی ایران از زندگی توی آمریکا براش راحت تره یا اینکه ازدواج چقدر میتونه براش مفید باشه از تنهایی درش بیاره و همونطور که آرزو داره بهش یک خانواده جدید هدیه کنه یا اینکه ما ایرانی ها انسانهای خوب و خانواده دوست و مهربانی هستیم! و کم کم رسیده بودم به جایی که کمی درباره رضا و کار و زندگی و تفکرات و رفتارهاش باهاش حرف بزنم و غیر مستقیم نظرش رو بدونم که البته در همه موارد فوق نظرش کاملا مثبت بود و علاقه نشون میداد خصوصا از رضا و اخلاق خوبش خیلی تعریف کرد و گفت به زعم اون رضا جوان لایق و مومنی هست! و دیگه تصمیم گرفته بودم خیلی صمیمانه ماجرای خواستگاری رو باهاش مطرح کنم که اونروز اون اتفاق عجیب افتاد! اون روز رو خوب به خاطر دارم سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۸ زمان زیادی به پایان مهلت سفر و بازگشت ما به نیویورک باقی نمونده بود و به حد کافی هم مقدمه چینی کرده بودم تصمیم داشتم... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
شبتون درآغوش خدا وضویادتون نره 🙂🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🕊️💚قرارصبحـ💫ـگاهی💚🕊️ ✨🌷دعای فرج 🌷✨ إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ خدايا گرفتارى بزرگ شد،و پوشيده بر ملا گشت،و پرده كنار رفت،و اميد بريده گشت،و زمين تنگ‏ شد،و خيرات آسمان دريغ شد و پشتيبان تويى،و شكايت تنها به جانب تو است،در سختى و آسانى‏ تنها بر تو اعتماد است،خدايا!بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست آن صاحبان فرمانى كه اطاعتشان را بر ما فرض نمودى،و به اين سبب مقامشان را به ما شناساندى،پس به حق ايشان به ما گشايش ده،گشايشى زود و نزديك‏ همچون چشم بر هم نهادن يا زودتر،اى محمّد و اى على،اى على و اى محمّد،مرا كفايت كنيد،كه تنها شما كفايت‏كنندگان منيد،و يارى‏ام دهيد كه تنها شما يارى‏كنندگان منيد،اى مولاى ما اى صاحب زمان،فريادرس،فريادرس،فريادرس، مرا درياب،مرا درياب،مرا درياب،اكنون،اكنون،اكنون،با شتاب،با شتاب،با شتاب،اى مهربان‏ترين مهربانان به حق محمّد و خاندان پاك او. ✨🌷✨🌷✨🌷 🌺بیاآرامش دنیای نفـ💚ـس گیر🌺 ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
میخوای رایگان ویزیت بشی؟😳 اونم با تلفیقی از طب نوین و کهن😊 کافیه فقط عضو کانال رسمی دتوکسی بشی😉👇 🆔https://eitaa.com/detoxi 🆔https://eitaa.com/detoxi و این بنر رو بفرستی به ۳ گروه و ۲۰ نفر بعد همراه شات ارسالیها مراجعه کن به آیدی زیر👇 🆔@Tahura_admin تا لینک ویزیت رایگان توسط 🩺تیم تخصصی پزشکی طهورا🩺 بصورت در اختیارت قرار بگیره😇 🤫البته همه ی خدمات فقط و فقط در کانال رسمی دتوکسی انجام میگیره🤫 🆔https://eitaa.com/detoxi چی از این بهتر☺️🤞
پنج شنبه امام حسینی تون بخیر☺️🌹
🕊️🌷 درسی از شهدا بیاموزیم : همیشه میگفت: "برای ‌اینکه ‌گره ‌محبت ‌ما برای‌ همیشه محکم ‌بشه باید در حق ‌همدیگه دعا کنیم ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
تو کل تاریخ تنها یه دختر بود که با خواستگارش شرط کرد هرجا برادرم بره، منم باید باهاش برم ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ چرا حضرت زینب(س) پس از واقعه کربلا مدینه را رها کردند و به شام رفتند.مزار حضرت زینب(س) در دمشق است یا مصر پاسخ به شبهاتی در خصوص حضرت زینب سلام الله علیها بعد از بازگشت به مدینه ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
🟡 | رازهای نهفته در ۸ لقب حیرت‌انگیز زینب کبری سلام‌الله‌علیها اخلاق و احکام دینی ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]