eitaa logo
شهدایی
360 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
4هزار ویدیو
36 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🍃 در سال ۱۳۶۱ رفت و هنوز برنگشته است... . 🍂 فرمانده ای که آرامش این روزها را از ها و رشادت های او و امثال او داریم. . 🍃 چشم های زیادی منتظر هستند و دلهای زیادی از بی خبری اش شدند... . 🍂او هم چون اربابش زیر بار ظلم نرفت. نمی دانم سرنوشتش چون شد یا چون اما او نمونه بارز است.حال چه باشد چه .... . 🍃منتظران این قصه بلا تکلیفی ۳۸ ساله هنوز هم منتظرند. ، و پایان بده به این بی خبری. بیا، این انقلاب و این روزها نیاز دارد به تو.... . 🍂حاج_احمد، دعا کن. نشویم. شرمنده تلاش های تو، دلتنگی ها و بی قراری های خانواده ات. . . شهدایی *الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج* [@Martyrs16]
1.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چطور اینقدر با روحیه بودند؟! پدر یک باشی و یک و خودت جنگ، اما این را داشته باشی واقعا غبطه خوردن دارد! یادشھداباذڪرصلوات کانال شهدایی *الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج* [@Martyrs16]
🕊🌺 /2/20بوده و در تاریخ1392/11/8 به رسید. 🕊🌺 «مجتبی »ازبچگی عاشق ،مسجد،دسته،روضه بود و همیشه حضوری فعال داشت ، ها قبل رفتن واقعا تغییر کرده بود و خلاصه «مجتبی »هر روز میومد و میکرد تا پدر و مادرم بشن بذاره بره ولی مادرم چون خیلی وابسته داداشم بود به هیچ عنوان راضی نمیشد، چندبار همینطور گفت وگفت و خانواده اجازه نداد تا اینکه و اومد و مجتبی هر شب هیئت بود وگاهی وقتاهم میخوند، شبا که میومد خونه با مادرم حرف میزد و میگفت: مادرجان من باید برم حضرت زینب(س) من باید برم دفاع کنم از حرم بی بی زینب(س) و همینطور اشک میریخت، تا اینکه مادرم رضایت داد، «مجتبی» روز جمعه بود که میرفت سمت و بهم زنگ زد و گفت: آبجی جان کن گفتم: داداش برو و زود برگرد مواظب خودتم باش،ولی ، گفت: این راهی که من میرم برگشتنش باخداست؛ «مجتبی»آرزوش شهادت بود، بعد از «مجتبی» دوستاش و همرزمانش میگفتن: که« مجتبی »یکی از بچه های ما بود که در هر جنگ شرکت میکرد و میگفت: تنها آرزوش هستش.💔 🕊🌺 «مجتبی »و «رضا اسماعیلی» با هم به دست دشمن افتادن و به رسیدن، «مجتبی» رفته بوده جلو و «رضا »هم به دنبالش رفته تا برش گردونه و بگه جلوتر نره چون منطقه دست دشمن بوده، ولی «مجتبی »روی موتور بوده و نشنیده بود جلوتر که رفته؛ ها با میزنن تو سر «مجتبی» و از روی موتور میفته ، «رضا »هم که بعد «مجتبی» شده جلوی «مجتبی» شکنجه اش میکردن و در نهایت سرشو بریدن تا« مجتبی » هرچی میدونه رو بده، طبق گفته همرزمانشون ، خیلی اذیتشون کردن و در آخر به شهادت رساندن، ان شالله با حضرت زهرا(س) بشن، از همه ی کسانی که این مطلب رو میخونن میکنم دعا کنید تا برادر عزیزم پیدا بشه😭 شهدایی [@Martyrs16]
شهدایی
🌹🕊 بسم الله القاصم الجبارین🌹🕊 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۳۴ تا حتی #راه_خودکشی را به رویم ببن
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۳۵ و حالا مرا این خانه کرده و به درماندگی ام میخندید... دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد.. و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد _به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت! و ولخرجی های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی میکرد _البته این ویلا که مهم نیس! تو دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم! دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم 🌸خون مصطفی🌸 هم به آستینش ریخته.. و او روی همین خونها میخواست سهم مبارزه اش را به چنگ آورد.. که حالم از این و به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را صادقانه نشانم داد _فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم! دیگر رمق از قدم هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سست تر میشد.. و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده.. که با دست دیگرش شانه ام را گرفت تا زمین نخورم... بدنم را به سمت ساختمان میکشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح سوریه را از یادش نمی برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید _البته ولید اینجا رو فقط به خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده دمشق درعا مسلط میشیم،..... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۱۰۲ مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچر
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۱۰۳ تمام تنم از ترس سِر شده بود،.. مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این را حفظ کند... سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت.. و آنها نمیخواستند این به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به گلوله بستند... ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود... چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان میآمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد.. و سیدحسن وحشتزده سفارش میکرد _خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجهتون میفهمن سوری نیستید! و دیگر فرصت نشد را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید.. و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم.. و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد... دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد وحشیانه تکفیری ها را میدیدم که به پیکرش می کوبیدند. و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد... من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند،.. بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود.. که روی زمین بدن سنگینش را میکشیدند و او از درد و وحشت ضجه میزد... کار دلم از وحشت گذشته بود.. که مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش در حال متالشی شدن است... وحشت زده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و باورم نمیشد این تروریست ها شده باشم... که تمام تنم... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊