eitaa logo
شهدایی
363 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
35 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدایی
پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد.🔶 وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو
پیشنهاد"🌷 علی اومد به خوابم ... بعد از کلّی حرف، سرش رو انداخت پایین ..ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته امّا رضای خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی🔷 با صدای زنگِ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ... فکر کردم یه خوابِ همین طوریه ... پذیرشِ چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ..🌌 چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... امّا این بار خیلی ناراحت ..هانیه جان ... چرا حرفم رو جدّی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه ..خیلی دلم سوخت🔶 - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ..من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ..نمی تونم ازش دل بِکَنم و جدا بشم ... برام سخته ... 😔🌹با حالتِ عجیبی بهم نگاه کرد ..هانیه جان ... باور کن مسیرِ زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعتِ من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش .. گریه ام گرفت ... ازش قولِ محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شبِ اوّلِ قبرم ...💖 دوری زینب برام عینِ زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود ..🌺 حدودِ ساعتِ یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دمِ در استقبالش .. سلام دخترِ گلم ... خسته نباشی ..با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم .. دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به دردِ اتاقِ تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ...😊 رفتم براش شربت بیارم ...🥃یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد .. مامانِ گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ..❇️ ناخودآگاه دوباره یادِ علی افتادم ... یادِ اون شب که اونطور روشِ رگ گرفتن رو تمرین کردم ...همه چیزش عینِ علی بود ..از کی تا حالا توی دانشگاه، واحدِ ذهن خوانی هم پاس میکنن؟ ..خندید ..- تا نگی چی شده ولت نمی کنم🔹بغض گلوم رو گرفت .. زینب .. سومین پیشنهادِ بورسیه از طرف کدوم کشوره؟..دست هاش شل شد و من رو ول کرد. "کیش و مات"🔹دست هاش شل و من رو ول کرد ..چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود ..چرا اینطوری شدی؟ ..💠 سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت .- ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره ..شما بشین بانوی من که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ... از صبح تا حالا زحمت کشیدی ..🔸رفت سمت گاز - راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ..✅ دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوعِ حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ..🔹- خیلی جای بدیه؟ ... 🔸- کجا؟ ..🔹- سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ..🔸- نه ... شایدم ... نمی دونم ..📌 دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ..توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده جوابِ من نیست ..✳️ چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظرِ یه تکانِ کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ..💢 اصلاً نمی فهمیدم چه خبره ..زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ..🔶 پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد ..به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه سومیش، نه چهارمیش .. نه اولیش .. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ..اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون🔹 اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسطِ آشپزخونه "خداحافظ زینب"✅ تازه می فهمیدم چرا علی گفت ... من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه🔹اشک توی چشم هام حلقه زد... پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم بی انصاف ..خودت از پسِ دخترت برنیومدی ..من رو انداختی جلو؟.. چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟😭🔸برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ..دنبالش راه افتادم سمتِ دستشویی ..پشتِ در ایستادم تا اومد بیرون... زُل زدم توی چشم هاش ... با حالتِ ملتمسانه ای بهم نگاه کرد🔵 التماس می کرد حرفت رو نگو ... چشم هام رو بستم و یه نفسِ عمیق کشیدم یادته 9 سالت بودتب کردی..سرش رو انداخت پایین...منتظرِ جوابش نشدم..پدرت چه شرطی گذاشت؟هر چی من میگم، میگی چشم🔸التماسِ چشم هاش بیشتر شد ... گریه اش گرفته بود.. خوب پس نگو ..هیچی نگو ..حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه🔷 پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود ..- بروزینب جان ..حرفِ پدرت رو گوش کن .. علی گفت باید بری ..و صورتم رو چرخوندم ...قطراتِ اشک از چشمم فرو ریخت..😭 نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه ..❇️ تمامِ مقدماتِ سفر رو مامورِ دانشگاه از طریقِ سفارت انجام داد ..براش یه خونه مبله گرفتن ..حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید