eitaa logo
شهدایی
360 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
4هزار ویدیو
36 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدایی
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی 🌸قسمت ۲۷۵ و ۲۷۶ _برای همینم خودشون رو به پیامبر نزدیک می
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۲۷۷ و ۲۷۸ _....از صحابه در رو شکستن و آتیش زدن و به زور وارد شدن و امیر المومنین رو دست بسته برای بیعت به مسجد بردن و ایشون توی این حادثه سقط جنین کرد و پهلوش شکست و چندین روز بعد از تاریخ وفات پیامبر از دنیا رفت شهید شد! صورت ژانت جمع شد: _واقعا؟ دختر پیامبرتون توی این ماجرا کشته شد؟ _بله برای اینکه همین سوال رو ایجاد کنه در دل تاریخ که امت هنوز دو ماه از فوت پیامبرش نگذشته چه بلایی به سر دختر 18 ساله پیامبر آورد که از دنیا رفت؟ دختری که تا این حد پیامبر تکریمش میکرد و به گواه همون تاریخ عالمه و عابده و طبق آیه تطهیر اهل بیت پیامبر بود چرا این بلا رو به سرش آوردن؟ فاطمه اول آبرو و شانیت اجتماعی و بعد فرزندش محسن و بعد جانش رو تقدیم کرد تا این شاخه نخشکه قطعا اگر اون اتفاق نمی افتاد این ماجرا در دل تاریخ گم میشد و چیزی تحت عنوان برزمین باقی نمیموند یعنی به عنوان هدف والای اسلام اصلا مطرح نمیشد تمامش میشد خلافت و تهش همین قاعده که حق با غالب است! ولو فاسق باشد!! چیزی که با اساس سیره پیامبر و منطق قرآن به طور جد در تضاده شما که قرآن رو یک بار از رو خوندید بگید منطق قرآن اینه؟! و حالا چه کسی اینجا بزرگترین سهم رو برمیداره؟! ژانت گنگ گفت: _منظورت چیه گفتی فاطمه این فداکاری رو برای حفظ حقیقت و روح اسلام انجام داده دیگه _آره درسته ولی بزرگترین هزینه رو امیرالمومنین داد در این ماجرا یعنی بزرگترین هزینه ای که میشد داد در طول تاریخ امیرالمومنین رو توی این ماجرا تصور کنید ولی خدا بعد از پیامبره از اوصاف ولی اینه که علم و عنان زمین و آسمان رو در اختیار داره و نبض زمان براش میزنه واسطه فیض مخلوقات و حلقه اتصال خدا و بندگانه بقول خودمون لنگر آسمان و زمینه با این اوصاف حقش رو که خلافته غصب میکنن خب خلافت محبوبیتی در نزدش نداره از حیث دنیایی چون مثل باقی حکام قصد چپاول و خوشگزرونی نداره و اینو سالها بعد وقتی به حکومت میرسه ثابت میکنه ولی از این جهت که موهبتیه برای خدمت به خلق و تحقق همون هدف اصلی که گفتم که وظیفه امامه خب طبعا باید برای به دست آوردنش تلاش کنه اگر کسی از حق خودش و حق بقیه بگذره که دیگه عادل نیست! اما ایشون بخاطر اینکه در خطر نیفته و برادر کشی و اختلافات درونی در همون بدو ظهور اسلام رو نابود نکنه مامور به سکوته! مثل هارون که به موسی گفت تو گفتی بخاطر حفظ وحدت امت سکوت کنم و من اینکار رو کردم برای همینه که پیامبر میفرماید یاعلی تو برای من مانند هارون برای موسی هستی! و روایت هست که وقتی امیرالمومنین رو دست بسته برای بیعت میبردن همین آیات رو میخوند! پس تو چون اسلام نوپاست و کافیه اختلافات داخلی بالا بگیره تا یک قدرت خارجی با خیال راحت تمام امت اسلامی رو از بین ببره و برای همیشه این اتفاق به تاریخ بپیونده! همون موقع تمدن ها که از رشد این قدرت جدید نگرانی داشتن منتظر فرصت بودن هم ایران هم روم اتفاقا همون زمان هم ایران به سر حدات اسلام حمله کرد و جنگ ها و فتوحاتی که صورت گرفت آغاز شد پس امیرالمومنین سکوت کرده! ولی حق داره که بیعت نکنه لااقل اعتراضش رو بیان کنه! که در تاریخ ثبت بشه اعتراضی بود وگرنه که اصلا میگفتن بابا حقی نبوده خود طرف اومد بیعت کرد! بیعت نکردنش هم به جایی برنمیخورد چون همه امت تطمیع شده بودن سر قضیه خلافت ولی حمله کردن به خونه برای گرفتن بیعت حالا باز شما امیرالمومنین رو تصور کن مردی که گفتم انسان کامله تجلی غیرت و قدرت خداست و کائنات گوش به فرمانش و بسیار هم به همسرش علاقه منده و اون رو امانت پیامبر میدونه پیامبری که امامش بوده و عاشقانه دوستش داره اصلا فاطمه رو امانت الهی میدونه و فاطمه هم یک انسان کامله! ببین ما یه صفت خوب تو هم دیگه میبینیم عاشق هم میشیم دو تا انسان کامل چقدر میتونن همدیگه رو دوست داشته باشن؟! با این حال امر چیه؟! تکلیف در اون مقطع چیه؟ سخت ترین کار دنیا در اون شرایط سکوت... یعنی تو اجازه بدی فاطمه که نهایت احترام و علاقه رو بهش داری* چون تو امام هستی و شان ولایت مطرحه از تو دفاع کنه و پیش چشم تو کتک بخوره طوری که فرزندت از بین بره و همون فاطمه رو هم با همون اتفاق از دست بدی و تو دستگیر بشی و بزور ازت بیعت بگیرن خب هیچ مردی این شرایط رو تحمل نمیکنه چه برسه مردی که نسبت به غریبه ها هم غیور بود!* و چه برسه مردی که جنگاوره! در جنگ خیبر امیرالمومنین به تنهایی در یک قلعه رو از جا کند! دری که به عنوان حفاظ قلعه با کلی تدابیر و استحکامات نصب شده بود عمروبن عبدود پهلوان عرب رو به خاک انداخته اما امر سکوته! سخت ترین کار دنیا همینه سکوت در حال توانایی و تحمل دیدن چنین صحنه ای! هيچوقت... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
زینب لبخند مرموزانه ای زد و‌ گفت: _توی این مدت یکی از مهره‌های اصلی این شبکه فساد را کشف کردیم و چون می خواستیم به سر دسته برسیم و متوجه بشیم کلا زیر نظر کی کار میکنن، لازم بود یه رد یاب کار بزاریم که امروز من به جا یه ردیاب، دوتا کار گذاشتم و بعد خنده ریزی کرد. با تحسین بهش نگاه کردم و‌گفتم: _اما تا جایی یادمه تو که از جات تکون نخوردی! اون مهره اصلی کی بود؟ زینب متفکرانه به بیرون چشم دوخت و گفت: _کاترینا بود.. یعنی من مطمئنم کاتریناست، اون پاکت‌نامه‌ها هم دسته‌های دلاری بود که بین جمعیت به عنوان پیشکش پخش می شد، داخل هر کدومش شاید حقوق یک سال یه کارمند بود، اینا اینقدر بریز و بپاش می کنند تا زنهای ما را گمراه کنند، خانواده هامون را از هم بپاشن، با ترویج همجنسگرایی، ازدواج سفید و برهنگی و.. ما را مقطوع النسل کنند و مملکت ما را از بین ببرند تا در آینده نه نامی از باشه و نه نشانی از .. اینا مذهب ما را نشانه رفتند... اهلبیت علیه السلام را نشانه رفتند تا مردم را از این انوار مطلق دور کنند و به سمت ابلیس بکشند، اینا دارن وقت برای سرورشان ابلیس میخرند... گیج شده بودم، زینب داشت چی میگفت؟! شعار زن، زندگی آزادی کجا و اینهمه اهداف پوشیده و شوم کجا؟! داشتم به حرفهای زینب میکردم که به خونه رسیدیم. . . با تکان های هواپیما چشمهایم را باز کردم که صدایی از بلندگو پخش شد: 🔉_به خاک پاک ایران خوش آمدید، شما هم اکنون در فرودگاه مهرآباد حضور دارید... با شنیدن نام ایران انگار بندی درون دلم پاره شد، هم خوشحال بود و هم استرس داشتم، خوشحال بودم از اینکه بعد از روزها دوری که به اندازهٔ یک عمر بر من گذشت، بالاخره کابوس این فرار وحشتناک پایان گرفت و من به کشور امن خودم برگشتم و استرس داشتم از برخورد خانواده و اقوامم.. گرچه زینب اطمینان خاطر بهم داد که پدر و مادرم را در جریان گذاشتند و اونا میدونن که من با پلیس همکاری کردم ولی این موضوع هم باز مسئله فرار من را توجیه نمیکرد. قرار بود پدرم توی فرودگاه منتظرم باشه، با به یاد آوردن چهره پدرم قلبم شروع به تند تند زدن کرد که با حرف زینب به خود آمدم: _چیشدی سحر؟ انگار برق چند فاز بهت وصل کردن، پاشو باید پیاده شیم. درحالیکه بلند میشدم گفتم: _دست خودم نیست، استرس دارم، یعنی یه جورایی میترسم.. زینب دستی به پشتم زد و گفت: _تو کار اشتباهی کردی و با سختی‌هایی که کشیدی تنبیه شدی، توکلت به خدا باشه، خودش همه چی را درست میکنه.. چادرم را جلو کشیدم و گفتم: _توکلت علی الله... و به سمت در هواپیما حرکت کردیم 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی رمان مذهبی امنیتی