شهدایی
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی 🌸قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶ کمی مکث کردم و چون کسی حرفی نزد خودم ادا
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸
_... درباره اسلام تحقیق میکنه و چیزی که براش خیلی عجیب بوده عکسی از مراسم حج بوده
اینکه دیده سیاها و سفیدا کنار همدیگه نشستن و دارن غذا میخورن از یه سفره براش خیلی عجیب بوده
چون سالها توی مدرسه تقریبا هیچ سفیدی حاضر نمیشد با اون حرف بزنه چه برسه باهاش یه جا غذا بخوره!
و این فضایی که ذره ای تبعیض نژادی توش وجود نداره براش تعریف نشده بوده
ژانت پرسید:
_این خاطره کاملا واقعیه؟ چطور میشه خوندش؟!
_بله
کوتاهه سعی میکنم سر فرصت برات ترجمه ش کنم
دوباره نگاهم برگشت روی دفترم:
_خب...
آیه 219 درباره #حرمت شراب و قماره
خود قرآن میگه این دو تا یه سری نفع هم دارن ولی ضرر و گناهشون بیشتره
درباره شراب که بعید میدونم کسی شک داشته باشه در زیان رسان بودنش
آسیبی که به سلول های مغزی و مجاری گوارشی و کبد و سلول های تولید مثلی میزنه یه چیزی تو مایه های خودکشیه سیستم ایمنی بدن رو هم نابود میکنه بعد یه عده بند کردن که کلیه رو تصفیه میکنه
خیلی بامزه است واقعا
هر نوع سرطانی رو دلایل ابتلاش رو چک کنی مصرف الکل هم توشون هست
تو همه نوع بیماری دست داره!
سوخت و ساز رو میبره بالا سلولای مغزی رو منهدم میکنه
با هربار مصرف الکل صدمه ای که به بافت مغزی میخوره 10 سال باید بگذره تا جبران شه
آخه مگه آزار داری اینجوری به خودت صدمه بزنی!
بعدم فقط آثار فیزیولوژیکش نیست
اصولا خداوند با چیزی که عقل رو زایل کنه و از موضع فرماندهی تنزل بده و افسار کنترل انسان رو از دست عقل بگیره مخالفه چون تنها تفاوت ما با حیوانات همینه
#عقلانیت
و وقتی کنترل عقل نباشه همه جور رفتار حیوانی از انسان انتظار میره!
از این جهت شراب و قمار به هم شبیه میشن. چون هر دو کنترل رو از عقل شیفت میکنن روی هورمون و اعصاب خودمختار
کتایون:_قمار کجا اینطوریه بازی و شرط بندیه دیگه
_حتما درباره مفهوم شرطی شدن شنیدید
مغز جانوران و انسان ها این خاصیت رو داره
که قواعد و روابط بین پدیده ها رو پیدا کنه و بشناسه و کد گذاری کنه
مثلا بدن ما کافیه یک بار لواشک بخوره از اون به بعد هر بار لواشک ببینه یا حتی اسمش رو بشنوه بزاق دهان ترشح میشه چون میدونه یعنی یادشه که برای بلع این ماده به بزاق زیادی احتیاج هست!
یا ارتباط بوی الکل و احساس ترس!
که ناشی از درد آمپوله!
حتی وقتی آمپولی درکار نیست
این بو میتونه دلهره ایجاد کنه چون کنار یک اتفاق درد آور تکرار شده. روی حیوانات این رو به روش های مختلفی تست میکنن تحت عنوان شرطی سازی
برای اینکه از این روش در تربیت و استفاده از حیوانات استفاده کنن
خب واضحه که چیزی که باشرطی سازی مدیریت بشه زیر نظر عقل نیست
ممکنه شما براساس تکرار یه حس خوشایند و ترشح یه هورمون به یکی علاقه مند بشی!
یعنی این محبت رو عقل کنترل نمیکنه خب ممکنه تو با این اتفاق عاشق آدم ناجوری بشی آره خب ممکنه!
خیلی بده!
قمار هم از جنس شرطی سازیه
اونم ازنوع ششم
بدترین نوعش...
شرطی سازی نوع ششم وقتی صورت میگیره که نمیتونی قواعد رویداد ها رو کشف کنی
اونوقت میدونی چه اتفاقی می افته؟
بی نهایت بار میل پیدا میکنی به تکرار اون کار
قمار یعنی همین
چون بردن که حالت مطلوبه عمدتا قاعده ای نداره که کشف کنی بازیه دیگه یه بار میبری دو بار میبازی سه بار میبری یه بار میبازی هیچ قاعده ای نداره
سیستم مغزیت میریزه بهم و تو میل پیدا میکنی که بی نهایت بار اون کار رو تکرار کنی
برا همینم قمار بازا وقتی میشینن پای میز دیگه پا نمیشن تا هر چی دارن و ندارن ببازن
نمیتونه رها کنه میگه من باید ببرم شده ده دست هم ادامه میده شده سر نداشته هاش هم قمار میکنه دیدی دیگه از این شرط بندی های جنایی طرف تو حال خودش نیست
هر چیزی رو شرط میکنه که فقط بازی کنه و شانسش رو امتحان کنه بلکه ببره و اعصابش آروم شه
خب این یه خطر خیلی بزرگه برای آدم
یهو دیدی طرف کل زندگیشو سر یه میز باخت!
این چه عقلانیتیه چقدر میشه رو همچین آدمی حساب باز کرد دزدم نمیشه دستش داد معلومه که اسلام اجازه نمیده پیروانش اینطوری خفیف و بی اعتبار بشن اسلام مکتب آدم سازیه میخواد قهرمان تربیت کنه نه یه آدم بی عقل غیر قابل اعتماد
ژانت:_خب چرا برای کسی که مشروب بخوره جریمه در نظر میگیرن شاید کسی به این دین اعتقاد نداشته باشه؟
_خب حد مال کسیه که مستیش رو توی انظار به نمایش بگذاره یا با اون حالت به کسی آسیبی برسونه
که طبیعیه دیگه هر دستگاهی باید بتونه وجهه قانونش رو حفظ کنه و از حقوق شهروندی مردمش دفاع کنه
تو میتونی توی حکومت اسلامی زندگی کنی و اصلا معتقد نباشی و در حریم خصوصی خودت بدون مزاحمت برای بقیه هر کار خواستی بکنی
ولی حق نداری جامعه رو به گند بکشی و حق نداری قوانین حاکمیت اسلامی رو به سخره بگیری این حقیه که همه....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۹۷ و ۹۸
شش ماه از زمانی که به ایران برگشتم میگذرد، شش ماهی که سخت گذشت اما آخرالزمان است روزها و هفته ها به سرعت برق و باد میگذرد، هیچوقت از خاطرم پاک نمیشود اون لحظه ورودم به ایران را، پدرم تا چشمش به من افتاد و نزدیکش شدم، دستش را بالا برد تا سیلی محکمی به صورتم بزند...
چشمانم را بستم تا سیلی را با تمام وجود حس کنم و در ذهنم بماند، من خودم را مستحق آن میدانستم، هر چه صبر کردم درد و سوزشی حس نکردم و وقتی چشمهایم را باز کردم، مشت گره کردهٔ پدرم را دیدم که به پای خودش میکوبید، جرأت کردم و مشت پدر را در دستم گرفتم و بعد بوسه ای به پشت دست پدرم زدم.
و من گریهٔ پدرم را که حتی در مرگ سعید ندیده بودم، توی اون لحظه دیدم. پدرم دستش را عقب کشید و زیر لب گفت:
_به #حرمت چادری که سر کردی بخشیدمت
و من خوشحال از این بخشش قدم به خانه گذاشتم. به اصرار من، زینب هم همراهم آمد تا لحظه ورودم به خانه نقش وکیل مدافع مرا بازی کند و چه خوب هم از من دفاع کرد و کار اشتباهم را توجیه کرد و با اشاره به مرگ سعید که انگار نوعی شهادت بود و ربط دادن اون خاطرهٔ وحشتناک به اغفال من، فرارم را نوعی ربوده شدن از طرف همان گروه جلوه داد و دید خانواده را نسبت به من، ملایم کرد، پدر و مادرم با گذشت زمان همان پدر و مادر قبل و حتی مهربانتر از قبل شدند،چرا که رفتار پخته دخترشان، حجاب زیبای سحرشان و نمازهای من، آنها را سر ذوق می آورد..
اما اقوام پشت سرم هزاران حرف زدند و عمه جان که قبلا مرا برای آقا پسر تحصیل کرده اش میخواست، الان نه تنها من را تحویل نمیگرفت بلکه پشت سرم حرفهای راست و دروغ زیادی میزد که وجههٔ مرا خراب کند زیرا مرا بانی خراب شدن رؤیاهایی که برای پسرش در سر داشت، میدانست.
آن روزها خیلی سخت گذشت و میگذرد، من هم خودم را سرگرم درس خواندن کردم تا با قبولی در کنکور، زندگی که مد نظر خودم هست را برای خودم بسازم. قطره اشک گوشهٔ چشمم را گرفتم و با صدای مادر به خود آمدم:
_مامان بیا دیگه الان مهمونا از راه میرسن...
سریع داخل سرویس ها شدم و آبی به صورتم زدم و بیرون آمدم، چادر سفیدم که گلهای ریز قرمز داشت را روی دستم انداختم و به طرف آشپزخانه رفتم. مامان تا چشمش به چادرم افتاد گفت:
_مگه مهمونات مرد هستن که چادر برداشتی؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_من اصلا نمیدونم مهمونا کی هستن، مگه این زینب میگه قراره کی بیاد، فقط گفت امشب مهمون داری و میدونم خودش و نامزدش هم هستن..
مامان سری تکون داد و گفت:
_زینب که دختر خیلی خوبی هست، خوب شد برای عقدش رفتیم، نامزدش هم که مثل خودش ماه هست..
چادر را روی صندلی آشپزخانه گذاشتم و به سمت میوه های شسته رفتم تا با پارچه آبشون را بگیرم و گفتم:
_آره علی آقا از همکاراش هست، توی اون ماموریت لندن هم انگار با هم بودن اصلا همونجا اینا به دل هم میشینن..
مشغول حرف زدن بودیم که در هال باز شد و بابا با دستی پر وارد خانه شد. نگاهی بهش انداختم و همونطور که جلو میرفتم تا دستش را سبک کنم گفتم:
_بابا چرا زحمت کشیدی، زینب اصلا نگفت برا شام میان، بعدم یه چی درست میکردیم چرا از بیرون کباب گرفتی؟!
بابا لبخندی زد و گفت:
_در مقابل کاری که این خانم برای دختر من کرد، هر کار کنیم کمه...شام که قابلی نداره، حالا هم زبون نریز، بیا نگاه کن چیزی کم و کسر نباشه، راستی نگفتن چند نفرن؟ من برای هشت نفر غذا گرفتم.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_وای ببخشید یادم رفت بگم، گفتن چهار نفرن، یه غذا اضافه گرفتی...
مامان زد زیر خنده وگفت:
_اشکال نداره بابات مثل همیشه فکر خودش بوده و جا دونفر غذا میخوره...
همه زدیم زیر خنده که صدای زنگ در بلند شد. با دستپاچگی وسایل را روی میز نهارخوری داخل آشپزخونه گذاشتم، بابا به طرف در هال رفت و میخواست خودش برود و در را باز کند و منم هول هولکی چادرم را روی سرم انداختم و توی آینه ای که روی اوپن گذاشته بودم
نگاهی به شال سفید روی سرم کردم و بالای چادرم را مرتب کردم و سریع خودم را پشت پنجره هال رسوندم، پرده را کمی کنار زدم و زیر نور لامپ حیاط خیره به در شدم. بابا در را باز کرد، اولین نفر نامزد زینب داخل شد، بعدم یه آقا با دسته گلی به دستش.. دقت کردم وای باورم نمیشد...این....
نگاهی دوباره کردم، خدای من! خودش بود، دست گذاشتم روی قلبم، یک هو انگار کل تنم غرق عرق شد، پرده را انداختم، واقعا زانوهام شل شده بود. مادرم که حالم را دید سریع نزدیکم شد و گفت:
_چیشد سحر؟! مهمونا بودن؟!
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥
✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۳
افشین با پوزخند گفت:
_آره تو فرق داری.تو بدون آرایش هم زیباتر از...
دختر سیلی محکمی به افشین زد.
همه نگاه ها برگشت سمت اونا.افشین که اصلا همچین انتظاری نداشت،عصبانی شد.
دختر گفت:
+چادری که سر منه #حرمت داره.به #احترام چادرم خیلی ها به خودشون اجازه نمیدن به من نگاه کنن.تو چقدر پستی که حتی حرمت چادر هم نمیفهمی.
سریع از کنارش رد شد.
افشین دستشو دراز کرد تا چادرش رو از سرش بکشه،پویان محکم دستش رو گرفت و با خشم نگاهش میکرد ولی با احترام گفت:
-خانم نادری،شما بفرمایید.
اون دختر که اسمش «فاطمه نادری» بود،با اخم به افشین نگاهی کرد،بعد به پویان نگاهی انداخت،سری تکان داد و رفت.
اگه کارد میزدن خون افشین در نمیومد.با پویان دست به یقه شد.بعد از کتک کاری حسابی هر دو خسته شدن.چون پویان و افشین دوستان صمیمی بودن هیچکس برای جدا کردنشون نزدیک نمیشد.هردو هم قوی و ورزشکار بودن.وسط دعوا پویان لبخند زد و گفت:
-افشین دیگه بسه،حسابی خسته شدیم.
افشین با عصبانیت به پویان خیره شده بود.پویان بغلش کرد و آروم گفت:
-رفیق،زشته من و تو بخاطر یه دختر باهم دعوا کنیم.
بعد بلند خندید.
درواقع پویان از اینکه فاطمه نادری از دست افشین راحت شده بود،خوشحال بود.
هر دو سوار ماشین افشین شدن.
تمام طول راه هیچکدوم صحبت نکردن ولی هردو ناراحت و عصبانی بودن.
به خونه افشین رفتن تا دوش بگیرن و لباس هاشون رو عوض کنن.
افشین فرزند بزرگ خانواده چهار نفره بود.
یه خواهر کوچکتر از خودش داشت که مثل مادرش مشغول مهمانی و شو و مدلینگ و چیزهای دیگه بود.
پدر افشین هم دائما با کارش مشغول بود.
افشین هم یه خونه برای خودش خریده بود و تنها زندگی میکرد.اما برعکس، پویان تک فرزند بود و پدر و مادر دلسوز و مهربانی داشت که اگه با اون وضعیت به خونه میرفت خیلی نگران میشدن.
وقتی لباس هاشونو عوض کردن،افشین سکوت رو شکست و گفت:
-چرا اینکارو کردی؟
پویان با خونسردی و بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
-بهت گفته بودم اون با بقیه فرق داره،تو چرا گوش ندادی؟
-تو منو خوب میشناسی..کاری میکنم به غلط کردن بیفته.!!
پویان با اخم نگاهش کرد و خیلی جدی گفت:
-حق نداری بهش نزدیک بشی.این بار آخریه که بهت میگم..فراموشش کن.
-اگه نکنم؟
-با من طرفی.!!
وسایلش رو برداشت و رفت.
افشین دلیل رفتار پویان رو نمیفهمید. اینکه نسبت به اون دختر اونقدر حساس شده بود،براش عجیب بود.
بعد از اون روز افشین و پویان دیگه همدیگه رو ندیدن.افشین دیگه دانشگاه نمیرفت.ولی پویان منظم کلاس هاشو شرکت میکرد،درواقع برای دیدن اون دو تا دختر محجبه.
فاطمه قبلا نمیدونست که پویان همکلاسیش هست ولی بعد از ماجرای اون روز و حمایتش از فاطمه،فاطمه هم با احترام با پویان رفتار میکرد.
گرچه بازهم نگاهش نمیکرد و باهاش صحبت نمیکرد ولی از رفتارش معلوم بود بهش احترام میذاره.
پویان هم بدون اینکه بخواد توجه اون دخترها رو به خودش جلب کنه و حتی باهاشون صحبت کنه و بهشون نزدیک بشه،از رفتارش معلوم بود براشون احترام قائله.
فاطمه سمت ماشینش میرفت.پویان صداش کرد.
-خانم نادری
فاطمه ایستاد.
پویان نزدیک تر رفت و مؤدبانه سلام کرد. گفت:
-میدونم دوست ندارید اینجا صحبت کنید اما خیلی وقت تون رو نمیگیرم.
-بفرمایید.
-..من ابهاماتی دارم که میخوام از کسی بپرسم اما جز شما شخص مناسبی نمیشناسم.میدونم شما معذب هستین که جواب بدید..ازتون میخوام اگه فرد مناسبی میشناسید به من معرفی کنید.
فاطمه چیزی روی کاغذ نوشت و بهش داد.خداحافظی کرد و رفت.
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان مذهبی امنیتی