شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۵۷ مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنه
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۵۸
تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم..
که آنهم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت.
با هر دو دستش شانه هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او #بی_دریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم
که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد،..
خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در #آرامش این بهشت مست #محبت این زن شده بودم.
به پشت شانه هایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد
_اسمت چیه دخترم؟
و دیگر #دست_خودم_نبود که #نذر زینبه در دلم شکست..و زبانم پیشدستی کرد
_زینب!
از #اعجاز امشب...
پس از سالها #نذرمادرم باورم شده و #نیتی با حضرت زینب(س) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم
و همینجا باید به نذرم #وفا میکردم..
که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم.
کنار حوض میان حیاط صورتم را #شست، #درآغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را #کشید تا راحت باشم
و ظاهراً دختری در خانه نداشت که #بامهربانی عذر تقصیر خواست
_لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید
_تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!
و رفت و نمیدانست از #دردپهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد..
که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم...
مصطفی پایین اتاق نشسته
بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را #جمع کرد و خواست.....
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۵۷ و ۵۸
یعنی اونطوری که سعید میگفت این دخترها و حتی خود من قربانی بشیم، یه قربانی برای مراسم شیطان پرستی و حالا شانس باید باهامون یار باشه که طریقهٔ قربانی شدنمون جانسوز نباشه، آخه سعید میگفت بعضی دختر بچههای مسیحی یا مسلمان شیعه را برای قربانی به درگاه شیطان زنده زنده میسوزانند و برخی هم دختران بالغ مثل من را که باید از بین دختران پاک و دست نخورده و باکرهٔ شیعه انتخاب شوند برای لاوی بزرگشان هدیه میبرند و لاوی بزرگ بعد از ت.. به اون دختر، توی مراسم اصلیشون اون دختر را قربانی میکنه... خدای من! حالا میفهمیدم که چرا جولیا تاکید داشت من پاک بمونم، چرا تاکید داشت که با هیچ مردی ازدواج نکنم چرا....
و چقدر من نفهم بودم که اون موقع یک ذره به این موضوع فکر نکردم و همش خیال میکردم که جولیا خیرخواه من هست و لندن بهشتی بی مثال است برای زنان که در عین آزادی، پاک و دست نخورده باقی میمانند...نه جولیا فقط می خواسته من سالم بمانم تا لاوی بزرگشان به مقصد پلیدش برسه..
بدنم شروع به لرزش کرد...زهرا که حال دگرگونم را دید، با دستهای کوچکش شروع به نوازش دست هایم کرد و زیر لب تکرار میکرد:
_اُمی...
و من نگاهی به بالا کردم و گفتم:
"خدایا ، تورا به خون به ناحق ریختهٔ مادر این دختر، تو را به خون تمام #شهیدانت قسم میدم، من و زهرا را نجات بده..."😭
حالا میفهمم چه اشتباه مهلکی کردم و چشم و گوش بسته به #روباهان_مکار اعتماد کردم و جهنم اینجا را با بهشت سرزمین خودم معاوضه کردم. دستهام به رعشه افتاده بود، آرام از جا برخاستم، طوری وانمود میکردم که چیزی نشده، آخر تن رنجور این دخترک که معلوم نبود چه ویروسی به آن تزریق کرده اند، بیش از این طاقت رنج را نداشت و من نمیبایست نگرانی ام را به او منتقل کنم. زهرا را در آغوش گرفتم،آرام روی تخت خواباندم و در گوشش گفتم:
_عزیزم، به چیزی فکر نکن...فقط بخواب.
اما دستهای زهرا که پشت گردنم گره شده بود، باز نشد و من فهمیدم که زهرا فقط در آغوش من احساس امنیت میکند. پس آغوشم را به او هدیه کردم و کنارش خوابیدم و آرام زمزمه کردم، خدایا تو هم آغوش آرامت را به من هدیه کن و چشمهایم را بستم.
نمیدانم چقدر گذشته بود که با صدای ظریف بچگانهای از خواب پریدم، همه جا تاریک بود و نور چراغی که از پنجره بیرون اتاق به داخل میتابید، فضا را کمی روشن کرده بود،
از جا بلند شدم و روی تخت نشستم، گیج و منگ بودم ، نمیدانستم کجا هستم، دنبال در اتاق بودم که بیرون برم و زیر لب مادرم را صدا میکردم که یکهو دوباره صدای بچگانه در فضا پیچید وچیزی به زبان عربی میگفت، در فضای نیمه تاریک اتاق نگاهی به صورت زهرا انداخت که انگار داشت توی خواب حرف میزد، کردم و تازه فهمیدم کجا هستم.
از جا بلند شدم، طول و عرض اتاق را بی هدف میپیمودم، یعنی الان چه وقت هست؟ انگار یه چی کم داشتم... دلم یه چیزی میخواست ، یه چیزی مثل نماز خواندن... وای من #نذر داشتم...نماز بخونم...
آخه اینجا چطوری؟! آیا کی وقت اذان هست؟ اصلا قبله کدوم طرفه؟! اما من باید بخونم... نگاهی به زهرا کردم، به طرفش رفتم و پتو را روی بدن نحیف و کوچکش کشیدم و به سمت در رفتم. آرام در را باز کردم، داخل راهرو چراغ خوابی روشن بود، پاورچین پاورچین به سمت دستشویی رفتم، میخواستم وضو بگیرم،
نمیدانستم وقت نماز صبح شده یانه؟
نمیدانستم قبله به کدام طرف است...
اما میخواستم به نذرم عمل کنم، حالا به یک طرف میخواندم. سریع وضو گرفتم، وقت برگشت احساس کردم صداهای مبهمی از داخل اتاق کریستا می آید، چند قدم به طرف اتاق رفتم، انگار نیرویی مانع جلو رفتنم میشد... قدمهای رفته را برگشتم، داخل اتاق خودم شدم، در را بستم. بطرف چمدان رفتم و شال را از رویش برداشتم و روی سرم انداختم. یکطرف اتاق را نشان کردم و زیر لب گفتم:
"خدایا، خودت قبول کن، من نمیدونم قبله کدوم طرف هست اما به اینطرف به نیت قبله میخونم..."
و نیت نماز کردم. داشتم با حالی که تا به این سن تجربه نکرده بودم حمد و توحید را میخواندم، تمام شد و به رکوع رفتم، ناگهان در به شدت باز شد.. یک روح سرگردان خبیث که شباهتی زیاد به کریستا داشت به طرف آمد و همانطور که خرناس میکشید، با یک ضربه به پاهام من را روی زمین سرنگون کرد و همانطور که زیر لب چیزهایی میگفت، نگاهش را به من دوخت و با صدایی بلندتر گفت:
🔥_چکار میکنی دخترهٔ.... اینجا از این غلطا نباید بکنی...تو با این کارات تمرکز منوووو به هم میزنی..
اشک توی چشمام حلقه زد میخواستم چیزی بگم اما کریستا...
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
رمان مذهبی امنیتی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۸۵ و ۸۶
به محض اینکه زینب از خونه زد بیرون، رفتم طرف تنها اتاق خانه، وارد اتاق شدم. یک اتاق جمو جور نقلی با دوتا تختخواب یک نفره در دو طرف و کنار هر تخت یک میز چوبی کوچک و رویش هم چراغ خوابی به شکل قارچی سربه زیر و زیبا... میخواستم روی یکی از تختها بخوابم که چشمم افتاد به مهری که روی یکی از میزها بود و علامت قبلهای که روی دیوار، انگار مرا به خودش میخواند.
بهترین وقت برای ادای #نذر و راز و نیازی بی غل و غش بود، درسته خسته بودم شدید اما احساس میکردم الان تنها چیزی که خستگی ام را در میکنه یه نماز باحضور قلب هست و بس.. پس برگشتم طرف هال تا برم سرویس ها که در کنار اتاق بودند، وضو بگیرم.
بعد از یکساعت عبادت، انگار تمام پریشانی و خستگیهام دود شد و بر هوا رفت، اینجا بود که یاد حرف داداش سعید خدابیامرز افتادم:
🕊_"ببین سحر هرچی که فشار روانی بهت وارد بشه، با خواندن دو رکعت نماز همه زایل میشه و این حرف من نیست، حرف دانشمندان غیرمسلمان هست، اونا معتقدن وقتی اعصابت به شدت خورد هست یعنی انرژیهای منفی تو را احاطه کرده و برای رهایی از این انرژیها کافیه پیشانی و کف دست و پاهایتان را به صورت سجده بر زمین بگذارید در این صورت هست که تمام انرژی منفی شما به زمین منتقل میشه و این درست همون نماز خوندن ماست، عبادتی که خدا واجب کرده البته هزاران فایده برای ما داره و ما غافلیم..."
چادری را که فکر میکنم مال زینب بود از سرم برداشتم و تا کردم و داخل کمد لباسی که توی دیوار درآورده بودند گذاشتم. و در همین حین با خودم گفتم:
"یعنی زینب توی کدوم دسته هست که اینقدر راحته و تونسته بیاد اینجا واحد مستقل داشته باشه؟ مگه اونم مثل من اسیر نبود؟"
دوباره باران سوالات در ذهنم باریدن گرفته بودند و آرزو میکردم کاش به دقت به حرفهای زینب گوش میدادم. با دردی که توی شکمم پیچید، از همه فکرها بیرون امدم و به سرعت به طرف دسشویی رفتم... پهلو به پهلو شدم، نمیدانستم چه وقت روز هست اما نوری که از پنجرهٔ کوچک اتاق به داخل میتابید نشان از شروع روزی دیگه بود..
به تخت خالی زینب نگاهی کردم، خدای من هنوز نیامده بود، دیگه کم کم داشتم نگران میشدم. دیشب درسته شب آزادیام بود، اما برای من شب دردناکی بود و نتوانسته بودم درست بخوابم، مدام دل درد و در تردد بین اتاق و توالت بودم، دمدمه های صبح خواب رفتم و الانم که هنوز زینب نیامده...
از جا بلند شدم، نه هیچ خبری نبود انگار نه انگار زینبی وجود داشت. وارد هال شدم و میخواستم به سمت آشپزخانه بروم که دوباره دردی شدی درونم شکمم پیچید، از بین راه برگشتم و به سمت توالت حرکت کردم. خدای من! فکر میکردم تمام شد،اما انگار هنوز باقی ست. جلوی روشویی ایستادم و آبی به صورتم زدم، آاااخ دوباره...
ترجیح میدادم روی تخت مثل نوزادی در شکم مادر، درخودم فرو روم تا کمی دلدردم ساکت شود. شیر آب باز بود که احساس کردم تقه ای به در خورد. به روی خودم نیاوردم، فکر کردم خیالاتی شدم که برای بار دوم محکم تر در را زدند و صدای زینب از پشت در بلند شد:
🍀_اینجایی سحر؟؟ حالت خوبه؟
همانطور که دستم را روی شکمم گرفته بودم و در خود میپیچیدم، دستگیره در را پایین دادم و در را باز کردم و بیرون آمدم.
زینب با دیدن حالت من، خودش را کنار کشید و گفت:
🍀_چی شدی سحر؟ حالت خوبه؟
سرم را به دو طرف تکان دادم، درد دوباره پیچید و همانطور که لبم را به دندان می گرفتم گفتم:
_دارم میمیرم، یک کاری کن، از دیشب همه اش دلدرد و گاهی دلپیچه دارم، اما خبری نیست که نیست.. زینب دردش قابل تحمل نیست، چکار کنم؟
زینب که هنوز کیفش رو کولش بود و مشخص بود تازه آمده، دستم را گرفت و به سمت اتاق برد. مرا روی تختی که قبلا خودم انتخاب کرده بودم نشاند، کیفش را روی تخت روبه رویی پرت کرد و همانطور که کمک میکرد دراز بکشم گفت:
🍀_وای سحر من معذرت میخوام، نمیدونستم که حالت اینقدر بد هست، بچهها هم که ازت پرسیدن، گفتم حالش خوب هست، نمیدونستم اینقدر درد داری، باید یه دکتر تو رو ببینه..!
پاهام را کشیدم تو شکمم و گفتم:
_حرفش هم نزن، اصلا توان یک قدم برداشتن هم ندارم، اگر مسکنی چیزی داری که بهترم کنه بهم بده..
زینب دستی روی سرم کشید و گفت:
🍀_لازم نیست تو جایی بری، زنگ میزنم دکتر بیاد همین جا معاینه ات کنه.
و با زدن این حرف به طرف کیفش رفت و گوشی اش را از کیف بیرون آورد و همانطور که شماره میگرفت از اتاق بیرون رفت. نمیدونم چقدر گذشت فقط میدانم اونقدر درد داشتم که بعد زمان و مکان از دستم خارج شده بود و با برخورد دستی سرد روی پیشونیم چشمام را باز کردم..