eitaa logo
شهدایی
365 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
35 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
【🖇📌】 📌گنـــاهـ نڪـــن 🚫 امـــام زمــان میگــہ عــه تـــوام رفـتی !!!! پـس ڪــی مـــونــد😞💔 سخنرانی درباره . . . ور شهدایی [@Martyrs16]
..🔥 شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
🕊🌺 📢 چند سال پیش توی کارگران در تابستانی مشغول کردن کوچه ها بودند بود و هوا که تازه از سر کار رسیده بود. خیلی تو خودش بود گفت کارگران دارند با روزه و هوای و تازه که بسیار هم دارد، کار می کنند طاقت نیاورد رفت تو اتاق لباس هایش را عوض کرد و کارگران همون موقع چندتا از دوستانش از اونجا رد می شدند که با تعجب به سید گفتند: شما دیگه چرا تو این هوای داغ کار میکنید. سید گفت: طوری نیست آدم باید چنین مواقعی روی نفس خودش پا بگذارد. خلاصه سید اون روز تا دم افطار کمک کارگران کرد وبعد خسته به خانه برگشت. ۹۴/۹/۱۶ شهدایی [@Martyrs16]
ماجرای تحول «احمدعلی نیری» به خاطر دوری از یک روز بهش گفتم من نمیدانم چرا توی این چند سال اخیر شما در معنویات رشد کردی . می خواست بحث را عوض کنداما سوالم را تکرار کردم . گفتم حتما علتی داره.گفت اگه طاقتش رو داری بشین تا برات بگم. یه روز با رفقای محل وبچه های مسجد رفته بودیم دماوند. همه مشغول بازی بودند یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری روآب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش رسید.از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.تا چشمم به رودخانه افتاد، یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن نمیدانستم چه کار کنم . همان جا پشت درخت مخفی شدم …می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت وکنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شنا بودن .همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی شوداما خدایا من به خاطر تو از این گناه می گذرم. کتری خالی را برداشتم از جایی دیگر آب تهیه کردم ورفتم پیش بچه ها و مشغول درست کردن آتش شدم به سختی آتش را آماده کردم و خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود، یادم افتاد حاج آقا گفته بود هرکس برای خداگریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهدداشت. گفتم ازین به بعد برای خدا گریه میکنم حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم واشک میریختم ومناجات می کردم خیلی باتوجه گفتم یا الله یا الله… به محض تکرار این عبارات صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد به اطرافم نگاه کردم صدا از همه سنگریزه های بیابان و درختها و کوه می آمد!!! همه می گفتند سبوح القدوس و ربنا الملاکه والروح… از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد… شهدایی [@Martyrs16]
روزسی نهم چله تولدی دیگر😍 چطور پای مون بمونیم و دیگه خراب ‌کاری نکنیم؟ چندبار توبه کردم و گناهامو کنار گذاشتم ولی بعد مدتی وسوسه میشم دوباره میرم سراغ گناه؛ راهکار چیه؟😔 ✍راهکارها 1⃣نمازتون اول وقت بخونید 2⃣هر روز توسل به (عج) داشته باشید؛ در حد یک سلام صبحگاهی و از آن حضرت بخواهیم که ما را در کمک کنه😊 3⃣تودرآمدتون وخوردخوراکتون دقت کنیداگر باشه، آدم کمتر میل به گناه داره 4⃣بچه هاخوب دقت کنید ببینید چه چیزی شما را وادار به انجام می کنه؟ اون عامل را از بین ببرید تا دیگر توبه خودتون و نشکنید👌. 5⃣گاهی وقتها علت شکستمون ممکنه ، بد اخلاقی و بی احترامی به نزدیکان و مخصوصاً باشه باید احترام آن ها را حفظ کنیم و رضایت قلبی آن ها را بدست بیاریم.☺️ مهم6⃣ قصد داره ما رو از خدا کنه و با همراه کنه. پس هرگز از ناامید نشید و همیشه خداروپشت و پناه خودمون بدونیم و در مشکلات و گرفتاری ها به او تکیه کنیم. هر چند که آلوده به گناه و باشیم😢 لبخند امام زمان نصیب تون...🌹 @Martyrs16
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در قیامت نوبت حساب کردن مثقال ذرّه هاست... درشتها که حساب کردنشان واضحه!!!! مثقال ذرّه که می گویند؛ یعنی همان عکس آرایش شده ای که کامنت فدایت شوم نامحرم را ب دنبال دارد.....!!! مثقال ذرّه که می گویند؛ یعنی همان چند پست عکس لبخندت با ناز و عشوه برای نامحرمی که فکرش ساعت ها درگیر همان یک لبخند شماست...!!! مثقال ذرّه که می گویند؛ یعنی همان چند لحظه ای که حواست به چادرات نیست همان ارثیه ی بانوی دو عالم که حالا وسیله ای برای فخر فروشی و تبرج شما شده و جوانی نیز در آن حوالی....... !!! مثقال ذرّه حساب و کتاب زمانی است که؛ باشوهرت عکس مبتذلی را منتشر میکنی و دختر مجردی هم درحال دیدنش است...!!! مثقال ذرّه حساب و کتاب زمانی است که؛ در پایان چت هایت با نامحرم از روی ادب جانم و قربانت می پرانی و رابطه ای را به همین اندازه سرد و گرم می کنی...!! مثقال ذره؛ یعنی همان چند لحظه ای که در کامنت ها با نامحرم صمیمی می شوی و.....!!! قدر این ها پیش ما خیلی کوچک است و به حساب نمی آیند... مثقال ذرّه که می گویند همین هاست😔 همین کارهای کوچکی که به چشم خیلی کوچک است ! امّا انتهایش را روزی که پرده ها کنار رفت، خواهیم دید و دیگه فرصتی برامون نیست که ......!! گناهان کوچک و مثقال ذره ها که اصلا برامون مهم نیست در روز حساب و کتاب از کوه ها بسیار بزرگ تر خواهند شد و دیگه چاره ای جز عذاب سخت و وحشتناک نخواهیم داشت الهی گناهان بزرگ و کوچک و مثقال ذره های ما را با قلم عفو و بخشش خود پاک کن... گناه_کبیره_نشات_گرفته_از_گناهان_صغیره ●کانال شهدایی🕊 [@Martyrs16]
🔴 کاش بدونید کجای تاریخ هستید ، کاش بدونید تو چه دوره مهم و حساسی دارید زندگی میکنید ، کاهش اهمیتشو درک کنید و خودتونو راحت به و اشتباهات مختلف نفروشید دوره ای هستیم که به شدت سخت و ویرانگر و به شدت لذت بخش و با عظمت همه چی هم دست خودتونه که جز کدوم گروه باشید دنیا و لذتای حرام و موقتش هوش از سرتون نبره یه نگاه به چند سال پیشتون بکنید هر لذتی چه چه به هیچ عنوان تاثیرش تا الان براتون نمونده و تموم شده پس ارزش نداره بخاطر چیزی که یک روزم دوام نداره رو به باد بدید.
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۵ و ۶ سحر وارد پیاده‌رو شد، احساس عجیبی داشت، هم یک جور سرخوشی و هم احساس ، سرخوشی از این بابت بود که خود را زیباتر از همیشه و آزاد و رها حس میکرد و احساس گناه داشت، برای اینکه از والدینش سواستفاده کرده بود و به راحتی آب خوردن پای روی اعتقاداتی گذاشته بود که سالها با آن بزرگ شده بود. هرچه که جلوتر میرفت بر تعداد نیروهای امنیتی و ضد شورش افزوده میشد و نگاه خیره مأمورین او را اذیت میکرد. برای گریز از این نگاه‌ها، شالی را که دور گردنش انداخته بود، آرام روی سرش کشید و به راهش ادامه داد. صداهایی که از کمی جلوتر می‌آمد، نشان میداد که به محل اجتماع نزدیک شده‌اند. سحر نگاهی به اطراف کرد و بچه‌های اکیپ خودشان را میدید که پیش میروند، در عالم خود غرق بود که یکی از نیروهای زن مستقر در انجا جلو آمد و رو به سحر گفت: _عزیزم، جلوتر نرین، عده ای اغتشاش کردند ممکنه آسیب ببینین... سحر اوفی کرد و بدون اینکه جوابی به او بدهد به راهش ادامه داد و بر سرعت قدمهایش افزود. بعد از دقایقی به محل موردنظر رسیدند....خدای من چه خبر بود آنجا... پیش رویش دختران و پسرانی بودند که عریان و رها در آغوش هم رقص و پایکوبی میکردند. سحر خیره به صحنه پیش رویش بود که با صدای آشنای رها به خود آمد: 🔥_اوووه دختر! میبینم لچک به سر گذاشتی... نکنه پشیمون شدی هااا؟؟ یا شایدم ترسیدی؟ و با صدای بلندتر ادامه داد: 🔥_آی بچه ننه ترسو... تو که دل این کارا نداری بیجا میکنی میای.. سحر دندانهایش را به هم سایید و گفت: _حرف مفت نزن... منو ترس؟! و مثل انسانهای جوگیر در یک حرکت شال را از سرش برداشت و دو طرف شال را گرفت و دستهایش را بالای سرش برد و با صدای بلند فریاد زد: _زن... زندگی... آزادی...ما دختران ایران زمین... زندان در حصار یک تیکه پارچه بی خاصیت را نمیخواهیم... با این حرف سحر، جمعیت اطرافش متوجه او شدند و همانطور که با سوت و کف، حرف سحر را تایید میکردند بطرفش آمدند...سحر که انگار از خود بی خود شده بود و میخواست جمعیت را بیشتر به هیجان بیاندازد، شال دستش را روی زمین انداخت و همانطور که با پا روی آن میکوبید، آغوشش را باز کرد و فریاد زد: _کجایی آزادی بیا و من را در بغل گیر! صدای سوت و کف دوباره بلند شد و این‌ بار بلند و بلندتر و سحر زمانی به خود آمد که متوجه شد مرکز دایره ای شده که جوانانی مدهوش که انگار در این عالم نیستند او را دربرگرفته‌اند. در همین حین صدای بلند ترقه مانندی به گوش رسید و پشت سرش دودی غلیظ بلند شد، همه شروع کردند به سرفه کردن و آن مابین یکی فریاد زد: _گاز اشک آور زدن، گاز اشک آور زدند.. سحر که چشماش به شدت میسوخت خواست خودش را از جمع بیرون بکشد که ناگهان دستی مردانه، محکم دستش را چسبید و سحر ناخوداگاه به دنبال مردی که او را میکشد به راه افتاد. احساس خیلی بدی داشت، انگار مور موری کل بدنش را فرا گرفته بود اخر تا به حال دست هیچ نامحرمی به بدن سحر نرسیده بود، این خواسته سحر نبود، درسته دلش میخواست ازاد و رها باشه اما نمیخواست به او تعرض بشه و آبرو و پاکیش بر باد برود... از محل اجتماع دور شدند، آنها مأمورانی را میدیدند که خیلی راحت اجازه میدادند این جمع فرار کنند و این اوج آنها را میرساند. به جایی رسیدند که خبری از ان جمع هیجان زده نبود و سحر تازه متوجه هیکل مردی که اورا به دنبال خود میکشید، شد، مردی چهارشانه و هیکلی با پیراهن لی آبی که آستین هایش را بالا زده بود و روی ساق دستهایش تاتو شده بود، سحر فشاری به دستش آورد و خواست مچ دستش را از دست آن مرد آزاد کند که حلقه دست مرد محکمتر شد و آهسته گفت: 🔥_بیا خوشگله، چرا اینکار میکنی؟ سحر چشم به چشمهای آن پسر دوخت و گفت: _دستمو ول کن مرتیکه... مرد لبخندی زد و گفت: 🔥_حرفت را نشنیده میگیرم، از خانم با شخصیتی مثل شما که شعار زن زندگی آزادی میده، همچین حرفایی بعیده عزیزم... سحر خودش عقب کشید و گفت: _عزیزت هم عمه ات هست، دستم را ول کن تا جیغ نکشیدم مرد خنده بلندتری کرد و گفت: 🔥_حالا جیغ هم بکش، فکر میکنی کسی بهت توجه میکنه؟! دیگه برای شما که داری میگی ما کسی نیستیم، هیچکس تره هم خورد نمیکنه، اما من و امثال من قدر شماها را میدونیم خوشگله... پس اینقدر مقاومت نکن و مثل یه دختر خوب همرام بیا... سحر با هر حرف این مرد بدنش داغ میشد و ترسش بیشتر میشد و میترسید از آینده نامعلومی که خودش با ندانم کاری‌اش برای خود رقم زده بود و در یک آن تصمیم خودش را گرفت و میخواست داد و فریاد کند که ناگهان... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی کانال رمان مذهبی امنیتی