eitaa logo
ღهܩ‌نـفس‌بـاشـہداღ
1.3هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
6 فایل
🫀بِسم‌رب‌الشهدا‌و‌الصدیقین♥️🕊️ #ایـنْجابِیْــت‌ُالشُّهَــداســت🥺☘ #اللّٰهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🌾 •جهت‌تبادلات"👀⬇️ @sad_m1300 #نشر‌مطالب‌صدقه‌جاریه📚✒️ 🔴با هوای نفسانی خود #مبارزه کن همانگونه که با #دشمن خود‌‌ مبارزه میکنی.! #حضرت‌علی‌✨
مشاهده در ایتا
دانلود
میگفت: شہادت‌دَرد‌ دارد؛ دردِڪُشتن‌ِلذت... دردگذشتن‌ازدلبستگی‌ها، قبل‌ازاینڪه‌بادشمن‌بجنگی‌، بایدبانفست‌بجنگی‌، شہادت‌رابه‌اهلِ‌درد‌میدهند❤️‍🩹': ✨)‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بسم‌الله‌الرحمن‌رحـیم...🌱
🤲با هم بخوانیم دعای سلامتی امام زمان «عج الله فرجه الشریف» @Martyrs_way313」...› _‌ _ _ _ _ ____ _ _ _ _ _
مواظب‌زبونمـون‌باشیم...!!🚶🏽‍♂» دروغ‌هایۍڪه‌بہ‌شـوخۍمیگیم...!!🕯» واسمشوگذاشتیم‌خـالۍ‌بندے...!!🥀» گناه‌ڪبیـره‌است...!!💔» دروغ‌دروغــہ...!! چه‌جدےوچه‌شوخۍ...!! بپا‌شوخۍ‌شوخۍ،گناه‌نکنۍ...!! :)
محمدحسین محمدخانی میگفت‌: حـَرم‌اِمـٰام‌رضـٰا جاییہ‌ڪہ‌ھـرچۍبِخواےرو بـَرات‌خـِیرمیڪنن!' حتےاگہ‌خیرنباشہ
دوستان برای تزئین برد مدرسه به مناسبت عید مبعث ایده ای دارید؟؟؟ @Hima113
هدایت شده از 6 ساعته ِ هیژا .
🔺مجبور میشه عشقشو عمل کنه! اونم وسطِ جنگ..🥺😍 -دویدم تویِ راه‌رو. پسرِ جوانی بلند بلند فریاد می‌زد و به عربی کمک می‌خواست. سرتاپایش خاکی بود و من بادیدنِ سری که بی‌جان رویِ شانه‌های پسر تکان تکان می‌خورد، دلم لرزید. جلوتر دویدم و داد زدم: ماذاحدَث؟ (چیشده؟) انگار گریه می‌کرد؛ همراهِ ایرانی‌اش شانه‌به‌شانه‌ام ایستاد و با لحنِ نگرانی لب زد: فرمانده‌مونه؛ گلوله خورده. بی‌آنکه نگاهی به صورتِ مجروح بیاندازم،پیراهنِ خونی‌اش را جلوتر کشیدم و بادیدنِ کتفِ خونینِ او، دل و روده‌ام درهم پیچید. سمیر جلویم ایستاد و باهمان لهجه‌ی جنوبی زمزمه کرد: آمبولانسو واسه یه مجروحِ دیگه فرستادیم. دیگه ماشین نداریم. باید همینجا گلوله رو دربیاریم. لب گزیدم. تردید اگر می‌کردم، این فرمانده جان می‌سپرد. بازدمم را عمیق بیرون فرستادم و روبه سمیر، گفتم: باکمکِ همراهاش، ببرینش داخلِ اتاق‌عمل. و دویدم سمتِ راه‌رو.بهداری‌ درتکاپو بود و من نمی‌دانستم زنده‌ماندنِ این فرمانده، چرا تااین حد اهمیت دارد. بااسترس دستانم را ضدعفونی کردم و چفیه را دورِ دهانم بستم. بایک بسم‌الله، داخلِ اتاقِ عمل دویدم و به سمیر گفتم: لباسشو پاره کن. و قدم برداشتم سمتِ پسر جوانی که بی‌جان، مقابلم رویِ تخت چشم بسته بود. بادیدن چهره‌ی آرام گرفته‌اش، تیغ‌جراحی از دستم رها شد و رنگ از رخم پرید. تمامِ تنم لرزید و لب‌هایم با لکنت، نامِ زیبایش را ادا کرد: میــ..میثـاق! می‌خوای‌بدونی‌بقیه‌ش‌چیشد؟ خب‌بکوب‌روپیوستن؛ -اینجا‌خانوم‌عَین‌قصه‌ی‌زندگیِ‌یِ‌زوجِ‌عاشقوروایت‌می‌کنه؛ ازدلِ‌خطِ‌سوریه..🤌🏻❤️‍🩹. https://eitaa.com/joinchat/812253943Ca6b7d6d3c0