میگفت:
شہادتدَرد دارد؛
دردِڪُشتنِلذت...
دردگذشتنازدلبستگیها،
قبلازاینڪهبادشمنبجنگی،
بایدبانفستبجنگی،
شہادترابهاهلِدردمیدهند❤️🩹':
#شهیدانه✨)
˼
🤲با هم بخوانیم دعای سلامتی امام زمان «عج الله فرجه الشریف»
#امام_زمان
「@Martyrs_way313」...›
_ _ _ _ _ ____ _ _ _ _ _
مواظبزبونمـونباشیم...!!🚶🏽♂»
دروغهایۍڪهبہشـوخۍمیگیم...!!🕯»
واسمشوگذاشتیمخـالۍبندے...!!🥀»
گناهڪبیـرهاست...!!💔»
دروغدروغــہ...!!
چهجدےوچهشوخۍ...!!
بپاشوخۍشوخۍ،گناهنکنۍ...!! :)
#تلنگرانه
محمدحسین محمدخانی میگفت:
حـَرماِمـٰامرضـٰا
جاییہڪہھـرچۍبِخواےرو
بـَراتخـِیرمیڪنن!'
حتےاگہخیرنباشہ
#امامرضاےمن
دوستان برای تزئین برد مدرسه به مناسبت عید مبعث ایده ای دارید؟؟؟
@Hima113
هدایت شده از 6 ساعته ِ هیژا .
🔺مجبور میشه عشقشو عمل کنه! اونم وسطِ جنگ..🥺😍
-دویدم تویِ راهرو. پسرِ جوانی بلند بلند فریاد میزد و به عربی کمک میخواست. سرتاپایش خاکی بود و من بادیدنِ سری که بیجان رویِ شانههای پسر تکان تکان میخورد، دلم لرزید.
جلوتر دویدم و داد زدم: ماذاحدَث؟ (چیشده؟)
انگار گریه میکرد؛ همراهِ ایرانیاش شانهبهشانهام ایستاد و با لحنِ نگرانی لب زد: فرماندهمونه؛ گلوله خورده.
بیآنکه نگاهی به صورتِ مجروح بیاندازم،پیراهنِ خونیاش را جلوتر کشیدم و بادیدنِ کتفِ خونینِ او، دل و رودهام درهم پیچید.
سمیر جلویم ایستاد و باهمان لهجهی جنوبی زمزمه کرد: آمبولانسو واسه یه مجروحِ دیگه فرستادیم. دیگه ماشین نداریم. باید همینجا گلوله رو دربیاریم.
لب گزیدم. تردید اگر میکردم، این فرمانده جان میسپرد.
بازدمم را عمیق بیرون فرستادم و روبه سمیر، گفتم: باکمکِ همراهاش، ببرینش داخلِ اتاقعمل.
و دویدم سمتِ راهرو.بهداری درتکاپو بود و من نمیدانستم زندهماندنِ این فرمانده، چرا تااین حد اهمیت دارد.
بااسترس دستانم را ضدعفونی کردم و چفیه را دورِ دهانم بستم.
بایک بسمالله، داخلِ اتاقِ عمل دویدم و به سمیر گفتم: لباسشو پاره کن.
و قدم برداشتم سمتِ پسر جوانی که بیجان، مقابلم رویِ تخت چشم بسته بود. بادیدن چهرهی آرام گرفتهاش، تیغجراحی از دستم رها شد و رنگ از رخم پرید. تمامِ تنم لرزید و لبهایم با لکنت، نامِ زیبایش را ادا کرد: میــ..میثـاق!
میخوایبدونیبقیهشچیشد؟ خببکوبروپیوستن؛
-اینجاخانومعَینقصهیزندگیِیِزوجِعاشقوروایتمیکنه؛ ازدلِخطِسوریه..🤌🏻❤️🩹.
https://eitaa.com/joinchat/812253943Ca6b7d6d3c0