🔅#پندانه
✍ صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر، سیرت زیبا بیار
🔹اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
بهنظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟
🔸ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ:
ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.
🔹ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ:
ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.
🔸ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ:
ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ.
🔹ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت:
به این دو کاسه نگاه کنید. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسهای گلی است و درونش آب گوارا است.
شما از کدام کاسه مینوشید؟
🔸شاگردان یکصدا جواب دادند:
از کاسه گلی.
🔹استاد گفت:
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍیتاﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ.
🔸آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند، درون و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیبا کنیم نه صورتمان را.
☑️ @Masaf
🔅#پندانه
✍ به خدا اعتماد کن چون خیلی وقته داره خدایی میکنه
🔹تا حالا دندونپزشکی رفتین؟ اول دکتر چند تا سوزن میزنه تو لثهتون، بعد مته رو میگیره دستش.
🔸بعضی وقتا از شدت درد دستههای صندلی رو محکم فشار میدیم و اشک تو چشمامون جمع میشه. چرا نمیزنین تو گوشش؟ چرا دادوهوار نمیکنید؟
🔹این همه درد رو تحمل کردید، این همه سوزن و آمپول و مته و انبر و... خب اعتراض کنید بهش! چرا اعتراض نمیکنید؟
🔸تازه کلی هم ازش تشکر میکنیم و میخوایم بیایم بیرون میگیم:
آقای دکتر ببخشید وقت بعدی کی هستی؟
💢 نمیخوای خدا رو اندازه یه دندونپزشک قبول داشته باشی؟
🔺به دکتر اعتراض نمیکنیم چون میدونیم این درد فلسفه داره و منجر به بهبود میشه. میدونیم یه حکمتی داره. خب خدا هم حکیمه.
🔺اصلا قبلا هم به دکتر میگفتند: «حکیم»،
یعنی کارهای او از روی حکمت است.
🔺وقتی خدا درد و رنجی رو تو زندگی ما فرستاد، ازش تشکر کنیم و بگیم نوبت بعدی کی هست؟ رنج بعدی؟ مدرک خدا رو قبول نداری؟ حتی قد یه دندونپزشک؟
🔺یادت نره اون خیلی وقته خداست.
☑️ @Masaf
🔅#پندانه
✍ خداوند از مثقال ذرهها سوال خواهد کرد
🔹مادرشوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت:
تو توانستی در عرض ۳۰ روز پسرم را وادار به انجام نمازهایش در مسجد بکنی؛ کاری که من طی ۳۰ سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم....!
🔸عروس جواب داد:
مادر داستان سنگ و گنج را شنیدهای؟
🔹میگویند سنگ بزرگی راه رفتوآمد مردم را سد کرده بود. مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد. با پتکی سنگین ۹۹ ضربه بر پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد.
🔸مردی از راه رسید و گفت:
تو خسته شدهای، بگذار من کمکت کنم. مرد تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد؛ طلای زیادی زیر سنگ بود.
🔹مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود؛ گفت:
من پیدایش کردم. کار من بود، پس مال من است.
🔸مرد گفت:
چه میگویی من ۹۹ ضربه زدم، دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی!
🔹مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.
🔸مرد اول گفت:
باید مقداری از طلا را به من بدهد، زیرا من ۹۹ ضربه زدم و سپس خسته شدم.
🔹دومی گفت:
همه طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم.
🔸قاضی گفت:
۹۹ جزء آن طلا مال مرد اول است، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن مال توست. اگر او ۹۹ ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمیتوانست بهتنهایی سنگ را بشکند.
🔹و تو مادر جان ۳۰ سال در گوش فرزند خواندی که نماز بخواند بدون خستگی و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم!
🔸چه انسان خوبی که نگذاشت مادر در خود بشکند و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد و نگفت:
بله مادر من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم.
🔹مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بیثمر نبوده است.
💢 اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و بااخلاق سرچشمه میگیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حق خود میدانند، کم نیستند، اما خداوند از مثقال ذرهها سوال خواهد كرد.
☑️ @Masaf
🔆 #پندانه
عارفی معروف به نانوایی رفت
و چون لباس درستی نپوشیده بود
نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
مردی که آنجا بود عابد را شناخت،
به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت: نه.
مردگفت: فلان عابد بود.
نانوا گفت:
من از مریدان اویم،
دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد.
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت:
سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد پاسخ داد :
"دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی."
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ معشوقهای بهتر از خدا نیست
🔹صاحب نوری همیشه در ذکر خدا بود و هر کجا مینشست دل به ذکر حبیبش مشغول میداشت.
🔸هرچه کردند دل از او فراموش نکرد و برای لحظهای دل از او برنگرفت.
🔹از او پرسیدند:
چرا خدای را نمیتوانی فراموش کنی؟!
🔸گفت:
در جوانی عاشق دختر صاحب جمال و صاحب کمالی شدم. هرچه کردم او را که میلی به من نداشت، نتوانستم فراموش کنم. برای درمان این درد نزد پیر دانایی رفتم.
🔹پیر دانا گفت:
تا بهتر از آن دختر ندیدهای و نیافتهای هرگز قدرت فراموشکردن او نیابی.
🔸کنون که عاشق خدا گشتهام، یک راه بیشتر برای فراموشی او ندارم و آن اینکه معشوقهای بهتر از او بیابم.
☑️ @Masaf
🔅#پندانه
✍ عشق لازمهٔ ثروت و موفقیت است
🔹زنی هنگام بیرونآمدن از خانه، سه پیرمرد با ریشهای بلند سفید را دید که جلوی در نشستهاند.
🔸زن گفت:
هرچه فکر میکنم شما را نمیشناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفاً بیایید تو و چیزی بخورید.
🔹آنها پرسیدند:
آیا همسرت در خانه است؟
🔸زن گفت:
نه.
🔹آنها گفتند:
پس ما نمیتوانیم بیاییم.
🔸غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.
🔹مرد گفت:
برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.
🔸زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد، اما آنها گفتند:
ما نمیتوانیم با همدیگر وارد خانه بشویم.
🔹زن پرسید:
چرا؟
🔸یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره میکرد، گفت:
اسم این ثروت است و این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.
🔹زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد.
🔸شوهر خوشحال شد و گفت:
چه خوب! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت میکنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!
🔹زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت:
عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟
🔸دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش میداد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد:
بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟
🔹شوهر به همسرش گفت:
بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم؛ پس برو و عشق را دعوت کن.
🔸زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت:
آنکه نامش عشق است، بیاید و مهمان ما شود.
🔹در حالی که عشق قدمزنان بهسوی خانه میرفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند.
🔸زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت:
من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا میآیید؟
🔹عشق پاسخ داد:
اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون میماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او میرویم.
☑️ @Masaf
🔅#پندانه
✍ جایگاه و منزلت توبهکننده نزد خدا
🔹قصابی شیفته دختر یکی از همسایگان خویش شد.
🔸روزی خانواده دختر را برای انجام کاری به روستای دیگری فرستاد. قصاب دنبال او رفت. چون میدانست که در خانه بهغیر از دختر کسی نیست در خانه را زد.
🔹ھنگامی که دختر در را گشود با نگاہ مرد متوجه نفس بدش شد. با این حال فکری کرد و گفت:
من تو را بیش از آنچه تو من را دوست داری، دوست دارم، ولی من از خدا میترسم!
🔸قصاب گفت:
تو از خدا میترسی، اما من از تو میترسم؟!
🔹همان دم توبه کرد و برگشت. میان راه گرفتار تشنگی شدیدی شد که نزدیک بود هلاک شود. ناگهان مردی نورانی دید و از او کمک خواست.
🔸آن فرستاده از او پرسید:
خواستهات چیست؟
🔹گفت:
تشنه هستم.
🔸فرستاده گفت:
بیا تا از خدا بخواهیم که ابری بر ما سایه افکند تا به دهکده برسیم.
🔹قصاب گفت:
مرا کار ارزنده و خیری نیست.
🔸فرستاده گفت:
من دعا میکنم و تو آمین بگو.
🔹فرستاده دعا کرد و قصاب آمین گفت. ابری آمد و سایهاش بر آنان افتاد تا به دهکده رسیدند.
🔸قصاب بهسوی خانه خود روانه شد. پاره ابر بر بالای سر او رفت و بر او سایه افکند.
🔹فرستاده به او گفت:
تو فکر میکردی کار ارزندهای انجام ندادی؟ من دعا کردم و تو آمین گفتی و اینک هنگام جدایی، این پارهابر دنبال تو میآید.
🔸قصاب ماجرای خود را به او خبر داد.
🔹فرستاده گفت:
توبهکننده در پیشگاه خداوند، جایگاه و منزلتی دارد که هیچکس از مردم چنان جایگاه و منزلتی ندارند.
☑️ @Masaf
🔅#پندانه
✍ میدان جهاد با نفس را ترک نکن
🔹رهروی معرفتی نزد استاد خویش آمد و گفت:
مرا در این مسیر ابلیس با لشکر انس و جن خویش ضربه میزند و مرا حس یأس و شکست دست میدهد. چه کنم با این همه شکست؟
🔸استاد گفت:
در بسیاری از میدانهای نبرد، شرط شکست و پیروزی حریف آن است که بر تو ضربهای زند و آدمی را قدرت دفع آن ضربه نباشد. مانند میدان کشتی که اگر کمر بر زمین خورد، وسط معرکه آدمی مغلوب و سرافکنده میشود.
🔹ولی میدان مبارزه با نفس معیارش چنین نیست. بارها انسان طعنهها میخورد، شماتت میشود و تهمتها میشنود و دفاعی نمیکند که اینها نهتنها علامت شکست نیست، بلکه علامت اصلاح نفس و پیروزی است.
🔸شکست در این میدان فقط زمانی است که میدان جنگ را ترک کنی.
💠إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ؛ به یقین کسانی که گفتند: «پروردگار ما خداوند یگانه است!» سپس استقامت کردند، فرشتگان بر آنان نازل میشوند که: «نترسید و غمگین مباشید، و بشارت باد بر شما به آن بهشتی که به شما وعده داده شده است.» (فصلت:۳٠)
☑️ @Masaf
🔅#پندانه
✍ چه بسیار بلاهایی که خدا از ما دور میکند
🔹روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانهای داشت و زندگی میکرد.
🔸گنجشک هر روز با خدا رازونیاز و درددل میکرد و فرشتگان هم به این رازونیاز هرروزه خو گرفته بودند.
🔹تا اینکه بعد از مدت زمانی، طوفانی رخ داد و بعد از آن، روزها گذشت و گنجشک با خدا هيچ نگفت!
🔸فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اينگونه میگفت:
میآيد، من تنها گوشی هستم كه غصههايش را میشنود و يگانهقلبیام كه دردهايش را در خود نگه میدارد.
🔹و سرانجام گنجشک روی شاخهای از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لبهايش دوختند.
🔸گنجشک هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
با من بگو از آنچه سنگينی سينه توست.
🔹گنجشک گفت:
لانه كوچكی داشتم. آرامگاه خستگیهايم بود و سرپناه بیكسیام. تو همان را هم از من گرفتی. اين طوفان بیموقع چه بود؟ چه میخواستی از لانه محقرم؟ كجای دنيا را گرفته بود؟
🔸و سنگينی بغضی راه بر كلامش بست. سكوتی در عرش طنينانداز شد. فرشتگان همه سربهزير انداختند.
🔹خدا گفت:
ماری در راه لانهات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانهات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودی.
🔸گنجشک خيره در خدايی خدا مانده بود.
🔹خدا ادامه داد:
و چه بسيار بلاها كه بهواسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنیام برخاستی.
🔸اشک در ديدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چيزی در درونش فروريخت و هایهای گريههايش ملكوت خدا را پر كرد.
☑️ @Masaf
🔅#پندانه
✍ خدا کند عمرمان را بیهوده تلف نکرده باشیم
🔹قبل از ظهری برای دیدن مردی روستایی به منزل او رفتم. پای درددلش نشستم و با مدد الهی قصد کمک به او را داشتم.
🔸نزدیک ظهر بوی آبگوشت تازه در منزل پیچید. خواستم برگردم اصرار کرد ناهار بمانم و نان و پنیر و ماستی بخوریم.
🔹به این امید که تعارف میکند و آبگوشت برای من پخته است، نشستم.
🔸وقتی سر ظهر سفره را گشود، آش در سر سفره دیدم و منتظر آبگوشت شدم. اما تا پایان غذا خبری از آبگوشت نشد و ناامید از منزل خارج شدم. چه فکر میکردم و چه خوردم.
🔹وقتی داشتم از جلوی منزل همسایهشان رد میشدم متوجه شدم آبگوشت را در خانه همسایه میپختند و شب چهلم یکی از بستگانشان بود.
💠قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالًا الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا؛
بگو آيا شما را از زيانكارترين مردم آگاه گردانم.
[آنان] كسانىاند كه كوشششان در زندگى دنيا به هدر رفته و خود مى پندارند كه كار خوب انجام مىدهند.(کهف: ۱٠۳ و ۱۰۴)
🔸از آن روز وقتی این آیات کلام خدا را میخوانم، یاد خاطره آن روز میافتم که گمان میکنم بسیاری از اعمالم مستحق پاداش هستند اما در روز قیامت خواهم دید کار خیری نکرده بودم که پاداشی منتظرم باشم.
🔹سلمان بعد از رحلت نبی مکرم اسلام (صلیالله علیه وآله) زار میگریست و استغفار میکرد و میگفت:
پناه میبرم به خدا، چقدر از سنت نبی خارج شدهام.
🔸سلمانی که همنشین نبی مکرم اسلام و از اهل بیت بود چنین از گمراهی بدعتها میترسد، حال تکلیف ما چیست، خدا میداند؟!
☑️ @Masaf
🔅#پندانه
✍ هرچقدر که در راه خدا بدهی، اندازه محبتت به او را نشان میدهد
🔹در کنج خانه با همسرم نشسته بودیم و لباسشویی نداشتیم و در فکر این بودیم که چطور میتوانیم یک لباسشویی بخریم؟!
🔸پسر کوچکم کنار ما نشسته بود و با دقت به حرفهای ما گوش میداد. ناگهان دیدم که دواندوان رفت و یک کیف پول با خودش آورد.
🔹کیف پول کهنهای بود که داخل آن دو اسکناس صدتومانی کهنه بود.
🔸گفت:
بابا نگران نباش، این هم پولهای من، روی پولهای خود بگذارید و لباسشویی بخرید!
🔹چشمهایم پر از اشک شد که ماشین لباسشویی ۳۰۰هزارتومانی کجا و دو اسکناس پاره صدتومانی کجا!؟ او را به آغوشم چسباندم و اشک ریختم.
💢 داستان صمدبودن خداوند نیز همین است. خداوند هیچ نیازی به ما ندارد و هرچه ما در راه او بدهیم سر سوزنی سودی برای خدا نداشته و نیازمند آن نیست، ولی محبت ما را به او نشان میدهد که دوستش داریم و در پی کسب خشنودی او هستیم.
🔸هرچه در توحید است در درک صمدبودن خداوند است و بس!
☑️ @Masaf
🔅#پندانه
✍ گرههای زندگیات را قبل از اینکه کور شود، باز کن
🔹بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافهاش، اما حرفش هیچوقت از یادم نمیرود.
🔸میگفت زندگی مثل یک کلاف کامواست، از دستت که در برود میشود کلاف سردرگم. گره میخورد، میپیچد به هم و پر از گره میشود.
🔹بعد باید صبوری کنی و گره را بهوقتش با حوصله باز کنی. زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر و کورتر میشود.
🔸یک جایی دیگر کاری نمیشود کرد، باید سروته کلاف را برید و یک گره ظریف کوچک زد. بعد آن گره را توی بافتنی یکجوری پنهان و محو کرد که معلوم نشود.
🔹یادت باشد، گرههای توی کلاف همان دلخوریهای کوچک و بزرگند، همان کینههای چندساله، باید یک جایی تمامش کرد و سروتهاش را برید.
☑️ @Masaf