eitaa logo
موسسه مصاف
259.1هزار دنبال‌کننده
63.6هزار عکس
41.1هزار ویدیو
1.3هزار فایل
✅ کانال رسمی استاد رائفی‌پور و مؤسسه مصاف 📲 ارتباط با موسسه از طریق سامانه مصاف من👇 my.masaf.ir/r/eitaa 🌐 سایت👇 Masaf.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 ✍ فرصت‌ها چون ابر درگذرند 🔹شخصی گرسنه بود. برایش کلم آوردند. اولین بار بود که کلم می‌دید. 🔸با خود گفت: حتما میوه‌ای درون این برگ‌هاست. ‌ 🔹اولین برگش‌ را کند تا به میوه برسد اما زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یک برگ دیگر و... 🔸با خودش گفت: حتما میوه‌ ارزشمندی است که این‌گونه در لفافه‌اش نهادند. 🔹گرسنگی‌اش بیشتر شد و با ولع بیشتر برگ‌ها را می‌کند و دور می‌ریخت. 🔸وقتی برگ‌ها تمام شدند، متوجه شد میوه‌ای در کار نبود و کلم مجموعه‌ همین برگ‌هاست. 💢 ما روزهای زندگی را تندتند ورق می‌زنیم و فکر می‌کنیم چیزی اون‌ور روزها پنهان شده که باید هرچه زودتر به آن برسیم. در حالی که همین روزها آن چیزی است که باید دریابیم و درکش کنیم! 🔺زندگی، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم، بنابراین قدر فرصت‌ها را ثانیه به ثانیه و ذره به ذره بدانیم. 🆔 @Masaf
🔅 ✍️ گذشته‌ات را فراموش نکن 🔹چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد برمى‌خاست و كلید برمى‌داشت و درب خانه پیشین خود باز مى‌كرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى‌گذراند. 🔸سپس از آنجا بیرون مى‌آمد و به نزد امیر مى‌رفت. 🔹شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى‌رود و هیچ‌كس را از كار او آگاهى نیست. 🔸امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. 🔹روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه درآمد. 🔸وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى‌خواند. 🔹امیر گفت: اى وزیر! این چیست كه مى‌بینم؟ 🔸وزیر گفت: هر روز بدین‌جا مى‌آیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد. 🔹امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت: بگیر و در انگشت كن؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى! 🆔 @Masaf
🔅 ✍ کسی که با ما تفاوت دارد، قابل احترام است 🔹برای من که ساعت ۵ صبح می‌خوابم، ساعت ۲ زود است و برای تو که ۱۱ شب در رختخواب هستی، ۲ دیر است. 🔸قضاوت هم همین است. تو حق نداری راجع به کسی که وضعیتش با تو متفاوت است، نظر بدهی. 🔸این‌طوری آدم‌ها طبقه‌طبقه می‌شوند. بالاتری‌ها به پایینی‌ها جوری دیگری نگاه می‌کنند و بالعکس. 🔹هر کدامشان با منطق و زاویه دید مخصوص به خودش دیگران را برانداز می‌کند. 🔸من کنار غذایم پنج‌شش فلفل تند دوست دارم و تو با نصف فلفل تمام وجودت می‌سوزد. 🔹می‌بینی؟ من و تو فرق داریم؛ افکارمان، جایگاهمان، خانواده‌مان، شخصیتمان. 🔸دلیلی ندارد اگر سلایق یا رفتارم شبیه تو نیست، مورد سرزنش قرار بگیرم و انگشت اشاره‌ات سمت من بچرخد. 💢 کسی که با ما تفاوت دارد، قابل احترام است. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ گذشته و آینده را رها کن 🔹ﺑﺒﺮ ﮔﺮﺳﻨﻪ‌‌ای ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯽ‌کند. 🔸ﺁﻥ ﻣﺮﺩ‌ ﺩﻭﺍﻥ‌ﺩﻭﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﻮﺩﺍﻟﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﯿﺐ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺭﻫﺎ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. 🔹ناگهان ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺗﻤﺴﺎﺣﯽ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺍﻭست. 🔸ﺩﺭ ﻧﯿﻤﻪ ﺭﺍﻩ ﺷﯿﺐ ﮔﻮﺩﺍﻝ، ﻣﺮﺩ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻮﺗﻪ ﺗﻤﺸﮑﯽ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﻣﮑﺚ ﻣﯽ‌کند. 🔹با خود می‌گوید: ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﻡ ﯾﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ؟ 🔸سپس ﻣﺘﻮﺟﻪ می‌شود ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺗﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﺍﻧﻪ ﺗﻤﺸﮏ ﺧﻮش‌رنگ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺍﺳﺖ. 🔹ﺑﻪ ﺧﻮﺩ می‌گوﯾﺪ: بگذار ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺯ ﻟﺬﺕ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻧﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺗﻤﺸﮏ ﺑﻬﺮﻩ ﺑﺒﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺑﺒﺮ ﻭ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﺩﻭﺭ ﺑﺎﺷﻢ. 🔸سپس ﺩﺍﻧﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺗﻤﺸﮏ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺍﻧﻪ‌ﺩﺍﻧﻪ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺑﺒﺮ ﭘﺸﺖ‌ﺳﺮ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﭘﯿﺶ ﺭﻭ. 🔹ﺑﺒﺮ را ﯾﮏ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﮔﺮﺳﻨﻪ در نظر بگیرید ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ ﭘﯽ شماست ﻭ ﺗﻤﺴﺎﺡ را ﯾﮏ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ شماست. 🔸ﺩﺍنه‌ﻫﺎﯼ ﺗﻤﺸﮏ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎبید. ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺯندگی‌کردن، ﻫﻤ‌ﻨﻮﺍﻭﻫﻤ‌ﺰﻣﺎﻥ‌ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ. 🔹ﻋﻘﺐ‌ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﻭ ﺟﻠﻮﺍﻓﺘﺎﺩﻥ شما، سمفوﻧﯽ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ‌ﻫﻢ ﻧﻤﯽﺭﯾﺰﺩ. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ از خدا زیاد بخواه و به او ایمان داشته باش 🔹روزی حاکمی برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید. 🔸حاکم پس از دیدن آن مرد بی‌مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. 🔹روستایی بی‌نوا با ترس‌ولرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. 🔸به‌دستور حاکم لباس گران‌بهایی بر او پوشاندند و یک قاطر به‌همراه افسار و پالان خوب هم به او دادند. 🔹حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم می‌زد، به مرد کشاورز گفت: می‌توانی بر سر کارت برگردی. 🔸ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده‌ای محکم پس گردن او نواخت! 🔹همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند! 🔸حاکم از کشاورز پرسید: مرا می‌شناسی؟ 🔹کشاورز بیچاره گفت: شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. 🔸حاکم گفت: آیا بیش از این مرا می‌شناسی؟ 🔹سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. 🔸حاکم گفت: به‌خاطر داری ۲۰ سال قبل که من و تو باهم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ رحمت خدا باز بود، من رو به آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت، مرا حاکم کن! 🔹و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده‌دل! من سال‌هاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزی‌ام می‌خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت را می‌خواهی؟! 🔸یک‌باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. 🔹حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که می‌خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده‌ای که به من زدی! 🔸فقط می‌خواستم بدانی که برای خدا، حکومت یا قاطر و پالان فرق ندارد. این ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. 🔹از خدا بخواه و زیاد هم بخواه. خدا بی‌نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی‌انتهاست. به خواسته‌ات ایمان داشته باش. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ نگران فردایت نباش! 🔹ما اولین بار است که بندگی می‌کنیم ولی او قرن‌هاست که خدایی می‌کند. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ زندگی ارزش جنگیدن داره 🔹یه کارمند ساده بانک بعد از ۲۰ سال خودشو بازخرید می‌کنه و می‌ره تولیدی لباس مجلسی می‌زنه. الان بعد از هشت سال حدود ۱۲۰۰ کارگر توی کارگاه‌هاش کار می‌کنن و صاحب بیش از ۲۰ ملک مسکونیه! 🔸شما وقتی خبر بالا رو می‌خونی بهت این حس القا می‌شه که انگار توی آسمونا تاس انداختن و بین کارمندای بانک این برنده شده و یه دفعه زندگی‌اش متحول شده. 🔹دیگه شما نمی‌دونی این آدم توی اون ۲۰ سال انواع کلاس خیاطی رفته، همون حقوق محدود کارمندی‌شو جمع کرده و نمایشگاه‌های معروف کشورهای همسایه رو رفته. 🔸حتی دو بار قبل از زمانی که موفق بشه هم سعی کرده از یه جایی کار رو شروع کنه ولی با شکست مواجه شده. یا حتی به‌خاطر این ریسکی که بعد از ۲۰ سال کرده، همسرش ازش جدا شده. 🔹هیچ‌چیز با تاس‌انداختن معلوم نمی‌شه. هیچ‌چیز اتفاقی نیست. 🔸شما برای رسیدن به نقطه مطلوب باید هرچند کوچک، هرچند مذبوحانه گام بردارید، خطر کنید و از شکست نترسید. 🔹عمر ما می‌گذره و تمام این سال‌هایی که کاری که مورد علاقه‌تون نیست رو کردید، دیگه برنمی‌گرده. 🔸زندگی چون یک بار اتفاق میفته، ارزش ریسک‌کردن و جنگیدن داره، حتی اگه آخرش ببازید. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ برای زندگی‌ات هدف تعریف کن 🔹‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آدم بی‌هدف مانند مسافری‌ست که وارد پایانه مسافربری می‌شود. 🔸گرچه آنجا اتوبوس فراوان است، اما چون نمی‌داند کجا می‌خواهد برود، نمی‌تواند سوار هیچ‌کدام از آن‌ها شود. 🔹برای زندگی‌ات هدف تعریف کن وگرنه اتوبوس را اشتباه سوار می‌شوی. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ یک حساب جادویی به نام «زمان» 🔹تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه‌ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز می‌کنه و توش ۸۶هزار و ۴۰۰ تومان پول می‌ذاره، ولی دو تا شرط داره! 🔸یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی وگرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس می‌گیرن، نمی‌تونی تقلب کنی یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگه‌ای منتقل کنی. 🔹شرط بعدی اینه که بانک می‌تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد. 🔸حالا بگو چطوری عمل می‌کنی؟ 🔹همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم؛ زمان. 🔸این حساب با ثانیه‌ها پر می‌شه، هر روز که از خواب بیدار می‌شیم ۸۶هزار و ۴۰۰ ثانیه به ما جایزه می‌دن و شب که می‌خوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمی‌تونیم به روز بعد منتقل کنیم. 🔹لحظه‌هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته، دیروز ناپدید شده، هر روز صبح جادو می‌شه و ۸۶هزار و ۴۰۰ ثانیه به ما می‌دن. 🔸یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می‌تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. 🔹ما به‌جای استفاده از موجودی‌مون نشستیم بحث‌وجدل می‌کنیم و غصه می‌خوریم. 🔸بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ روی خودت تمرکز کن 🔹فرض کن یه مار نیشت می‌زنه ولی تو به‌جای اینکه به فکر نجات خودت و بهبود پیداکردن باشی، دنبال اون مار می‌ری تا بگیری‌اش و ببینی چرا نیشت زده و بهش ثابت کنی که تو لایق این طرز برخورد نبودی. 🔸بعضی آدم‌ها هم به زخمی‌کردن بقیه خو گرفتن و جزئی از طبیعتشون شده و حتی متوجه پیام‌های ما نمی‌شن. 🔹پس بهتره به‌جای درگیری‌های بیهوده روی بهبودی خودمون تمرکز کنیم. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ مثل یک چای تلخ 🔹وقتی یک چای تلخ مقابلتان می‌گذارند چه می‌کنید؟ 🔸با یکی‌دو حبه قند آن را شیرین می‌کنید و نوشیدنش را بر خود گوارا می‌سازید. 🔹سختی‌های زندگی مثل همان چای تلخ هستند و نعمت‌های الهی درست شبیه همان حبه‌های قند. 🔸️و از آنجا که زندگی انسان بی‌رنج و مرارت نمی‌تواند باشد، ️خداوند توصیه می‌کند نعمت‌های مرا به یاد آورید. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ احترام به‌خاطر ترس یا نیاز؟ 🔹گرگی با مادر خود از راهی می‌گذشتند. بزی در بالای صخرۂ تیزی ایستاده بود و بر سر گرگ آب دهان می‌انداخت. 🔸گرگ مادر اهمیتی نداد و رد شد. 🔹فرزند گرگ ناراحت شد و گفت: مادر! برای من سنگین است که بزی برای ما آب دهان بیندازد و تو سکوت کنی. 🔸گرگ مادر گفت: فرزندم، نیک نگاه کن ببین کجا ایستاده و آب دهان می‌اندازد. اگر او نمی‌ترسید این کار را از روی صخرۂ تیزی نمی‌کرد، چون مطمئن است من نمی‌توانم آنجا بایستم و او را بگیرم. 🔹پس به دل نگیر، که بز نیست بر ما آب دهان می‌اندازد، جایی که ایستاده است را ببین که بر ما تف می‌کند. 💢 گاهی ما را احترام می‌کنند، گمان نکنیم که محترم هستیم و این احترام قلبی و به‌خاطر شایستگی ماست، چه‌بسا این احترام یا به‌خاطر نیازی است که بر ما دارند یا به‌خاطر ترسی است که از شر ما بر خود می‌بینند. 🔺مانند سکوت و احترام کارگری در برابر کارفرمایی ظالم! 🆔 @Masaf