فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
🔺از ۱۵ خرداد تا حالا که آمدیم، خون دادیم یعنی شما خون دادید، من که نشستهام اینجا. من هم هیچ حقی ندارم. شما خون دادید. شماها به میدان رفتید؛ شماها مبارزه کردید؛ ماها هیچ حقی نداریم. ما باید برای شما خدمت کنیم. خودمان نباید استفاده کنیم. نه استفاده عنوانی. خاک بر سر من که بخواهم استفاده عنوانی از شما بکنم! خاک بر سر من که بخواهم خون شما ریخته بشود و من استفادهاش را ببرم!
➕امام خمینی ره، ۱۵ خرداد ۱۳۵۸
🌐 کانال مشق عشق
🆔 @MashgE
تنها ماموریتی که عبدالحسین برونسی از آن فرار کرد!
آنچه میخوانید خاطرهای است از دوران جوانی این شهید عزیز در سالهای قبل از پیروزی انقلاب و دوران ستمشاهی که از زبان خودش روایت میکند:
بعد از اتمام دوره آموزشی، هنوز کار تقسیم، شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد مابین بچهها و به قیافهها به دقت نگاه میکرد و دو ـ سه نفر من جمله من را انتخاب کرد و به بیرون صف برد. من قد بلندی داشتم و به قول بچهها، هیکل ورزیده و در عوض، قیافه روستایی و مظلومی داشتم.
خلاصه ما را عقب یک جیپ سوار کردند همراه یک استوار و رفتیم بیرجند. جلوی یک خانه بزرگ و ویلایی، ماشین ایستاد. همان استوار به من گفت بیا پایین و خودش رفت زنگ آن خانه را زد و بعد به من گفت: تو از این به بعد در اختیار صاحب این خانه هستی. هرچی بهت گفتند بیچون و چرا گوش میکنی.
پیرزن ساده وضعی آمد دم در و استوار به او گفت: این سرباز را خدمت خانم معرفی کنید. وقتی رفتم اتاق خانم، گوشه اتاق، روی مبل، یک زن بیحجاب با یک آرایش غلیظ و حال به هم زن در حالی که پاهایش را خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم، دیدم. تمام تنم خیس عرق شد. پا به فرار گذاشتم. زن بیحجاب، با عصبانیت داد میزد برگرد بزمجه! پیرزن گفت: اگه بری میکشنتها. عصبی گفتم: بهتر.
از خانه زدم بیرون، آدرس پادگان را بلد نبودم، ولی هر طوری بود، آن روز پادگان را پیدا کردم. بعداً فهمیدم آن خانه، خانه یک سرهنگ بود و من میشدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر جناب سرهنگ طاغوتی و بیغیرت بود. چندبار دیگر میخواستند ببرندم، همان جا ولی حریفم نشدند. ۱۸ تا توالت تو پادگان داشتیم که در هر نوبت چهار نفر مامور نظافتشان بودند. به عنوان تنبیه یک هفته تنهایی همه توالتها را تمیز کردم.
صبح روز هشتم یک سرگرد آمد سروقتم. گرم کار بودم که به تمسخر گفت: بچه دهاتی! سر عقل اومدی یا نه؟ جوابش را ندادم. کفریتر ادامه داد: انگار دوست داری برگردی ویلا؟ عرق پیشانیام را با سر آستین گرفتم. حقیقتا توی آن لحظه خدا و امام زمان (عج) کمکم میکردند که خودم را نمیباختم. خاطرجمع و مطمئن گفتم: «این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگه سطل بدی دستم و بگی همه این کثافتها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز توی بیابون و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول میکنم، ولی تو اون خونه دیگه پا نمیگذارم»
عصبانی گفت: همین؟ گفتم: اگه بکشیدم، اون جا نمیرم. بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمیشوند، کوتاه آمدند و فرستادنم گروهان خدمات.
#مسابقه #کتابخوانی 📚
کتاب ماه آذر👈 خاک های نرم کوشک
زمان مسابقه👈۲۸ آذرماه
پنج جایزه ۲۰۰۰۰۰ تومانی برای پنج نفر
ثبت نام از طریق👈 @rahgozar3
اگر ماه های قبل جزو شرکت کنندگان مسابقه بودید بازم یک پیام بدید برای مسابقه آذر ماه
🌐 کانال مشق عشق
🆔 @MashgE
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺یادمون باشه:
«به هر بشری زیاد مراجعه کنی آخر از تو منزجر میشه»
➕ جز یه جا ...
🤳 اینجا مشق عشق
🆔 @Mashge
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😉 «رفقا دلسرد نشیماااااا»
🚨این روزا انقد از دولت دفاع کردیم میترسیم بگن یه سمتی توی دولت داریم 😅
⬅️ ایشون معرف حضور هست دیگه، آقای اژه ای
🔹ایشون داره اذعان میکنه که خود دولت متوجه فساد شده و پیگیری کرده و به ما معرفی کرده
❓اصلا یه سوال: اگه خود دولت این فساد رو اعلام نکرده و قوه قضاییه هم پیدا نکرده کی فهمیده که اعلام کرده؟
✅ این رو هم بدونید بساط ارز ترجیحی که ریشه فساد چای و روغن بود برای همین جمع شده
⚠️پس دلسرد نشیم که آینده کشور چی میشه؟! چند وقت پیش مثال علامه طوسی رو در زمان مغول براتون فرستادیم. یعنی حتی اگه یه اتفاقی مثل مغول برای کشورمون پیش بیاد نباید ناامید بشیم بلکه باید تلاش کنیم در اندازه خودمون یه گوشه کار رو بگیریم
🐈 اینم بدونین بعضیا مثل گربه تشریف دارن
😅 توی هر حالتی از ارتفاع پرت بشن، چارچنگولی میان پایین
🔺اگه فساد اعلام نمیشد میگفتن ببین همه شون دارن میخورن صداشم در نمیارن
🔺حالا که با فساد مبارزه میشه میگن ببین خودشونم قبول دارن همه جا فاسده 😐
🌐 کانال مشق عشق
🆔 @MashgE
مشق عشق
کمک مومنانه عمو جان ، عمو جان ، بگذارید برم ، رهام کنید ، عمو حسین جان ... چشمه جوشان عاطفه و محبت
❤️ پیامبر (ص) : «مَن قضی لمؤمنٍ حاجةً قضی اللّه ُ لَهُ حوائجَ کَثیرَةً أدْناهُنَّ الجَنّةُ؛ هر کس یک نیاز را از مؤمنی برطرف سازد، خداوند نیازهای فراوان او را روا سازد که کمترین آنها بهشت است.
🌹 پویش #نذر_همدلی و کمک مومنانه
❇️ از همه نیکوکاران و عاشقان اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام درخواست می شود ما را در این امر معنوی یاری فرمایید.
لطفا روی شماره بزنید 👈
▫️شماره شبا:
IR080170000000117647923006
▫️شماره کارت: 6037998270801490
▫️شماره حساب:
0117647923006
به نام حسن مجرد
کمک های خیرین محترم از تاریخ ۲۰ تا ۲۵ هر ماه جمع آوری می گردد.
۲۶ هر ماه زمان توزیع کمک ها می باشد.
#مشق_عشق 🍊🌾
🇮🇷 @MashgE
11.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺یه سری پدر و مادر ها میخوان بچه های خوبی داشته باشن ولی به اعتقاداتش کاری ندارن.
به نظرتون این درسته؟ به نتیجه میرسن؟
🌐 کانال مشق عشق
🆔 @MashgE
مشق عشق
سلام به همه همراهان #مسابقه #کتابخوانی کتاب های فصل پاییز که مطالعه کردیم سه کتاب زیبا بود: سلام بر
وقت بخیر
بزرگواران توجه بفرمایید که امروز آخرین مهلت ثبت نام برای خرید کتاب های فصل زمستان هست تا سفارش بدیم و اول دی ماه به دستمون برسه.
پ.ن: خرید این کتاب ها هیچ نفع مالی برای کانون فرهنگی مشق عشق ندارد و حتی مبلغی هم فراهم کردیم تا خریداران با هزینه کمتری از بازار صاحب کتاب های خوب شوند
#مسابقه #کتابخوانی
🌐 کانال مشق عشق
🆔 @MashgE
18.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸فیلم کوتاه ۷۵ سال
🔺این فیلم که به مناسبت روز جهانی حقوق بشر توسط چند فلسطینی فعال فضای مجازی منتشر شده است، توسط عمر الرمال کارگردان جوان فلسطینی در اردن تولید شده
➕این ویدئو در کمتر از ۲۴ ساعت بیشتر از ۳۵ میلیون بار دیده شد
🌐 کانال مشق عشق
🆔 @MashgE
خودش آمد
(قسمت اول)
یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان آمد سراغم . ماه مبارک رمضان بود و دم غروب . عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم بهش گفت : می خوای چه کار کنی ؟
گفت : می خوام بچم خونه خودمون به دنیا بیاد ، شما برین اون جا ، منم می رم دنبال قابله.
یکی از زن های روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتور گازی داشت ، رفت دنبال قابله.
رسیدیم خانه. من همین طور درد می کشیدم و « خدا ، خدا » می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید ، انگار می خواست بال در بیاورد. سریع رفت که در را باز کند کمی بعد با خوشحالی برگشت. گفت: خانم قابله اومدن.
خانم سنگین و موقّری بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه ، راحت تر از آن که فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن .
قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم. خانم قابله لبخندی زد و پرسید: اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟
یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش رو بگذارین فاطمه ، اسم خیلی خوبیه.
قابله ، به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم . مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چای و ظرف میوه برگشت. گذاشت جلو او و تعارف کرد. نخورد . گفت: بفرمایین ، اگه نخورین که نمی شه.
گفت: خیلی ممنون ، نمی خورم.
مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هر چه اصرار کردیم ، لب به هیچی نزد. کمی بعد خدا حافظی کرد و رفت.
شب از نیمه گذشته بود. عقربه های ساعت رسید نزدیک سه . همه مان نگران عبدالحسین بودیم ، مادرم هی می گفت: آخه آدم این قدر بی خیال!
من ولی حرص و جوش این را می زدم که ؛ نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالاخره ساعت سه ، صدای در بلند شد. زود گفتم: حتماً خودشه.
مادرم رفت توی حیاط . مهلت آمدن بهش نداد. شروع کرد به سرزنش . صداش را می شنیدم : خاله جان ! شما قابله رو می فرستی و خودت می ری ؟! آخه نمی گی خدای نکرده یک اتفاقی بیفته.
تا بیاید تو ، مادرم یکریز پرخاش کرد . بالاخره توی اتاق ، عبدالحسین بهش گفت : قابله که دیگه اومد خاله ، به من چه کار داشتین ؟
دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم . زود آمد کنار رختخواب بچه.
قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد. یک هو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد . همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد.
حیرت زده پرسیدم: برای چی گریه می کنی ؟
چیزی نگفت. گریه اش برام غیر طبیعی بود. فکر می کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که آرام تر شد ، گفتم: خانم قابله می خواست که ما اسمش رو فاطمه بگذاریم.
با صدای غم آلودی گفت : منم همین کارو می خواستم بکنم ، نیت کرده بودم که اگه دختر باشه ، اسمش رو فاطمه بگذارم .
گفتم : راستی عبدالحسین ، ما چای ، میوه ، هر چی که آوردیم ، هیچی نخوردن.
گفت : اونا چیزی نمی خواستن.
بچه را گذاشت کنار من. حال و هوای دیگری داشت. مثل گلی بود که پژمرده شده باشد.
بعد از آن شب هم، همان حال و هوا را داشت. هر وقت بچه را بغل می گرفت ، دور از چشم ما ها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادی به حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) دارد، پیش خودم می گفتم: چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم ، حتماً یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره.
پانزده روز از عمر فاطمه گذشت. باید می برد یمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم دنبال قابله . هر چه به عبدالحسین گفتیم برود دنبال او ، گفت : نمی خواد.
گفتم : آخه قابله باید باشه.
با ناراحتی جواب می داد : قابله دیگه نمی آد، خودتون بچه رو ببرین حمام . آخرش هم نرفت. آن روز با مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم.
چند روز بعد ، توی خانه با فاطمه و حسن بودم. بین روز آمد گفت: حالت که ان شاء الله خوبه ؟
گفتم : آره ، برای چی ؟
گفت: یک خونه اجاره کردم نزدیک خونه مادرت ، می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا. چشم هام گرد شده بود. گفتم : چرا می خوای بریم؟ همین خونه که خوبه، خونه بی اجاره.
گفت: نه، این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی ، نزدیک مادرت باشی بهتره .
مکث کرد و ادامه داد: می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی.
#مسابقه #کتابخوانی
🌐 کانال مشق عشق
🆔 @MashgE